eitaa logo
خانواده آرام
19هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
9 فایل
روانشناسی دینی جهت رزرو تبلیغ ( @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
بین راه با خودم داشتم فکر میکردم چه دنیای پر هیاهویی... سعی کردم اتفاقات و حس بد داخل اون مجموعه رو با ذهنم نکشم این ور و اون ور..‌. با عجله خودم رو رسوندم خونه... یکی از سخت ترین کارهایی که در نبود محمد کاظم برام طاقت فرسا بود، وقتایی بود که مبینا مریض میشد و من دست تنها علاوه بر نگرانی بیماری مبینا، حس تلخ تنهایی رو با تمام وجودم می چشیدم! در خونه رو که باز کردم و رفتم داخل، مامانم بنده خدا با یه دستمال و یه تشت آب داشت مبینا رو که بی حالی از چهره اش می بارید رو پاشویه میداد... سریع وارد عمل شدم و جلوی مامانم خیلی خودم رو مثلا ریلکس و قوی نشون دادم و لباسهای بیرونی مبینا رو پوشیدم و گفتم: مامان فکر نکنم چیزیش باشه با این حال من میبرمش دکتر که خیالم راحت شه ، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی گفتم نیازی نیست خودم از پسش بر میام! از حالت نگران و دلسوزانه ی نگاهش و حرفهای آهسته ایی که زیر لب زمزمه میکرد کاملا مشهود بود که داره غرغرهای این تنهایی من رو نثار و بدرقه ی محمد کاظم می کنه! لبخندی میزنم و میگم مامان: دعای خیر ان شاءالله داری برای سلامتی محمد کاظم می کنی! بعد با یه حالت حق به جانب و طرفداری از شوهرم در حالی که به مبینا اشاره کردم گفتم: مامان جونم، من مسئول یکیم، محمد کاظم و بچه هاشون مسئول امنیت یه کشور! با یه آهی دستش رو گرفت بالا و گفت: ان شاءالله هر جا هستن سلامت باشن مادر... خبر حال مبینا رو به من بده، بی خبرم نذاریا! چشمی میگم و نفس عمیقی میکشم و از خونه میام بیرون، به خودم میگم حق داره بنده خدا، مادر دیگه نمی تونه ببینه یه دونه دخترش چه جوری داره تنهایی یه زندگی رو پیش میبره... مبینا رو که دکتر بردم خداروشکر گفت: مسئله ی حادی نیست و تا دو سه روز دیگه خوب میشه، راه افتادم سمت خونه... خسته بودم ولی از فشار روحی نه خستگی جسمی! داشتم توی ذهنم برای محمد کاظم خط و نشون میکشیدم که وقتی برسه خونه چقدر بهش غر بزنم و گله کنم از تنهایی، از این وضعیت... توی اون لحظات به خودم حق میدادم گله کنم! چون مبینا که توی تب می سوخت، محمد کاظم هم که عملا بیشتر مواقع نبود، کار هم که با وضعیت موجود کنسل شده بود و احتمال پیدا کردن جایی که من میخواستم و مد نظرم بود خیلی کم بود! همه اینها دست به دست هم میداد که فردا با محمد کاظم روبه رو میشم با یه تنش شدید با هم برخورد کنیم وسط این افکار پریشان بودم که یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد! طبیعتا مثل همیشه جواب ندادم و خیلی بی توجه گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم... کمتر از چند دقیقه دوباره همون شماره تماس گرفت! معمولا سابقه نداشت! ولی خوب این احتمال رو دادم کسی شماره رو اشتباه گرفته و با این حال باز جواب ندادم که پیامکی با همون شماره به گوشیم ارسال شد که وقتی متنش رو خوندم سرم سوت کشید!!!! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفتم : خوب اگر وضعیت اینجوریه پس بیا همین الان پیاده راه بیفتیم سمت کربلا... ایشون هم استقبال کرد و گفت: خوبه ولی بعید میدونم کربلا هم بتونیم برسیم زیارت ولی حالا توکل بر خدا.... راه افتادیم... عزیزانی که پیاده روی، رفتن میدونن از حرم آقا امام علی تا رسیدن به عمود اول برای خودش یه پیاده روی محسوب میشه! هر چی می رفتیم نمی رسیدیم! حدودا یک ساعتی راه رفتیم که دیگه صدای بچه ها بلند شد که خسته شدیم و از این حرفها...‌ ماشین که نمیشد گرفت چون اصلا تا رسیدن به عمود اول مسیر ترددشون نبود، ولی از این موتورهایی که یه گاری بهشون وصله برای زائرانی که میخواستن تا عمود اول برسن بود، برای اولین بار سوار شدیم بچه ها خیلی براشون جالب بود که چه وسیله ی نقلیه ی جالب و با مزه ای! ولی مشکلی که داشت باد شدید می اومد و من نگران بچه ها بودم البته عارفه مقنعه داشت و بعد هم توی بغل باباش برعکس بود و اصلا باد به صورتش نمی خورد اما من هر چی محمد حسین رو زیر چادر می گرفتم باز سرش رو بیرون می آورد که اطراف رو ببینه... با همین وضعیت رسیدیم عمود اول.... خدا قسمت تک تکتون کنه البته با معرفت و شناخت.‌‌... من توی اون لحظات، بچه ها و همسرم که هیچ! خودم رو هم یادم رفت..‌ وای خدای من... حس خیلی خاصی بود.‌.. انگار توی آسمون بودی... دوست داشتم همه عمودها رو دونه دونه پیاده برم با همون حس و حال که موج معنویت همراه زائرها هر کسی رو با خودش می برد ولی... ولی.‌‌.. بچه ها هم از دیدن این همه موکب و جمعیتی که با یه شور و حال خاصی پرچم به دست، به سمت یک مقصد واحد حرکت می کردند ذوق زده شده بودن ولی همچین که کمی راه اومدن خسته شدن البته این خستگی بخاطر فشار خستگی های قبلی بود ! هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه هم شده بودن تنها یکی از موکب ها ی اطرافمون شربت میداد که از قضا مسیحی بودن! هم من، هم همسرم خیلی حساس بودیم که از موکب های فرقه هایی مثل احمدالحسن و شیرازی ها که به شدت توی این مسير فعال بودن چیزی نخوریم! همسرم با حالت خاصی گفت: خانم اینا که دیگه شیعه ی افراطی نیستن مسیحین بیا شربت بخوریم! خنده ام گرفته بود ولی راست می گفت: حرف حق بود و دیگه چاره ای نبود حقیقتا من فکر کردم شربت آبلیمو میدن آخه رنگ شربت این شکلی بود قبول کردم ، ولی وقتی خوردم یه طعم خاصی میدادن ! طعمش خیلی خیلی خاص بود! هنوز هم یادمه! ( فقط میتونم بگم خدا پیروان حضرت مسیح رو به اسلام و شیعه ی حقیقی هدایت کنه که به برکت این هدایت حداقل در نازلترین مرتبه طرز تهیه ی شربت آبلیموی صلواتی خودمون رو یاد بگیرن برای نذری دادن...🙃) خلاصه با اون طعم فوق العاده مسیر رو ادامه دادیم خوب یادمه یکی از برادران عراقی دو تا پشمک چوبی می خواست بده برای بچه ها که من بخاطر چشیدن طعم قبلی یک شکرا.... شکرنی گفتم که بنده خدا جا خورد! ( البته اینم بگم خیلی حواسمون بود که اگر چیزی به ذائقه ی ما نمی خورد در کمال احترام و محبت دستشون رو رد نکنیم و جلوتر به عزیزان هم وطنشون که با همین ذائقه بودن بدیم که دلشون نشکنه، چون واقعا روی این قضیه حساس بودن که دستشون رو رد نکنیم و ما کم لطف عزیزان و مردم عراقی رو ندیدم که محبتشون با عشق جاری بود ) خلاصه پنج_شش تا عمود که رفتیم صدای بچه ها رسما بلند شد که ما دیگه راه نمیایم خسته شدیم! همسرم محمد حسین رو بغل کرد و یکدفعه گفت: محمد حسین خیلی داغه، تب داره! دست زدم به پیشونیش دیدم آره تب داره! همسرم گفت: بیا با ماشین بریم کربلا! مسیر کنار خیابون تاکسی هایی بود برای زائرانی امثال ما تا رسیدن به کربلا... ولی من دلم میخواست پیاده بریم! اصلا این همه راه اومده بودیم که پیاده روی برسیم حالا یعنی چی با ماشین بریم! ادامه دارد... 🔮 @gamegahanbine 🪩
ادامه داد: فریده شوهرش رو خیلی دوست داشته ظاهرا شوهرش هم آدم خوبی بوده، خودش رو هم الان اینجوری نبین، یه بار که خونشون بودم و عکس های چند سال پیشش رو نگاه میکردم باورم نمیشد اونی که داخل عکسه این فریده است! اما متاسفانه شروع ماجراشون با شوهرش از یه نگاه شروع میشه! گفتم مهسا: اینکه میگی از یه نگاه شروع شده من نمی فهمم یعنی چی شده میشه درست برام مسئله رو باز کنی؟ شاید میشد حلش کرد و فریده عجله کرده؟ نیمچه لبخند تلخی زد و گفت: نه به قول فریده نمیشد حلش کرد قصه هم از این قرار بود که شوهرش بیش از حد توی اینستا بیکار می چرخید و مدام تصویرها و فیلم های .... میدید و کم کم سطح توقعش از فریده اینقدر نامعقول میشه که توقع داشته یه خانم هالیودی باشه! نه آخه میشه خدا وکیلی یکی نبوده بگه بالا اینا کلی گریم که می کنن هیچی توی تدوین با کلی برنامه های نرم افزاری چنین چیزی رو تحویل میدن ! ولی خوب نهایتا ای دریغا ذره ای شعور! با کمی من من گفتم: خوب فریده که درد کشیده است چرا الان خودش این شکلیه! خیلی با احتیاط گفت: خودشم افتاد توی دام همین پروژه! ( برام خیلی جالب بود که از واژه دام استفاده کرد! بدون اینکه حواسم به خود مهسا باشه، که بابا اینها تا همین یک ساعت پیش با فریده رفیق گرمابه و گلستان همدیگه بودن) با تاسف گفتم: چقدر زیادند عبرت ها و تجربه ها و چقدر کم اند عبرت گیرندگان؟! گفت: سخت نگیر هما خوب دیگه! ممکنه گاهی راه حل دیگه ای وجود نداشته باشه! گفتم: این که بدتر شد! به جای اینکه این ویژگی بد شوهرش رو درست کنه،خودش رو با این بهانه مسخره توجیه کرده و دقیقا عامل بیچاره کردن اول خودش وبعدش دیگران شده که ! با یه حالت خاصی نگاهم کرد( که واقعا متوجه نشدم از نوع لحن و حالتش، تعریف بود یا تنفر از این وضعیت) وگفت: ببین هما منجلللللابیه! همه چی کم کم شروع میشه، یکدفعه که آدم اینطوری نمیشه ولی بری توش دیگه رفتی! وقتی دست و پا میزنی فقط بیشتر غرق میشی درست مثل الانه من که وسط این دریا در حال دست و پا زدنم! اصلا بخاطر همینم بیمارستانی شدم... آب دهنم رو آروم قورت دادم و گفتم: یعنی تو...! و دیگه ادامه ندادم و ترجیج دادم اصلا نشوم که چی میخواد بگه، بخاطر همین سریع جمله ام رو تغییر دادم و گفتم: این حرفت رو قبول ندارم که منجلابی تموم نشدنیه! من همیشه به دوستام گفتم، به تو هم الان میگم نا امیدی خط قرمز خداست! و تنها چیزی که براش هیچ راه حلی نیست مرگه! وگرنه همه چی قابل جبرانه! همین اول کار اتمام حجت کنم باهات و گربه رو در حجله بکشم من با رفیقی که ساز ناامیدی و نمیشه و نمی تونم بزنه نمی سازم! آدم وقتی اشتباه می کنه نباید توی اشتباهش بمونه باید ازش رد شه تا بتونه جبرانش کنه! اما اینکه اشتباه رو ادامه بدی جز بدتر شدن حالت چیزی نداره و اگر هم فقط بشینی غصه اش رو بخوری نتیجه اش با قبلی یکیه، چی میشه؟ دقیقا مهسا خانم می رسی به بن بست ناامیدی که آخرش رو هم خودت تجربه کردی و لازم نیست من دیگه برات بگم و توضیح بدم! (من نمیدونستم چند وقت دیگه، حرفهایی که امروز داشتم خیلی جدی به مهسا میزدم رو یه روز برای اینکه خودم برگردم باید به سختی به یاد بیارم که رها کنم گذشته ای رو که مهسا برام رقم زد!) مهسا که ساکت شده بود و داشت با دقت به حرفهام گوش میداد و خیلی ریلکس آب هویج بستنی اش رو هم همزمان می خورد... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩