🔴 به مورچههاتون غذا دادید؟!
همین نیم ساعت پیش هم داشت گریه میکرد. اگر بخواهم منصفانه بگویم نیم ساعت پیش هم من گریهاش انداختم. همین منی که ادعایش میشود روزی روزگاری صدای مورچهها را میشنیده، با بیرحمی، کوچولوی معصوم دو سال و ده ماهه را گریه انداختم، فقط برای چند تا ماکارونی پیچ پیچی ...
نیم ساعت پیش وقتی داشتم تشک مبل را از کنار خانهی ساختگیاش برمیداشتم بگذارم سرجایش چشمم به چند تا ماکارونی فرمی افتاد که از ناهار دیروز مانده بود. ماکارونیها گوشهی مبل لم داده بودند، انگار یک نفر با برنامه آنها را اینجا کنار هم ردیف کرده باشد. بار اولی نبود که خوراکیهای قایم کردهاش را پیدا میکردم. «این ماکارونیها دیگه چیه این جا؟» کلهاش را از زیر میز و لای ملافهها آورد بیرون و داد زد «مامانی دست نزن.» ماکارونیها وسط زمین و هوا از دستم ولو شدند. «مامانی مورچهها میخوان بیان ببرن. دست نزن بهشون. خودشون گفتن براشون بذارم اونجا.» گفتم «صبا خانوم برو توی خونهات حرفم نباشه.»
دوباره سرش را از زیر میزو لای ملافهها آورد بیرون، نگاهی به مبل روبهرویش کرد و داد زد «مامان ماکارونیها رو برداشتی؟» حتی منتظر جواب بله یا خیرم نماند. شک نداشت نقشهاش را برای پذیرایی از مورچهها به هم ریختهام. زد زیر گریه و رفت زیر میز و در خانهاش را بست. فوری تلفن کرد به دوستش. «سلام دوستم.» بعد صدایش را آرامتر کرد اما شنیدم دارد میگوید «مامانی تو هم ماکارونیها رو پیدا کرد؟» لحظهای آرزو کردم او از آن طرف تلفن بگوید «بله» ولی وقتی دخترک با بغض گفت «خوش به حالِت دوستم» فهمیدم آرزویم برآورده نشده و دلم برایش سوخت. شاید هم حرصم گرفته بود از این که مامان دوست خیالیاش از من مهربانتر به نظر برسد.
ماکارونیها را برگرداندم سرجایشان. گفتم «اما مورچهها نباید بیان توی خونهمون دخترم.» از همان زیر با گریه گفت «چرا چرا باید بیان. دوست دارن بیان. با بابا رفته بودیم تاب سرسره، مورچهها گفتن صبا ما هم میآییم خونهتون. تو که نبودی ببینی. الان اومدن. گوش بده، دارن گریه میکنن ...»
اینها بخشی از روایت نوزدهم کتاب هفتهی چهل و چند است. روایت آصفه آصفپور ...
فردا بعد از حدود چهار ماه داریم کلاسها رو شروع میکنیم. جلسه چهارم از «دوره تخصصی بازی» که اکثر دوستان تصمیم گرفتن، کلاس رو مجازی دنبال کنن ...
کلاس همیشه برام یه فرصت بوده، رشد داشته، یادگیری داشته، حالم رو خوب میکرده اما نمیدونم این بار هم این کارها رو میکنه یا نه آخه این روزها، کرونا دوباره سخت به جون همهمون افتاده، خیلی سخت. حالم خوب نیست، نمیدونم باید ماکارونیها رو جمع کنم یا ...
#مراقب_خودتون_باشید
#حمید_کثیری
https://eitaa.com/joinchat/2512519192Cde07bc8a01