🔅کادو
بوی عطر گل نرگس سجاده ام در خانه پیچید. دستش را گرفتم و گفتم: "گل دخترم امشب قول داده دختر خوبی باشه!مگه نه؟"
پشت چشمی نازک کرد و با همان شیرین زبانی همیشگی اش جواب داد: "چشم مامانی" و بدو بدو رفت سراغ حنا خانم. بغلش کرد و نشست تنگ دلم و شروع کرد برایش لالایی خواندن.
اما یهو پاهایش از حرکت ایستاد و گفت: "مامان اگه منم مثله تو و بابایی تا صبح بیدار باشم از همون هدیه هایی میگیرم که خدا به شماها میده؟"
داشتم به مغزم فشار می آوردم که منظورش را از کادو متوجه شوم که ادامه داد: "همون کادو هایی که بابا میگفت خدا تو این شبا به شب زنده دارا میده."
لبخند به لب گفتم: "به تو بزرگترش رو میده." چشم هایش از شوق برق زد و گفت: "واقعا؟!"
گفتم: "بله، چون خدا بچه هارو خیلی دوست داره". میخواست از خوشحالی جیغ بکشد که نگاهش به برادر خوابیده اش افتاد و جلوی دهانش را گرفت.
تلویزیون فراز های آخر جوشن کبیر را می خواند که زهرا حنا به بغل خوابش برده بود. چهره ی معصوم به خواب رفته کودکانم تمام خستگی هایم را به دست باد داد.
صبح چشم های زهرا با دیدن کادویش بارانی شد و مدام از من می پرسید: "یعنی خدا میدونست من چی دوست دارم؟ یعنی چی تو جعبه اس؟"
نگاهش کردم و گفتم: "خدا حواسش به همه چی هست."
✍🏻 نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#تربیت_فرزند
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
_لطفا مرا نکُشید! 🥺
از حرم برگشته بودیم و در رستوران هتل سرم را روی میز گذاشته بودم.
چشمم به میز کناری خورد، خیره نگاهش کردم بی تاب بود، گریه امانش را بریده بود!
به همراه پدرش به زیارت کربلا آمده بود، ضجه میزد، آشوب بود!
از جایم بلند شدم و روبرویش نشستم، پرسیدم: 《ازدواج کردی؟!》
دستانش را بهم فشرد و گفت:
《بله دو فرزند دارم حالم خوب نبود پدرم راهی کربلا شد و از من خواست تا من هم همسفرش باشم.》
اشکهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:
《 صورتم مثل دلم داغه حس میکنم خون از صورتم میباره!》
دستش را محکم گرفتم و گفتم:
《 چیزی شده؟ چرا اینقدر بی تابی؟ کسی رو ازدست دادی ؟》
گریه هایش شدت گرفت از جایش بلند شد و راهی حرم شد ناخداگاه به دنبالش راهی شدم.
به حرم رسیدیم همانجا روی پله ها نشست انگار پاهایش توان ادامه راه را نداشت، سرش را زیر چادرش برد و شبیه ابر بهار بغض های فروخورده اش را از دل واکند و گریست!
نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، اما دل من هم برایش لرزید و اشکم جاری شد و از آقا خواستم کمکش کند!
چند دقیقه ی بعد سکوتش را شکست و گفت:
《بچه ام رو از دست دادهام !》
دلم شور افتاد شبیه کودکی گم شده و مضطرب پرسیدم: 《چندسالش بود چه اتفاقی افتاد؟》
سرش را به زیر انداخت و گفت:
《سنی نداشت ۳ ماهش بود به اصرار همسرم از بینش بردم، من زیر بار نمیرفتم اما شوهرم میگفت بچه ی ناخواسته نمیخوایم و من رو مجبور کرد به خوردن یکسری دارو برای از بین بردنش!
و چون امکان طلاق گرفتن هم نداشتم بخاطر دو فرزند دیگرم برخلاف میل باطنیم قبول کردم و فرزندم سقط شد، وقتی داشت سقط میشد چیزی درون دلم پاره شد و دیگر دلم شبیه سابق نشد!
ماه هاست که ندارمش خوابش را میبینم و حال روحیم خراب است افسردگی گرفته ام، قرص های آرامبخش آرامم نمیکند و عذاب وجدان خواب را از چشمانم گرفته است! 》
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و به ضریح خیره شدم، سوالاتی پر تکرار در سرم رژه میرفتند!
_ زنی که برخلاف میل باطنیش مجبور به این کار میشود آیا او قاتل است یا همسرش جنایتکار !؟
_اگر شرایطش را نداشتیم فرزند ناخواسته یا همان خداخواسته را باید از بین ببریم؟!
_روح آن طفل معصوم که به روح مادرش وصل است و مادرش را مجبور به این کار میکنند چرا اول مادر را نمیکُشند که هر روز زجر دوری و گناه را به دوش نکِشد! 😔
پ ن: این داستان براساس واقعیت نوشته شده بود.
✍🏻 سمیرا مختاری
#سقط_جنین
#طلبه_نوشت
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
گارد محبت
به بهانه کمک کردن همراه خانم جهانگیری وارد آشپزخانه شدم. باز فرزندانش را "نور چشم مامان، نفس مامان، عشق مامان و..."صدا میزد. همانطور که بشقابها را در سینک جابه جا میکردم گفتم:《ببخشید به نظرتون انقد قربون صدقه بچههاتون میرید لوس نمیشن؟》
لبخندی زیبا بر لبش نقش بست:《نه اصلاً لوس نمیشن اتفاقاً باعث میشه پر نشاطتر باشن و کمک کنن، آرامش دارند و خواب آرومی نصیبشون میشه خیلی تو تربیت عاطفیشون اثر داره امتحان کن ضرر نمیکنی》
حرفهایش برایم قابل درک نبود《من ابداً نمیتونم قربون صدقشون برم میگم پُررو میشن.》
باز لبخند دلنشینش را حوالهام کرد《عزیزم منم مثل خودت اولا خیلی گارد میگرفتم برا قربون صدقه رفتن اما وقتی خونواده همسرم دیدم که چقد با قربون صدقه رفتنهاشون بهم محبت بیشتری دارن سعی کردم به زور این خصلتا به خودم اضافه کنم بعد ی مدت دیدم پسرم با خواهرش مهربونتر شده و دخترمم خوش خطتر شد آرامش و رضایتا تو وجودشون کامل حس میکردم. اولا سختم بود ولی وقتی نتیجهاشا دیدم عزمما جزم کردم تا جایی که بتونم بهشون محبت کنم》
حرفهایش برایم جذاب بود. شاید کم کاری من در محبت کلامی بسیاری از دردسرها را بوجود آوردهاست؛به نظر، من هم باید برای تحول اوضاع خانوادهام کار سختی را شروع کنم.
✍️مریم نوری امامزادهئی
#طلبه_نوشت
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
قول های روز اول
وقتی از سرکار رسید، با لحنی غمگین و آمیخته با تردید، بهم گفت:«بخاطر کارم، باید برای زندگی بریم یه شهر دیگه، اوووم شهر....»
حرفش تمام نشده بود که دیگر همه چیز را فهمیدم، آنچه که می ترسیدم و میدانستم روزی به سراغم می آید، جلویم قد علم کرده.
حالا وقتی که تازه دوسال از زندگی مشترکمان نگذشته بود و تازه به شهر جدیدی آمده بودیم و دوستان خوبی پیدا کرده بودم، باید همه چیز را ول میکردم و همراهش می رفتم.
ناراحت شدم و به اتاق رفتم، با خودم گفتم:«آخه تازه اومدیم اینجا، تازه درسمو اینجا شروع کردم، تازه با شهر و مردم و فرهنگشون کنار اومدم، تازه.......»
در دل داشتم همش غر میزدم، که ناگهان چشمم به عکس مراسم ازدواجمان خورد.
کسی درون سرم مدام میگفت:«چی میگی؟مگه روزی که همسرت را انتخاب کردی،نمی دونستی سخته؟نمی دونستی کارش نظامیه؟نمی دونستی که قرار نیست فقط توی شادی ها و راحتی همراهش باشی؟هر چیزی که روزای اول گفتی همش کشک؟»
از خودم خجالت کشیدم، بیرون آمدم و لبخندی به رویش زدم،گفتم:«بریم،هر جا که قرار باشه زندگی کنیم،تا زمانی که کنار تو هستم همه چی قابل تحمله،توی همه ی لحظه ها کنارت می مونم.»
✍🏻فاطمه امینی نسب
#طلبه_نوشت
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
💢نگاه متفاوت یا چرخش زمان؟
همانطور که پاشنهی کفشم را بالا میکشیدم حرفهای دکتر را با خودم مرور میکردم.《اگر سلامتیت برات مهمه حتما باید روزی ۴۰ دقیقه پیاده روی کنی ۲۰ دقیقه رفت ۲۰ دقیقه هم برگشت》
در خانه را آهسته بستم تا مبادا بچهها از خواب بیدار شوند. تایمر گوشی را روی ۲۰ دقیقه تنظیم کردم. کنجکاو بودم و تمام فکرم این بود که ۲۰ دقیقهام کجا تمام میشود. مثل کسی که وارد بازی حدس شده باشد مکانهایی را مدنظرم گذاشتم تا ببینم کدام حدسم درست از آب در میآید.
فقط تندتند راه میرفتم و به پایان ۲۰ دقیقه فکر میکردم. انگار مسیر خیلی طولانی شدهبود. خسته و کلافه ادامه میدادم. پسر بچهای با مادرش در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند و باهم حرف میزدند《ببین چقد هوا خوبه نه از آلودگی خبریه و نه از گرما تا میتونی کِیف کن》
زنی میانسالی همانطور که از کنارم میگذشت به گلهای انار درخت کنار خیابان اشاره کرد و گفت:《وای چه خوشگله خدا خیرش بده هر کی این درختای خوشگل را اینجا کاشته آدم دلش حال میاد》تازه متوجه گلهای انار شدم واقعا زیبا بود.
آلارم گوشی پایان ۲۰ دقیقه اول را فریاد زد. به خودم گفتم《انقد فکرت درگیر این کردی که ببینی کجا ۲۰ دقیقه تموم میشه نه خوشگلیای مسیرت را دیدی نه از این ۲۰ دقیقه چیزی فهمیدی》
میتوانم زیباییها را ببینم و زیبایی را هدیه دهم. باید راه رفته را برگردم اما این بار باید از ۲۰ دقیقهام بهتر استفاده کنم.
نفس عمیقی کشیدم و ریههایم را از هوای مطبوع صبحگاهی پُر کردم. ذکر گویان، قدمهایم را سریع برداشتم. زنانی که از کنارم عبور میکردند را به یک لبخند و سلام صبح بخیر مهمان میکردم. انگار گلها، درختان، پرندگان و... تازه در مسیرم قرار گرفتهبودند و خودشان را به من نشان میدادند.
به خودم که آمدم جلوی درخانه بودم. به نظرم این بار مسیر کوتاهتر و جذابتر بود. سرحال کلید را در قفل در چرخاندم و در را باز کردم.
✍️مریم نوری امامزادهئی
#طلبه_نوشت
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
«قضاوت عجــولانه»
آمده بود طلاق پسرش را بگیرد، لبخندی به چهره عصبانی اش زدم و گفتم:«چی شده مادر جان؟ چرا میخواین طلاق پسرتون رو بگیرین؟»
ابرو هایش در هم رفت و گفت:«چون من رفتم خونه ی پسرم و عروسم جلوی آشپزخونه یه چوب گذاشته تا من نرم داخلش!»
با حرفش کمی تعجب کردم و پرسیدم:«پسرتون بچه هم دارن؟»
لبخندی زد و گفت:«آره یه پسر ناز و خوشگل داره.»
اینبار لبخند تلخی بر لبانم آمد و پرسیدم:«خب مطمئن هستین که عروستون برای اینکه پسر کوچولوش داخل آشپزخونه نیاد این کار رو نکرده؟ بعد با وجود این پسر ناز شما می خواین طلاق بگیرن؟»
کمی به فکر فرو رفت و از حرف هایش پشیمان شد، دستان گرم مادری اش را فشردم و گفتم:« ناراحت نباشین هنوز هم برای حرف زدن با عروستون دیر نشده.»
✍🏻فاطمـه امینــی نسب
#طلبه_نوشت
#قضاوت #طلاق
#ازدواج #خانواده
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan