«قضاوت عجــولانه»
آمده بود طلاق پسرش را بگیرد، لبخندی به چهره عصبانی اش زدم و گفتم:«چی شده مادر جان؟ چرا میخواین طلاق پسرتون رو بگیرین؟»
ابرو هایش در هم رفت و گفت:«چون من رفتم خونه ی پسرم و عروسم جلوی آشپزخونه یه چوب گذاشته تا من نرم داخلش!»
با حرفش کمی تعجب کردم و پرسیدم:«پسرتون بچه هم دارن؟»
لبخندی زد و گفت:«آره یه پسر ناز و خوشگل داره.»
اینبار لبخند تلخی بر لبانم آمد و پرسیدم:«خب مطمئن هستین که عروستون برای اینکه پسر کوچولوش داخل آشپزخونه نیاد این کار رو نکرده؟ بعد با وجود این پسر ناز شما می خواین طلاق بگیرن؟»
کمی به فکر فرو رفت و از حرف هایش پشیمان شد، دستان گرم مادری اش را فشردم و گفتم:« ناراحت نباشین هنوز هم برای حرف زدن با عروستون دیر نشده.»
✍🏻فاطمـه امینــی نسب
#طلبه_نوشت
#قضاوت #طلاق
#ازدواج #خانواده
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan