eitaa logo
🌷خانه ی سبزآبی🌷
2.1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1 فایل
آیدی فقط جهت سفارش تبلیغات/ تبادل نداریم/ مزاحم مسدود خواهد شد @Raha_1975
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت این حکایت از اینجا شروع شد که صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد و او را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. دیگری گفت: آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری. آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از این که به طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در طویله با بوی بد عادت کرده اید. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تهیه غذای گرم و کمک بشردوستانه به آوارگان غزه در مرز مصر ✍یه روزی نه خیلی دیر، به زودی ، در کتابها خواهند نوشت ،در فیلمها خواهند ساخت که چگونه از یک سوراخ ،از پشت مرزها به مردم مظلوم و مصیبت دیده ی غزه غذا رساندید . مرحبا بر شما انسانهای شریف و دوستداشتنی کانال تحلیلی بصیرتی ولایت آخرالزمان @velayateakharazaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان اون ته دیگ رو دست به دست کنید به ایشون هم برسه، ۱۶ساله منتظرن!!😂 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
"چرا شنیدن توهین اینقدر برای آدما دردناک، ناراحت کننده و عذاب آوره!؟" واسه رسیدن به جواب این سوال یه گروه از پژوهشگران هلندی پژوهش جالب و خلاقانه‌ای رو به راه انداختن. روش کارشون هم اینطوری بود که از یه سری افراد خواستن که در موقعیت‌های مختلف (با اسم خودشون و با اسم یه نفر دیگه) یه سری متن رو که یا تعریفی بود (مثلا اصغر خیلی بچه گلیه، دمش گرم با مرامه)، یا واقعی بود (اصغر پسره و بیست سالشه) و یا توهین آمیز بود (به نظر من اصغر یه عوضی تمام عیاره) رو بخونن و همزمان شروع کردن به تصویربرداری مغزی از این افراد. خروجی کار نشون می‌داد که توهین برای مغز، حکم سیلی خوردن رو داره. یعنی همون نواحی‌ای از مغز رو فعال می‌کنه که سیلی زدن یه نفر به صورت مبارک فرد اون ناحیه رو فعال می‌کنه و همون حال و احوالی رو بالا میاره که انگار یکی چک افسری خوابونده تو گوش آدم.... اما تفاوت این نوع سیلی خوردن روانی با سیلی خوردن واقعی در این بود که معنای احساسی توهین در حافظه بلندمدت افراد ثبت میشه. واسه همینه که درد چک خوردن چند ساعته و درد توهین تا مدت‌ها با فرد باقی می‌مونه در تبیین چرایی فعال شدن نواحی درد و دردناک بودن این ماجرا تو مقاله اشاره شده که: از اونجایی که ما آدم‌ها موجودات اجتماعی‌ای هستیم و رشد و بقای ما وابسته به روابط بین فردی‌مونه؛ توهین، شأن، اعتبار و شهرت ما رو زیر سوال می‌بره و برای مغز حکم به خطر افتادن بقا رو داره. مخلص کلام توهین، عین سیلی زدنه. تو هر رابطه و در هر سطحی باشیم، با هر توهین سیلی‌ای به صورت مخاطب می‌زنیم و این سیلی به نسبتی که فرد به ما نزدیک‌تره دردناک‌تره. اینجاست که دکتر جان گاتمن میگه؛ اگه دنبال نابود کردن رابطه‌ای! به شریک عاطفیت توهین کن!! 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
اگه تو زندگی تون کسانی رو دارید که هدیه ی عشقولانه ی شما رو میگیرن ،تشکر می‌کنن ،خوشحال میشن و حداقل یکبار هم که شده به پاس محبت شما جلوتون استفاده ش می‌کنن قدرشونو بدونید . اینجور آدما خیلی کمیابن آدمای باشخصیتی که قدر عشق و محبت رو میدونن،اصالت دارن در حالیکه مناعت طبع دارن و بی نیازن. رفیق خوب کم پیدا میشه ولی اگه پیدا بشه دیگه گم نمیشه 🥰 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این رو‌ش پیاز خردکردن به عقل جن هم نمیرسه 😂😂 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
معامله فقط با بیگانگان! منیر خانم پیرزنی بود که از بچگی به خونش رفت و شد میکردیم ،گهگاهی که دلتنگ می‌شدیم گوشه چادر مادرمو میگرفتم و به خونه ی منیر خانوم همسایه و دوست قدیمی مادرم می‌رفتیم .توی اون خونه پر رمز و راز خیلی بهم خوش می‌گذشت .خیلی آزاد و راحت بودم .برای من که بچه بودم خونشون پر از ماجرا و سوراخ سنبه های شگفت انگیز بود که تو هر گوشه ش یک‌چیز زیبا یا جالب گذاشته بودند .خرپشته ی نقلی ای داشتن که پر از کتاب هایی که به نظرم خیلی عجیب بود گذاشته بودند .آشپزخونه ی بزرگی داشتن که دورادور کابینت ها و بوفه های چوبی درجه ۱ کار شده بود که توشون پر بود از دکوری های زیبا و خوراکی هایی که به نظرم جدید و خوشمزه بود .منیر خانوم زن مهربانی بود و از همه ی چیزایی که داشتن برام می آورد و می‌خوردم . بالا رفتن از راه پله های خونه به قدری برام هیجان داشت که یواش یواش پله پله بالا می رفتم تا بالاخره به اتاقهای شگفت انگیز بالا و بالاترش برسم .خلاصه که من از کودکی از خونه منیر خانوم خیلی خاطره های خوبی داشتم خیلی تو خونشون آتیش سوزونده بودم و بازی کرده بودم .حتی وقتی پدرم در بستر مرگ بود و من دختری دبیرستانی بودم و امتحانات ثلث دوم داشتم از اونجایی که رفت و آمد در خونه خودمون که خانه کوچکی بود بسیار زیاد شده بود به خونه منیر خانوم میرفتم ودرس می‌خواندم .دخترکوچک منیر خانوم،زهرا که اسمشو به فهیمه تغییر داده بود ، در حال آماده شدن برای مراسم عروسیش بود و خریدهای عروسیشو که بازم خیلی برام زیبا و قشنگ بودن یکی یکی با حوصله نشانم میداد.دخترای منیر خانوم جلوی نامحرمها بی حجاب بودند .منیر خانوم خودش قرآن میخوند ولی کاری به دختراش نداشت .از نظر من که دختر بچه بودم منیر خانم و دختراش خیلی باکلاس و شیک و چیتان پیتان بودن .نامزد زهرا لیسانس ریاضی داشت .زهرا به من می‌گفت تو‌که اینقدر به ریاضی علاقمندی یک روزی مثل همسر من میتونی لیسانس ریاضی بگیری .اونزمان واقعا رسیدن به این مدارج برای هر نوجوانی یک آرزو محسوب میشد . خلاصه که سالها گذشت و من هم لیسانس ریاضی گرفتم و با همسرم که او هم لیسانس ریاضی داشت ازدواج کردم .خیلی سریع پس از چند سال با تلاش و کوشش فراوان خودم و همسرم تصمیم به خریدن خونه گرفتیم . حدودا ۲۵ سال پیش بود .یک روز که مادرم پیش منیر خانوم رفته بود ازش شنیده بود که قراره خونشو بفروشه .مادرم به ما گفت و ما هم خونه رو دیدیم و همسرم خیلی پسندید .خونه آرامش و گرمای خاصی داشت . نماش آجر بهمنی و توش جادار و تمیز بود .زیر زمین خوبی داشت و خیلی رویایی به نظر می‌رسید .قیمت خونه هم به پس انداز ما نمی‌رسید ولی با خودمون گفتیم خودمونو میتکونیم ،قرض و قوله هم میکنیم و تو این فرصت باقی مونده باز هم کار اضافه میکنیم و خداهم جورش میکنه .تصمیم گرفتیم با منیر خانوم معامله کنیم .اولش همه چی خوب پیش رفت منیر خانم و دختراش از این معامله شیرین خیلی خوشحال بودند و میتونستن به سهم خودشون برسن .رفتیم بنگاهی و قولنامه نوشتیم ولی چشمتون روز بد نبینه به محض اینکه قولنامه رو نوشتیم منیر خانم از این رو به اون رو شد .دبه درآورد و گفت که سر من کلاه گذاشتید و من ِ پیرزن خام شما دو تا جوون شدم ! برای کارهای پایان کار و دارایی و شهرداری لازم بود منیر خانم مراجعه کنه و نامه بگیره .قانونا وظیفه خودش بود ولی عین خیالش نبود هر وقت همسرم زنگ میزد جواب سر بالا میداد ،میگفت من که نمی تونم جایی برم باید بیایی منو ببری ! وقتی می‌رفتیم دنبالش و زنگ درو میزدیم دخترش در رو باز نمی‌کرد ! خلاصه پس از چندین بار رفت و آمد وقتی هم که میومد مرتب غر میزد .عصاشو بالا می‌گرفت و با همه حتی کارمندای شهرداری و دارایی مثل پادشاها حرف میزد و هر جا هم لازم میدونست ننه من غریبم بازی درمی‌آورد و خودشو به نداری میزد که خرج نکنه .ما هم تو شرایط خیلی بدی بودیم .توی خزانه دم خط راه آهن یک اتاق ارزان اجاره کرده بودیم که فقط بتونیم اثاث توش بذاریم ، اونور هم با زن صاحب خانه داستان های غم انگیز فراوان داشتیم .به همین خاطر مجبور بودیم با هر ساز منیر خانم برقصیم . خلاصه بعد از ۶ ماه دربدری و دوندگی رفتیم دفتر اسناد و خونه رسما مال ما شد . رابطه ی ۳۶ ساله ما با منیر خانم هم پر😊 این اولین معامله زندگی ما بود که هنوز که هنوزه از به یاد آوردن اون روزها و سختی هاش حس بدی پیدا میکنیم که نتیجه ش پر از تجربه بود اونجا بود که فهمیدیم همه ی آدمای آشنا تا وقتی باهاشون معامله نکردی خوب و مهربون و مودبن .ولی وقتی بخوای باهاشون معامله کنی چهره اصلی شونو نشون میدن ،حالا خوب یا بد ولی اگه با غریبه معامله کنی اولا رک و پوست کنده حرفتو میزنی دوما اگر هم ناراحتی ای پیش اومد بعد از اتمام معامله دیگه همو نمی‌بینید .دوستی ای هم نبوده که بخواد به هم بخوره و دلخوری ایجاد بشه. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
تو هر خونه ای برای هر نفر داشتن یکی از این معجزه ها الزامیه هر وقت احساس سرماخوردگی ،گلو درد ،سردرد ، خلط پشت گلو وخروپف کردید شب موقع خواب دو قطره در هر بینی بچکانید و بخوابید .خواهید دید که چقدر در رفع این مشکلات کارسازه 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
خانمهایی که آقاشون برای براشون کادو نگرفتن، برای برای خودتون لباس خونگی خوشکل بخرید، روز مرد بپوشید و بگید تقدیم به چشمان زیبایت عزیزم 😌 یه تکه طلا هم وسعتون رسید و برا خودتون خریدید و ضمیمه کردید که دیگه بهتر 😎 😉😅😅 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
پندانه ای دیگر زن زیبا: زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
داستان مرد نابینا و امان نامه شیخ عباس قمی(ره) در فوائدالرضوي میگوید : كاروانی از سرخس اومدند پابوس امام رضا علیه السلام ، یه مرد نابینایی تو اونها بود ، اسمش حیدر قلی بود. اومدند امام رو زیارت كردند و از مشهد خارج شدند و در منزلیه مشهد اُطراق كردند ، و به اندازه یه روز راه از مشهد دور شده بودند شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم بخنیدیم و سر گرم بشیم كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند ، بعد به هم میگفتند ، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت : بله حضرت مرحمت كردند فلانی تو هم گرفتی؟ گفت : آره منم یه دونه گرفتم ، حیدر قلی یه مرتبه گفت : چی گرفتید؟ گفتند مگه تو نداری ؟ گفت : نه من اصلاً روحم خبر نداره ! گفتند : امام رضا برگ سبز میداد دست مردم ، گفت : چیه این برگ سبزها ، گفتند : امان نامه از آتش جهنم ، ما این رو میذاریم تو كفن مون قیامت دیگه نمیسوزیم ، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم ، تا این رو گفتند دل كه بشكند عرش خدا به لرزه درمیاد ، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست با خودش گفت : امام رضا از تو توقع نداشتم ، بین كور و بینا فرق بذاری ، حتماً من فقیر بودم ، كور بودم از قلم افتادم ، به من اعتنایی نکردی دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد ، گفت : به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم باید بگیرم. گفتند : آقا ما شوخی كردیم ما هم نداریم ولی هرچه كردند آروم نمیگرفت خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره شیخ عباس میگه : هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده ، یه برگه سبزم دستشه ، نگاه كردند دیدند نوشته : اَمانٌ مِّنَ النار انا ابن رسول الله على بن موسى الرضا گفتند : این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی ؟ گفت : چند قدم رفتم ، یه آقایی اومد گفت : نمیخواد زحمت بكشی من برات برگه امان نامه آوردم بگیر و برگرد. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
من فقط معلم نیستم... لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه می‌رفتم که یه خانم زیبا و شیک‌پوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای نصیری هستید؟! گفتم: بله... گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان توحید، یادتون میاد؟! با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه! متاسفانه...! آخه من خیلی دانش‌آموز داشتم... و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست، شما خوبید خانم...؟ گفت: بله! ممنون استاد، من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم، البته نه اون سال‌های جنگ، دکترام رو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای نصیری! سماک بحری هستم... شناختمش... آره خودش بود خیلی دلم می‌خواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود... یه هو رفتم به بیشتر از بیست سال پیش...! اون موقع‌ها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیر بعضی از دبیران مرد مدارس دخترانه تدریس می‌کردند، من هم اون وقت‌ها به دانش‌آموزان دختر جبر درس می‌دادم... یادم اومد این دختر چند جلسه‌ای که صبح‌ها من کلاس داشتم دیر سر کلاس میومد و من هم همیشه دعواش می‌کردم و بدون اینکه چیزی بگه می‌رفت سر جاش... من هم کلی عصبی می‌شدم و  واسه اینکه بچه‌ها درس رو بفهمند، سریع درس رو ادامه می‌دادم... همیشه می‌خواستم واسه دیر کردش به مدیر بگم ولی یادم می‌رفت، تا اینکه یه روز زنگ آخر تویِ کلاس بغلی، آخرین نفری بودم که از کلاس می‌رفتم بیرون یه هو همین دانش‌آموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه...! پرسیدم: سماک چی شده؟! با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمی‌دونم چه جوری برم خونه...! یه هو گفتم: بیا من می‌رسونمت اون وقت‌ها یه ماشین پیکان داشتم که هرکسی نداشت... جواب داد: نه آقا خونه‌مون دوره... گفتم: اشکالی نداره می‌رسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟ در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج می‌زد گفت: بله آقا...!! بلاخره هر جور بود خودش رو تا ماشین رسوند، من هم که به‌خاطر معذورات نمی‌تونستم دستش رو بگیرم، بلاخره به سمت خونه‌اش حرکت کردیم، وقتی آدرس می‌داد تازه متوجه شدم خونه‌اش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره... وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است، دیگه خودم میرم، ممنون... گفتم: نه! چه جوری میخوای بری...؟! میرسونمت... همین‌طور که می‌رفتیم، چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جا رو با کی میای بری مدرسه؟! گفت: با هیشکی آقا! پیاده میام تا سر خیابون، ۵ صبح بلند میشم، اما خب گاهی بارون و باد باعث میشه کمی دیر برسم... داشتم دیوونه می‌شدم، این همه راه رو این دختر، پیاده میومد...!! خلاصه رسیدیم خونه‌شون، یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت، به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید... صدای پیرمردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: طاهره کیه؟! دانش‌آموزم جواب داد: آقا معلممه...! پیرمرد اصرار کرد که برم بالا و یه چایی بنوشم... من هم رفتم و بعد از سلام و احوال‌پرسی، پیرمرد که فهمیدم پدر طاهره دانش‌آموزم بود، گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دو ساله مادرش رو از دست داده، منم مریضم، هم تو مزرعه کار میکنه، هم تو خونه به دو تا برادرهای کوچیکش هم میرسه، میگم دختر نمیخواد درس بخونی، راه به این درازی چه کاریه آخه...! ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم...، آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته گفتم: این چه حرفیه...! در حالی که با بغضی که گلوم رو گرفته بود به زور چایی که طاهره آورده بود رو می‌خوردم، گفتم: ببخشید من دیگه باید برم... تمام راه رو که برمی‌گشتم گریه کردم... پیش خودم گفتم؛ من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از این‌ها از حال دانش‌آموزم باخبر باشم... از اون روز به بعد بهش زنگ‌های تفریح کمک می‌کردم... چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم، این‌ها تنها کاری بود که از دستم برمیومد... حالا اون با تمام وجود مشکلات این‌قدر موفق شده بود و من بهش افتخار می‌کردم... همین‌طور که لبخند می‌زدم، نگاش می‌کردم که یه هو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد: آقای نصیری!! و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدم‌تون، من هیچ وقت محبت‌هایی که به من کردید رو فراموش نمی‌کنم... گفتم: خواهش می‌کنم، من افتخار می‌کنم که چنین شاگردی داشتم... خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور می‌شد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلم‌های امروزی هم بدونند که فقط یک معلم نیستند....!! 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس می‌‌گوید: «اهميّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان‌شان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.» 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
هدایت شده از 🌷خانه ی سبزآبی🌷
مادران امن فرقی نمیکند مادر صدایت کنند یا مامان,مادر جون یا مامان جون,مادری یا مامی,بی بی یا دایه,عزیز یا ننه و یا هر چیز دیگری مهم اینست که دوست داشتنی باشی,امن و قابل اتکا.... اگر میخواهی واقعا مادر واقعی باشی غُر غر , نِق نِق ,قَرقَرو بازی و اخم و تَخم کردن را باید برای همیشه وهمیشه در مقابل دلبندت,عشقت ونفست یعنی فرزندت کنار بگذاری فقط کافیست کمی به دور و ور و اندکی به گذشتگان و گذشته ها بروی .کدام مادر یا مادربزرگ دوست داشتنی تر بوده؟.اویی که زیباتر بوده؟و یا اویی که خوش هیکل تر بوده؟نه....شایدم اویی که دستپختش بهتر بوده؟ویا اویی که قصه های بهتر میگفته ویا شاید اویی که دلسوز تر بوده؟اویی که روستایی بوده ویا اویی که شهری بوده؟شاید هم اویی که خوش لباس تر بوده؟!! کمی بیندیشیم...... هیچ کدام....... فقط اویی که امن تر بوده درود بر مادران امن سرزمینم 🌷کانال خانه سبزآبی در ایتا🌷 @khaneyesabzabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰بدون بچه هیچ‌وقت بالغ نمیشی ؟!! 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو را برای هر کسی که می‌شناسید بفرستید. پاسخ اکثر چراهایی که نداریم در این دو دقیقه خلاصه شده !! 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزارو چهارصد میلیون تومان پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافه ی پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی.  هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا... همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم. زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار میشیم هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.  لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
🎉 عید شما مبارک پهن شد سفره ی رحمت ، ولی الله آمد آب و آیینه بیارید شهنشاه آمد خیره شد چشم فلک ، ماه تر از ماه آمد اولین مژده ماه رجب از راه آمد 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانس تاثیرگذار از سریال سرزمین مادری 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
حضرﺕ ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ‏) ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ... ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﺯ ﻓﻼﻥ ﮔﯿﺎﻩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ. ﺣﻀﺮﺕ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻧﺶ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻣﻮﺳﯽ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺧﻮﺏ ﻧﺸﺪ!!! ﺍﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺳﺒﺐ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ؛ ﺧﻄﺎﺏ ﺍﻟﻬﯽ آﻣﺪ ﮐﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﯽ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﮔﯿﺎﻩ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻏﺎﻓﻞ ﺷﺪﯼ..‌. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪﺗﻮ 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
موسی و بد ترین بنده خدا! روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
خورشت کیوی بسیار خوشمزه و متفاوت کپی بدون ذکر منبع⛔️ مواد برای 4 نفر مرغ 4 تکه درشت پیاز 1 عدد بزرگ خلالی شده کیوی سفت 4 عدد پوست کنده و ورق شده سیر 1 بوته نگینی نمک و فلفل و زردچوبه و زعفران ساییده به مقدار لازم رب 1 ق س روغن 1 ق ابتدا مرغها را در روغن سرخ کنید از تابه خارج کنید و پیازهارا تفت دهید.رب هم همینطور. زردچوبه و فلفل و نمک هم افزوده و 2 لیوان آب جوش بریزید سس که جوش زد مرغهارا به همراه کیوی ها و سیر اضافه کنید.درب تابه را گذاشته تا خورش جا بیفتد.زعفران هم بیفزایید تا طعم و عطر بگیرد.وقتی سس به غلظت مناسب رسید با پلو نوش جان کنید حتما امتحان بفرمایید 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi
فسنجون چهار مغز با بادمجون کپی بدون ذکر منبع⛔️ مواد برای 4 نفر مغزگردو و پسته و بادام و بادام زمینی( بادام زمینی بو داده باشد )هر کدام نصف فنجان.همه را با هم چرخ کنید پیاز 1 عدد متوسط رنده شده رب انار به مقدار لازم نمک به مقدار لازم سینه مرغ چرخ شده نصفی(میتوانید از مرغ تکه ای یا گوشت هم استفاده کنید) شکر 2 ق س (دلخواهه) آب به مقدار لازم بادنجان 1 یا 2 عدد ورق شده و سرخ شده پیاز رنده شده و مغزهارا با 1 پارچ آب بگذارید بجوشد.شعله را ملایم کنید تا 3 ساعت بپزد و روغن بیفتد. گوشت را با یک پیاز کوچولوی رنده شده آب گرفته و کمی نمک ورز دهید و با دستان خیس قلقلی کنید.یا مستقیما داخل خورش بریزید یا اول کمی تفت دهید بعد. رب انار و شکر و نمک اضافه کنید و بذارید خورش جا بیفتد. هنگام سرو هم بادمجانهای سرخ شده را روی خورش بچینید حتما امتحان کنید عالیست👌 پ ن:من مثل مادرم هیچ وقت پیاز و گردوی فسنجون رو تفت نمیدم.چون به نظرم اینجوری طعم بهتری داره 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi