✨🌹✨
#داستان_آموزنده
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
#داستان_آموزنده
〽️ جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
◇ حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.»
✿ حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
❗️ حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی داشته باشد که از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
❗️ حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
#داستان_آموزنده
✍ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ،
ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،
ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ میکرد
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ،
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭفی ﻧﻜﺮﺩ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎلی ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ. ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ! ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ میخوردم؟
ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ،
ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ.
" ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ "
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ نشکنیم.
#داستان_آموزنده
🔆عيالوارى
🌟يكى عيالوار بود و سخت در رنج. چاره درد خود را در آن ديد كه نزد صاحب دلى رود و از او خواهد كه وى را دعا گويد تا به بركت دعاى او، در زندگانىاش گشايش آيد.
🌟نزد بشر حافى رفت و گفت:اى بشر!تو مرد خدايى، مرا دعايى كن كه مردى عيالوارم و هيچ چيز در بساط ندارم.
🌟بشر گفت: اى مرد!آن هنگام كه زن و فرزندان تو از تو نان خواهند و آب خواهند و لباس خواهند و تو از برآوردن حاجات آنان درماندى، در آن حال تو مرا دعا كن كه دعاى تو در آن وقت از دعاى من فاضلتر و به اجابت نزديكتر است .
🌟مگر نه آن كه در آن حال، كشتى دل خويش در درياى درد و اندوه، در تلاطم مىبينى و هيچ ساحل نجات پيش رو نمىبينى؟ هر كه در اين حال باشد، دعايش به اجابت سزاوارتر است .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
#داستان_آموزنده
#پندانه 🙏🤍
✍️ بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم
🔹آثار گچ روی ناخنهای مرد کارگر مشخص بود و دخترکش از اینکه مادرش پسری حامله است، خوشحال بود، ولی پدر در اعماق نگاهش غمی پنهان بود و لبخندی دروغین بر لب داشت.
🔸مادر دختر چند تکه لباس پسرانه ارزان برداشته بود و دخترک تندتند اجناس گرانقیمت را روی پیشخوان مغازه میگذاشت.
🔹مادر دوباره آنها را سر جای خود میگذاشت و میگفت:
دخترم اینها را آقای فروشنده برای بچههای خودش آورده است.
🔸دختر در جواب مادرش گفت:
پس چرا به خانهاش نمیبرد؟
🔹من هم بهعنوان فروشنده از اینکه اجناسم را میفروشم باید خوشحال میبودم ولی ناراحت بودم و پدرومادر نگران و دخترک خوشحال را یکییکی نگاه میکردم. این وسط فقط آن دخترک خوشحال بود.
🔸چه کسی یا چه چیزی باعث نگرانی این پدرومادر شده بود؟ آیا باید این پدرومادری که خدا داشت به آنها فرزندی دیگر میداد، نباید خوشحال میبودند؟
🔹یک نایلون روی میز گذاشتم تا مادر زودتر سروته کار را جمع کند. چند تکه لباس را در نایلون گذاشتم.
🔸مرد رو به من گفت:
چقدر شد عمو؟
🔹گفتم:
قابل شما را ندارد. ۱۵٠هزار تومان.
🔸مرد کارت بانکیاش را داد و گفت:
انشاءالله که داخلش چیزی مانده باشد.
🔹کارت را کشیدم و ۱۵۰هزار ریال وارد کردم و دکمه سبز را زدم. هنوز دستگاه کاغذش بیرون نیامده بود، مرد گوشی قدیمی شکسته خود را درآورد و نگاه به پیامک بانک کرد.
🔸من تند کاغذ را از دستگاه درآوردم و با کارت در دست مرد گذاشتم.
🔹تا خواست بگوید اشتباه کشیدی و به ریال کشیدی، دست او را فشار دادم و به او چشمک زدم و گفتم:
خدا برکت بدهد.
🔸زن و دخترک نایلون را برداشتند و تشکر کردند و بهراه افتادند. مرد خود را مشغول کرد تا کارت را داخل کیف کهنهاش جا بدهد. پشتسرش را نگاه کرد دید دخترومادر از مغازه بیرون رفتند.
🔹سپس گفت:
ان شاءالله هر چه از خدا میخواهی به شما بدهد. یک هفته است بیکارم.
🔸تازه متوجه علت ناراحتی او شدم. بهش گفتم:
مبارک شما باشد، کاری نکردم. کمی بیشتر به شما تخفیف دادم.
🔹مرد رفت و من ماندم و احساس کردم صدای خدا را شنیدم که گفت:
دمت گرم.
💢 آن روز اولین روزی بود که زیانی پر از سود کردم، چون هوای بنده خدا را داشتم.
#داستان_آموزنده
🔆حقوق مادر
حضرت باقر عليه السلام فرمود مردى خدمت حضرت پيغمبر(صل الله علیه وآله و سلم ) رسيد عرضكرد يا رسول الله پدر و مادرم خيلى كهنسال و افتاده شدند پدرم از دنيا رفت ولى مادرم باندازه اى فرتوت و شكسته شد كه مانند بچه هاى كوچك غذا را نرم كرده و در دهانش ميگذاشتم و او را در پارچه و قماط مانند بچه هاى شيرخوار مى پيچيدم و در گهواره اى گزارده مى جنبانيدم تا بخواب رود كار او بجائى رسيد كه گاهى چيزى ميخواست و نمى فهميدم چه ميخواهد. از اينرو درخواست كردم از خداوند مرا پستانى شيردار بدهد تا او را شير دهم همانطور كه مرا شير داده است در اينموقع سينه خود را باز كرد پستانهايش نمايان شد كمى فشرده و شير از آن خارج گرديد.
حضرت رسول از ديدن اين جريان قطرات اشك از ديده فرو ريخت و فرمود اى پسر موفقيت شايانى پيدا كرده اى زيرا تو از خداوند با قلبى پاك و نيتى خالص درخواستى كردى و خداى دعاى ترا مستجاب نمود عرض كرد يا رسول الله آيا زحمات و حقوق او را جبران كرده ام ؟ فرمود هرگز حتى جبران يك ناله از ناله هائيكه در موقع زايمان از فرط رنج و فشار درد مينمود نكرده اى .
آرى چه بسا از مادران كه بواسطه زايمان دست از جان شيرين شستند و روى فرزند خود را نديده چشم از جهان بستند
📚مستدرك الوسائل ، ج 2، ص 631
#داستان_آموزنده
🔆خشم شيطان در برابر سكوت
جابر بن عبداللّه انصارى آن مرد صحابى و يار با وفا حكايت كند:
روزى مولاى متّقيان اميرالمؤمنين ، امام علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه عليه از محلّى عبور مى نمود، ناگهان متوجّه شد كه شخصى مشغول فحش دادن و ناسزاگوئى ، به قنبر غلام آن حضرت است ؛ و قنبر مى خواست تلافى كند و پاسخ آن مردبى ادب و تحريك شده شيطان و هواى نفس را بدهد.
ناگهان اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام بر قنبر بانگ زد كه : آى قنبر! آرام باش و سكوت خود را حفظ كن و دشمن خود را به حال خود رها ساز تا خوار و زبون گردد.
سپس افزود: ساكت باش و با سكوت خود، خداى مهربان را خوشنود گردان و شيطان را خشمناك ساز و دشمن خويش را به كيفر خود واگذارش نما.
امام علىّ عليه السلام پس از آن فرمود: اى قنبر! توجّه داشته باش كه هيچ مؤمنى نتواند خداوند متعال را، جز با صبر و بردبارى خشنود سازد.
و همچنين هيچ حركت و عملى همچون خاموشى و سكوت ، شيطان را خشمگين و زبون نمى گرداند.
و بدان كه بهترين كيفر براى احمق ، سكوت در مقابل ياوه ها و گفتار بى خردانه او است .(1)
حقير گويد: تأييد و مصداق بارز آن ، نيز كلام خداوند متعال است كه فرمود: (اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً)(2)؛
وقتى با افراد نادان و بى خرد مواجه گشتيد، او را بدون پاسخ رها سازيد.
📚1-الكنى و الا لقاب : ج 2، ص 294.
2-سوره فرقان : آيه 63.
🌸🍂🍂🌸🍂🍂🌸🍂🍂🌸
#داستان_آموزنده
🔆پيرمرد بهشتى
انس مى گويد: روزى در محضر رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) نشسته بوديم ، حضرت بطرفى اشاره كرد و فرمود: عنقريب مردى از اين راه ميآيد كه اهل بهشت است . طولى نكشيد كه پيرمردى از آن راه رسيد در حاليكه آب وضوى خويش را با دست راست خشك ميكرد و به انگشت دست چپش نعلين خويش را آويخته بود. پيش آمد و سلام كرد. فرداى آنروز و همچنين پس فردا، رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم) همان جمله را تكرار كرد و همچنين پيرمرد از راه آمد.
عبدالله بن عمرو بن عاص كه هر سه روز در مجلس حضور داشت و سخن نبى گرامى را شنيده بود تصميم گرفت با وى تماس بگيرد و از عبادات و اعمال خيرش آگاه گردد و بداند چه چيز او را بهشتى ساخته و باعث رفعت معنويش شده است . از پى او راه افتاد و با وى گفت من از پدرم قهر كرده ام و قسم ياد نموده ام كه سه شبانه روز بملاقاتش نروم اگر موافقت ميكنى بمنزل شما بيايم و اين مدت را نزد تو بگذرانم . پيرمرد قبول كرد. پسر عمرو بن عاص بخانه او رفت و هر شب در آنجا بود. عبدالله مى گويد: در اين سه شب نديدم كه پيرمرد براى عبادت برخيزد و اعمال مخصوص انجام دهد فقط موقعی كه در بستر پهلو به پهلو ميشد ذكر خدا ميگفت . او تمام شب را ميآرميد و چون فجر طلوع ميكرد براى نماز صبح برميخاست ، اما در طول اين مدت از او درباره كسى جز خير و خوبى سخنى نشنيدم .
سه شبانه روز منقضى شد و اعمال پيرمرد آنقدر در نظرم ناچيز آمد كه ميرفت تحقيرش نمايم ولى خود را نگاهداشتم . موقع خداحافظى به او گفتم كه بين من و پدرم تيرگى و كدورتى پديد نيامده بود براى اين نزد تو آمدم كه سه روز متوالى از نبى اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) درباره ات چنين و چنان شنيده بودم ، خواستم تو را بشناسم و از عبادات و اعمالت آگاه گردم . اكنون متوجه شدم عمل بسيارى ندارى ، نميدانم چه چيز مقام تو را آنقدر بالا برده كه پيامبر گرامى درباره ات سخنانى آنچنانى گفته است . پيرمرد پاسخ داد جز آنچه از من ديدى عملى ندارم . پسر عمرو بن عاص از وى جدا شد و چند قدمى بيشتر نرفته بود كه پيرمرد او را صدا زد و گفت : اعمال ظاهر من همان بود كه ديدى اما در دلم نسبت بهيچ مسلمانى كينه و بدخواهى نيست و هرگز به كسيكه خداوند به او نعمتى عطا نموده است حسد نبرده ام . پسر عمرو بن عاص گفت :
همين حسن نيّت و خيرخواهى است كه تو را مشمول عنايات و الطاف الهى ساخته و ما نمى توانيم اين چنين پاكدل و دگر دوست باشيم .
📚مجموعه ورام ، جلد اول ، صفحه 126
#داستان_آموزنده
🔆معجزه شش ماهه در بينائى
مرحوم راوندى و ديگر بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از محمّد بن ميمون حكايت كنند:
پيش از آن كه امام رضا عليه السلام عازم ديار خراسان شود، در مكّه معظّمه حضور آن حضرت شرفياب شدم و عرض كردم :
يابن رسول اللّه ! آهنگ سفر به مدينه منوّره را دارم ، چنانچه ممكن باشد نوشته اى برايم بنويس و مرا به فرزندت ، حضرت محمّد جواد عليه السلام معرّفى بفرما.
امام عليه السلام تبسّمى نمود، براى آن كه فرزندش در آن هنگام در سنين شش ماهگى بود
و چون حضرت نامه را نوشت و به دست من داد، به سوى مدينه منوّره حركت كردم تا آن كه بر سراى امام جواد عليه السلام رسيدم ، غلام آن حضرت جلوى منزل ايستاده بود، گفتم : مولاى مرا بياور تا با ديدن جمال دل آرايش ، چشم خود را جلا بخشم و فيضى برگيرم .
غلام وارد منزل رفت و پس از لحظاتى بيرون آمد؛ و آن اختر فرزانه آسمان ولايت و امامت را روى دست هايش نهاده بود، پس نزديك رفتم و سلام كردم .
گوهر ولايت ، حضرت جواد عليه السلام جواب سلام مرا داد و فرمود: اى محمّد! حال تو چگونه است ؟
عرضه داشتم : اى مولايم ! در اثر بيمارى چشم ، نابينا گشته ام .
آن عزيز خردسال به من اشاره نمود و فرمود: نزديك بيا، چون نزديك امام جواد عليه السلام رفتم ، نامه پدرش ، امام رضا عليه السلام را به غلام دادم و او نامه را گشود و حضرت آن را خواند؛ و سپس به من خطاب كرد و فرمود:
نزديك تر بيا؛ چون جلوتر رفتم ، حضرت دست كوچك و مباركش را بر چشم هاى من كشيد؛ و من به بركت وجود مقدّس آن گوهر شش ماهه شفا يافتم و چشمم بينا شد و ديگر احساس درد و ناراحتى نكردم .
📚خرايج راوندى : ج 1، ص 372، ح 1، بحارالا نوار: ج 50، ص 46، ح 20، إ ثبات الهداة : ج 4، ص 388، ح 24.