eitaa logo
خاطرات سمی خواستگاری
105.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
479 ویدیو
9 فایل
🖐️خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید 👈ادمین @admin_khastegarybazi کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وقت بخیر ی خواستگار داشتم پدرو مادرشون منو دیده بودن جایی ی نسبت آشنایی هم باهم داشتیم و خانوادشون سرشناس بود.. البته مطمئن نیستم ولی احتمال میدم که از طریق یکی از آشناها پسرشون عکسمو دیده بود.. خلاصه پدرشون زنگ زد به مامانم😇 گفتن چون خیلی خوشمون اومده مستقیم خودم زنگ زدم..ی بار میزد بابام ی بار میزد مامانم..منم میگفتم نه من حوصله ندارم بشینم تا ی ننه ای بیاد نگام کنه بعد پسرش بیاد حرف بزنه(وی کاملا فردی بی اعصاب و روان تشریف داشت😃)..آقا طی دو سه ماه هرکی به ما زنگ میزد ی جوری میخواست پا در میونی کنه.. بعدشم که گذشت و من مزدوج شدم و اوشون هم رفت مزدوجید.. ی بار پدرش تو ی مراسمی مامانمو دید گفت همون دختر حرف گوش نکنت خوشبت شده؟؟؟ مامانم گفت الحمدلله دوباره پدره گفته سلام بش برسون ولی بگو ضرر کردی.. آقا درست زن بگیرید برای بچهاتون😌💚 Sh_n کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه بار تو اتوبوس نشسته بودم، یه خانم مسنی سوار اتوبوس شد، چون جای دیگه ای نبود من بلند شدم و خواهش کردم که خانم بشینن. خودمم همونجا وایسادم... یه خانم از ته اتوبوس که این رفتار منو دیده بود اومد پیشم. خیلی مهربون گفت عزیزم مجردی؟😅 من گفتم نه. هر دومون به بیرون خیره شدیم و طول کشید. بعد خانومه گفت چند سالتونه؟😏 من که تو اون چند لحظه سکوت تا ته ماجرا رو تصور کرده بودم بدون اینکه خانمه حرفی از خواستگاری بزنه گفتم: ببخشید من قصدشو ندارم.😂😂😂 خانومه هم که شکه شده بود فقط گفت آها😅 و دوباره باهم به بیرون خیره شدیم. من اون موقع ۱۶ سالم بود و برای اولین بار بود که یکی از خودم میخواست خواستگاری کنه که قشنگ پیشگیری بهتر از درمان کردم😂 بعدم باز بعد چند دقیقه گفت حالا چرا؟ گفتم چون میخوام درس بخونمو... بعدم گفت ایستگاه فلانجا اینجاست دیگه؟ گفتم آره و پیاده شد و گریخت😁 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
پنجمین مورد یه اقا پسری همراه مادرشون تشریف اوردن منزل ما به همراه گل و شیرینی گل رو دیدم کف کردم درحد بله برون بود بعد مادرم چای اوردن هردو میل کردند بعد مادرم دوباره تعارف کرد مادرگفتن نه ممنون اقا پسر گفتن بله میخورم میچسبه تواین سرما 😄بعد مادرم شیرینی رو بازکردند اوردن گفتن نه ما همیشه یه جعبه هم برای خونه میگیریم حسابی خوردم دیگه نمیخورم اتفاقا نهار مبخواستم بخورم مامانم سوپ درست کرده بوده اخه سوپ غذاس😃 بعد مادرشون گفتن هردو صحبت کنین حالا من خجالت میکشیدم درحضور جمع دیگه مادرم متوجه شد خودش سوال کرد شغلتون چیه چند فرزند هستین گفتن ۳برادریم من کوچیکه هستم مادرم گفتن برادرا ازدواج کردندگفت نه از اخر شروع کردیم به اول😀بعدمادرشون گفتن اولین باره اقا امین ما خواستگاری میرن متوجه شدم چرا هم گل اورد هم شیرینی😂بعد فردا صبحش تماس گرفتن ماخیلی پسندیدیم شما نظرتون چیه مادرم گفت به یه جلسه نمیشه نظرداد باید بیشتر رفت و آمد بشه مادرشون گفته بودن بله درسته دوسه روز دیگه زنگ میزنم هماهنگ میکنم ازاونموقع ۲ماهی گذشته😶🤔 امسال اربعین برای اولین باررفتم کربلا داخل حرم امام حسین میخوابیدیم تمام موکب ها و هتل ها پربود و جا نبود بعد منم مریض اصلا یه قیافه ایی🤦‍♀😅یه مادر و دختر اومدن کنار ما نشستن بعد از یکساعت حرفای عادی یدفعه گفت پسرم المان زندگی میکنه بعد پرسید انگلیسیت خوبه؟من سریع متوجه شدم منظورش رو جواب دادم نه زبانم خوب نیست بعد گفت پسرم گفته من دوست دارم ازایران ازدواج کنم سپرده به من براش انتخاب کنم منم ازشما خیلی خوشم اومده گفتم خیلی ممنون انشالله خوشبخت بشن همسفرام که متوجه شدن به همه فامیل گفته بودن و همه منو نصیحت میکردن که چرا گفتی نه😶😐 ولی خداییش فکرنمیکردم بااون وضع هم کسی منو بپسنده😅😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
بین اینهمه ادمی که تاالان به عنوان خواستگاردیدم چندتاشو که ازهمه عجیب تر بود میگم من خانم تنها رو موافق نیستم که بیان بعد مامانم ازاونجایی که خیلی خجالتی درمقابل اصرارهای یه خانمی نتونسته مخالفت کنه و قبول کرده وبه من نگفتن تالحظه آخر اونم چون مجبور بود 😶 ایشون اومدن با دخترشون اولین موردی بود که دست خالی میومدند به محض اینکه نشستن من رفتم چای بیارم تند تندمیگفتن زحمت نکش بیا بشین بعد هنوز نشسته بودم یه کاغذ سوال درآورد شروع کرد به پرسیدن(مامانم میگفت دلم برات سوخت کنکور شفاهی دادی😄)سوالایی مثل اهل مشورت کردن هستین اگر با دوستاتون بخواین برین بیرون ولی یه مشکلی پیش بیاد نتونین چیکارمیکنین🤦‍♀😕 بعد میگفت پسرم شغلش اینجوریه که شماله اکثر اوقات الان هم شماله اگر شما موافق زندگی شهرستان هستین ماادامه بدیم مامانم همون لحظه گفت خیر اصلا چون دختربزرگم رودادم و پشیمونم دوری سخته ایشون رفتن و زحمت ندادن به خودشون تماس بگیرن پیام دادن نظرتون چیه مادرم بااینکه گفته بود نظرم منفیه ولی گفت حالا عجله نکن صبرکن بگم عکس بفرسته شاید نظرت عوض شد ایشون درجواب مادرم که عکس خواستن گفتن نه نظرشما راجع به شهرستان چیه ( درصورتی که مادرم جواب داده بودند )و نفرستادند واقعا عصبانی بودم ایشون به همراه دخترشون اومدن من روکامل دیدند بعد انقدر سخت بود یه عکس بفرستند😶🤔 دومین مورد اینکه یه آقا پسری به همراه مادرشون اومدند بعد از پذیرایی مادرشون از کیفشون یه دفتر دراوردند دادن دست من واقعا خندم گرفته بود چون من دفترچه ندارم🤦‍♀ خودم روانشناسی خوندم ولی لزومی نیست برای جلسه فقط باید کلیات پرسیده بشه بعد سوال پرسیدن فرق بین آسایش و آرامش چیه 😕من اول کپ کردم ولی بعد جواب دادم وبهشون گفتم به شما بیشتر میخوره روانشناسی خونده باشین تامن بااینهمه سوال گفت بله من کتاب های روانشناسی زیاد میخونم🙊ولی هرجوری فکر میکنم سوالای بی ربطی بود مورد سوم ازطریق فامیلمون معرفی شد و تا ۵ جلسه هم رفت و آمد شد انقدر خسیس بودن تو بارون شدید مارو بردند پارک و حداقل تعارف نکردند بریم یه جایی که سقف باشه و عین پیک نیک همچی باخودشون میاوردند چای و کیک و اب هویج و شیرکاکائوبعد یه بار که دعوتمون کرده بودن خونشون شروع کرد راجع به مهریه و رسم و رسومات صحبت کردن با خواهرم که عقد کنونی که رفتی مهریه چقدر بوده کادو چی دادن سرعقد (خونه خواهرم شهرستانه برای عقد کنون اومده بود )همه اینارو تایمی گفت که فقط خانواده ما بودن دخترشون میخواست بره سرکار چون بارون میومد پسرشون رفت برسونتشون درنبود اونا شروع کرد به خودش رو نشون دادن که ما رسم نداریم مهر زیاد بکنیم و تو فامیل ما ازاین خبرا نیست ما عروسی نمیگیریم رو کرد به خواهرم گفت هزینه عقد کنون با پدر عروسه درسته؟پسرم خودشه و یه ماشینی که داره میخواد بفروشه خونه بگیره نمیدونم ما رسم داریم همون عقد کنون مفصل میگیریم کلی مهمون داریم دیگه عروسی هم نشد نمیگیریم مهم نیس بعد من خیلی کم غذا شده بودم ازاسترس یدفعه برگشت به من گفت چقدر سیاه شدی یه خرده به خودت برس 😶ما تا جلسه مشاور پیش رفته بودیم هربار تو صحبتاشون میگفتن ولی مادرشون با مادرم هماهنگ میکردن برای قرار گزاشتن شماره ایی اصلا ردو بدل نشد درصورتی که مادرشون باید مطرح میکردند و وقتی من جلسه تکی با مشاور مطرح کردم گفت اصلا این ازدواج به صلاح نیست حرف حرف مادرش هست خودشم ازاین وضع خسته شده.ولی مدام تو صحبتاشون میگفتن تحت هرشرایطی میخوام احترام مادرم حفظ بشه وقتی مادرم جواب منفی داد یکساعت فقط به مامانم میگفت باید دلیل رو بگین مادرم گفتن مشاوره گفته به صلاح نیست انقدر اصرار کردن که گفتن طبق صحبتای خودتون اون روز بعد با نیشخند به مادرم گفته بودن من داشتم امتحان میکردم ببینم دخترتون چه واکنشی نشون میده که دیدم هیچی نگفت ولی مثل اینکه اشتباه میکردم من میخواستم باغ به نام دخترتون کنم درطول دوره اشنایی ما ازطریق معرف شماره تلفن اقوام رو خواستیم برای تحقیق بعد نمیدونم چطوری متوجه شده بودن درصورتی که ماهنوز زنگ نزده بودیم تماس گزفتن با لحن خیلی بدی که چرا مبخواین تحقیق کنین هنوز زوده من هنوز به خانوادم نگفتم کدورت پیش میاد به موقعش شماره همه اقوامتون رو میگیرم برای تحقیق حتی مادرشوهر دخترت رو چهارمین مورد یه بار یه خانمی به همراه پسرشون اومدن منزل ما مادر خیلی ساده بود و اصلا سوالی نکرد با پسر که خواستیم صحبت کردیم چند بازی بین حرفاشون گفتن اگر کسی رو دوست دارین و میخواین باهاش ازدواج کنین بگین بعد گفتن مادر من خیلی اهل استخاره هست هیشه بعد ازجلسه اول استخاره میگیره هرچی بهش میگم لازم نیست گوش نمیده اعتقاد داره همینم شد چند روز بعد زنگ زد که استخاره گرفتیم خوب نیومده اخه شما که انقدر اعتقاد دارین چرا وقت مارو میگیرین ازاول استخاره میگرفتین نمیومدین😕🤔
سلام یه خاطره دیگه هم یادم اومد😁 قرار شد یه ننه‌ و پسرش بیان خواستگاری‌ و قرار شد اول خانمه بیاد بالا منو بی‌حجاب ببینه😒بعد چند دقیقه پسرشون بیاد بالا ( خانمه قبلاً منو یه جا دیده بود). خلاصه خانمه اومد تا منو دید شروع کرد تعریف و تمجید و هی ماشالا ماشالا میکرد منم خندم گرفته بود چون نمی‌فهمیدم چرا یه غریبه باید اینجوری باهام رفتار کنه🤣🤣🤣 بعدش خانمه اجازه گرفت پسرش بیاد بالا منو مامانمم رفتیم آماده شدیم پسرش اومد نشست، خانمه گفت عزیزززم چایی میاری؟ حالا من با مامانم قرار گذاشته بودم که من اصن چایی نیارم چون ممکنه دستم بلرزه و اینا😐 این خانمه هم گیررر داده بود که من چایی بیارم هی میگفت... منم پاشدم با هزار بدبختی و دعا و توسل چایی رو آوردم تا اومدم به پسره چایی بدم مامانه محکممم زد به پهلوی پسرش که وقتی عروس خانم چایی میاره تو چشاش نگاه کن و تشکر کن😂 پسره هم دقیق اجرا میکرد نکات مامانشو🤣حالا من این صحنه رو که دیدم، این دفعه از شدت خنده دستام میلرزید🤣🤣🤣🤣 با هر زحمتی بود سینی رو گذاشتم رو اپن اومدم نشستم. گفتن پاشید برید حرف بزنید. من هرچیییی سوال می‌پرسیدم از این آقا با لبخند می‌گفت خودتون چی؟ بعد می‌گفت هرچی شما بگید😊هرجور خودتون راحتید😊 دیگه دیدم اینجوری نمیشه گفتم خب حالا شما بفرمایید. یکم فکر کرد گفت شما بیشتر مناطق سردسیر برای سفر دوست دارید یا گرمسیر؟ 😕😕😕 منم یه چرتی جواب دادم اصن یادم نیست😂😂😂 گفت همین... اومدیم بیرون. خانمه هی میگفت جوابت چیه؟؟؟ همین الان بگو وگرنه من شب خوابم نمیبره... پسرشم زیرچشمی نگاه میکرد لبخند میزد دلم میخواست خودمو بزنم اون وسط😂🤦🏻‍♀ مامانم به دادم رسید گفت باید فکراشو بکنه همینطوری نمیتونه بگه که... خلاصه جلسه تموم شد. به خاطر یه سری توضیحاتی که خانمه داده بودن متوجه شدیم که آقا پسر خیلی استقلال ندارن و قرار شد جواب منفی بدیم... خانمه زنگ زد وقتی مامانم جوابو بهشون گفت خانمه می‌گفت نههه نمیشه که... بعد گیر داده بود به مامانم نیم ساعت دیگه زنگ میزنم راضیش کن حتماً😂😂😂 دوباره زنگ زد می‌گفت گوشی و بده دخترت پسرم میخواد از دلش دراره😂😂😂😂😂😂 خلاصه مامانم با سختی یه جوری داستانو تموم کرد اما بعدش نمی‌دونم چرا با من یه دور دعوا کرد😐😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خانم شجاعی یه خاطره از خواستگاری خواهرم دارم ما الان به هیچ وجه با اومدن مادر و خواهر تنها موافقت نمیکنیم که هیچ جلسات اولم بیرون برگزار میکنیم ... خلاصه ۴ سال پیش ۲تا خواهر اومدن خواهر منو ببینن اولش گفتن چادر سر میکنید ؟ خواهرم گفتن نه اما باحجابم گفتن اخه برای پسر ما ملاکه درصورتی که پشت تلفن هم پرسیده بودن ...بعد خواهره پرسید عزیزم چه هنرایی داری؟ خواهرم قشنگ موند جواب چی بده بگه آشپزی و شیرینی پزی بلدم ؟ بگه خونه داریم خوبه ؟😐یا چی؟ در کل خواهرم کاملا مشخص بود مونده بود چی بگه گفت خوشنویسی😂بعد مامانم گف این سوالا مال دهه ۴۰و۵۰ بود که هنر دخترو میپرسیدن و در جواب قالیبافی و گلدوزی میشنیدن الان جوونای امروزی بیشتر درس میخونن و.. واقعا هم خواهر من درگیر درس و ازمون و... بود (درضمن بعد سوال اون خانم هم من و هم خواهرم ادمای سابق نشدیم😂هرموقع میخوایم خودمونو سرزنش کنیم میگیم به قول فلانی یه هنر هم نداریم 😑یعنی سوالشون اثر تخریبی شدیدی داشت برای یه دختر ). بعدشم گفتن یه مادر مریص داریم برادرمم میخواد شهرستان زندگی کنه شما حاصری بری از مادرمونم مواطبت کنی😕 این درصورتی بود که ما کلان شهر زندگی میکنیم و منزل مادر اقا پسر با ۲ ساعت فاصله اطراف شهر بود...خلاصه امر که کلا همو نپسندیده بودیم هیچی هم نخوردن دست خالی هم اومدن مامانم میگف حالا ی چیزی بفرمایید دوتاشون باهم ۱ خیار خوردن هعیم میگفتن حلال کنید ها مادر من خیلی برای مهمون احترام قائلن بعد اون جلسه میگفتن من فهمیدم نخواستن اما این که هیچی هم نخوردن خیلی زشت بود انگار منتطر فرصت بودن فرار کنند ...یکی از خواهرا گف داداشمو فلان ساعت میارن شبکه ۵ اگه خواستین اونجا ببینیدش ...که ماهم دیدیم و خداروشکر کردیم ک کلا نشد ..اما چیزی که برام عجیب بود ادعای دین و دیانتی بود که بعصیا میکنن... همین مورد انقدر سوالای دینی پرسیدن و فکر میکردن فقط اونا بنده صالح خدا هستن که وقتی ما گفتیم هرسال اربعین میریم کربلا گفتن وای اصلااا بهتون نمیااد چراشو هنوز نفهمیدم ... اما دست خالی اومدن و لحن سرد وغیر محترمانه و نگاه های سنگینی که داشتن و در نهایت زنگی که نزدن جواب منفیشونو اعلام کنند.(اخرین نکته ؛وقتی به معرف گفتیم گفت باورم نمیشه و من قبل معرفی گفتم ای کاش شما بدتون نیاد این موردو معرفی کردم چون ما از هر لحاظی که فکرشو بکنید شرایط بهتری داشتیم 🙃) کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام برای کانال خاطره ی سمی چند سال پیش یه بنده خدایی زنگ زد به مامانم برای خواستگاری. شرایط و اینا رو گفت و ما هم شرایطمون رو گفتیم. بعد یسری سوالات معمول خب پرسیده شد توسط ننه ی پسر که عادی بود. یهو از مامانم پرسید تحصیلات شما و پدر دخترتون چیه🤐مامانمم گفت. بعد گفت فامیلاتون چی؟ 🙄 بعدم یه جوری برخورد کرد انگار خونوادمون بی سوادن😶😑 قیافه ی مامانم😐😡 قیافه من😒 ینی خانمه یه درصد هم پیش خودش احتمال نداد که شاید شرایط رفتن به دانشگاه وجود نداشته. 🫠 خدایی شاید یسری از مادر و پدرا تحصیلات دانشگاهی نداشته باشن. اما از نظر شعور و فهم از صد تا تحصیل کرده ی دانشگاه رفته بهترن. 🙂 و در نهایت خطاب به ننه پسرا: خداییش دخترو می‌پسندید یا ایل و طایفه رو؟ 🤦🏻‍♀️ که تازه رو همونم شونصد تا عیب و ایراد میذارین که😐 یه درصد احتمال نمی‌دید از هر نظر بین دختر و خانوادش یا فامیلاش تفاوت زیادی وجود داشته باشه؟ 😕 آیا شما بدون ایراد هستید؟ آیا شما تکمیل هستید؟ آیا شما معصوم هستید؟ خیر. پس منتظر بمونید اونی که برای پسرتون درنظر دارید به دنیا بیاد😂
سلام شبتون بخیر. حالا که جمع خاطرات خواستگاری جمعه منم یه خاطره کوتاه بگم😁 یه خواستگار داشتم که در حین صحبت اشاره کردند که تمکین همسرشون بسیار براشون مهمه. همینجور که مشغول صحبت بودیم منم بی هوا به حرفشون تبصره زدم که من به شدت انسان آزادی خواهی هستم و از محدودیت متنفرم. ایشون هم یه نگاه به من کردن یه موز برداشتن رفتن که رفتن 😂😂😂
کلاس شیشم بودم اما چهرم و قدم بیشتر میخورد به کلاس۸یا۹ عروسی دعوت بودیم طبقه همکف بود داخل شلوغ بود منو مامانم رفتیم تو حیاط منم تنها بودم نه گوشی نه کسی که یکم باهاش حرف بزنم داشتم سیب میخوردما خالم همون موقع اومد پیشمون یه خانوم اومد پیش مامانم سلام علیک کردو یکم رفت جلوتر دَم گوش مامانم ۱۵ حرف زد اول دیدم مامانم میخنده گفتم حتما چون پرستار هستن اون خانم همکارن یا... تموم شد خالم پرسید کی بود مامانم گفت آره برا پسرش فلانی(منو)خاستگاری کرد حالا خالم و مامانم ترکیدن از خنده که آره پسرهتک فرزندبود طلبه بود و... یکم گزشت حالا ول کن نبود که رفتیم تو اومد بود کنار م وایستاد از بالا تا پایینمو چک کرد بعد جلوچشام به یه خانومه گفت که مامان این کیه گفت اونا ،چند بار پرسید و کلا یه لبخند ملیحی رو لبش بود حالا همه رفتن دور عروس بچرخن مادرجونم و...گیر داد بهم که برو برقص حالا اون خانم😍شد وای یعنی چادرمو ب زور میکشیدن ک برو😐اخر با علامت گفتم شکمم درد میکنه بدلایلی اووف واقعا سمج بود اومد از من پرسید عزیزم شما کلاس چندمی گفتم ۶ یه چهره ناراحتی به خودش گرفت... حالا موقع ناهار من رفتم داخل خونه که خلاص شم دیدم دوباره دم دره داره منو میبینه😬 رفت پرس و جو کرد گفتن خانواده خوبین... حالا تموم شد باز ولکن نبود دوباره با مامانم... دید کارساز نیست به یک اقای دیگه که ظاهرن آشنا بودن گفتن با خانوادم صحبت کنم حالا منم خسته نمیدونستم این آقا داره... رفتم به بابام با لحن بچگونه گفتم بابااااا بیا دیگه اه... بعد حالا میگه مامانم بیاد از یه طرف بابام داشت منو نگاه میکرد از یک طرف مامانم قرمز شده بود میخندید بلخره سریع رفتیم حالا مادرجونم بهم تو جمع گفت بَمیرممم هول بخردی درس ت رنگ بورده(هل شدی رنگ صورتت رفت😂😂بمیرمممم)حالا منم خجالتی به مامانم گفته بودم به کسی نگو مامانم به عمم گفت و همه خبر دار شدن اخه چرا یسریا فکر سن طرف نمیکنن(بنده خدا) گیر دادن
سم ترین خواستگار من اول اینکه بدون اینکه از قبل بگه که پسرم نیست پاشد تنها و بدون هیچکس اومد. منم بابام و شوهر خواهرم بودن و منتظر مراسم رسمی تک و تنها و ما کلی تدارک دیده بودیم، دست خالی بودن، جسارت نشه ولی خانواده دختر بسیار زیاد توی زحمت میوفتن برای خواستگاری حداقلش یه شکلات بسیار ناچیز بود بابت تشکر زنگ زدن همسرشون هم اومد بعد چند دقیقه که تنها نباشن😂 پدرم بالغ بر ۷ ۸ بار و چند بار مادرم بهشون گفتن میوه میل کنید، دست نزدن انگار می‌ترسیدند نمک گیر بشن محض رعایت ادب هم یذره از یکی نخوردن و دست نزدن خیلی زشته واقعا باز پدرم چند بار تاکید کرد اینا به نیت تولد خانم فاطمه زهرا هست و مال ما نیست و بفرمایید که خجالت نکشه ولی دست نزد بعد از بنده سوالایی میپرسیدن که باید با آقا صحبت بشه، از من پرسیدن ملاک هاتون چیه برای انتخاب همسر و ... که من گفتم حاج خانم این رو باید با آقا پسرتون صحبت کنیم. گفت نه حالا شما بگو منم با لبخند تکرار کردم، حاج خانم اینارو باید دو طرف باهم صحبت کنن☺️ اوجش اونجایی بود که به خواهرم گفتن خونه ای که میشینین مال خودتونه؟ بعد به خواهرم گفتن مادرشوهرت کجا میشینه😂😂😂 خواهرم گفت فلان جا میشینن، گفتن پس پایین میشینن(پایین شهر) منظورشون بود😐😐 پسرش کار هم نداشت، ولی من معلمم به من میگفت میتونی بری قم؟😐 می خواستم بگم چشم عباس آقا هی میگفتن آقا فلانی مالی تامینن😐خونه میدیم بهشون ماشین میدیم مغازه میدیم. والا من حاضرم توی آلونک زندگی کنم. ولی خودش اجاره کنه. فکر کردن حسن بزرگیه😐 حالا بعد که رفتن پیام دادن آقا فلانی اومده تهران بیاد ببینن همو؟ مادرم گفت جوابمون منفیه باز برگشتن میگن چرا آخه اگر مساله مالیه ما همه چی میدیم به آقا فلانی😐 یه درصد فکر نمیکنن رفتارمون چقدر زشته
سلام برای خاطرات سمی خواستگاری با چند تا واسطه ما رو به یه خانواده معرفی کرده بودن، خاله ام به مامانم اطلاع داد که منتظر تماسشون باشید. بعد از چند روز مادر آقاپسر تماس گرفتن، مشخص شد از همشهری های خودمون هستن که چند سالی هست رفتن تهران، البته شناختی از ما نداشتن بعد از اینکه کلیتی از شرایط پسرشون رو گفتن، از ظاهرم سوال پرسیدن، قد و وزن و... مامان هم با بی میلی جواب دادن، سم ماجرا اینجا بود مادر آقا پسر گفتن ما دنبال دختر چشم رنگی هستیم، مامان من گفتن اتفاقا دختر من چشم و ابرو مشکیه😅 مامانه گفت خب اشکال نداره چشماش رنگی نباشه دخترتون خوشگل هست؟!😐 فکر کنید از مادر دختر بپرسن دخترت خوشگله یا نه؟! مامانم هم گفت بله به اندازه خودش قشنگه!! طبق تجربه مامانم همون پشت تلفن مطرح کرد که دختر من مذهبیه و اهل رعایت یه سری مسائل(همون اول مطرح میکنیم که اگر این شرایط رو ندارن دیگه بی خود و بی جهت ادامه پیدا نکنه) مامانه گفت یعنی چادر میزنه؟! ولی ما دختر مانتویی میخوایم!!! من خودمم مانتویی هستم یه عروس میخوام مثل خودم حالا چی کار کنیم؟ راضی نمیشه بعدا چادرش رو برداره؟😑🙄 یعنی مامانم بنده خدا مونده بود چی بگه هر چی میگفت خانم دخترم طلبه است و خیلی موارد رو چون در حدی که میخواد، مذهبی نیستن رد میکنه شما میگی چادرش رو برداره! مامان من که متوجه شده بود اصلا مناسب هم نیستیم داشت خانمه رو راضی میکرد که شرایطمون اصلا به هم نمیخوره و دیگه ادامه نده، ولی خانمه اصرار که چرا اینقدر سخت میگیرید شرایط پسر من خیلی خوبه کمی کوتاه بیاید که بتونیم بیایم جلو!! ماتعریف دخترتون رو شنیدیم اجازه بدید یه جلسه بیایم🤦‍♀ آخرش بشرطی کوتاه اومد که مامانم یه دختر خوب بهش معرفی کنه فکر کنید ندیده و نشناخته اصرار میکرد به مامانم توروخدا یه دختر با شرایطی که میخوایم از آشناها یا دوستای دخترتون بهمون معرفی کنید من خودم کسی رو نمیشناسم! تا چند روز هم مدام پیام میداد به مامانم و پیگیر بود کسی پیدا شده یا نه😅 مامانم چه گیری افتادیم خاصی تو نگاهش بود😂
سلام و عرض ادب . حدود ۱۲ سال پیش، مامانِ یه آقا پسری تماس گرفتن منزلمون. پشت تلفن تماااااام سوالاتی که مربوط به ظاهرم بود رو از مامانم پرسیدن.جدای از قد و وزن و رنگ پوست و چاقی و لاغری و.... 😒،سوالات دیگه ای هم پرسیدن. مثلا:دخترتون بیرون چادر ساده میپوشه یا آستین دار؟😳مامان مظلوم من هم به دونه دونه ش جواب میدادن .من اون لحظه مثل یه آتشفشان در حال فوران بودم که داداشم به دادم رسید .به مامانم گفت شما هم یه چیزی بپرس🧐مامانم بنده خدا دستپاچه شد پرسید آقا پسر شما چند متره؟😆😆من و داداشم مرده بودیم از خنده .نمیدونستیم کجا فرار کنیم😆بگذریم که آخرش بدون اینکه خودشون رو معرفی کنن خداحافظی کردن .البته تو صحبت تلفنی با مامان متوجه شدن که ما دو تا خواهریم(آخرش هم نفهمیدیم کی معرف بوده)به مامان گفتن برای دوتا پسرم میایم دوتا دختراتون رو ببینیم.😏(احتمالا گفتن یه دور میایم جور شد دوتا رو بر میداریم میبریم 😉) چند روز بعد مامان آقا پسرا با دخترشون برای دیدن من و خواهرم اومدن .یه سری حرفای معمولی زده شد و دوباره یه سری اطلاعات دیگه ازمون گرفتن .دریغ از اینکه کوچکترین اطلاعاتی از خودشون بدن .یعنی ما اصلا نفهمیدیم کی بودن. مامان هم طبق معمول تو رودرواسی هییییییچی نپرسیدن.حتی فامیلیشون رو. بعدا کاشف به عمل اومد بابای خواستگارا🤪سِمت بالایی داشتن میخواستن لو نرن😏و البته من و خواهرم همون روز فهمیدیم که کی بودن ولی خیلی رومون نمیشد به خانواده بگیم که ما پسراشونم قبلا دیدیم 😉 به دلیل داشتن هیکل درشت و قد بلند پسراشون من و خواهرم با قد حدود ۱۶۰ همون مرحله ی اول فِیلد شدیم😁ولی خیلی حس بدی به من و خواهرم منتقل شد .آخه چه کاریه برای دوتا پسر تو یه جلسه اومدین دوتا دختر رو ببینین بعد کدوم رو برای کدوم میخواین؟اینو خودتون مشخص میکنین یا آقازاده ها دوباره باید بیان دوتایی باهم زیر گوش مامان تو جلسه خواستگاری بگن مامان من اونو میخوام😬😂 گرچه الان هر دومون حدود ده دوازده ساله ازدواج کردیم و صاحب فرزندیم. 😍ولی اون خاطره ی سمّی رو هرگز فراموش نخواهیم کرد. البته هردومون بعدش ازدواج کردیم و الان صاحب فرزندیم .الحمدلله