یک خاطره طنز خواستگاری
من در یک گروه تلگرامی با یه آقایی بطور خیلی اتفاقی و در اثر یک پیام اشتباه آشنا شدیم، چند بار که صحبت کردیم کم کم از هم خوشمون اومد و ایشون پیشنهاد دادن و عکس رد و بدل شد و بعد قرار شد حضوری همو ببینیم(عکس تا دیدار حضوری خیلی فرق داره)، جایی از یه دخترخانمی مطلبی خوندم که وقتی رفته بود سر قرار و از پسره خوشش نیومد به پسره گفت شما اینجا باش من برم آب معدنی بخرم و از همون طرف دختر خانم راهشو گرفت و فرار و پشتشم نگاه نکرد، منم این داستان رو برای اون آقا تعریف کردم،و گفتم اگه روز دیدار گفتم میخوام برم آب معدنی بخرم خودتون بدونید قضیه چیه😄😄، وقتی حضوری همو دیدیم من زیاد از اون آقا خوشم نیومد ولی اون آقا از من خیلی خوششون اومد و از رفتارم متوجه جواب من هم شدن و گفتن ببینید من نمیذارم شما برین آب معدنی بخرید، من حاضرم الان برم یک باکس آب معدنی براتون بخرم ولی شما از جاتون تکون نخوردید😄😄😄 وقتی دیدم اوضاع اینجوریه منم گفتم پس خودتون بفرمایید با چه بهونه ای فرار کنم😂😂😅😅😅
این شد که یک روح ازدواجی مجرد موند😅😅
سلام
من خاطره عید فطر ۳سال پیش رو تعریف کنم
نماز تازه تموم شده بود توی اون شلوغی مصلا که به زور از بین جمعیت میرفتیم به سمت خروجی و عملا روسری م کج و چادرم افتاده بود رو شونه م و از شدت فشار
داشتم به ۱۲ قسمت مساوی تقسیم میشدم
بین اون حجم از آشفتگی یه ننه از پشت بغلم کرد (من نسبتا قد بلندم و فاصله قدی مون با این ننه یه کوچولو زیاد بود و این باعث ایجاد صحنه ی عجیبی شده بود از پایین پاهامو گرفته نمیذاشتن راه برم و بلند بلند باهام حرف میزد و من که حتی کیفمو به زور نگه داشته بودم؛ این ننه یه دستش قلم و اون یکی ام یه کاغذآچار لیست بلند بالا که یه صفحه پر شده بود و اقدام پشت نویسی کاغذ کرده بودن
😳😂)
نمیدونم چه اصراری بود واقعا که شماره منم توی اون لیست باشه!!!! )
حالا این مادر با اصرار و صدای بلند که شماره خونه تون رو بده🥺😇
منم با زور که نمیدونستم چادرمو نگه دارم یا پاهامو از بین دستای این بنده خدا خارج کنم داد میزدم
قصد ازدواج ندارم 😰😢
ننه با یه عجز و انابه ای شروع کرد قسم سنگین دادن که تو رو به امام حسین و پنج تن و... تا قسم جان رهبری حتی🤭😳
بغل دستیم گفت گناه داره عیده دلشو نشکون یه شماره اس دیگه😁
منم که تن و بدنم از قسم های حاج خانوم داشت میلرزید گفتم من شهرستانی ام اینجا دانشجوام خوابگاه ساکن م ...
ننه یهو از حالت اضطرار خارج شد و با صدای بلند گفت چیییی؟!!!😏😡
همون لحظه پاهای منو ول کرد و با کاغذش مانند قطره ای در دریای جمعیت
غوطهور شد😐🤭
من: 😂😜
پاهام: 😍🤓
بغل دستی م: 😳😶🌫
سلام
ما امروز خادم بودیم مصلی همسرم سمت آقایون خادم بود بین راه ما داشتیم میرفتیم سمت مصلی دست به دست همسرم که جدا شد یکم با فاصله ایستاده بود با دوستاش حرف میزد یه ننه اومد بعد از تبریک عید و اینا گیر داد که شماره بدید😂💔
حالا قسم آیه و پیغمبر من متاهل هستم این حلقه ام اینم همسرم گفت نه دروغ میگی داداشته آخرش هم من و واگزار کرد به اهل بیت و جد آقایی که پشتش قراره نماز بخونیم 🤣🤣🤣🤣ننه ها تروخدا یکی یکم سفید شیربرنجی بود بدو بدو نیاید اومدید گیر ندید گیر دادید حلقه رو دیدی ول کن ول نکردی حلقه رو نشون داد ول کن ول نکردی شوهرش رو نشون داد ول کن 😂💔
من امروز جلسه اول خاستگاریم بود
من و اقا طبقه پایین
خانواده ها طبقه بالا
وای بزارید نگم وای من مردم و دارم
میمرم از خجالت
اومدم از پله برم بالا اول مانتوم زیر پام موند
خوردم زمین بعد بلند شدم چادرم موند زیر پام دوباره خوردم زمین عین ستاره دریایی
پهن پله بودم اخرشم ی لنگه دمپاییم موند
تو پله با یکی دیگه رفتم بالا
اونم بخاطر چی مادر گرام گوشیشون و میخاستن اونوقت همه این اتفاق ها
جلوی چشم جناب خاستگار اتفاق افتاد
بعد دوباره مادر گرام اومدن پایین اومدم
برم پیششون چادرم گیر کرد به گلای گلدون
گلدون چَپه شد و افتاد بعد جناب خاستگار
خندشون گرفته بود و میگفتن هول نکنید هول نکیند
اینم از ۲/۲/۲ من🥲🤣
#تجربه
یادمه آخرین وتنهایی جایی که رفتم چند شاخه گل مریم رو که خیلی خوب تزیین شد رو بردم.اسم دخترخانم مریم بود.وقتی بهش دادم دسته گل رو خیلی تشکر گرمی کرد وگذاشتش داخل یه گلدون داخل اتاقش.وقتی صحبت میکردیم داخل اتاقش اینو متوجه شدم.تمام اتاق بوی گل مریم گرفته بود.کاش زمان همون جا متوقف شده بود ومن همون پسر خجالتی سه سال پیش بودم.راست میگن شانس فقط یکبار دره خونه هرکسی رو میزنه همون یکبارم من نبودم یا نخواستم که باشم.دیر شناختمش .نفهمیدم چه فرشته ای هست.موقعی فهمیدم که دیر بود.اون الان خوشبخته ؛منم انگشت به دهان متعجبم از این همه حماقتم.
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام
یک چیز سمی بگم درباره این پسرای مذهبی دختر کش
اعتراف میکنم گیر یکیشون افتادم، البته بحثشون ازدواج بود
بعد این بزرگوار پیام هاشون رو پاک میکردن برا من اصرار داشتن منم پاک کنم میگفتن که موضوع امنتیته و برای سپاه و فلان
بعد ایشون با اداها و حرفای تکراری مخ میزد،مدتی بعد یکی از تیکه کلاماشونو(زن من باید روی جهازش قمه و قداره باشه ) از دوستم شنیدم پس از کلی تجسس متوجه شدم بله آقا همزمان با دونفر چت میکرده
خلاصه که نکنین خدایی
من الان میبینم استوری های مذهبی میزاره دلم میخواد با شمشیر برم تو شکمش 😐
مخصووووصا اونجایی که به حضرت علی میگه بابام علی 😐
..... خواهشششااا
نگید مذهبی !
نمیدونم هر چیز به جز این کلمه!
چون کار همه رو خراب میکنن...
خواهرانم !
اگه طرف مذهبی بود هرگز نمیاد رابطه داشته باشد!
سوء استفاده ( برا جلب اعتماد )
چرا به نظرتون؟
یکیش این میتونه باشه ...
محبت کم داره ،خانواده به جای این که او را به درک دین یا هرچیز برسونن تو مغز طرف فرو کردن! بعد از اونجایی چهارتا هیئت رفته این طرف اونطرف یا فرستادنش یا رفته!
شکل شمایل افراد مذهبی گرفته . . .
بعد هم محیط باز هست، چهارتا رفیق یا در رسانه گیر میکنه با خودش مقایسه میکنه مگه عع همه فلان کار میکنن من چراکه نه !
بعد چون چیزی به جز رفتار مذهبی یاد نگرفته با همون رفتار سمت شما ها میان
نکته آخر نهایتا اگر پسری خیلی خیلی خوشش بیاد به مادرش یا خواهرش مگه !
چون کسی که مذهبی باشه میدونه که یک حد هایی وجود داره در نوع ارتباط ...
#نمدوند_یزد_چقه_خشه!
سلام
یه خواستگار داشتم که قریب به ده بار با واسطه و بی واسطه پدرشون درخواست میکردن.
پدرش وقتی با بابام صحبت می کرد یه جور خیلی عجیب و عاصی کننده ای اصرار می کرد. یه سری خود پدرش اومدن جلو در خونمون، مادر و پدر بنده که دیگه مستاصل شده بودن و نمیدونستن چجوری جواب بدن به داداشم گفتن تو برو دم در و بگو خونه نیستیم. 🤦🏻♀
خلاصه داداشم رفت جلو در که باهاشون صحبت کنه. اونم گرفته بود به صحبت و اصرار. چند دقیقه بعد داداشم به گوشیم زنگ زد گفت در خونه بسته شد!
این آقا هم نمیره وایساده دم در می خواد ببینه چجوری میام خونه!
احتمالا شک کرده بوده میخواسته مجبور بشیم مخفی گاهمون رو لو بدیم و در رو از داخل براش باز کنیم 😆
چند دقیقه بعد دیدیم داداش بدبخت که از ترک نکردن محل توسط حاج آقا ناامید شده بود برای لو ندادن قضیه و تکمیل نمایش، مجبور شده از دیوار بیاد تو خونه. لباساش پر از خاک صحنه بود😑
فقط نگاه خسته داداشم و خنده ما سه تا 😂😂😂
یه بار به طور ضرب العجلی به عروسی دوست هیئتیم دعوت شدم
چون خیلی عزیز بود برام با تشکیلات کامل رفتم، با آرایش و شینیونو لباس مجلسی، در تعجب کامل دیدم غیر از یکنفرمون که متاهل شبیه من نیومده بود تو سالن، و همه دوستانم سر میز شام ساده ساده بودند، این نکته مدام منو آزار می داد، مراسم عروسی هم به طرز ناراحت کننده ای برگزار شد، و واقعا کاش پام می شکست، و با اون ظواهر نمی رفتم اون شب، چرا که مادر داماد ما رو برای پسرش پسندیده بود، و من از این زن بشدت بیزار بوده و هستم، و چون هیچ کششی هم بین ما اتفاق نیفتاد، چند روز بعد، دوستم از من سن دقیق و مشخصاتمو گرفت که آره پسری هست چنین و چنان، حیف که به سنت نمی خوره، صد حیف، همون برادر شوهرش رو می گفت.
گذشت و شماره ما افتاده بود دست این خانواده نحس، و تا سالها من از طرف دوستم که اسم مادرشوهرش رو نمی آوردن، خواستگارهای دهن پر کن و تو خالی رو با مشکلات عدیده اخلاقی مذهبی از نظر اشرافی گری یا وسواس ظاهری تجربه می کردیم، (از دور دل می بردن، از جلو دریغ از ذره)(توشون خودشنو کشته بود، بیرونشون مارو) من ساده، خام هم چون رفیقم رو احترام داشتم و رودرواسی شدیییید🤦🏻♀️، با هر معرفی جدید می گفتم پس این مورد همون مرد رویاهامه🤩، اصلا خدا فرستاده، و اصلا نمی دونستم از طرف مادر شوهر ناگرامش هست، زد و مورد آخری من رو فیتیله پیچ کرد با حرفهاش و من هم حقیقتا حالش رو جا آوردم چون اشکمو درآورد از بس تحقیرم کرد، انگار بزور اومده بود و من اصلا متوجه نبودم، ازون پسرای عیسی ظاهر و حقیقتا فریبنده، که مادرش می گفت پسر من بی نهایت سر بزیر و انگار بهتر از این آقا رو زمین نیست، ولی مواجهه ای که من داشتم هنوز تف و لعنت من پشت این پسر هست، دیگه من تا الان که هفت سال می گذره مریض شدم انواع اقسام بیماری های عصبی
خداییش هم علی رغم، عند ظاهر بودنش اصلا خوشم نیومده بود، ولی فقط از سر همون کنجکاوی و رودرواسی و خااااامی محضم بود. و تازه کمی بهبود پیدا کردم که دیگه اون آدم سابق نیستم متأسفانه.
مهم ترین نکته ای که من رو هنوز هم آزار میده اینکه من سفیده باربی سرو قامت چشم رنگیه، مو بُلند بودم، و اصلا خبر نداشتم از بازار مکاره ننه های فلافلی😩😭، و دیو سیرت البته، چون زنگ می زدن دعوا می کردن باهامون که پسرم اینو شنیده از دخترتون🤐یا خونمونو نمی پسندیدن 😐😏 که اکثرشونم زنگ نزدن😔
رابطه ی من که با دوستم سردتر شد، می گفت خواستی بگی نه،
و هنوز هم می گه حیف🤐 کردی خودتو کاش قبول می کردی بازم معرفی کنن،
دوماً هم که من اعتماد بنفس نداشته امو دوباره دارم بازیابی می کنم و کلا خواستگار زده شدم، و وقتی خواستگار میاد انگار می رم تو یه برزخ جهنمی اصلا😩
یه خاطره سمی از خواستگار دیشبم بگم
همه نابود بشن
یه آقا پسری آمده بودن
خواستگاری بنده، اصلا از ظاهر معلوم بود کلا اعصابش تعطیله 😑💔
داشتم باهاش حرف میزنم هعی میگفت
آروم تر حرف بزنید
دارم اذییت میشم
چرا اینجوری میوه میخورید صداش میاد
پاهاتو یه جا بزار لطفا
چقدر چیدمان خونه رو مخمه 😐
کلا از من خوشش نمیود
شروط تخیلی گذاشت
نباید بچه دار بشیم
باید ترک تحصیل کنی
حق رفت آمد با هیچ کسی نداری
گوشیت ازت میگیرم
خلاصه هی گفت گفت تا خسته شد
بعد گفت نظرتون چیه حالا همچین جوری 🙂💔
گفتم قطعا جوابم منفیه
بعد پرسيد
شنیدم شاغل هستيد
گفتم بله فارکس کار میکنم
تریدر ام😎😒
بو سوختنش کل فضا منزل گرفته بود
قشنگ معلوم بود داره ب خودش فحش میده 😂
تو بحبوحه خرید عید، وسط یه خیابون مرکز خرید، ننه و دخترش یهو جلومو گرفتن و گفتن شمارتو بده برای امر خیر مزاحم بشیم، اون موقع اوج کرونا بود و ماسک میزدیم. گفت بدو بدو ماسکتو بده پایین یه قیافتم ببینم! بعدم اصرار اصرار که شماره منزل رو بدید که زنگ بزنیم...این جای خوب ماجرا بود، محشر قضیه اونجاییه که چند روز بعد ننه محترم زنگ زدن منزل و شماره پسرشون رو به مادرم دادن و گفتن دخترتون با پسرم تماس بگیره و قرار بزارن که همو ببینن!...یحتمل بعدشم توقع داشتن با گل و شیرینی خدمت برسیم و گل پسرشونو خواستگاری کنیم 🤓🤓 من که از ننهها دیگه ناامید شدم، ولی اون خواهری که تقریبا هم سن خودم بود و همراه مادر شده بود برای گرفتن فلافلی شمارهها چرا؟!!!!! #کدو_قلقله_زن
سلام
ماجرای سمی خاستگاری بدون عروس خانوم
ماجرای یکی از خاستگارام اینجوریه ک من کربلا بودم و تماس گرفته بودن بیان اما من سفر بودم
قرار بود بعد سفرم بیان وقتی اومدم قرار گذاشتن اما کنسل شد
دو سه باردیگه قرار گذاشتیم و ما مهمونی داشتیم و نشد بیان
قرار شد بعد مهمونیمون بیان این بنده خدا ها😂😂
دقیقا همون روزی ک اینا میخواستن بیان من جایی افطاری دعوت بودم
مادر گرام یادش شده بگه ک اون روز من افطاری ام و قرار رو میزاره
وقتی متوجه شدیم به مادر گفتم کنسل کنه اما گف چون بنده خدا ها از خیلی وقته قراره بیان و چند بار کنسل شده زشته دیگ و گفتن من افطاری رو نرم 😂🚶♀
حالا منم نمیتونستم کنسل کنم و میخاستم برم
قرار شد ک زود بعد افطاری بیام خونه
از قضا خاستگار ها اومدن و منم در راه بازگشت از افطاری
تو راه بازگشت مادر تماس گرفت ک خاستگار ها مادرشون و دخترشون اومدن
و منم هنوز نرسیده بودم
دیگ مجبور شدم اسنپ بگیرم
سریع اسنپ گرفتم ک بیام خونه بعد چند دقیقه مامانم تماس گرفت ک عجله نکن خاستگارا رفتن 😑😂
گفتم عه عجله ای هم نداشتم
هیچی دیگ
ایناها اومدن دیدن من نیستم چند دقيقه نشستن بعدم بهانه مهمونی آوردن و سری بلند شدن چاییشونم بزور خوردن اگ چند دقیقه دیگ صبر میکردن من رسیده بودم در صورتیکه 10 دقیقه قبل رسیدن من رفتن 😑😂
فک کنم بهشون برخورده چون دیگ خبری ازشون نشد 🤔😂
خانم شجاعی یکی از دوستای صمیمی من ۱۶سالشه چندروز پیش نامزد کرد
مامان من که مخالف ازدواج زیر ۱۸بودن
الان همش نصیحتم میکنن زود ازدواج کنم بهتره😐😐
من دوست دارم درسمو بخونم
البته اونموقع که مامانم میگفتن بعد ۱۸ باید ازدواج کنی دوست داشتم زود ازدواج کنم ولی الان که مامانم میگن زود ازدواج کنم
دوست دارم درسمو بخونم و الحمدالله همه امتحانات و بالای ۱۹ گرفتم😍😅
نمیدونم دیه هرچی خیره
ولی اگه یه پسر مؤمن
با حجب و حیا دهه هشتادی
قدبلند بالای ۱۸۰ (چون خودم قدم ۱۷۸)
خوش اخلاق و حافظ یا قاری قرآن بیاد
خاستگاریم شاید به ازدواج فکرکنم😅
ان شاءالله هرچی خدا بخواد
#مومنه_سفیده_قدبلند