سلام شب به خیر
چند شب پیش یه خواستگاری با خانواده اومدن منزل ما
رفتیم تو اتاق صحبت کنیم
پرسیدم خط قرمز شما برای زندگی چیه؟
فرمودن خانواده، خانواده خیلی برام مهمه
و در ادامه اضافه کردن که بلانسبت، اصلا خانواده من گاو! به هر حال خانوادهم اند و توقع دارم رعایتشونو بکنید
قیافه من در اون لحظه:😐😐😐😐😐😂😂
واقعا عجیب بود، به فاصله یک جمله هم گفت خانوادهم خط قرمزمه و هم بهشون گفت گاو اونم جلوی غریبه😂😂😂
تازه خط قرمزش خانوادهای بود که گاون🤣🤣🤣
واقعا این طوری ادم باید پای خانوادهش بمونه ها😂😂🤣🤣
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
ی بنده خدایی اومده بود خاستگاری
ما رفتیم تو اتاق ک صحبت کنیم این بنده ی خدا دفع اولش بود و خجالتی و استرس و خلاصه اینا
چیزی ک ازم نپرسیدن منم ی چندتا سوال ک پرسیدم یهو دراتاقو زدن خواهر بزرگه ایشون با بچه ش اومد داخل،
حالا اتاق ما کوچیک، بچه اجیمم تو اتاق خوابیده بود ما2نفر موقع نشستن یکی اینوری یکی اونوری نسشت ک جا بشیم و بشینیم
خواهره هم ب سختی خودشو جادادو نشست.
اومده بود ب جا داداشش صحبت کنه 😐
گفت داداشم دفه اولشه خجالت میکشه😑 خب شما سوالاتو بپرس
از اونطرفم هی بچه اش میگف مامان جیش دارم جیش دارم🤣
منم سوالمو پرسیدم فقط گف ببینین داداشم براش مهمه زنش چادر سرش کنه
شما سرت میکنی؟
حالا خوبه با چادر نشسته بودم جلوش
البته جلوش ک ن تو حلقش بودم🤣
گفتم بله گف خب خوبه😐😐
بعدشم بچه شو برد دسشویی
جلسه اولم چون برا خواهر بزرگه مهمون اومده بودو نمیتونست بیاد اصراررر ک نمیشه ی روز دیگ بیاییم من حتما باید باشم😐
انگار مادر پسره قدرت تشخیصو انتخاب نداره😐😐😐
وقتیم ک رفتن اجیم گفت خواهره دخترش ک ساکت بود ولی میگفت بهونه داییشو میگیره ببخشید و اینا اومد تو اتاق
منم گفتم ن اومده بود ب جا داداشش صحبت کنه تازه همشم بجه ش میگف مامان من جیش دارم🤣🤣🤣
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
اولین خواستگاری که برام اومد
تازه ازین انگشتر ظریف ها که بند انگشتی و اینام داره و چند تایی دست میکنن مد شده بود
منم ۶ تا انگشتر دستم بود ( ولی خیلیییی ظریفن)
مادر ایشون بنده خدا خیلی مسن بودن
از اول تا آخر یه نگاهشون به صورتم بود یه نگاهشون به دستام😂
تهش هم تا رفتیم توی اتاق ، آقا پسرشون به عنوان اولین سوال پرسیدن انگشتراتون طلان؟ 😐😂
در این حد براشون مهم بود 😂😂😂
و یه چیز دیگه ای که برای ما دانشجو معلم ها و معلم ها پیش میاد اینکه پشت تلفن همه قبول میکنن که شاغلیم
منزل که میان میگن میخواین کارتونو ادامه بدین؟؟
نه پس بیکار بودیم اینهمه درس خوندیم برای این رشته
بعد تازه اصن بخوایم ادامه ندیم
جریمه ش رو شما میتونین بپردازین که نظر میدین؟😒😂
سلام ازسری خاطرات سمی بگم براتون بااین بچه هاانگارمجبورن بچه ببرن خواستگاری 😏😏یه خواستگارداشتم جلسه دوم بماندشونصدنفرباخودش اورده بودعمووزنعمودادمادهاشون خواهراش ووووحالاخواهربزرگه نیومده بودبجاش شوهرش وپسرکوچولوش اومده بودن 😕چقدم بچه کنجکاوودقت بالایی بودبه همه چیزدقت میکردوایرادمیگرفت دوست داشتم اون لحظه خفش کنم 😄😄بعدشم که مارفتیم حرف بزنیم دیدم وسط حرفهای ماپسره اومده نشسته تکونم نمیخوره 😄😄باهیچ ترفندی هم حاضرنمیشدبره بیرون اون لحظات فقط خویشتن داری میکردم من وگرنه الان به جرم قتل توزندان بودم چه کاریه بچه روبیاری باخودت اونم این بچه روانگارمسئولیت ایرادگرفتنوبه این داده بودن بعدشم بفرستیش تواتاق نکنیداینکاروزشته واقعا😄
سلام خانم شجاعی
شب بخیر
بحث خاطرات سمی خواستگاری شد گفتم منم یه خاطره بگم!
یه خواستگار داشتم طرف نظامی بود
این بنده خدا فانتزیای عجیبی داشت🚶♀
باهاشون که صحبت میکردم مثلا بهم میگفت من دوست دارم همسرم پرستار باشه (من پرستارم) و شبایی که شیفته بیام بیمارستان باهم شام بخوریم و بعدش من تا صب بشینم رسیدگی ایشون به مریضا شونو تماشا کنم👩🏻🦯
حقیقتا این فانتزی نبود سم بود سممممم👩🏻🦯
خیلی دلم میخواست بهش بگم حاجی شما خودتم بخوای بیمارستان نمیزاره بیای اینجا تا صب لش شی رسیدگی کردن منو دید بزنی😕
#پرستار_هفتادونهی
خاطرات خواستگاری
ترمای یک و دو دانشجویی که بودیم یه هم کلاسی داشتیم بنده خدا از همه دختر و پسرای کلاس کم سن و سال تر بود
منم یه سال دیر تر رفته بودم دانشگاه
و میدونستم از همه حداقل پسرا بزرگترم
همه رو هم به چشم فرزند میدیدم
این آقا پسر کم سن و سال برا یکی از اقوام ایران بودن و خیلی هم ساده و بچه بودن
فارسی روان نمیتونستن صحبت کنن
منم شاگرد درسخون کلاس بودم و حرفم تو کلاس بین همه برش داره و خیلی هم رو ادب و احترام حساسم
چه استاد چه دانشجو بی احترامی ببینم مستقیم و محترمانه انتقاد میکنم
از قضا یک بار استاد به خاطر لهجه اون بنده خدا مسخره اشون کردن که منم تو کلاس از استاد انتقاد کردم
یک بار هم همکلاسی هام جلو همه پسره رو مسخره کردن بازم بهشون تذکر دادم که کارتون زشته
ولی متاسفانه این دفاع من از شخصیت (نه شخص) اشتباه برداشت شد و این آقا پسر که سن کمی داشتن عاشق من شدن به قولا🤦🏼♀🤦🏼♀
عاشق که میگم واقعیااا نه اینا که امروز عاشقن فردا فارغ.
و من به حدی عذاب وجدان داشتم از این قضیه که گاهی گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم
چون که من یکی دو سال از این آقا پسر بزرگتر بودم و بعد هم متاسفانه به خاطر اینکه بینی فیس بودم همه کلاس به اشتباه فکر میکردن من از همه کوچیک ترم و دچار احساسات اوایل جوانی میشدن و این من بودم که همش خودم رو سرزنش میکردم که باعث شدم فکر جوون مردم مشغول بشه و مرتب توبه میکردم و نماز شب میخوندم و به درگاه خدا پناه میبردم از شر خودم برا جوونا🤦🏼♀😞😞
گاهی تازه نم اشکی هم میون نماز شبا داشتم 😂😂😂😂
اما جدا اصلاا حس خوبی نداشتم نسبت به این موضوع .
خلاصه کار به جایی رسید که من و دوستام هر جا میرفتیم این آقا پسر مثه سایه دنبالمون میومدن 🚶🏻♂و از کله دانشکده هم در مورد من سوال کرده بودن
تازه شبا که تالار دانشکده امون میرفتیم و برنامه ای بود، تا بیایم پایین برسیم خوابگاه با سرویس پر از دختر ، ایشون هم سوار میشدن نامحسوس پشت سرمون تا گیت ورودی خوابگاه میومدن و بعد خودشون بر میگشتن و من کماکان عذاب وجدان داشتم
و روی اینم دیگه نداشتم که برم بگم آقای محترم نکنید
چند باری هم از طریق دوستان تذکر دادم ولی هیچ به هیچ.
سه ترم به این منوال گذشت🤦🏼♀
خواهرای من دانشگاه رفتید مثه منه ساده نباشید هر چند من یه کلام هم با هیچ آقا پسری حرف نمیزدم و بسیار حریم نگه میداشتم حتی سلام هم به همکلاسی های آقا نمیدادم همیشه هم سرتاپام مشکی بود که خدایی نکرده دل جونی نلرزه چون هیچ وقت راضی نبودم داداش خودمم تو شرایط هیچ کدوم از این آقایون قرار بگیره و خیلی ناراحت میشم و دلم می سوخت اما بازم دردسر درست شد.
#دختر_مظلوم
سلام
مامان من اسمش تو کتاب گینس باید ثبت بشه
۷ تا از خواستگاراش بعد از خواستگاری رفتن جبهه و شهید شدن😢😅
و جالبیش اینجاس ک به هر هفت تا شهید بزرگوار و عزیز جواب رد دادن🙄
آخرشم بابای ما ک جواب مثبت گرفتن چپ و راست ترکش میخورد تو جبهه🤪🥴
خخخخ تعریف میکنه ک اولین جایی که باهم رفتیم گلزار شهدا بوده اونم به پیشنهاد مامانم
😅😁
و حالا جالب تر اینجاس که آخرین جایی هم که باهم رفتیم گلزار شهدا بود و پدرم سال ۹۲ بالاخره به هم رزم هاش پیوست
خلاصه مادر ما اگر منم شهید بشم ۹ تا شهید تقدیم انقلاب کرده😍😅
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام و عرض ادب
دیدم خاطرات جالبی گذاشتین بنده هم گفتم یکی از خاطرات خواستگاریم رو خدمتتون عرض کنم
یکی از خواستگارها از شهر دیگری برای خواستگاری بنده تشریف آورده بودن
ماشاالله همچین هم شلوغ اومده بودن
چون تو شهر ما یه آشنا داشتن همراه اون آشنا اومده بودن
بماند ک این بنده خدا چه داستانی براشون درست کرده بودن بخاطر اینکه ما جای متوسطی زندگی میکنیم و بالاشهر نیستیم و ندانسته مارو قضاوت کرده بودن که ما مناسب نیستیم چون بالا نشین نیستیم و ...
با هیئت همراه اومدن خواستگاری 😂
خلاصه داماد میخواسته دسته گل بخره ک این بنده خدا نگذاشته بود و گفته بود زیاده و همون جعبه شیرینی کافیه و از این صحبت ها
خلاصه وقتی اومدن این بنده خدا چشم از خونه زندگی ما و بنده بر نداشت
انگار با تصورش جور نبودیم 😂
جلسه گذشت و رسید به اذان مغرب (بماند ک بخاطر همین خانم دیر اومده بودن)
بنده گفتم اگه اجازه بدید جلسه رو بعد اذان و نماز ادامه بدیم.
دیگه همه پاشدن به وضو و نماز
بنده هم رفتم تو اتاقم ک نماز بخونم
خلاصه این بنده خدا اومد تو اتاق بنده وغافلگیرم کرد
گفتم چیزی احتیاج دارید ؟
گفتن ک نه اومدم باهات صحبت کنم
گفتم بفرمایید:
گفتن شما میخواین به اینا جواب مثبت بدین؟
(خیلی ناراحت شدم تو خودم کلی حرص خوردم)
گفتم فعلا نظری ندارم جلسه اول هست و جلسه آشنایی
گفت من از شما و خانواده اتون خیلی خوشم اومده بیا و جواب رد بده بهشون اینا مناسب نیستند مسیرشون دوره و خارج هم نرفتن ، خیلی مهمه ک آدم خارج بره😐
یعنی منو میگین هنگ بودم
گفت من شما رو پسندیدم برای اقوام خودمون
گفتم چی میگین بنده خدا
فعلا بفرمایید میخوام نماز بخونم، دلم میخواست خفش کنم😂
خلاصه نماز خوندم و ادامه مراسم
خواستن بنده با پسرشون صحبت کنم
من ک از این قضایا ناراحت بودم به شدت و نظرم کاملا منفی شده بود خواستم قبول نکنم چهره مظلوم آقا پسر مانع شد😂
خلاصه رفتیم تو اتاق و رو تخت بنده نشستیم ک صحبت کنیم
دیدم آقا پسر عین بید داره میلرزه😂
بنده خدا اولین تجربه اشون بود و بنده خبره بودم😅😂
خلاصه دلم سوخت برا اینکه یخشون آب بشه یه شوخی باهاشون کردم ک یکم راحت تر باشن
و رفتم سر اون خانمه ک ببینم چکارشون میشن و فهمیدم مادر خانم ،داداش، زن داداش آقا پسر هستن(خیلی طولانی شد😂)
خلاصه بعد اینکه به ایشون اصرار کردم ماجرا بین خودمون بمونه قضیه رو عنوان کردم
گفتم ایشون چیا گفتن
یعنی این بنده خدا به حدی ناراحت و عصبی شدن ک دلم سوخت از درون حرص میخوردن چون آدم درونگرایی بودن ابراز نکردن ولی متوجه انقلاب حالشون شدم
خلاصه خیلی زود صحبت ها تمام شد و رفتن
برخلاف اینکه از ایشون خواستم مطرح نکنن و فقط برا اینکه طرفشون رو بشناسن مطرح کردم ایشون به خانواده اشون گفته بودن
خواهر آقا چند روز بعد زنگ زدن به بنده و از کم و کیف ماجرا سوال کردن و بنده ماجرا رو تعریف کردم
اون بنده خدا هم گفته بود به جون بچم دروغ گفته
و خواهر ایشون معتقد بودن ک چرا قسم جون بچش باید به دروغ بخوره
بنده هم گفتم آخه چه سودی به حال من داره ک بخوام ایشون رو خراب کنم نه ایشون رو میشناسم و نه مشکلی باهاشون دارم و به هر صورت جواب بنده منفیه فقط دلسوزی کردم و چهره واقعی ایشون رو نشون شما دادم.خیلی مودبانه خداحافظی کردم و قطع کردم
هر چند ک این آقا داماد دو سال تلاش کردن و به اصطلاح مخ ما رو زدن و الان بابای بچم هستن اما خدایی دلم میخواد این بنده خدا رو ببینم و به چند قطعه مساوی تقسیم کنم 😂😂😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یبار دیگه برا برادر دومی رفته بودیم سر قرار گلزار شهدای شهر دیگه
چقدر که هماهنگ کردن منه خواهر با دو تا بچه دوقلو کوچیک سخته
خانم واسطه هر چی ما ازش پرسیدیم دقیق جواب نداد و گفت فقط بیاین خودتون ببینید
ما رسیدیم سر قرار
واسطه به ما گفته بود دختر خانم بسیار مذهبی هست و اهل آرایش نیست و نه لاغر هست نه چاق
خلاصه که ما ایشون رو دیدیم ماشالله خیلی هیکلی و تپل
منو برادرم بزاشتی رو هم اندازه ایشون نمیشدیم
تو راه هم دست کشیده بودن به لبشون رژ لب پخش شده بود رو چونه شون
بعد صورتشو جوری گرفته بود که هییییچی معلوم نبود
تنها چیزی که گفت با لبخند این بود که من دانشجو ام ولی سبکم طلبگی هست
و من خواستگار قدسی داشتم رد کردم
خوب خواهر من امون بده بزار ازت سوال بپرسن
اومدن ببیننت چرا اینجوری رو میگیری
آمار خواستگار قبلی بیچاره رو چرا میدی تو جلسه اول
برادر ما که نطرش منفی بود
ولی من بخاطر حرفهای واسطه و تعریفهای واقعا دورش از ایشون
واقعا سر درد گرفته بودم
دختر خانومهای عزیز به خدا پسر ها هم وقت میزارن کلی هماهنگی و هزار امید و آرزو میان خواستگاری
واسطه ها رک و راست حرف بزنید.
وقتی میدونی دختر خانم با کار ماموریتی مشکل داره و میخاد کنار خونه پدرش زندگی کنه چرا پسری معرفی میکنی که نظامی هست
چرا وقت خودت و چند نفر دیگه رو میگیری
#خواهر _شوهر_باتجربه
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
برای کانال خاطرات سمی
یکی دوماه پیش یه موردی تماس گرفتن و گفتن که برادرم سپاهی هستن تو قسمت اداری سپاه کار میکنن و...
خلاصه ما هم دیدیم شرایط کلی خوبه و ماموریت ندارن(چون روحیاتم با این مشاغل ماموریتی سازگار نیست نمیتونم خواستگار نظامی بپذیرم) ما هم گفتیم یه قرار تو امامزاده ی شهرمون بزاریم.
ما رفتیم سر قرار با مادرم و ایشون هم با مادرشون اومدن. من که کلا خجالت میکشم راحت به آقا پسر نگاه کنم و از اونجایی که آقا پسرا معمولا اصلا انقد به آدم نگاه میکنن آدم نمیتونه ببینه طرف چه شکلیه یه نظر همیشه میبینم و تصمیم میگیرم. (برعکس شده همه چی😐)
خلاصه ما دیدیم اینا رو رفتیم سلام و علیک من یه نگاه به آقا پسر انداختم دیدم چییییی😱
عینک دودی زده بود و ماسکشم تا عینک کشیده بود بالا🤐😒
خب مرد مومن نمیخوان شناساییت کنن ببرنت شکنجه که اینجور خودتو پیچیدی نگاه نامحرمان بهت نیفته😒😒😒
بعد خودت از اون زیر دختر مردمو دید میزنی🤦🏻♀️
لا اله الا الله از دست کارای این پسرا😩😩😩
بعد مامانم گفت چرا همچین کردید بالاخره فقط شما نباید دختر منو ببینی که. دختر منم حق داره ببینه شما رو😅
هیچی بعد که بقچه ها را وا کرد با واقعیت ها مواجه شدیم😕😑
بعدم کاشف به عمل اومد جناب فقط رفته آزمون استخدامی سپاه رو داده🤐
خب مسلمون پشت تلفن راستشو بگو😕 قرار نیست ترور بشی که🤦🏻♀️
هیچی دیگه اصلا من اجازه ندادم صحبت انجام بشه و اینگونه بود که رد شد اینم😂😂😂
#فوقع_ما_وقع
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام بر حاج خانم شجاعی
یه خاطره هم بگم از خواستگاری
چند وقت پیش یه بنده خدایی مادرش و خواهرش اومدن خواستگاری من فکر کردم پسرشون رو میارن ولی نیاوردن
منم همچین حجاب کرده بودم حرصم ام در اومده بود
بعد مامانه گفت راحت باش دخترم حجابتو باز کن گفتم نه ممنون راحتم 😂
بعد نمی دونست چی بپرسه انگار جلو ی من به مامانم می گفت دخترتون مهربون هستن؟
با پدرشون خوبن؟ با برادرشون خوبن؟
قیافه من 😐😶😂
..
بعد یه مورد دیگه ام بود معرفی کرده بودن ما رو .
خانومه زنگ زده بود می گفت پسرم دیپلمه و شاگرد یه مغازه دار هستش (حالا من خودم دانشجو و شاغلم ولی اهمیت ندادم)
ولی خب ! قد بلند و چشم رنگیه!
برا همین دختر خشششششگل می خواد
(بعد ام سه ساعت از قیافه من پرسید و گفت ) شما ام اول عکس دخترتونو بفرستید اگه پسرم پسندید میایم . :))))))))))))
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام..آقا ما یه خاطره بگیم😁
یه روز زنگ در خونمون رو زدن و من با لباس لش عروسکی و موهای آبشاری رفتم در و یه خانمی رو دیدم که داخل هم نمیومد و گفت عزیزم مامانت خونه س؟🤔..گفتم نه😯 گفت خواهرت؟🧐 گفتم نه اونم با مامانم رفته بیرون..گفت میشه شماره مامانتو بدی؟..که دیدم برای اینکه شماره مامانمو بدم اول باید بدونم کیه گفتم شما؟🤨
گفت برای امر خیر😌..گفتم برای کی؟😶 گفت برا خواهرت😌..گفتم ببخشید ولی خواهرم متاهله😶..خانمه که شوکه شده بود😐 گفت مگه فامیلی مامانت فلان و فامیلی بابات فلان نیست؟
گفتم نه این مشخصاتی که دادین مشخصات خالم و شوهر خالمه🙄..گفت افرین همونه که دوتا دختر داره؟😀..گفتم خیر اون دوتا پسر داره😏..دیگه دیدم خیلی مستاصله و با اینکه میدونستم اونی که معرفی کرده مارو منظورش من بودم با اون وضعیت مشخص بود نمیدونه چیکار کنه تیر خلاصو زدم و گفتم فکر کنم اشتباه اومدین😃 ..از خدا خواسته در رفت😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi