سلام خب قسمت اول تعریف کردم
و اما قسمت دوم
جلسه دوم قرار شد بیاین
بعد اینسری قرار بود خواهر بزرگمم باشه
و ازشب قبلش خونمون وایستاده بود و تا دو شب با خواهر دیگه ام داشتن برای فردا نقشه میکشیدن مخصوصا خواهر کوچیکم که از چرب کردن صندلی داماد تا تو کفش هاش چیزی گذاشتن و جاسازی گوشیش و تو اتاق و پخش اهنگ بگیرید تا هرچیز دیگه ای که به ذهنش میرسید
من هر لحظه میترسیدم چون از خواهر من همچی بر میاد
دیگه اینقدر تا فردا استرس داشتم و از چشمام معلوم بود که دلشون برام سوخت و گفتن بابا کاری نمیکنیم اروم باش😂
خلاصه عصری اومدن و ما رفتیم تو اتاق به حرف زدن
اینسری پسر خواهرم که دو سالهش هست تو اتاق کناری خواب بود از همجا بی خبر با صابون و سنگ پا به دست ( این فسقلی به طرز عجیبی عاشق حمل کردن صابون ها و سنگ پا با خودش هست 🤦♀) اومد تو اتاق و گیر داده بود من میخوام روی پات بشینم
حالا مگه من میتونستم تمرکز کنم🤦♀
جلسه دوم که اینشکلی گذشت
جلسه سوم قرار شد زنداداشم بیاد و اونم یک فسقلی دو ساله داره که اینسری ما غرق صحبت بودیم که این بچه داداشم میومد تو اتاق میرفت
بعد فهمیدم خواهر عزیزم بچه رو هییع میفرستاده تو اتاق😂🤦♀
یعنی یک جلسه اروم نشد ما حرف بزنیم
بعد دو جلسه قبلی به علت محرم و صفر مشکی پوشیده بودن همسرم
و جلسه سوم که دیگه این ایام تموم شده بود با لباس ری اومدن که اصلا خوب نبود و کت و پیرهنشون اصلا بهم نمیومد که من یک جوری شدم
ولی همه میگفتن این بعدا درست میشه خودت میتونی مدیریت کنی
و جالبی این بود که همون یکبار بود که من یک همچین ترکیب بدی دیدم ازشون
تو جلسات بعدی و الان که دو ماه عقدیم اینقدر خوش لباس و خوش سلیقه ان که من همش تعجب میکنم از اون سلیقه اون شب
لذا تو قضاوت لباس کمی فرصت بدید بهشون شاید یکبار از دستشون در بره😂
#حنا
#قسمت_دوم
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه بار یه خانومی دنبال عروس ولایی وینا میگشتن که مسوول اون مجموعه ای که کار جهادی میکنیم شماره مادر منو داده بودن .
و بعدش بهم گفتن که آره همچین موردیه و خیلی خانواده ی محترمی هستن و پسره طلبه هسنت و ۱۸ سالشه...منم ۱۶ سالم بود😐
تا گفتن ۱۸ سالشه من یه پسر بچه را تصور کردم 😂😐بعد دیگه گفتم نه من اصلا سنم کمه و آقاپسرم سنشون کمه و ینا و بگین زنگ نزنن ولی ایشون گفتن حالا بزار زنگ بزنن یوقت مورد پسندتون بود .
چند روز بعد ولادت یکی از امام ها بود و مامانشون زنگ زدن خیلی مودب بودن و به مامانم عیدو تبریک گفتن و تعریف کردن که خودشون و همسرشون استاد دانشگاهن و پسرشونم طلبه است و خیلی ساده میگیرن برای جهیزیه و اهل این چیز ها نیستن با اینکه وضعشونم خوبه و گفتن هر حمایتی میکنیم از پسرمون و خود پسرشون بجز طلبگی یه مهارت دیگه بلدن و از اونم درآمد کسب میکنن و خلاصه گفتن ما همه جوره تابع شما هستیم و هر طور که شما بخواین اقدام میکنیم ...
خیلی خوب بودن ولی حیف که چند سال زود اومدن ...
برای همین مامان من چون سن جفتمون کم بود قبول نکردن و آرزوی خوشبختی برای پسرشون کردن 👩🦯
#ننه_باشخصیت
#حالا_کجایی؟
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
بجای خواستگاری خنده دار این دفعه براتون خواستگار سیریش رو تعریف میکنم پسر یکی از همسایه هامون وقتی من دوم دبیرستان بودم از من خوشش اومده بود البته ایشون نزدیک 12سال از من بزرگتر بودن چند بار اومدن خواستگای ما هی جواب رد میدادیم باز مییومدن....... که شروع کردن به سبک بازی هر روز مییومدن جلو مدرسه من🤦♀️😭 منم ی جوری شده بود متنفر شده بودم 😡و همه همسایه ها فهمیده بودن که ی دفعه پسر یکی دیگه از همسایه هامون که مثل اینکه اونم از من خوشش اومده بوده😥😐 ولی بروزنمیداده با این اقا دعوا میکنن و کار به کتک کاری میرسه و خلاصه این پسر همسایه مون گوش اون خواستگارم رو با چاقو میبره🤦♀️ و بعدش، بنده خدا رفت زندان برای یک سال و البته بعدش همه همسایه ها جمع شدن رفتن تا تونستن رضایت و دیه رو بدن البته بگم ادم دعوایی نبود بیچاره نمیدونم چی شده بود بینشون 🤦♀️😂خلاصه طوری شد ما خونه مون رو از اون کوچه فروهتیم رفتیم جای دیگع پل کن نبودن 😐🤦♀️😔بعد چند ماه بیخبری از این اقا دوباره من رو تو خیابون دیدن و یهو مثل دزد ها افتادن دنبال من 😔😥حالا من بدو و دوستم اون اقا بدو😡😐تا اینکه ی هو به سرم زد نریم خونه خودنون بریم خونه دوستم تا ادرست مارو یاد نگیره خلاصه رفتیم جلو در دوستم اینا پسره از جلو ما رد شد بعد با کمال پرویی گفت سلام😐 بلاخره پیدات کردم 🤦♀️😏😁بعد این ماجرا هرروز این اقا مییومد حلو مدرسه یا سر کوچه ما و ی عرض ارادتی میکرد میرفت منم حالم بد میشد ازش و میترسیدم میگفتم ی موقع روم اسید میپاشه 😂😐تا اینکه چند بار دیگع خواهر مادر عروس همه مییومدن خواستگاری تا اینکه ی دفعه اومد جلو در خونمون و با صدای بلند گفت سلام قبل عید مییام تکلیفمون رو مشخص میکنم عزیزم 😭😂🤦♀️بماند که ما تازه رفته بودیم تو این محل و همسایه ها مارو نمیشناختن حالا شما حساب کن هر روز ی پسر میاد جلو در خونه هی سلام میده به دختره 😥
دیگه اعصابم نکشید و رفتم با گریه و زاری پیش مامانم گفتم من میترسم از این پسره البته بگم بابام نمیدونست قضیه روچون میترسیدیم دعوا بشه
قرار شد ی روز که اومد جلو در خونه مامانم مچش رو بگیره حالا بماند که چقدر فیلم بازی کردیم تا مچ پسره رو مامانم س هو گرفت و من رفتم خونه مامانم خیلی بد و بیراه بهش گفته بود بعدش پسره بیچاره گریه کردع بود که من دختر شمارو میخوام نمیدونم چه کنم مامانم گفته بود بابا دختره من بدش میاد از توگفته بود باید خودش بگه 🤦♀️🤦♀️بعد اومدن خواستگاری منم رفتم تو خواستگاری خیلی پرو گقتم من نامزد پسز خاله ام هستم لطفا دست از سر من بردار 🤦♀️😂البته بگم من اصلا پسر خاله مجرد نداشتم 😐اونم گفت باشه بعد ها خبر رسید رفتع دختر خاله اشرو گرفته 😂این خاطره رو اسنجا گفتم چون بلاخره پسر ها داخل کانال هستن خواهش میکنم طرف رو این قدر اذیت نکنید من واقعا تا یمدت عذاب کشیدم 😔🤦♀️😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام آقا ی سم خاص از بی فرهنگی
یبار ی ننه ای زنگ زد خونه ما و گفت از طرف فلانی (یکی از دوستان خیلی دور من) زنگ میزنم امشب بیایم خونتون؟ مامانم گفتن حاج خانوم امشب که نمیشه گفت آخه پسرم امشب اخرشب میره تهران میخوایم تا اون هست بیایم مامانم گفتن جایی وعده داریم و واقعا اون شب دعوت بودیم، کنسل شد،
دیگه زنگ نزززد تا ۳ هفته بعدش که بیان باز، اینبار من تهران بودم، (ایشون دانشجوی شهیدبهشتی، دندون میخوند من علم و صنعت، طراحی شهری میخوندم، اینم بگم که اصفهانی هستیم)
خلاصه دوباره زنگ نززززد تا حدودا ۳ هفته بعدش، گفت فردا شب بیایم خونتون، مامانم با کلی عذرخواهی گفتن نه حالا هی اصرار که چرا نه، پسر من اومده اصفهان، دختر شمام اصفهان چرا نه، مامانم گفتن امشب داریم میریم مکه، گفت خب عصری بیام؟ مامان گفتن وااای نه خدا مرگ (حالت مامانی بخونید) اصلا آمادگی اش رو نداریم و داریم میریم سفر کلی وسیله اینا وسط اتاقه،
نقطه عطف ماجرا از مکه مامان اینا شروع شد، ایشون هر چند روز یکبار زنگ میزد و حال من و خواهرام رو میپرسید و میگفته اگه چیزی لازم دارید به من بگید و هی تاریخ بازگشت میپرسید، یعنی ی جوری رفتار میکرد احساس میکردم عقدم، خلاصه مامان اینا از مکه اومدن و این خانواده زنگ زدن و
گفتن دخترم ساعت ۳ شب پرواز دارن، پسرم هم فردا شب میره تهران، میخوام تا پسرم و خواهرشون هستند امروز بیایم خونتون، مامان بنده خدا منم با کلی استرس قبول کرد و قرار شد تشریف بیارن...
حالااااا
ی سوال من از شما میپرسم، شما هم با این رفتارا فکر کردید قراره پسرشون رو بیارن؟! ماهم همین فکر رو کردیم ولی سخت در اشتباه بودیم😁
مادر و خواهر تشریف آوردن!
چیزی که تا قبل از ایشون اتفاق نیوفتاده بود و همیشه پسر باید حضور میداشت، بابا و مامان پشت تلفن میگفت این دختر و پسر هستند که باید همدیگه رو بپسندند و بدون پسرتون تشریف نیارید.
حالا اینا اومدن یهو بابام سرشون رو از در بیردن کردن و گفتن پس آقازاده؟؟ مادر گفتن نیوردیمش، انگار بچه ۳ساله اس😒
یهو بابا گفتن عاهان خواهرشون مهمتر بودن برای پسندیدن تا خودشون
و شروع کردند خیلی محترمانه، که حاج خانوم شما مدل صحبتتون در مورد تاریخ رفتن پسرتون به تهران توی هربار که تماس تلفنی داشتید و حتی اینبار مارو مطمئن کرده بود که باهم تشریف میارید اگه نه حتما میگفتیم بهتون که بدون اقازاده نیاین،
خلاصه من که عصبی همینجوری ی گوشه نشسته بودم و با ناراحتی و باحالت خیلی سر و سنگین به سوالات ننه جواب میدادم، یهو تا دیدن جو سنگینه گفت بزارید عکس پسرم رو نشون بدم
😁😁 حدودا ۶_۷ دقیقه سرشون توی گوشی با دخترشون، میگفت اینو نشون بدم خواهر میگفت نه نه اینجا خوب نیوفتاده، خواهره میگفت اینو بده، میگفت نههه اینجا چاق افتاده، بعد یهو گفت واییی یادته اینجا شماله هااا چقدر خوش گذشت😁 و خاطراتشون رو باهم مرور میکردن خیلی ضایع بود که حتی ی عکس کنار نزاشته بودن،
بعد عکس رو دادن بابام، بابا نگاه کردن و آرزوی موفقیت، بعد دادن گوشی رو مامان، ایشون هم همینطور!
بعد گوشی رو گرفتن سمت من که من حرکتی که زدم که هنوز تا یادش میفتم جگرم حاااال میاد، من دستم رو به صورت رد کردن گرفتم جلوی گوشی و گفتم ممنون من نمیبینم😒 یهو خواهره گفت عزییییزم شما باید ببینی اصلا، منم گفتم اگه قرار بود من ایشون رو ببنیم میآوردنشون، نه لازم نیست من نگاه نمیکنم موفق باشن
فکر کرده بودن چون دندون بهشتی میخونه ما باید با هر بی احترامیشون ناراحت نشیم، خلاصه یکم نشستن و در سکووووت ادامه دادن که بابا گفتن ببخشید من باید برم من فکر کردم آقازاده هستن که مرخصی گرفتم و اومدم و الان دیگه باید برم، بابا رفتن و اینا هی زنننگ به هرکسی که بیاین دنبال ما، هیچکی مسئوليتشون رو قبول نمیکرد، اسنپ میزدن نمیشد، یعنی حدود ۴۰ دقیقه همیجوری نشسته بودن و بلند بلند با تلفن که پاشو بیا دنبالمون، و باحالت دعوا باهم حرف میزدن یعنی داغون بودن
خلاصه رفتن
فرداش عصر دیدم دوستم زنگ میزنه به من که عزیزم توروخدا جواب تلفنتون رو بدید و زشته و از این حرفا😳 گفتم خب ما خونه نیستیم خب، گفت این مادره زنگ زده و میگه خانواده دختر از عمد گوشی رو جواب نمیدن و با اینکه من رو پیغامگیر براشون پیغام گذاشتم بازم جواب نمیدن بهشون بگو جواب بدن ما باپسرم بریم خونشون،
یعنی در این حد بی فرهنگ که حدس اولشون بجای اینکه ممکنه ما خونه نباشیم، این بود که ما گوشی رو جواب نمیدیم
ننه های محترم
۱ اینکه یکم غرور رو بزارید کنار، شما به پسراتون افتخار میکنید که مثلا کنکور فلان رشته و دانشگاه قبول شده، قرار نیست همه افتخار کنن، بقیه شعور و فرهنگ شما رو میسنجن نه دانشگاه پسرتون رو
۲ اینکه اگه خودتون کاری رو با مردم انجام میدید فکر نکنید بقیه هم همینجوری مثل شما هستند، درسته کلید اسرار دیدید ولی دیگه نه در این حد..
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khasteg
خواستگاری سمی:
البته مورد من به مرحله آومدن و خواستگاری نرسید اما از سم ماجرا بازم کم نمیشه😐😂
سال سوم دبیرستان که بودم از طرف مدرسه رفتیم راهیان ، یه سرادر تمام طول سفر همراه ما بود و روایت گری می کرد
شخصیت ایشون برای هممون خیلی جذاب بود ، در عین اینکه خیلی مذهبی و باتقوا بودن شوخ طبع و خنده رو ...
بین حرفاشون درس اخلاق و ازدواج و تربیت فرزندم می دادن که از بین حرفاشون فهمیدیم دوتا پسر طلبه دارن
گذشت ما برگشتیم مشهد و چندبار ایشون اومدن مدرسه ما برای روایتگری و یادواره شهدا
من هم فرمانده بسیج بودم هم مسئول فرهنگی شورا به خاطر همین باهمه مسئولین مدرسه دوست بودم
یه روز معاون فرهنگی مون صدام کرد گفت همون سردار آقای فلانی زنگ زده به من گفته یه دختر خوب که تو مدرسه تون میشناسین معرفی کنید برای پسرم ، مدرسه هم شماره منو داده بود
گفت حالا نظرت چیه ، گفتم نمیدونم حالا برم خونه با مادرم صحبت کنم
ولی خودم کلی ذوق کردم اخه خیلی خانواده خوبی بودن😂
مادرم به خاطر سن کمم و خواهر برادر بزرگ ترم اصلا خواستگار راه نمیداد
منم اصرار اصرار که همین یکی رو راه بدین شاید خوب بودن
خلاصه کلی اصرار کردیم و خودمو ضایع کردم😂
اون آقا خودشون زنگ زدن و مامانم صحبت کردن ، مامانم تمام تلاششو کرد گفت دخترم بچه ست درسش مونده هنوز کوچیکه ولی اونا قبول نکردن ، با اینکه هنوزم راضی نبود به خاطر اصرار من و اونا قبول کرد قرار شد فردا زنگ بزنن برای قرار که بیان
( حالا چرا خانومشون زنگ نزد نمیدونم)
مامانم بازم سعی کرد منو قانع کنه با اینکه شرایطشون خوب بود نیان منم گفتم بیان ببین شاید خودت خوشت اومد
داداشمم میگفت تازه طلبه شده درامد نداره کار نداره منم میگفتم مهم خود آدمان خانواده شون اخلاق و فلان...
فردا زنگ زدن و برای پنجشنبه قرار گذاشتن و گفتن چون جلسه زیاد میرن شاید آدرس و فراموش کنن برام پیامک کنید😐🤦🏻♀️
خلاصه آدرسم گرفتن و پنجشنبه شد و خبری نشد 😐
نه تنها پنجشنبه که اصلا دیگه خبری نشد و حتی زنگم نزن بگن آقا به خاطر فلان مسئله ما نمیایم😐
خیلی بهم برخورد و توقع این رفتار از این خانواده نداشتم
و من تا الان که ۲۲ساله شدم پشت دستمو داغ کردم که دیگه سر موردی حتی اگه به ظاهر خوب باشن به مادرم اصرار کنم 😂😒
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
یه خاطره ی سمی
تقریبا دو سه ماه پیش تو باشگاه یکی از مامانم منو برای خواهرزادش خواستگاری کرد. مامانم شمارشو داد که زنگ بزنن. همون روز دقیقا وقتی بعدازظهر داشتیم استراحت میکردیم ننه پسر زنگ زد😐
شرایط رو گفت و شرایط ما رو پرسید. اتفاقا شرایط اولیه واقعا واقعا با هم جور بود.
طبق معمول صحبتا رسید به شغل پدر و اصالت ما که ننه هه لحنش تغییر کرد و یجوری برخورد کرد که انگار ما بی فرهنگیم😔 و آخرش گفت: باشه من با پسرم مطرح کنم شرایط شما رو (و این دیگه آنقدر تکرار شده ما میدونیم دیگه زنگ نمیزنن). و گفتن من فردا صبح زنگ. میزنم جواب میگیرم🙂 حالا شما هم شرایط ما رو بنویسید یادتون نره منم نوشتم تو دفترم داشته باشم شرایطتون رو🤐 تماس میگیرم خدمتتون🙄بعد گفتش اشکال نداره اگر من زنگ نزدم شمارتون رو بدم به کس دیگه ای شما رو معرفی کنم؟ 😶👊
مامانم گفت نخیر شماره امانته پیش شما. به کسی ندید لطفا😕
ینی این حجم تناقض تنها در عرض چند ثانیه صحبت🤦🏻♀️
گذشت و اون خانم دیگه زنگ نزد.😑
--
تا یکی دوهفته پیش دوباره زنگ زد خودشو معرفی کرد که مامانم نشناخت. من اشاره کردم از دور که مامان خواهر فلانیه😬 مامانم یادش اومد.
دوباره خانمه شرایط میپرسید😐 بعد مامانم گفت شما همه ی شرایط ما رو تو دفترتون نوشتید😂
بعد ننه هه گفت عه من قبلا زنگ زدم بهتون؟ میگم اسمتون آشناست 😐 (ینی انقد شونصد جا زنگ میزنن و الکی ایراد میگیرن که خودشون هم یادشون نمیاد به کی زنگ زدن به کی نه🤦🏻♀️)
که دیگه مامانم که خیلی ناراحت شده بود دیگه تماس رو ادامه نداد و گفت لابد قسمت نبوده که تماس نگرفتید 🙄
بعد خانمه دید مامانم ناراحت شده تااازززههه رو کرد که آره پدرشوهر من هم اصالتش با شما یکیه 😐🤦🏻♀️
خب نامرد یکی با خودت و پسرت همچین برخورد نامحترمانه ای داشته باشه راضی میشی؟ (حالا ما از روی فامیلیشون متوجه شدیم که اونا هم اصالتشون با ما یکیه ولی اون خانمه بار اول اصالتشون رو دروغ گفت)
👇🏻
خدایی آقایون مادرهاتون رو کنترل کنید دیگه واقعا یکم خودتونو جای ما بذارین بد نیست. دیگه اعصاب نمونده برای خودمون و خانواده هامون...
و واقعا یکم فکر کنید چطوری خانوادگی اون دنیا میخواین جواب اشکها و ناراحتی های یه دختر رو بدین؟
خوشتون میاد یکی با دخترتون این کار رو انجام بده؟
#فوقع_ما_وقع
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
این خاطره ای که میخوام بگم هم مرتبط با خاطرات سمی هست هم فاتتزی ها ( البته فانتزی من نه، فانتزی آقای خواستگار)
یه بار گوشی من زنگ خورد و یه آقایی پشت خط بودن ازم پرسید خانم فلانی؟ گفتم بله...گفتن شما وکیلید؟ گفتم بله کارآموزم
خب وقتی این رو گفتن من فکر کردم قاعدتا مشکل یا سوال حقوقی چیزی دارن که تماس گرفتن چون اسم و فامیلی و شماره تماس ما تو سایت هست، ولی در کمال تعجب گفتن ببخشید شما که ساداتید، از نسل فلان امام هستید؟ منم گفتم بله
بعد گفتن من خیلی دوست دارم همسرم از سادات نسل فلان امام باشه و با تحقیق از چند تا از علما و دوستان صاحب علم در این حوزه فهمیدم یه عده از فلان فامیلی (یعنی فامیلی من) از سادات نسل همون امام هستن که من خیلی ارادت دارم بهشون و خیلی دلم میخواد با همچین خانواده ای وصلت کنم و اینا
خلاصه گویا ایشون فامیلی مدنظرشون رو در گوگل سرچ کردن و اسم و مشخصات و شماره تماس من رو آورده و در نهایت ایشون گفتن خواستم بدونم شما خودتون یا دختری از فامیل هاتون قصد ازدواج ندارید؟😨😨😨
یعنی همینطور که ایشون داشتن صحبت میکردن، به قول اون دوستمون من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم (البته در واقعیت داشتم زمین رو گاز میزدم از خنده، در حالی که خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر بود😕) من زیاد دیده بودم که دوست داشتن همسرشون سید باشه ولی اینکه حتما از نسل فلان امام باشه برام جدید بود😶
تازه وقتی گفتم نه خودم نه فامیلام قصد ازدواج نداریم گفت خب عیب نداره شماره من افتاده اگه در آینده موردی پیدا کردید به من معرفی کنید😶منم از حرصم همون لحظه شماره اش رو پاک کردم😒
حالا منم از اون موقع تا حالا رفتم تو افق محو شدم و هنوز درنیومدم🤦♀😅
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام سم آوردم
پیگیر شدم از رابط، خواستگارمون که قرار بوده تماس بگیرن چی شد این بنده خدا؟
گفتن: تصادف کرده 🛌
چند روز بعد با یک مورد دیگر قرار داشتم، یک روز و بعد از اینکه قرار فیکس نشد
عکس فرستادن، گفتن تصادف کردن 🤦🏻♀
هیچی دیگه فهمیدم گره ازدواجم کجاست
تصادف 👻
#مورد_تصادفی
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام 💫
برای کانال خاطرات
یکسال پیش، یه خانواده تماس گرفتن، خلاصه قرار گذاشتیم، مادر و آقاپسر تشریف اوردن،
دوتایی صحبت کردیم،
برای جلسه اول، همه چیز بهم میخورد
حتی تماس هم گرفتن گفتن چون الان وقت امتحاناس، بعد از امتحانا مزاحم میشیم برای آشنایی بیشتر
(آقا پسر دانشجوی دکترا و استاد دانشگاه بود)
اما دیگه خبری نشد ....
همون زمان، مثلا حدود یک هفته بعد،
یکی از معلمهای قدیمم میخواست بهم مورد معرفی کنه
من گفتم توی جلسات آشنایی با یکی هستم، اجازه بدین اول تکلیف این خواستگار روشن بشه ..
که خب اینم پرید چون دیگه پیگیر نشد که چخبر؟
حرفو کوتاه کنم،
به جایگاه اجتماعی و سواد و........ نیست
من بخشیدم
ولی خب خاطره که فراموش نمیشه
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام😁
یه بار با خواهرم داشتم از خیابون رد میشدم یهو یه ننهای پرید کنار من🤣بعد تا برسیم اونور خیابون به جای اینکه سمت راستشو نگاه کنه که ماشین نزنه بهش داشت منو نگاه میکرد🤣🤣🤣🤣 من مرده بودم از خنده🤣البته خداروشکر ماسک داشتم.
دیگه رسیدیم اونور خیابون برای امرخیر شماره میخواست یکی دوتا سوالم پرسید آخرش که خواست بره گفت راستی ماسکتو بده پایین ببینمت😆 خلاصه منو دید و خدافظی کرد و رفت.
فرداش تماس گرفت و با مامانم صحبت کرد و قرار شد آخر هفته بیان خونه ما
وقتی اومدن و صحبتای اولیه انجام شد قرار شد منو پسرشون بریم حرف بزنیم.
ایشونم پرحررررررف ...همون اولای صحبت هم که من سوال پرسیدم و نظرشو راجب ادامه تحصیل و کار کردن خانما گفت من دیگه فهمیدم ما به درد هم نمیخوریم. ولی خب این آقا هی راجب همه چیز خاطره تعریف میکرد🥱🥴خلاصه با هر فلاکتی بود صحبتا تموم شد.
سممم ماجرا اینجاست👀
همین من نشستم، مامان پسره پاشدن رفتن پیش مامان من ، خم شدن در گوش مامانم گفتن من یه لحظه میخوام دخترتونو بی حجاب ببینم....
خب چی میشد همون جایی که نشسته بود این خواسته رو مطرح میکرد 😐
قشنگ مامانم یه لحظه ترسید از این حرکت خانومه😂😕
خلاصه منم با عصبانیت پاشدم با خانمه رفتم تو اتاق. خانمه خودش نشست منم وایساده بودم یه گوشه😂😂 قشنگگگگ با لحن بازجویی گفت روسریتو بردار ببینم🤨 منم روسریمو برداشتم سرشو تکون داد گفت موهات صافه یا نه؟ به پسرم گفتی میخوای کار کنی؟🤨 آهنگ که گوش نمیدی؟ آهنگای صداسیما رو چی؟ منم چرت و پرت جواب میدادم😂😂بعد دیدم همینطوری داره نگام میکنه با ترس گفتم دیگه بریم بیرون؟ سرشو تکون داد و بلند شد و پنج دیقه بعدشم پاشدن رفتن. فرداشم که زنگ زد هم جواب اونا منفی بود هم ما.
بعد این جریان دو سه بار دیگه من و مامانم رو تو محل دید و هر دفعه هم اومد شماره بگیره برا امر خیر😂 که مامانم توضیح داد خانم فلانی شما تشریف اوردید خونهی ما در خدمتتون بودیم! خانمه هم میگفت عه؟ چون این ماسکا هست من یادم میره چهرهها رو...
آخرین بارم با پدرم رفته بودم هیئت، همین نشستم اومد پیشم گفت سلام قصد ازدواج داری؟ منم گفتم خانم فلانی شما چرا منو نمیشناسید؟؟ یه بار تشریف آوردید خونهی ما😐
گفت عه آها ... این ماسکا .... ://// و پاشد رفت اونور مجلس👋🏻
الان یه دوسالی میشه دیگه ندیدمش...فکر کنم برای پسرش زن گرفته دیگه😄
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
برای خاطرات
فکر کنم سمی ترین خاطره برای منه
عارضم خدمتتون که من فردی مذهبی تو بین فامیلامون هستم یعنی مثل من دیگه نیست حتی خواهرمم حجاب و اعتقاداتش بامن فرق میکنه
میشه گفت تنها شخص نزدیکم مادرمه
دوسال پیش من ی خواستگار فامیل داشتم
تقریبا نزدیک و درعین حال دور
ازین ازدواج فامیلیای بشدت توهم
که برادر زن پسر عموم میشد
خلاصه ما رفته بودیم شهرمون خواهرم هم بعد عمری اومده بود باهامون خواهرم با دخترداییم هم سنن اونو دعوت کرده بود و این سری اصرااار که حتما خواهرتو بیاری حتما فلانی جون بیاد که من نرفتم و زنگ پشت زنگ که از اخر بزور منو اومدن بردن (جمع بزرگتر از من بودن و منم راحت نبودن چون واقعیت میخواستن کارایی بکنن که من دوست ندارم) منو بردن و بحث و کشوندن به خواستگارامو منم چندتا از تجربه های سمی خواستگاریمو گفتمو اینا هی سوال پرسیدن (دختر دایی من دختر خاله اقای داماد حساب میشد)
خلاصه من قبلش شک کرده بودم به مامانمم گفتم کاسه ای زیر نیم کاسه است اینا یطوریشون میشه هاا که منو دعوت کردن
گذشت تا خواهرم فردا پس فرداش ازم پرسید تحصیلات خیلی برات مهمه؟؟ منم چون خودم دارم دکتری میخونم گفتم نه قبل از تحصیلات ادم بودن و ویژگی های اخلاقی بیشتر برام ملاکه
باز من شک کردم که اینا چشونه و هی به مامانم میگفتم
گذشت تا زن پسر عموم مارو دعوت کرد خونشون حالا خواهرمم اصرااار که خوشگل کن فلان لباس و بپوش چادر سرت نکن من توجهی نکردم فقط یادمه برای اینکه روشو زمین نندازم کرم زدم
رفتیم دیدم به به مادر خواهر کوچیک خواهر بزرگ (زن پسر عموم) خاله ایشون و دختر عمو و دایی خودمم اومده بودن مثلا مجلس زنونه
من ک دوزاریم افتاده بود و قبلش به مامانم گفتم اینا حتما منو برای داداششون میخوان مامانم گفت برو تورو خدا اون ازت خیلی بزرگتره اصن به تو نمیخوره
همون شب منو مامانم برگشتیم خونه که خواهرم اصرار میکرد من بمونم پیش اونا که منم چون تیز نموندم که مادر اقا پسر تماس گرفتن که اره ما دخترتونو برای اقا پسرم میخوایمو اگه اجازه بدبن اینا امشب برن حرف بزنن و حالا منم بابام نبود نمیخواستم برم
خلاصه خواهرم اومدهو منو بزور برد
فکر کنید بعد سه سال میخواید ی فامیلی و ببینید که با هفت نفر ادم دیگه میبرنتون کافه که بشینید حرف بزنید
خواهر کوچیکشون و بزرگشون خواهر من دختر داییم خاله اشون و خود اقا پسر رفتیم ک مثلا حرف بزنیم
بماند که اقا رو صندلی گل پر پر کرده بود و با ی دسته گل اومده بود
رفتم میبینم با اون همه ادم من باید با ی نفر که ۱۳سال از من بزرگتره و اعتقاداتمون ۱۸۰ درجه متفاوته صحبت کنم
رفتیم تو پارک ازونجایی که خیلی تعداد زیاد رفته بودیم کافه
من میپرسیدم نماز ایشون میگف مهمونی مختلط من میگفتم روزه میگف مشروب
انقدر هم ک پررو و وقیح بودن من خودم یادمه من بچه تر بودم امار دوست دخترای این اقارو ما از در و همسایه میشنیدیم که واقعا باورم نمیشد تو جلسه اول از من در مورد مسائل خاک برسری بپرسه
خلاصه که ی ادم سممم و با توقعات بالا
وقتیم که زنگ زدیم برای جواب منفی گفت مگه از ما چه بدی دیدید بهمون دختر نمیدید 🤦🏼♀️
که خواهرشون اومدن پرسیدن چرا نه برادرم خیلی خوبه گفتم برادر شما خوب ولی من بااین اعتقادات نمیتونم با برادر شما که اصلا قبول نداره کنار بیام
هییی اینم از خواستگارای ما
بقول بچه ها اینم شانس مایه🤦🏼♀️
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام خانم شجاعی ،
دیروز با مادرم رفتیم خواستگاری رو تو شابدالعیظم ببینیم و اگه شد منو اقا صحبتی هم داشته باشیم
اقا ما هنوز نشسته بودیم که مادرشون گفتن مهریه باید زیر ۱۰۰ تا باشه، پسرمم هیچی نداره فقط پسر خیلی خوبیه، جهازم باید کامل بدید ما کمکتون نمیکنیم😐😂😂😂
هیچی دیگه مام که هنوز کامل نشسته بودیم، دوباره پاشدیم برای هم آرزوی خوشبختی کردیمو تو افق محو شدیم😂😂😂😂
مادرای عزیز پسردار نکنید اینکارارو😂😂😂😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi