💟بسم الله الرحمن الرحیم💟
#امضای_نویسنده
#من_او
#رضا_امیر_خانی
#خلاصه
سال ۱۳۱۲ شمسی، تهران،🇮🇷 خانی آباد،🛣 خانه اعیانی حاج فتاح، 🏛صاحب کوره آجرپزی فردوس،🙎♂ باب جون علی🙇 و مریم🙇♀. علی، رفیق شش دانگ👥 کریم،👲پسر اسکندر👴 و ننه 👵(نوکر و کلفت خانه فتاح) بود.
اسکندر و ننه یک "مهتاب" 👱♀هم داشتند. علی "برای خود آرام زمزمه کرد'مهتاب'.👱♀ته دلش دوباره لرزید. حالا او هم برای خودش چیزی🌷، رازی،🙊 یا کسی❤️ داشت!" درویش مصطفی💂♀ اما از رازش خبر داشت: "تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود، ❤️دل ❤️است."
پدر علی رفته بود باکو🚚 بار شکر🍚 بیاورد. اما هیچ وقت برنگشت👤... . یک انگشتش👆 را بریده بودند. کسی نفهمید ماجرا از چه قرار بوده🕵. اما سید مجتبی نواب صفوی👳، رفیق علی🙇، میگفت کار حکومت☠ است.
گذشت و گذشت تا سالهای کشف حجاب🙎. پاسبان عزتی👮، روسری از سر مریم🙇♀ کشید... . مریم دیگر تاب نیاورد🙎. کند و رفت🚶♀. جایی که بتواند آن جور که میخواهد🙆 زندگی کند و یک چیزهایی را فراموش کند👰. چند سال بعد هم مهتاب 👱♀به او ملحق شد تا او هم چیزهای دیگری👸 را فراموش کند...
باب جون🙎♂ و مامانی🙍 هم علی🙍♂ را تنها گذاشتند و رفتند👫. کریم🙅♂ هم که همان سالهای جوانی رفیق نیمه راه شد. مریم 👩هم همان جا در فرانسه🇷🇼 با یک آزادیخواه الجزایری🇸🇬 ازدواج👰کرد.
علی 👱اما هیچ وقت جرات نکرد پا پیش بگذارد💑. آخر، درویش مصطفی 💂یک چیزی به علی👱 گفته بود: "هر زمانی که فهمیدی مهتاب 👱♀را به خاطر مهتاب👱♀ دوست داری، با او وصلت کن👰. آن موقع حکماً خودم خبرت میکنم.📣
و خبرش کرد. 📢حالا دیگر مهتاب👱♀ برگشته بود ایران🇮🇷 و با مریم👩 در یک خانه 🏠زندگی میکردند👭.
علی 🙋♂راهی شد.🚶 همان روز موشک🚀 باران سال ۶۷ ...
"❤️مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا"❤️
مهتاب شهید شد...🌹🌹🌹🌹
اما علی🙍♂...
اما شاه بیت✅ غزل داستان علی🙆♂ آقای فتاح، آن جاست که "🌹مات شهیدا"🌹 و به جای یک شهید گمنام،🌸 در قطعه شهدا دفن شد.
#ادامه دارد....
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#ابراهیم_حسن_بیگی
#کتاب_مناسبتی
داستان ، داستان کشیش معروف میخائیل ایوانف است.👀
در میانه ی زندگی آرام با همسرش در کنار فراز هایی از انجیل در کلیسا 💒،ناگهان کتابی قدیمی به دستش میرسد.⚠
قدمت کتاب افرادی جانی را در پی خود میکشاند آنها در بدست آوردن این گنج از کشتن دیگران هراسی ندارند...👣
_در یک رویای صادقه کشیش مسیح را می بیند که کودکی را برای مراقبت به دستش به امانت سپرده👼 او بیشتر به اهمیت کتاب مرموز پی میبرد...❗️❌
#ادامه_دارد
#خلاصه
@kettabkhanha
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#کتاب_مناسبتی
#خلاصه
#ادامه_دارد
کشیش در پی اصل و جایگاه کتاب میگردد🔍 و در عین حال از دزدان میگریزد...
کتاب قدیمی دست نوشته هایی است مربوط به 1400سال پیش📜
کشیش ورقه های کهنه را با دقت میخواند...📖
کتاب حاوی نقشه ها و دسیسه های شخصی به نام عمرو در برابر پیشوای آن دوران است.👀
خصوصیات امام آن دوران اورا جذب میکند...
#ادامه_دارد
‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️
#تاب_طناب_دار
#خلاصه👇👇👇👇👇
همه چیز از یک آتش سوزی شروع شد. یک آتش سوزی به ظاهر ساده که یک نمایشگاه سیاسی رو که در یکی از دانشگاه های برپا شده بود سوزاند.
یکی از دانشجوها که از عوامل نمایشگاه بود به کما رفت. این اتفاق ممکن است در هر آتش سوزی دیگری هم رخ دهد. اما این بار فرق می کرد. فرق می کرد چون به کما رفتن یکی از دانشجویان، شد یک نماد برای مظلوم نمایی برپاکنندگان نمایشگاه و کلا گروه و حزب سیاسی آن ها.
طرفداران نمایشگاه حسابی از این اتفاق به نفع خودشون استفاده می کردند اما یکی از دانشجویان این جمع که اتفاقا از دوستان دانشجویی بود که به کما رفته بود، مثل بقیه نبود..
تاب طناب دار یک رمان خیلی قشنگ در حال و هوای اتفاقات سال هشتاد و هشت است.
در این رمان خیلی راحت دست های پنهانی را که فتنه را رهبری می کردند می بینید و پیچیدگی این اتفاقات مهم را حس می کنید.
@kettabkhanha
‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️
#فرشته_ای_در_برهوت
#خلاصه
رسول،عاشق حکیمه خاتون است.. دختری سنی از تبار سیستان🇮🇷
عشق💞 او را به (بی راه) می کشاند..شهری سنی نشین و بی آب💧
رسول فقط حکیمه خاتون را می خواهد. اما انگار عبدالحمید و عبدالله، عمو و دایی حکیمه خاتون،
به دنبال حل اختلافات شیعه و سنی اند!!
رسول آمده است #خواستگاری..
اما با ورود شیخ مالک، مجلس، دیگر خواستگاری نیست،
که مناظره ای تمام عیار است❗️❗️
@kettabkhanha
هدایت شده از *خط به خط...
#کتاب_مناسبتی
#خلاصه
#ادامه_دارد
کشیش در پی اصل و جایگاه کتاب میگردد🔍 و در عین حال از دزدان میگریزد...
کتاب قدیمی دست نوشته هایی است مربوط به 1400سال پیش📜
کشیش ورقه های کهنه را با دقت میخواند...📖
کتاب حاوی نقشه ها و دسیسه های شخصی به نام عمرو در برابر پیشوای آن دوران است.👀
خصوصیات امام آن دوران اورا جذب میکند...
#ادامه_دارد
#دعبل_و_زلفا
#خلاصه
داستان ❤️ #عشق❤️ دعبل خزاعی ، شاعر معروف اهل بیت،
به #زلفا
کنیزی شیعه، زیبا و مومن...💞
روایتی عاشقانه از دشواری های رسیدن دعبل به زلفا.. 💔
از بی نمازی خدا،📿
تا بی نیازی خدا،🙌
از گفتن شعر های عاشقانه، ❤️
تا شراب و می و خماری و مستی...🍷🍾
از عشق طبیب دربار به زلفا،💘
تا باز شدن پای دعبل به دربار موصلی و هارون ...❌
یک داستان شیرین تاریخی، 🌸
به ظرافت #رویای_نیمه_شب
از نویسنده #رویای_نیمه_شب....
#kettabkhanha
‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️
#تاب_طناب_دار
#خلاصه👇👇👇👇👇
همه چیز از یک آتش سوزی شروع شد. یک آتش سوزی به ظاهر ساده که یک نمایشگاه سیاسی رو که در یکی از دانشگاه های برپا شده بود سوزاند.
یکی از دانشجوها که از عوامل نمایشگاه بود به کما رفت. این اتفاق ممکن است در هر آتش سوزی دیگری هم رخ دهد. اما این بار فرق می کرد. فرق می کرد چون به کما رفتن یکی از دانشجویان، شد یک نماد برای مظلوم نمایی برپاکنندگان نمایشگاه و کلا گروه و حزب سیاسی آن ها.
طرفداران نمایشگاه حسابی از این اتفاق به نفع خودشون استفاده می کردند اما یکی از دانشجویان این جمع که اتفاقا از دوستان دانشجویی بود که به کما رفته بود، مثل بقیه نبود..
تاب طناب دار یک رمان خیلی قشنگ در حال و هوای اتفاقات سال هشتاد و هشت است.
در این رمان خیلی راحت دست های پنهانی را که فتنه را رهبری می کردند می بینید و پیچیدگی این اتفاقات مهم را حس می کنید.
@kettabkhanha
‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️‼️❗️
#پویش #امیر_من
#عید_غدیر
#کیمیاگر
#رضا_مصطفوی
#خلاصه
یونس، جوانی اهل بصره، راهی بغداد می شود تا جابر بازرگان را بیاید و فن کیمیاگری از او بیاموزد.
جابر اما در ظاهر بنظر نمی آید آن کیمیاگری باشد که یونس به هوایش پای در راه نهاده است. در این میانه زنی وارد داستان می شود...
زنی که تمام دانشمندان زمان را سرجایشان می نشاند و با آمدنش نه فقط یونس بلکه مخاطب را نیز درگیر اتفاقاتی می کند.
#منشور
📚 @khat_bee_khat
#امیر_من
#نرجس_شکوریان_فرد
#خلاصه
امیر من گریزیست از کربلای دیروز به کربلای امروز.
نویسنده در هر بخش از کتابش ابتدا به بیان داستانی کوتاه در مورد کسانی که امام حسین را یاری نمودند و یا آن ها که سد راهش شدند پرداخته سپس به دنبال آن با قلم هنرمندانه اش وظایف ما به عنوان امت آخرالزمانی را در قبال امام عصرمان برایمان روشن می کند.
بشتابید🏃🏃🏃
تخفیف ویژه 50# درصدی
#سفارش از طریق👇
@sefaresh_namaktab
⚫️ @khat_bee_khat 🏴