eitaa logo
*خط به خط...
147 دنبال‌کننده
628 عکس
34 ویدیو
9 فایل
#کتاب ها خدای خطوط اند... و خطوط خدای کلمات.. و این میان... چه خبر از خدای من؟!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #تاب_طناب_دار #عکس_نوشت 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #تاب_طناب_دار #عکس_نوشت 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یک بار توی اتاق،‌ روی موکت نشسته بودم که مهتاب درِ اتاق را باز کرد و آمد روبرویم نشست. صورتش گل انداخته بود. توی پوستش نمی گنجید. فهمیدم باید راهی پیدا کرده باشد. وقتی ازم خواست تا کاری برایش بکنم که مربوط به فرار کردنش می شد، به چشمانش نگاه تیزی کردم و گفتم:«نمی ترسی؟» نیشخندی گوشه ی لبش نشست و بی خیال گفت:«ترس؟! از چی باید بترسم؟!» گفتم:«از اینکه لوت بدم، مهتاب.» از خنده دندان هایش معلوم شد، درست مثل عکسی که باهم انداختیم. موهایش را کرد توی روسری اش و گفت:«اگر می ترسیدم،‌ هیچ وقت باهات رفیق نمی شدم.» @kettabkhanha
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #تاب_طناب_دار #عکس_نوشت 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #تاب_طناب_دار #عکس_نوشت 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #تاب_طناب_دار #عکس_نوشت 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅"تابِ طناب دار" رمانی است عاشقانه و جذاب😍 بر پایه اتفاقات واقعی در سال 1388😱 داستانی مملو از گره و اتفاق‌های گیرا🤔 که مخاطب را گاهی در فضایی سیاسی و گاهی در فضایی دور از سیاست و درگیر با احساساتی نهفته در قلب شخصیت‌ها پیش می‌برد.👌 «تابِ طنابِ دار» رمانی است با سه شخصیت اصلی🧔👨‍💼😈 شخصیت‌هایی متضاد در فکر و عقیده و در جناح‌بندی سیاسی که هر کدام از آنها روایتی خاص خود را دارند.😉 روایت‌هایی که هرکدام نشان از حرف‌ها و درد دل‌های بخشی از جامعه در ابعاد گوناگون دارد. از جوان دانشجویی که درگیر به‌ثمر نشاندن تلاش‌های خود و دوستانش در ستاد سبز دانشجویی است😕 تا شخصیت دیگری که داستان ورودش به ماجرایی خطرناک را روایت می‌کند😰 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅خلاصه کتاب ✍کتاب داستان پسری دانشجو است بنام مجتبی 👨‍💼 که فریب دوستان تشکیلاتی اش به نام سهرابی و آتوسا را می خورد😞 و برای نشان دادن فضای بد کشور در دانشگاه نمایشگاهی درست می کند تا انتخابات را به سمتی سبزگونه ببرد.🤦‍♀ سهرابی و آتوسا نماینده های منافقین در ایران هستند که توانسته اند تشکیلات خوبی از ناراضی ها راه بیندازند.😱 آتوسا خودش داستانی جدا دارد از نحوه و علت پیوستنش به منافقین😈 او کار را با آموزش و برنامه دقیق جلو می برد😰 در این میان متین و مصطفی بچه های بسیج دانشگاه مورد اتهام قرار می گیرند🧔👱‍♂ و در جریان فتنه 88 مجتبی متوجه اشتباهش می شود☺️👌 که قبل از آنکه متین را متوجه کند با تیر آتوسا کشته می شود!...😔 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅مجتبی پسر سر زبان داری بود و تکیه کلامهایش فی البداهه😁 چند باری که دقت کردم , دیدم برای جواب دادن هایش به جای اینکه پیغام اول به مغزش مخابره شود, از همان جا که شنیده , از لاله گوشش مستقیم به زبانش می آید 😅 و بعد هم سر طرف خالی می کند.🤬 بامزه بود و همیشه توی مغزش گاوصندوقی پر از شوخی داشت😉 پسرها هم او را پایه مناسبی برای گعده های مجردی و تفریح بیرون شهر و احتمالا مهره مناسبی برای وصل شدن به دختران در حال رقابت می دانستند.🤭👱‍♀ من هم دست کمی از بقیه نداشتم.🤷‍♀ مجتبی برای من هم گزینه مناسبی بود.😈 انرژی او زحمت من را کم می کرد و برایم بهترین دروازه بود برای نفوذ بین دانشجوها😒 ماموریتی متفاوت از طرف سازمان!...🤫 سه سال پیش از آن یعنی درست سال 85 که برای سومین بار به ایران رفتم , قرار شد تا اطلاع ثانوی ماندگار شوم و محور کارم را در دانشگاه های مطرح تهران قرار بدهم. 😏 دفعات قبلی که به ایران می آمدم , تنها مشغله ام تشکیل تیم بود آن هم از جوان هایی که به هر دلیلی کارشان به کینه از نظام کشیده شده بود😡😤 و برای ور ود به تشکیلات یک بهانه برایشان کافی بود.🤒 با دردسرهای زیاد توانستم یک تیم قوی و یکدست تشکیل بدهم👌 نتیجه یکی دو سال شناسایی و تلاش برای یکدست کردن اعضا از چند تا جوان پایین شهری و بی کله😏 چند تا مرد شریف بالا شهر نشین و تحصیل کرده ساختم😎 و حالا طبق برنامه سازمان باید کم کم به کار می گرفتمشان!...😈 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅اولین بار که از نزدیک دیدمش، در دست های یک کتابخوان بسیار حرفه ای بود😌 خوب یادم هست ظهر چهارشنبه 22 آبان ساعت 11:50 اشتیاقم را که دید، کتاب را گذاشت کف دست هایم و گفت شنبه صبح اول وقت باید حتما تحویل داده باشی😢 اگر مرد خواندنی، بسم الله!..😉 کتاب را برداشتم 544 صفحه😱 آخر هفته و یک دنیا کار تلنبار شده😞 سرگرم کردن بچه و بازی های کودکانه👼 جمعه هم که تولد پیامبر بود و به دوستی قول داده بودم برای شرکت در جشن😢 کمتر از 72 ساعت فرصت🤦‍♀😰 زیر لب بسم اللهی گفتم و کتاب را باز کردم آنقدر جذاب بود که گذشت زمان و مکان را متوجه نمی شدم😌 با مجتبی رفتم به عمق فتنه ها😥 تا آتوساهایی را بشناسم که جز منافع سازمانی به هیچ چیز و هیچ کس،نه فکر می کردند و نه رحم😈 احساس می کردم کف خیابانم و آشوب های خیابانی را از نزدیک به تماشا نشسته ام👌 و در خلال خواندن همین کتاب بود که بعضی ها صبح جمعه خبرهایی را فهمیدند😅🙈 و از همان شنبه، آشوب های کتاب تبدیل شد به فضای واقعی😱 با این تفاوت که حالا من ماجرا را از زاویه دیگری می دیدم!... تا اگر روزی امثال آتوسایی را دستگیر کردند، آن وقت با دلیل از اعدام یا بخشش سخن بگویم!... خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776