#توحید_مفضل
#بخشی_از_متن_کتاب
✅گریه پرفایده!...
ای مفضل!
فایده گریه کودکان را بشناس👶
و بدان که در مغز آن ها رطوبتی است که اگر باقی بماند، سبب مشکلات بزرگ و بیماری های سختی چون کوری و مانند آن می شود😱
گریه این رطوبت را از سر کودکان به بیرون سرازیر می کند و تندرستی و سلامت چشم ها را در پی می آورد☺️👌
مگر نه اینکه کودک از گریه خود سود بسیار می برد؟!😍
اما پدر و مادرش چون این حقیقت را به درستی درنمی یابند، می کوشند او را بی صدا کنند 🤦♀😞
و با فراهم کردن خواسته هایش او را از گریه باز دارند🍼🍭
آن ها نمی دانند که گریه برای فرزندشان بهتر و خوش فرجام تر است!...😉👌
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#مرد_رویاها
#بخشی_از_متن_کتاب
✅پیرمردی بدون بالاپوش در گوشه خیابان زیر برف کز کرده.😞
نوجوانی به هنگام عبور، چشمش به پیرمرد میافتد و پاهایش سست میشود.🙍♂
نوجوان پالتویش را در میآورد و به نحوی که دیده نشود، به سمت پیرمرد میرود و از پشت آن را روی دوش پیرمرد میاندازد و به سرعت دور میشود؛ با یک تا پیراهن🏃♂
پیرمرد برمیگردد اما روی نوجوان را نمیبیند😞
چمران: من به اون پالتو احتیاج داشتم، پالتوی دیگهای هم نداشتم.😔
اون شب سرمای سختی خوردم و چند روز بستری شدم.🤒😷
ولی خوشحال بودم از اینکه تونستم رضایت خدا رو به دست بیارم.😍👌
پروانه(دختری که چمران با او ازدواج
میکند):
ولی این شیوهای نیست که بشه باهاش یه عمر زندگی کرد.😳🤷♀
چمران: این اون شیوهایه که من دوست دارم باهاش یه عمر زندگی کنم😌👌
و این اون چیزیه که برای تو قابل پذیرش نیست!...😞
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#مرد_رویاها
#بخشی_از_متن_کتاب
پروانه: باهام ازدواج می کنی؟🙈
چمران: من مرد زندگی نیستم.😞
پروانه:(جا می خورد) یعنی چه؟😳
چمران: من یک تکلیفی تو این عالم دارم که فکر می کنم برای اون تکلیف به دنیا اومدم.
نگاه نکن به دکترای فیزیک پلاسما،به حقوق ماهی چند هزار دلار….
من به زودی همه ی اینها رو باید بگذارم و برم
پروانه: یعنی انجام اون تکلیف با دوست داشتن، با عشق ورزیدن و با زندگی کردن منافات داره؟🤔😥
چمران: با دوست داشتن و عشق ورزیدن نه، برای اینکه اینها مقولات آسمانی اند.
ولی با زندگی کردن چرا. با هر تعلقی که پای آدم رو به زمین بند کند چرا.🙂
پروانه: اگر من قول بدم که هیچ بند تعلقی برات ایجاد نکنم چی؟!...🧐
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#فصل_فیروزه
#بخشی_از_متن_کتاب
✅سیندخت می دانست پدر دارد از کدام حکم و کدام روز حرف می زند🤔
آن روز روزی بود که به دیدار کیارش رفته بود
به بهانه تراشیدن سنگی فیروزه که می خواست از آن انگشتری بسازد💍
به همراه سمند رفته بود و نزدیک مغازه شش متری کیارش اسبش را رها کرده و وارد شده بود🐴
کیارش از پشت ابزارهایش سر بلند کرده و سلامش را پاسخ گفته بود
سیندخت بی آنکه منتظر دعوت او بماند بر کرسی چوبی نشست
کیارش داشت روی سنگی سفید نوشته ای حک می کرد✍
سنگی بزرگ که توجه سیندخت را به سوی خود خواند...
قدمی به میز کار کیارش نزدیک شد و گفت:
_ سفارش جدید است؟ 🤔پس فرصتی برای سفارش من ندارید😔
این را گفته بود تا میزان دلبستگی پسر را محک بزند...😉
_این طور نیست دختر سلطان بهادر!😥 سفارش شما برای من در اولویت خواهد بود😊
این کاری است برای دل خودم❤️
عبارتی است که می خواهم بر سنگی قیمتی حک کنم همان گونه که بر جانم حک شده است😍
می خواهم آن را به کسی هدیه کنم که در نظرم تمام مفهوم عشق است💝
جمله آخر را آهسته تر گفته بود🤭
سیندخت به تصویر واژه های عربی خیره شد👀
تنها چند واژه را توانست ببیند:
"حصن...الله...شروط"
سنگ فیروزه را مقابل کیارش بر میز نهاد و کیسه ای زر کنارش گذاشت!...💰
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#دعبل_و_زلفا
#بخشی_از_متن_کتاب
✅گریه های دعبل انگار پایانی نداشت.😭
میان هق هق گفت:
ببین کار من بیچاره به کجا کشیده که ابن سیار باید یادآوری ام کند! 😱🤦♂
نمی دانم این روزها حواسم کجاست !😔😞
زلفا اشک شوهرش را با دستمال تمیزی پاک کرد.
این صندوق چیست؟!🤔
دعبل درش را باز کرد و از میان پارچه های سفید، کیسه ای گلدوزی شده را بیرون آورد
و توی دستان لرزان همسرش گذاشت.
زلفا آن را بوسید و بویید. هنوز معطر است!...😍
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#دعبل_و_زلفا
#بخشی_از_متن_کتاب
✅دعبل صدای دختر را در نخستین منزل به یاد آورد که بر سر نگهبانان فریاد کشیده و برای وضو آب خواسته بود.
- عجبا! این چه مسلمانی است که بنده خدایی برای نمازش ظرفی آب می خواهد و دریغ می کنید؟ 😡
اینجا کربلاست که آب را بر ما بسته اید یا این کاروان زنان و کودکان اهل بیت پیامبر خداست که به اسیری به کوفه و شام برده می شوند؟😏
نگهبانی رو به زنان و دختران اسیر غریده بود:
- رافضیان نماز نخوانند، عذاب ایشان و دردسر ما کمتر است! 😒
چرا می خواهی با این تکلف نمازی بخوانی که مقبول نیست؟🧐
- تا ببینیم نماز چه کسی را می پذیرند و آن که مستحق عذاب است، کیست!😉
- بیچاره آن گردن شکسته ای که صاحبت خواهد شد! 😒
مگر آنکه از همان اول زبانت را ببرد و خیال خودش را راحت کند.😆
دعبل هنوز او را ندیده بود. در شلوغی کنار چاه، دلوی آب کشیده و آفتابه مسی اش را پر کرده و برایش برده بود:
-بفرما! این هم آب. ظرفش را هم پیش خودت نگه دار تا هر بار در جمع نامحرمان از فریادت کمک نخواهی.😕🤦♂
هر بار به آب نیازی بود، چون صفورا بگوتا همچو موسی از چاه مدین برایت آب حاضر کنم.😌
دختر به کنیزی اشاره کرده بود که آفتابه را بگیرد و این مصرع را خوانده بود:
رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود.☺️👌
دعبل جا خورده بود.😳
پرسیده بود: شاعرش را می شناسید؟😅🙈
دختر با بیت بعدی همان شعر جوابش را داده بود:
- قومی که اگر اوصافشان گفته شود، بخشنده ان، بی همتا، دلاورشان بی بدیل و شاعرشان یگانه است.☺️👌
هیچ گاه از شنیدن شعری از خودش آن قدر لذت نبرده بود!...😌
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#پنجشنبه_فیروزه_ای
#بخشی_از_متن_کتاب
✅دختر دیگری چند ردیف جلوتر بند کیفش را روی شانه انداخت و وقتی داشت از کلاس بیرون میرفت، برایش دست تکان داد.👋
پسر هم دست تکان داد.
ورق ها را مرتب کرد و جلو دختر گرفت که همچنان لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت. 😉
گفت: «باشه، بگیر!»😕
دختر که فاتحانه ورقه ها را در کوله پشتی میگذاشت، گفت:😌
«ممنونم! کپی می کنم فردا می آرم. اگه توام لطف کنی بقیهشو بیاری خیلی عالی میشه.»😉😁
ـ باشه. می آرم...😕
پسری که تا آن موقع کنارش نشسته بود بلند شد.
با چشم به کوله او اشاره کرد و گفت: «اونم بی زحمت کپی کن فردا بیار. یادت نره.»☺️
ـ یادم نمی ره. برو خوش باش!😞
بعد نفس عمیقی کشید و به دختر گفت:
«پس بوی ادکلن تو بود که از اول ساعت، تمام کلاس رو برداشته بود. درسته؟😁
الآن که اومدی نزدیکم متوجه شدم.»😉
ابروهای پیوسته دختر در هم رفت و یک قدم عقب گذاشت. گفت: «ببخشید... اذیتت کرد؟»😱🤦♀
ـ اصلاً!... اتفاقاً خیلی عالی بود. میشه گفت دیوانه کننده بود.😍
معلومه فِیک نیست. حتماً کلی به خاطرش پیاده شدی! ولی معلومه خوش سلیقه ای. آفرین!😉👌
ـ لطف داری. اگه زنونه نبود می گفتم قابل نداره.😅🙈
هر دو خندیدند...
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#دخیل_عشق
#بخشی_از_متن_کتاب
✅ همیشه فکر میکنم من عاشقترم یا تو؟ 🤔
معلومه من عاشقترم.
من دلبستن رو خوب بلدم رضا، اما دلکندن رو نه.😔
صدای دختر انگار از جایی دور میآید.
گوشهای رضا هنوز از موج انفجار سوت میکشد😓😥
همان انفجاری که پرتش کرده بود طرف میدان مین و سیمهایخاردار.😞
نمیتواند از جایش تکان بخورد و فقط دست چپش به کمک دست راستش میآید.
- صدای من رو میشنوی رضا؟😕
- از من دل بکن حوری! من دیگه نمیتونم بمونم.😔
حوریه سینهخیز خودش را از روی خاکریزی بالا میکشد و نگاهش را به رضا میدوزد.👀
رضا در میان سیمهایخاردار گیر افتاده است.😱
دختر دست میاندازد بهطرف سیمهایخاردار.
خون از میان انگشتهای حوریه روان میشود و روی برفها میچکد.
کوهِ دل رضا از دیدن زخمِ دست دختر فرو میریزد. 💔
رضا آوار میشود و به بازی قطرههای خون خودش و حوریه در روی برفها نگاه میکند.😞😔
دختر در گرگومیش هوا تلاش میکند دست رضا را از میان سردی سیمهایخاردار بیرون بکشد.
خاری در بازوی رضا فرو رفته است و حوریه هرچه میکند نمیتواند دست رضا را رها کند.😔
جوان درد میکشد اما پردۀ تبسم را بر روی دردهایش میکشد و با لبهای ترکخوردهاش به حوریه لبخند می زند!...☺️
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#خواب_باران
#بخشی_از_متن_کتاب
✍هما حلقه دست ها را محکم تر کرد:
«اما منم لغزیدم...
معتاد شدم و بعدش هم خودکشی کردم...
اینا گناه هایی نیست که بخشیدنی باشه.»😔
خنده بلند حسام، هما را گیج و متعجب کرد: 😳😐
«جای خدا حکم ندین هما خانم! 😉
اعتیاد شما به انتخاب خودتون نبوده...
خودکشی تون هم به گفته دکتر معالج تون، به خاطر افسردگی حادتون بوده...☺️
تازه... خدا بازم مهربونی کرده و بهتون فرصت داده... 👌
یعنی اینکه هنوز بهتون امید داره...😌
می فهمین؟!
در تمام طول اون لحظات سخت و دردناکی که فکر می کردین تنهایین،
خدا با همه وجودش کنارتون بوده...😊
شما حسش نکردین ولی بدون لطف اون الآن اینجا نبودین...👌
هنوز زنده هستین... سالمین...و یه عالمه روزای خوب در انتظارتونه😉😊...»
بغض سنگین و نفس گیر هما، یک دفعه در دست ها و شانه ها و تمام پشتش پخش شد:😔😫
« این زندگی چیزی نبود که من می خواستم!
من مادرم رو می خواستم😭
و ... امیرو هم واقعا دوست داشتم...😔
حسام سکوت کرد.
هوا را مثل آه بیرون داد و به زمزمه گفت:
باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد
گاهی بهشت در دل آتش میسر است!...😌👌
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#تاب_طناب_دار
#بخشی_از_متن_کتاب
✅مجتبی پسر سر زبان داری بود و تکیه کلامهایش فی البداهه😁
چند باری که دقت کردم , دیدم برای جواب دادن هایش به جای اینکه پیغام اول به مغزش مخابره شود,
از همان جا که شنیده ,
از لاله گوشش مستقیم به زبانش می آید 😅
و بعد هم سر طرف خالی می کند.🤬
بامزه بود و همیشه توی مغزش گاوصندوقی پر از شوخی داشت😉
پسرها هم او را پایه مناسبی برای گعده های مجردی و تفریح بیرون شهر
و احتمالا مهره مناسبی برای وصل شدن به دختران در حال رقابت می دانستند.🤭👱♀
من هم دست کمی از بقیه نداشتم.🤷♀
مجتبی برای من هم گزینه مناسبی بود.😈
انرژی او زحمت من را کم می کرد و برایم بهترین دروازه بود برای نفوذ بین دانشجوها😒
ماموریتی متفاوت از طرف سازمان!...🤫
سه سال پیش از آن یعنی درست سال 85 که برای سومین بار به ایران رفتم ,
قرار شد تا اطلاع ثانوی ماندگار شوم
و محور کارم را در دانشگاه های مطرح تهران قرار بدهم. 😏
دفعات قبلی که به ایران می آمدم , تنها مشغله ام تشکیل تیم بود
آن هم از جوان هایی که به هر دلیلی کارشان به کینه از نظام کشیده شده بود😡😤
و برای ور
ود به تشکیلات یک بهانه برایشان کافی بود.🤒
با دردسرهای زیاد توانستم یک تیم قوی و یکدست تشکیل بدهم👌
نتیجه یکی دو سال شناسایی و تلاش برای یکدست کردن اعضا
از چند تا جوان پایین شهری و بی کله😏
چند تا مرد شریف بالا شهر نشین و تحصیل کرده ساختم😎
و حالا طبق برنامه سازمان باید کم کم به کار می گرفتمشان!...😈
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#آسمانی_ترین_مهربانی
#بخشی_از_متن_کتاب 1
✍راوی:مامون (نخستین دیدار با امام جواد)
به شکار می رفتم
با جمعی از خدم و حشم.
در بین راه و پیش از خروج از شهر، از دور تجمع کودکان را دیدم که با هم بازی و گفتگو می کردند.🧒👦👧👦
طبق معمول، پیش از رسیدن کاروان ما، کودکان هر کدام به گوشه ای گریختند؛🏃♂
از ترس😰
یا از ابهت و صلابت خلیفه و همراهان. 😌😒
و این طبیعی بود😊
و اگر نمی گریختند، غیر طبیعی؛🧐
چرا که مردم اگر از خلیفه حساب نبرند و نهراسند،
تنظیم و تنسیق امور محال می نماید که سهل است
سنگ بر روی سنگ بند نمی شود.👌
... اما یک کودک در کناره گذرگاه ماند و از جای خود نجنبید😳
پسری هفت – هشت ساله؛
جذاب اما جسور
ملیح اما محکم. 🤭
دوست داشتنی، اما حساب بردنی.😥
در شگفت شدم از نهراسیدن، نگریختن و ایستادن او.🤨
پرسیدم: «تو چرا فرار نکردی، مثل دیگر کودکان؟!»🤔
محکم و استوار گفت:
«نه راه تنگ بود که نیاز به کنار رفتن باشد
و نه جرمی کرده بودم که مستلزم گریختن. 🤷♂
چرا باید فرار می کردم؟!»🙄
هر چه به ذهن فشار آوردم، حرفی برای گفتن پیدا نکردم.🤯
خلع سلاح شده بودم از این پاسخ محکم و استوار.😕
جای درنگ نبود.
اسب را هی کردم و راه افتادم. و کاروان در کنار.🐎
هنوز خیلی از شهر دور نشده بودیم که چشمم به درّاجی افتاد، زیبا و بلند پرواز.
باز شکاری ام را گسیل کردم تا دراج را برایم به چنگ آورد.🦅
باز، رفت و رفت و رفت تا از دیده ناپدید شد.
گمان کردم که باز نخواهد گشت.😞
خود را مشغول کردم به شکارهای زمینی تا از حسرت رفتن باز، غافل بمانم.😔
باز، اما بازگشت. 😳
پس از ساعتی یا بیشتر. با ماهی کوچکی در دهان.🐟
ماهی را در دست های من گذاشت. ماهی هنوز جان و جنبش داشت.😐
حیرت کردم.
باز و صحرا و ماهی؟😐
آن قدر حیرت کردم که دل کندم از ادامه شکار و راه بازگشت پیش گرفتم.
در راه، دوباره برخوردم به همان کودک که در راه رفتن دیده بودم
و سخن تند و تلخ از او شنیده بودم.😒
به خود گفتم: «مجالی است تا کودک را به این شکار حیرت انگیز مغلوب گردانم.»
پیش رفتم و پرسیدم:
«اگر گفتی این چیست در دستهای من؟!»😉
کودک بی لحظه ای درنگ و تامل پاسخ داد:
«خداوند متعال دریاهایی را آفریده است🌊
که ابرهای آسمان از تبخیر آبهای آن پدید می آید ☁️
و گهگاه ماهیان کوچک، همراه تبخیر آب دریا به آسمان می روند
و بازهای پادشاهان آن را شکار می کنند.🦅
و پادشاهان آن را در دست می گیرند
و سلاله نبوت را به آن می آزمایند.»😌
از اسب پیاده شدم. خواسته و نخواسته پرسیدم: «تو کیستی؟»😠☹️
گفت: «من محمدم! فرزند علی بن موسی الرضا»☺️👌
پاورقی: منتهی الامال- جلد دوم- صفحه 431
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#آسمانی_ترین_مهربانی
#بخشی_از_متن_کتاب 2
پیش از خداحافظی از امام پرسیدم:
چرا در تمام این یک سال به سراغ من نیامدید؟😔
در حالی که من شما را بسیار طلب کرده بودم.😞😢
امام در قالب این سوال پاسخ فرمود:
تو کی ما را به اخلاص طلب کردی؟🤔
دیدم که جز همان شب آخر
در تمام یک سال گذشته
هرگز امام را به اخلاص طلب نکرده بودم.😱
امام را می خواندم
اما چشم امیدم به دوستانی بود که در دربار مامون داشتم.😭
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#فاطمه_علی_است
#بخشی_از_متن_کتاب
✅اول ازدواجشان و آغاز راه زندگی مشترک بود.❤️
هر دو پیش رسول خدا (ص) آمدند.🙂
پیامبر (ص) معلم زندگی بهتر و تدبیر منزل انسانها بود.😌
نوبت که به کارهای خانه رسید، پیامبر (ص) پیشنهاد کرد:
«کارهایخانه برای فاطمه (س) و کارهای بیرون از خانه برایعلی (ع)»☺️👌
لبخند بر لبان فاطمه (س) نشست و گفت:
«خدامیداند که من چقدر از این تقسیم خوشحالم!»😌
کارهای خانه کم نبود؛😞
اما زهرا (س) خوشحال و راضی بود.😍
میگفت: «از سعادتمندی زن این است که بیدلیل در گذر نگاه نامحرمها نباشد».👀❌
آرد کردن جو یا گندم تا پخت نان
طبخ و آماده کردن غذا
همه بر دوش فاطمه (س) بود.😢
کارهای مربوط به خانه یک طرف،
رسیدگی به بچهها و همبازی شدن با آنها هم طرف دیگر.😩
علی (ع) آب خوردن تهیه میکرد💦
برای منزل هیزم میآورد،
خریدهای خانه را انجام میداد و غیره؛
اما فقط کارهای بیرون منزل را انجام نمیداد.
اگر فرصتی مییافت، خانه را جارو و به زهرایش در کارهای خانه کمک میکرد.😌😍
آن روز پیامبر (ص) مهمان خانهشان بود.
مهمان زودتر از موعد رسید.😱
دختر و دامادش را دید که با هم نشستهاند به پاک کردن عدس. ☺️👏
با لبخندی که نشان از خرسندی و خوشحالی بود، گفت:
«خدا به مردی که در کار خانه به همسرش کمک میکند به اندازهٔ موهای بدنش ثواب عبادت میدهد»😉👌
خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#من_دیگر_ما (جلد اول)
#بخشی_از_متن_کتاب
✍امروز بناست مهمان به خانه بیاید
قبل از اینکه مهمان ها بیایند، مادر به اتاق رفته و دارد به خودش می رسد.💄💅
(پیام: زن بیش از آن که به آراستگی در خانه و در حضور شوهر پایبند باشد، باید نگران آراستگی خود در مقابل دیگران باشد🤦♀)
پدر هم سر و وضعش را مرتب کرده و منتظر است👨💼
( پیام: لازم نیست پدر هم در خانه سر و وضع مرتبی داشته باشد.
سر و وضع مرتب برای افرادی غیر از اعضای خانه است😕)
صدای زنگ آمد.
الآن وقت آمدن مهمان ها نیست. 🤷♀
مادر آیفون را برداشت.
مرد همسایه است.👨
پدر به مادر می گوید:
من حال ندارم.😞
ببین چکار دارد. اگر با من کار دارد بگو نیست. 😕
(پیام: دروغ کار زشتی نیست. هر وقت دلت خواست می توانی از آن استفاده کنی😌)
همسایه آش نذری آورده.
مادر با همان لباس خانگی دم در می رود و تنها یک چادر بر سرش انداخته که...🤭
در را که باز می کند، حواسش نیست که چادرش کنار رفته. 😨
همسایه کاسه آش را به مادر می دهد.
آستین لباس مادر کوتاه است.😓
مادر دست دراز می کند و آش را می گیرد.😑
(پیام: حجاب تعریف خاصی دارد.
وقتی که یک نامحرم دم در می آید می توانی خیلی بازتر از وقتی باشی که می خواهی به خیابان بروی🤷♀)
چند سالی گذشته.
دختر و پسر خانواده دوره نوجوانی را تجربه می کنند.
درِ خانه به صدا درآمده.
پسر همسایه است.👱♂
آش نذری آورده.
دختر چادرش را سر می کند و با همان لباس خانه دم در می رود.😞
پسر همسایه کاسه آش را به دختر می دهد.
دختر با لبخندی کاسه آش را می گیرد.☺️
پسر همسایه هم لبخندی می زند و می رود...😉
اما داستان به این جا خاتمه نمی یابد. 😞
دختر امروز تلفن همراه خود را در خانه جا گذاشته.📱
دیشب تلفن های مشکوکی به او زده می شد. 🤨
چند شب پیش هم که مادر نیمه شب بلند شده بود، صدای دختر را در حال گفت و گوی تلفنی شنیده بود 🤫
مادر گوشی دختر را برمی دارد.
به صندوق پیام های گوشی سرکی می کشد.👀
پیام هایی را می بیند که سرگیجه می گیرد😰😓
از متن پیام ها متوجه می شود که پسر همسایه با وساطت یک کاسه آش و چادری که درست بر سر نشده بود،
با دخترش دوست شده!...😱😡
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
📚#پدر
#بخشی_از_متن_کتاب 1
✂️✂️✂️
افتخار سکونت سه روزه در خانه خدا نصیب علی و مادرعلی (ع) شد.☺️🤲
و این احترام هنوز باقی است👌
از تولد علی (ع) تا سه روز همه میتوانند خانهنشین مساجد بشوند. 😌
یک فلسفهی اعتکاف، قدرشناسی مقام امیرالمومنین است.😉😍
خط به خط،همراه ماباشید🌷
https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
📚 #پدر
#بخشی_از_متن_کتاب ۲✂️✂️✂️
دخترانش را می نشاند روی پایش.🤗
در عرب رسم نبود « دخترداری»…😔
علی با آنها بازی می کرد.
نازشان را هم می خرید😌
چنان محترم بزرگشان کرد که وقتی زینب وارد اتاق می شد، حسین مقابلش بلند می شد.😲🤭
خودش خدا را یاد کودکانش می داد😍👏
ریشه ای، که حتی با تمام مصیبتها هم خشک نمی شد❌
.
ثمر دختر علی در کربلا بود که ماندگاری قیام برادر شد...
💪حماسه زینب!
❌دختر را لوس نمی کرد
✅مقاوم بار می آورد
❌دختر را ضعیف نمی کرد
✅ مجاهدت یادش می داد
دخترانه های دختران علی
مادرانه های دختران علی
شد زنانگی های کربلایی…✊💪
دختران علی یزید را خوار و خفیف کردند.
علی پدر زن نمونه کربلاست.
زینب آنقدر شخصیت عظیمی دارد که می شود؛ زینب کبری👌
خط به خط،همراه ماباشید🌷
https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#قضاوت_های_امیرمومنان
#بخشی_از_متن_کتاب
✅پول نان
دو نفر با هم به سفر رفتند.
هنگام غذا خوردن یکی از آنان 5 قرص نان و دیگری 3 قرص نان از توشه خود سر سفره گذاشت. 🍞🍞🍞
در این هنگام رهگذری از کنار آنان گذشت
آنان او را بر سر سفره خود دعوت کردند. رهگذر پذیرفت و سه نفری مشغول خوردن نان ها شدند. 🧔👱♂👨
همه نان ها را خوردند.
رهگذر 8 دینار به آنان داد.💰
دو همسفر درباره تقسیم 8 دینار اختلاف نظر داشتند.
کسی که 3 قرص نان روی سفره گذاشته بود، به همسفرش گفت 8 دینار را به صورت مساوی بین خود تقسیم کنیم😕
کسی که 5 قرص نان روی سفره گذاشته بود، گفت نه. پول را باید به تعداد نان هایی که هر کدام روی سفره گذاشته ایم تقسیم کنیم. 🤷♂
آنان نزد امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند تا آن حضرت درباره چگونگی تقسیم 8 دینار بین آنان قضاوت کند.
امیر المؤمنین علیه السلام به آنان فرمود:
با هم سازش کنید. این 8 دینار ارزش دعوا ندارد. 😒
آنان گفتند: شما به عدالت داوری کنید.
امیر مؤمنان فرمود:
کسی که 5 قرص نان سر سفره گذاشت، 7 دینار مال اوست
و کسی که 3 قرص نان سر سفره گذاشت، 1 دینار مال اوست😳
آنان از علت سؤال کردند🤔
امام فرمود:
شما سه نفری هر قرص نان را با هم خورده اید.
بنابراین هر نان را سه قسمت کرده اید و مجموعا 24 قسمت شده 4⃣2⃣
هر کدام از شما سه نفر، 8 قسمت از 24 قسمت نان ها را خورده اید8⃣
یعنی هر کدام از شما دو قرص کامل و دو سوم یک قرص نان خورده اید
پس کسی که سه قرص نان روی سفره گذاشته
8 ثلث از 9 ثلث نان های خود را خورده و تنها یک ثلث نان او را رهگذر خورده است. 1⃣
همچنین طرف مقابل 15 ثلث نان داشته (5*3) که 8 قسمت آن را خود وی و 7 قسمت را رهگذر خورده است.7⃣
چون رهگذر به تعداد نان ها (8 قرص)، 8 دینار به شما داده است
یک دینار سهم کسی است که 3 قرص نان روی سفره گذاشته است.
در نتیجه، 7 دینار سهم کسی است که 5 قرص نان روی سفره گذاشته است!...
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#کیمیاگر
#بخشی_از_متن_کتاب
✅آیا نباید خون گریست بر این داغ و مصیبت بزرگ؟😭
نورا این پرسش را آنقدر محکم و قاطع پرسید که کسی جرئت نکرد سخنی بگوید.😥
در مدتی که نورا داشت ماجرای سقیفه را تعریف میکرد، جز صدای نفس، هیچصدایی از مجلس برنخاسته بود.
- با این اوضاع، شما چگونه میگویید که امت پیامبر بر خلافت ابوبکر اجماع کردهاند؟!😒
کجای این روش اجماع امت رسول خدا بر خلافت ابوبکر است؟🤔
یونس ناچار شد لحظاتی روی پاهای خود بنشیند.
اما وقتی نگاههای عتابآلود اطرافیان را دید🙄
دوباره برخاست و روی پا ایستاد.
نورا رو به هارون کرد و ادامه داد:
«اگر اینگونه اجماع امت بر خلافت ابوبکر اعتبار دارد، چرا سایر خلفای بنیامیه امام نباشند؟🧐
با این وصف باید معاویه و یزید و خلفای دیگر بنیامیه را هم امام بدانیم🤷♀
درحالیکه هیچکس در کفر آنان شکی ندارد
چرا؟ چون پیروان آنان صدها برابر پیروان ابوبکر بوده است.»😉👌
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#بخشی_از_متن_کتاب
حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد
و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:
آن جانماز را که تربتِ کربلا بود همراهت آورده ای؟!😥
رسول سری تکان داد.
دست کرد توی جیبش
و جانمازِ کوچکِ سبزی را بیرون آورد
و طرفِ حکیمه خاتون بُرد
حکیمه خاتون جانماز را گرفت
و نگاهش کرد و گفت: 😔
می شود برای من باشد؟! تا همیشه!😢
رسول سری تکان داد.
از سر و صورتش آبِ باران می چکید 💦💦
و شانه اش از شدّت گریه تکان می خورد. 😭😭
حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت: حالا برو ...😔🙏
رسول توی هق هقِ گریه گفت: برای همیشه؟...😪
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#بخشی_از_متن_کتاب 1
این نماز است امجمیل!
روزه است!
رضای خداست!
این یک اعدام مذهبی است!😰
یک اعدام اعتقادی!
تو فقط برای رضای خدا این زن را میکُشی!😒
حتی آن موقع که چاقو را میگذاری زیر گلویش...😱
هیچ نباید به عمه حمیرا فکر کنی🤫
نه عمه حمیرا و نه هیچ کسِ دیگر...
فقط خدا...😕
عمه حمیرا هم یک بهانه است تا رضایت خدا به دست آید!🤭
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#بخشی_از_متن_کتاب 2
قرار است با دستهای خودم زنی را بِکُشم 😱
و سحرگاه پاییزی در مه او را زیر درخت سیب دفن کنم. 🤦♀
کشتن یک آدم خیلى سخت است.😣
«خیلی سخت» واژهای است که از ترکیب حروف الفبایی به وجود آمده است؛
حروفی که قادر نیستند حق مطلب را ادا کنند و حقیقت یک واقعه را، آنطور که هست، نشان دهند.😒
اصلاً حقیقت یک واقعه هرگز نشان داده نمیشود! 😞
حقیقت هر واقعهای فهمیدنی است!
گفتنش سخت است😞
نوشتنش سخت است😖
تجربهاش سخت است. 😫
اما فکر کنم از آن سختتر روزهای بعدش باشد.
نه... چرا میگویم روزهای بعد؟!
همان ثانیههای بعد...👌
همان اولین ثانیه.
درست به اندازۀ یک تیک از عقربۀ ثانیهشمار ساعتها! 🕐
سختتر از کُشتَن آن است که مجبوری تا آخر عمر دربارة اتفاقی که در چند ثانیه رخ داده است فکر کنی😢
و هربار که دربارهاش فکر میکنی انگار که قرار است از نو دوباره همان آدم را به همان شکل ابتدایی بِکُشی! 😰
حسّ غریب و کشفناشدهای است که نه به نوشتن میآید و نه به روایتکردن.
حس گنگ و مبهمی که تا دچارش نباشیم و تجربهاش نکنیم هرگز نمیتوانیم به اعماق تاریک و مجهول و مخوفش راه پیدا کنیم😓
دالان هزارتوی ناپیدایی که اگر کسی پا به درونش بگذارد دیگر هیچوقت...
هیچوقت...
قادر به خروج از این دالان نیست!😭
«کُشتن» یک شناسنامۀ جدید است؛ یک برگِ هویّت تازه...
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#آسمان_چهارم
#بخشی_از_متن_کتاب
شترمرغ با نوکش او را از زمین بلند کرد و توی پنجه های خاردار دیو گذاشت.😱
اسب به دیو گفت:
پسر را زمین بگذار 😤
پرنده که به هوش آمده بود گفت:
«بگ... بگذارش ش ش...»😰
و پشت گوش های اسب پنهان شد.🤫
دیو گردنش را تا نزدیک پرنده دراز کرد و گفت:
ترسیدم! چه پرنده ترسناکی! 😒
چشم می گذارمش زمین.😉
دیو تیهان را روی زمین پرت کرد.😢
شترمرغ این بار به سراغ فیروز رفت و او را برداشت و به دیو داد.
دیو در حالی که فیروز را مثل توپ از این دست به آن دست می انداخت به اسب سرخ گفت:
بگو ببینم اگر یک دیو سوارت شود تا او را به مقصد برسانی چی؟ آن وقت بخشیده می شوی یا نه؟😏
اسب سرخ گفت:
شوخی بامزه ای بود!
حالا بگو ببینم اگر یک فرشته سوار تو بشود چی؟😉
دیو فیروز را روی زمین قل داد و با دستپاچگی گفت:
خب... خب... 😰😓
اسب سرخ گفت:
فکر می کنم از یک موش خرما هم کوچولوتر و بیچاره تر بشوی.😠
آن وقت این شترمرغ اولین کسی است که یک لگد محکم بهت می زند. 😀
چون حالش از بوی گند تو بهم می خورد!...
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#من_برمی_گردم
#بخشی_از_متن_کتاب
✍زانوهایم را بغل میگیرم و میپرسم:
یعنی حزقیل هیچوقت عاشق صیانه نبود؟🤔
یا صیانه عاشق فرزندانش؟😢
حبابه دستی به خالش میکشد و میگوید:
از این تعریف های افسانهای بیسروته که نامش عشق است، دست بردار دخترم! 🤦♀
عشق در نظر تو چیست؟
بندی در پا؟!😕
اگر اینگونه فکر میکنی باید بگویم که تو فرصت عاشقی را از دست دادهای😞
عشق باید به تو فرصت پرواز بدهد👌
دردهای مزمن و همیشگی ،
زخمهای عمیق و باز نامش عشق نیست🤷♀
عشق موهبت پروردگار است❤️
اشتیاقی که خدا به بندگانش داده تا راه آسمان را به آنها نشان دهد
لذت عشق حقیقی را😍
گاهی گذشتن و رفتن برای رسیدن به معشوق حقیقی، اثبات عاشقیست!...😌
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#پس_از_بیست_سال
#بخشی_از_متن_کتاب 📖
🧕دختر ایستاد.
چشم در چشم محبوبش،
در حالی که دستانش را می فشرد گفت:
«چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی روی؟»❓
سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد.🤕
راحیل ادامه داد:
«ما معاویه و شامیان را شناخته ایم.
کسی که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.
دیده ایم که چگونه با تزویر سخن می گوید و چگونه خیانت پیشه می کند.
پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»⁉️
«این سخن را از روی فکر می گویی؟»😟
«آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.»🖐
«می دانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟»😕
«بهایش سنگین تر از مادرم بود؟ سنگین تر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.»❗️
«رفتن به سوی کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.»😥
« داشتن تو مرا کفایت می کند... به سوی علی برو....»😊
#کتاب_مناسبتی
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
خط به خط, همراه ما باشید🖤
https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776