eitaa logo
*خط به خط...
145 دنبال‌کننده
628 عکس
34 ویدیو
9 فایل
#کتاب ها خدای خطوط اند... و خطوط خدای کلمات.. و این میان... چه خبر از خدای من؟!
مشاهده در ایتا
دانلود
✅گریه پرفایده!... ای مفضل! فایده گریه کودکان را بشناس👶 و بدان که در مغز آن ها رطوبتی است که اگر باقی بماند، سبب مشکلات بزرگ و بیماری های سختی چون کوری و مانند آن می شود😱 گریه این رطوبت را از سر کودکان به بیرون سرازیر می کند و تندرستی و سلامت چشم ها را در پی می آورد☺️👌 مگر نه اینکه کودک از گریه خود سود بسیار می برد؟!😍 اما پدر و مادرش چون این حقیقت را به درستی درنمی یابند، می کوشند او را بی صدا کنند 🤦‍♀😞 و با فراهم کردن خواسته هایش او را از گریه باز دارند🍼🍭 آن ها نمی دانند که گریه برای فرزندشان بهتر و خوش فرجام تر است!...😉👌 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅پیرمردی بدون بالاپوش در گوشه خیابان زیر برف کز کرده.😞 نوجوانی به هنگام عبور، چشمش به پیرمرد می‌افتد و پاهایش سست می‌شود.🙍‍♂ نوجوان پالتویش را در می‌آورد و به نحوی که دیده نشود، به سمت پیرمرد می‌رود و از پشت آن را روی دوش پیرمرد می‌اندازد و به سرعت دور می‌شود؛ با یک تا پیراهن🏃‍♂ پیرمرد برمی‌گردد اما روی نوجوان را نمی‌بیند😞 چمران: من به اون پالتو احتیاج داشتم، پالتوی دیگه‌ای هم نداشتم.😔 اون شب سرمای سختی خوردم و چند روز بستری شدم.🤒😷 ولی خوشحال بودم از اینکه تونستم رضایت خدا رو به دست بیارم.😍👌 پروانه(دختری که چمران با او ازدواج می‌کند): ولی این شیوه‌ای نیست که بشه باهاش یه عمر زندگی کرد.😳🤷‍♀ چمران: این اون شیوه‌ایه که من دوست دارم باهاش یه عمر زندگی کنم😌👌 و این اون چیزیه که برای تو قابل پذیرش نیست!...😞 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
پروانه: باهام ازدواج می کنی؟🙈 چمران: من مرد زندگی نیستم.😞 پروانه:(جا می خورد) یعنی چه؟😳 چمران: من یک تکلیفی تو این عالم دارم که فکر می کنم برای اون تکلیف به دنیا اومدم. نگاه نکن به دکترای فیزیک پلاسما،به حقوق ماهی چند هزار دلار…. من به زودی همه ی اینها رو باید بگذارم و برم پروانه: یعنی انجام اون تکلیف با دوست داشتن، با عشق ورزیدن و با زندگی کردن منافات داره؟🤔😥 چمران: با دوست داشتن و عشق ورزیدن نه، برای اینکه اینها مقولات آسمانی اند. ولی با زندگی کردن چرا. با هر تعلقی که پای آدم رو به زمین بند کند چرا.🙂 پروانه: اگر من قول بدم که هیچ بند تعلقی برات ایجاد نکنم چی؟!...🧐 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅سیندخت می دانست پدر دارد از کدام حکم و کدام روز حرف می زند🤔 آن روز روزی بود که به دیدار کیارش رفته بود به بهانه تراشیدن سنگی فیروزه که می خواست از آن انگشتری بسازد💍 به همراه سمند رفته بود و نزدیک مغازه شش متری کیارش اسبش را رها کرده و وارد شده بود🐴 کیارش از پشت ابزارهایش سر بلند کرده و سلامش را پاسخ گفته بود سیندخت بی آنکه منتظر دعوت او بماند بر کرسی چوبی نشست کیارش داشت روی سنگی سفید نوشته ای حک می کرد✍ سنگی بزرگ که توجه سیندخت را به سوی خود خواند... قدمی به میز کار کیارش نزدیک شد و گفت: _ سفارش جدید است؟ 🤔پس فرصتی برای سفارش من ندارید😔 این را گفته بود تا میزان دلبستگی پسر را محک بزند...😉 _این طور نیست دختر سلطان بهادر!😥 سفارش شما برای من در اولویت خواهد بود😊 این کاری است برای دل خودم❤️ عبارتی است که می خواهم بر سنگی قیمتی حک کنم همان گونه که بر جانم حک شده است😍 می خواهم آن را به کسی هدیه کنم که در نظرم تمام مفهوم عشق است💝 جمله آخر را آهسته تر گفته بود🤭 سیندخت به تصویر واژه های عربی خیره شد👀 تنها چند واژه را توانست ببیند: "حصن...الله...شروط" سنگ فیروزه را مقابل کیارش بر میز نهاد و کیسه ای زر کنارش گذاشت!...💰 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅گریه های دعبل انگار پایانی نداشت.😭 میان هق هق گفت: ببین کار من بیچاره به کجا کشیده که ابن سیار باید یادآوری ام کند! 😱🤦‍♂ نمی دانم این روزها حواسم کجاست !😔😞 زلفا اشک شوهرش را با دستمال تمیزی پاک کرد. این صندوق چیست؟!🤔 دعبل درش را باز کرد و از میان پارچه های سفید، کیسه ای گلدوزی شده را بیرون آورد و توی دستان لرزان همسرش گذاشت. زلفا آن را بوسید و بویید. هنوز معطر است!...😍 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅دعبل صدای دختر را در نخستین منزل به یاد آورد که بر سر نگهبانان فریاد کشیده و برای وضو آب خواسته بود. - عجبا! این چه مسلمانی است که بنده خدایی برای نمازش ظرفی آب می خواهد و دریغ می کنید؟ 😡 اینجا کربلاست که آب را بر ما بسته اید یا این کاروان زنان و کودکان اهل بیت پیامبر خداست که به اسیری به کوفه و شام برده می شوند؟😏 نگهبانی رو به زنان و دختران اسیر غریده بود: - رافضیان نماز نخوانند، عذاب ایشان و دردسر ما کمتر است! 😒 چرا می خواهی با این تکلف نمازی بخوانی که مقبول نیست؟🧐 - تا ببینیم نماز چه کسی را می پذیرند و آن که مستحق عذاب است، کیست!😉 - بیچاره آن گردن شکسته ای که صاحبت خواهد شد! 😒 مگر آنکه از همان اول زبانت را ببرد و خیال خودش را راحت کند.😆 دعبل هنوز او را ندیده بود. در شلوغی کنار چاه، دلوی آب کشیده و آفتابه مسی اش را پر کرده و برایش برده بود: -بفرما! این هم آب. ظرفش را هم پیش خودت نگه دار تا هر بار در جمع نامحرمان از فریادت کمک نخواهی.😕🤦‍♂ هر بار به آب نیازی بود، چون صفورا بگوتا همچو موسی از چاه مدین برایت آب حاضر کنم.😌 دختر به کنیزی اشاره کرده بود که آفتابه را بگیرد و این مصرع را خوانده بود: رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود.☺️👌 دعبل جا خورده بود.😳 پرسیده بود: شاعرش را می شناسید؟😅🙈 دختر با بیت بعدی همان شعر جوابش را داده بود: - قومی که اگر اوصافشان گفته شود، بخشنده ان، بی همتا، دلاورشان بی بدیل و شاعرشان یگانه است.☺️👌 هیچ گاه از شنیدن شعری از خودش آن قدر لذت نبرده بود!...😌 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅دختر دیگری چند ردیف جلوتر بند کیفش را روی شانه انداخت و وقتی داشت از کلاس بیرون می‌رفت، برایش دست تکان داد.👋 پسر هم دست تکان داد. ورق‌ ها را مرتب کرد و جلو دختر گرفت که همچنان لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت. 😉 گفت: «باشه، بگیر!»😕 دختر که فاتحانه ورقه ‌ها را در کوله پشتی می‌گذاشت، گفت:😌 «ممنونم! کپی می ‌کنم فردا می ‌آرم. اگه تو‌ام لطف کنی بقیه‌شو بیاری خیلی عالی می‌شه.»😉😁 ـ باشه. می‌ آرم...😕 پسری که تا آن موقع کنارش نشسته بود بلند شد. با چشم به کوله او اشاره کرد و گفت: «اونم بی ‌زحمت کپی کن فردا بیار. یادت نره.»☺️ ـ یادم نمی ‌ره. برو خوش باش!😞 بعد نفس عمیقی کشید و به دختر گفت: «پس بوی ادکلن تو بود که از اول ساعت، تمام کلاس رو برداشته بود. درسته؟😁 الآن که اومدی نزدیکم متوجه شدم.»😉 ابروهای پیوسته دختر در هم رفت و یک قدم عقب گذاشت. گفت: «ببخشید... اذیتت کرد؟»😱🤦‍♀ ـ اصلاً!... اتفاقاً خیلی عالی بود. می‌شه گفت دیوانه کننده بود.😍 معلومه فِیک نیست. حتماً کلی به خاطرش پیاده شدی! ولی معلومه خوش سلیقه ‌ای. آفرین!😉👌 ـ لطف داری. اگه زنونه نبود می ‌گفتم قابل نداره.😅🙈 هر دو خندیدند... خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅ همیشه فکر می‌کنم من عاشق‌ترم یا تو؟ 🤔 معلومه من عاشق‌ترم. من دل‌بستن رو خوب بلدم رضا، اما دل‌کندن رو نه.😔 صدای دختر انگار از جایی دور می‌آید. گوش‌های رضا هنوز از موج انفجار سوت می‌کشد😓😥 همان انفجاری که پرتش کرده بود طرف میدان مین و سیم‌های‌خاردار.😞 نمی‌تواند از جایش تکان بخورد و فقط دست چپش به کمک دست راستش می‌آید. - صدای من رو می‌شنوی رضا؟😕 - از من دل بکن حوری! من دیگه نمی‌تونم بمونم.😔 حوریه سینه‌خیز خودش را از روی خاک‌ریزی بالا می‌کشد و نگاهش را به رضا می‌دوزد.👀 رضا در میان سیم‌های‌خاردار گیر افتاده است.😱 دختر دست می‌اندازد به‌طرف سیم‌های‌خاردار. خون از میان انگشت‌های حوریه روان می‌شود و روی برف‌ها می‌چکد. کوهِ دل رضا از دیدن زخمِ دست دختر فرو می‌ریزد. 💔 رضا آوار می‌شود و به بازی قطره‌های خون خودش و حوریه در روی برف‌ها نگاه می‌کند.😞😔 دختر در گرگ‌ومیش هوا تلاش می‌کند دست رضا را از میان سردی سیم‌های‌خاردار بیرون بکشد. خاری در بازوی رضا فرو رفته است و حوریه هرچه می‌کند نمی‌تواند دست رضا را رها کند.😔 جوان درد می‌کشد اما پردۀ تبسم را بر روی دردهایش می‌کشد و با لب‌های ترک‌خورده‌اش به حوریه لبخند می زند!...☺️ خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✍هما حلقه دست ها را محکم تر کرد: «اما منم لغزیدم... معتاد شدم و بعدش هم خودکشی کردم... اینا گناه هایی نیست که بخشیدنی باشه.»😔 خنده بلند حسام، هما را گیج و متعجب کرد: 😳😐 «جای خدا حکم ندین هما خانم! 😉 اعتیاد شما به انتخاب خودتون نبوده... خودکشی تون هم به گفته دکتر معالج تون، به خاطر افسردگی حادتون بوده...☺️ تازه... خدا بازم مهربونی کرده و بهتون فرصت داده... 👌 یعنی اینکه هنوز بهتون امید داره...😌 می فهمین؟! در تمام طول اون لحظات سخت و دردناکی که فکر می کردین تنهایین، خدا با همه وجودش کنارتون بوده...😊 شما حسش نکردین ولی بدون لطف اون الآن اینجا نبودین...👌 هنوز زنده هستین... سالمین...و یه عالمه روزای خوب در انتظارتونه😉😊...» بغض سنگین و نفس گیر هما، یک دفعه در دست ها و شانه ها و تمام پشتش پخش شد:😔😫 « این زندگی چیزی نبود که من می خواستم! من مادرم رو می خواستم😭 و ... امیرو هم واقعا دوست داشتم...😔 حسام سکوت کرد. هوا را مثل آه بیرون داد و به زمزمه گفت: باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد گاهی بهشت در دل آتش میسر است!...😌👌 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅مجتبی پسر سر زبان داری بود و تکیه کلامهایش فی البداهه😁 چند باری که دقت کردم , دیدم برای جواب دادن هایش به جای اینکه پیغام اول به مغزش مخابره شود, از همان جا که شنیده , از لاله گوشش مستقیم به زبانش می آید 😅 و بعد هم سر طرف خالی می کند.🤬 بامزه بود و همیشه توی مغزش گاوصندوقی پر از شوخی داشت😉 پسرها هم او را پایه مناسبی برای گعده های مجردی و تفریح بیرون شهر و احتمالا مهره مناسبی برای وصل شدن به دختران در حال رقابت می دانستند.🤭👱‍♀ من هم دست کمی از بقیه نداشتم.🤷‍♀ مجتبی برای من هم گزینه مناسبی بود.😈 انرژی او زحمت من را کم می کرد و برایم بهترین دروازه بود برای نفوذ بین دانشجوها😒 ماموریتی متفاوت از طرف سازمان!...🤫 سه سال پیش از آن یعنی درست سال 85 که برای سومین بار به ایران رفتم , قرار شد تا اطلاع ثانوی ماندگار شوم و محور کارم را در دانشگاه های مطرح تهران قرار بدهم. 😏 دفعات قبلی که به ایران می آمدم , تنها مشغله ام تشکیل تیم بود آن هم از جوان هایی که به هر دلیلی کارشان به کینه از نظام کشیده شده بود😡😤 و برای ور ود به تشکیلات یک بهانه برایشان کافی بود.🤒 با دردسرهای زیاد توانستم یک تیم قوی و یکدست تشکیل بدهم👌 نتیجه یکی دو سال شناسایی و تلاش برای یکدست کردن اعضا از چند تا جوان پایین شهری و بی کله😏 چند تا مرد شریف بالا شهر نشین و تحصیل کرده ساختم😎 و حالا طبق برنامه سازمان باید کم کم به کار می گرفتمشان!...😈 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
1 ✍راوی:مامون (نخستین دیدار با امام جواد) به شکار می رفتم با جمعی از خدم و حشم. در بین راه و پیش از خروج از شهر، از دور تجمع کودکان را دیدم که با هم بازی و گفتگو می کردند.🧒👦👧👦 طبق معمول، پیش از رسیدن کاروان ما، کودکان هر کدام به گوشه ای گریختند؛🏃‍♂ از ترس😰 یا از ابهت و صلابت خلیفه و همراهان. 😌😒 و این طبیعی بود😊 و اگر نمی گریختند، غیر طبیعی؛🧐 چرا که مردم اگر از خلیفه حساب نبرند و نهراسند، تنظیم و تنسیق امور محال می نماید که سهل است سنگ بر روی سنگ بند نمی شود.👌 ... اما یک کودک در کناره گذرگاه ماند و از جای خود نجنبید😳 پسری هفت – هشت ساله؛ جذاب اما جسور ملیح اما محکم. 🤭 دوست داشتنی، اما حساب بردنی.😥 در شگفت شدم از نهراسیدن، نگریختن و ایستادن او.🤨 پرسیدم: «تو چرا فرار نکردی، مثل دیگر کودکان؟!»🤔 محکم و استوار گفت: «نه راه تنگ بود که نیاز به کنار رفتن باشد و نه جرمی کرده بودم که مستلزم گریختن. 🤷‍♂ چرا باید فرار می کردم؟!»🙄 هر چه به ذهن فشار آوردم، حرفی برای گفتن پیدا نکردم.🤯 خلع سلاح شده بودم از این پاسخ محکم و استوار.😕 جای درنگ نبود. اسب را هی کردم و راه افتادم. و کاروان در کنار.🐎 هنوز خیلی از شهر دور نشده بودیم که چشمم به درّاجی افتاد، زیبا و بلند پرواز. باز شکاری ام را گسیل کردم تا دراج را برایم به چنگ آورد.🦅 باز، رفت و رفت و رفت تا از دیده ناپدید شد. گمان کردم که باز نخواهد گشت.😞 خود را مشغول کردم به شکارهای زمینی تا از حسرت رفتن باز، غافل بمانم.😔 باز، اما بازگشت. 😳 پس از ساعتی یا بیشتر. با ماهی کوچکی در دهان.🐟 ماهی را در دست های من گذاشت. ماهی هنوز جان و جنبش داشت.😐 حیرت کردم. باز و صحرا و ماهی؟😐 آن قدر حیرت کردم که دل کندم از ادامه شکار و راه بازگشت پیش گرفتم. در راه، دوباره برخوردم به همان کودک که در راه رفتن دیده بودم و سخن تند و تلخ از او شنیده بودم.😒 به خود گفتم: «مجالی است تا کودک را به این شکار حیرت انگیز مغلوب گردانم.» پیش رفتم و پرسیدم: «اگر گفتی این چیست در دستهای من؟!»😉 کودک بی لحظه ای درنگ و تامل پاسخ داد: «خداوند متعال دریاهایی را آفریده است🌊 که ابرهای آسمان از تبخیر آبهای آن پدید می آید ☁️ و گهگاه ماهیان کوچک، همراه تبخیر آب دریا به آسمان می روند و بازهای پادشاهان آن را شکار می کنند.🦅 و پادشاهان آن را در دست می گیرند و سلاله نبوت را به آن می آزمایند.»😌 از اسب پیاده شدم. خواسته و نخواسته پرسیدم: «تو کیستی؟»😠☹️ گفت: «من محمدم! فرزند علی بن موسی الرضا»☺️👌 پاورقی: منتهی الامال- جلد دوم- صفحه 431 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776 
2 پیش از خداحافظی از امام پرسیدم: چرا در تمام این یک سال به سراغ من نیامدید؟😔 در حالی که من شما را بسیار طلب کرده بودم.😞😢 امام در قالب این سوال پاسخ فرمود: تو کی ما را به اخلاص طلب کردی؟🤔 دیدم که جز همان شب آخر در تمام یک سال گذشته هرگز امام را به اخلاص طلب نکرده بودم.😱 امام را می خواندم اما چشم امیدم به دوستانی بود که در دربار مامون داشتم.😭 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅اول ازدواج‌شان و آغاز راه زندگی مشترک بود.❤️ هر دو پیش رسول خدا (ص) آمدند.🙂 پیامبر (ص) معلم زندگی بهتر و تدبیر منزل انسان‌ها بود.😌 نوبت که به کارهای خانه رسید، پیامبر (ص) پیشنهاد کرد: «کارهای‌خانه برای فاطمه (س) و کارهای بیرون از خانه برای‌علی (ع)»☺️👌 لبخند بر لبان فاطمه (س) نشست و گفت: «خدامی‌داند که من چقدر از این تقسیم خوشحالم!»😌 کارهای خانه کم نبود؛😞 اما زهرا (س) خوشحال و راضی بود.😍 می‌گفت: «از سعادتمندی زن این است که بی‌دلیل در گذر نگاه نامحرم‌ها نباشد».👀❌ آرد کردن جو یا گندم تا پخت نان طبخ و آماده کردن غذا همه بر دوش فاطمه (س) بود.😢 کارهای مربوط به خانه یک طرف، رسیدگی به بچه‌ها و هم‌بازی شدن با آنها هم طرف دیگر.😩 علی (ع) آب خوردن تهیه می‌کرد💦 برای منزل هیزم می‌آورد، خریدهای خانه را انجام می‌داد و غیره؛ اما فقط کارهای بیرون منزل را انجام نمی‌داد. اگر فرصتی می‌یافت، خانه را جارو و به زهرایش در کارهای خانه کمک می‌کرد.😌😍 آن روز پیامبر (ص) مهمان خانه‌شان بود. مهمان زودتر از موعد رسید.😱 دختر و دامادش را دید که با هم نشسته‌اند به پاک کردن عدس. ☺️👏 با لبخندی که نشان از خرسندی و خوشحالی بود، گفت: «خدا به مردی که در کار خانه به همسرش کمک می‌کند به اندازهٔ موهای بدنش ثواب عبادت می‌دهد»😉👌 خط به خط, همراه ما باشید🌹🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
(جلد اول) ✍امروز بناست مهمان به خانه بیاید قبل از اینکه مهمان ها بیایند، مادر به اتاق رفته و دارد به خودش می رسد.💄💅 (پیام: زن بیش از آن که به آراستگی در خانه و در حضور شوهر پایبند باشد، باید نگران آراستگی خود در مقابل دیگران باشد🤦‍♀) پدر هم سر و وضعش را مرتب کرده و منتظر است👨‍💼 ( پیام: لازم نیست پدر هم در خانه سر و وضع مرتبی داشته باشد. سر و وضع مرتب برای افرادی غیر از اعضای خانه است😕) صدای زنگ آمد. الآن وقت آمدن مهمان ها نیست. 🤷‍♀ مادر آیفون را برداشت. مرد همسایه است.👨 پدر به مادر می گوید: من حال ندارم.😞 ببین چکار دارد. اگر با من کار دارد بگو نیست. 😕 (پیام: دروغ کار زشتی نیست. هر وقت دلت خواست می توانی از آن استفاده کنی😌) همسایه آش نذری آورده. مادر با همان لباس خانگی دم در می رود و تنها یک چادر بر سرش انداخته که...🤭 در را که باز می کند، حواسش نیست که چادرش کنار رفته. 😨 همسایه کاسه آش را به مادر می دهد. آستین لباس مادر کوتاه است.😓 مادر دست دراز می کند و آش را می گیرد.😑 (پیام: حجاب تعریف خاصی دارد. وقتی که یک نامحرم دم در می آید می توانی خیلی بازتر از وقتی باشی که می خواهی به خیابان بروی🤷‍♀) چند سالی گذشته. دختر و پسر خانواده دوره نوجوانی را تجربه می کنند. درِ خانه به صدا درآمده. پسر همسایه است.👱‍♂ آش نذری آورده. دختر چادرش را سر می کند و با همان لباس خانه دم در می رود.😞 پسر همسایه کاسه آش را به دختر می دهد. دختر با لبخندی کاسه آش را می گیرد.☺️ پسر همسایه هم لبخندی می زند و می رود...😉 اما داستان به این جا خاتمه نمی یابد. 😞 دختر امروز تلفن همراه خود را در خانه جا گذاشته.📱 دیشب تلفن های مشکوکی به او زده می شد. 🤨 چند شب پیش هم که مادر نیمه شب بلند شده بود، صدای دختر را در حال گفت و گوی تلفنی شنیده بود 🤫 مادر گوشی دختر را برمی دارد. به صندوق پیام های گوشی سرکی می کشد.👀 پیام هایی را می بیند که سرگیجه می گیرد😰😓 از متن پیام ها متوجه می شود که پسر همسایه با وساطت یک کاسه آش و چادری که درست بر سر نشده بود، با دخترش دوست شده!...😱😡 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
📚 1 ✂️✂️✂️ افتخار سکونت سه روزه در خانه‌ خدا نصیب علی و مادر‌علی ‌(ع) شد.☺️🤲 و این احترام هنوز باقی است👌 از تولد علی (ع) تا سه روز همه می‌توانند خانه‌نشین مساجد بشوند. 😌 یک فلسفه‌ی اعتکاف، قدرشناسی مقام امیرالمومنین است.😉😍 خط به خط،همراه ماباشید🌷 https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
📚 ۲✂️✂️✂️ دخترانش را می­ نشاند روی پایش.🤗 در عرب رسم نبود « دخترداری»…😔 علی با آن­ها بازی می­ کرد. نازشان را هم می­ خرید😌 چنان محترم بزرگشان کرد که وقتی زینب وارد اتاق می­ شد، حسین مقابلش بلند می­ شد.😲🤭 خودش خدا را یاد کودکانش می­ داد😍👏 ریشه ­ای، که حتی با تمام مصیبت­ها هم خشک نمی ­شد❌ . ثمر دختر علی در کربلا بود که ماندگاری قیام برادر شد... 💪حماسه ­ زینب! ❌دختر را لوس نمی­ کرد ✅مقاوم بار می ­آورد ❌دختر را ضعیف نمی­ کرد ✅ مجاهدت یادش می ­داد دخترانه ­های دختران علی مادرانه ­های دختران علی شد زنانگی­ های کربلایی…✊💪 دختران علی یزید را خوار و خفیف کردند. علی پدر زن نمونه ­ کربلاست. زینب آن­قدر شخصیت عظیمی دارد که می­ شود؛ زینب کبری👌 خط به خط،همراه ماباشید🌷 https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅پول نان دو نفر با هم به سفر رفتند. هنگام غذا خوردن یکی از آنان 5 قرص نان و دیگری 3 قرص نان از توشه خود سر سفره گذاشت. 🍞🍞🍞 در این هنگام رهگذری از کنار آنان گذشت آنان او را بر سر سفره خود دعوت کردند. رهگذر پذیرفت و سه نفری مشغول خوردن نان ها شدند. 🧔👱‍♂👨 همه نان ها را خوردند. رهگذر 8 دینار به آنان داد.💰 دو همسفر درباره تقسیم 8 دینار اختلاف نظر داشتند. کسی که 3 قرص نان روی سفره گذاشته بود، به همسفرش گفت 8 دینار را به صورت مساوی بین خود تقسیم کنیم😕 کسی که 5 قرص نان روی سفره گذاشته بود، گفت نه. پول را باید به تعداد نان هایی که هر کدام روی سفره گذاشته ایم تقسیم کنیم. 🤷‍♂ آنان نزد امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند تا آن حضرت درباره چگونگی تقسیم 8 دینار بین آنان قضاوت کند. امیر المؤمنین علیه السلام به آنان فرمود: با هم سازش کنید. این 8 دینار ارزش دعوا ندارد. 😒 آنان گفتند: شما به عدالت داوری کنید. امیر مؤمنان فرمود: کسی که 5 قرص نان سر سفره گذاشت، 7 دینار مال اوست و کسی که 3 قرص نان سر سفره گذاشت، 1 دینار مال اوست😳 آنان از علت سؤال کردند🤔 امام فرمود: شما سه نفری هر قرص نان را با هم خورده اید. بنابراین هر نان را سه قسمت کرده اید و مجموعا 24 قسمت شده 4⃣2⃣ هر کدام از شما سه نفر، 8 قسمت از 24 قسمت نان ها را خورده اید8⃣ یعنی هر کدام از شما دو قرص کامل و دو سوم یک قرص نان خورده اید پس کسی که سه قرص نان روی سفره گذاشته 8 ثلث از 9 ثلث نان های خود را خورده و تنها یک ثلث نان او را رهگذر خورده است. 1⃣ همچنین طرف مقابل 15 ثلث نان داشته (5*3) که 8 قسمت آن را خود وی و 7 قسمت را رهگذر خورده است.7⃣ چون رهگذر به تعداد نان ها (8 قرص)، 8 دینار به شما داده است یک دینار سهم کسی است که 3 قرص نان روی سفره گذاشته است. در نتیجه، 7 دینار سهم کسی است که 5 قرص نان روی سفره گذاشته است!... خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✅آیا نباید خون گریست بر این داغ و مصیبت بزرگ؟😭 نورا این پرسش را آن‌قدر محکم و قاطع پرسید که کسی جرئت نکرد سخنی بگوید.😥 در مدتی که نورا داشت ماجرای سقیفه را تعریف می‌کرد، جز صدای نفس، هیچ‌صدایی از مجلس برنخاسته بود. - با این اوضاع، شما چگونه می‌گویید که امت پیامبر بر خلافت ابوبکر اجماع کرده‌اند؟!😒 کجای این روش اجماع امت رسول خدا بر خلافت ابوبکر است؟🤔 یونس ناچار شد لحظاتی روی پاهای خود بنشیند. اما وقتی نگاه‌های عتاب‌آلود اطرافیان را دید🙄 دوباره برخاست و روی پا ایستاد. نورا رو به هارون کرد و ادامه داد: «اگر این‌گونه اجماع امت بر خلافت ابوبکر اعتبار دارد، چرا سایر خلفای بنی‌امیه امام نباشند؟🧐 با این وصف باید معاویه و یزید و خلفای دیگر بنی‌امیه را هم امام بدانیم🤷‍♀ درحالی‌که هیچ‌کس در کفر آنان شکی ندارد چرا؟ چون پیروان آنان صدها برابر پیروان ابوبکر بوده است.»😉👌 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید: آن جانماز را که تربتِ کربلا بود همراهت آورده ای؟!😥 رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانمازِ کوچکِ سبزی را بیرون آورد و طرفِ حکیمه خاتون بُرد حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت: 😔 می شود برای من باشد؟! تا همیشه!😢 رسول سری تکان داد. از سر و صورتش آبِ باران می چکید 💦💦 و شانه اش از شدّت گریه تکان می خورد. 😭😭 حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت: حالا برو ...😔🙏 رسول توی هق هقِ گریه گفت: برای همیشه؟...😪 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
1   این نماز است ام‌جمیل! روزه است! رضای خداست! این یک اعدام مذهبی است!😰 یک اعدام اعتقادی! تو فقط برای رضای خدا این زن را می‌کُشی!😒 حتی آن موقع که چاقو را می‌‎گذاری زیر گلویش...😱 هیچ نباید به عمه حمیرا فکر کنی🤫 نه عمه حمیرا و نه هیچ کسِ دیگر... فقط خدا...😕 عمه حمیرا هم یک بهانه است تا رضایت خدا به دست آید!🤭 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
2 قرار است با دست‌های خودم زنی را بِکُشم 😱 و سحرگاه پاییزی در مه او را زیر درخت سیب دفن کنم. 🤦‍♀ کشتن یک آدم خیلى سخت است.😣 «خیلی سخت» واژه‌ای است که از ترکیب حروف الفبایی به وجود آمده است؛ حروفی که قادر نیستند حق مطلب را ادا کنند و حقیقت یک واقعه را، آن‌طور که هست، نشان دهند.😒 اصلاً حقیقت یک واقعه هرگز نشان داده نمی‌شود! 😞 حقیقت هر واقعه‌ای فهمیدنی است! گفتنش سخت است😞 نوشتنش سخت است😖 تجربه‌اش سخت است. 😫 اما فکر کنم از آن سخت‌تر روزهای بعدش باشد. نه... چرا می‌گویم روزهای بعد؟! همان ثانیه‌های بعد...👌 همان اولین ثانیه. درست به ‌اندازۀ یک تیک از عقربۀ ثانیه‌شمار ساعت‌ها! 🕐 سخت‌تر از کُشتَن آن است که مجبوری تا آخر عمر دربارة اتفاقی که در چند ثانیه رخ داده است فکر کنی😢 و هر‌بار که درباره‌اش فکر می‌کنی انگار که قرار است از نو دوباره همان آدم را به همان شکل ابتدایی بِکُشی! 😰 حسّ غریب و کشف‌ناشده‌ای است که نه به نوشتن می‌آید و نه به روایت‌کردن. حس گنگ و مبهمی که تا دچارش نباشیم و تجربه‌اش نکنیم هرگز نمی‌توانیم به اعماق تاریک و مجهول و مخوفش راه پیدا کنیم😓 دالان هزار‌توی ناپیدایی که اگر کسی پا به درونش بگذارد دیگر هیچ‌وقت... هیچ‌وقت... قادر به خروج از این دالان نیست!😭 «کُشتن» یک شناسنامۀ جدید است؛ یک برگِ هویّت تازه... خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
شترمرغ با نوکش او را از زمین بلند کرد و توی پنجه های خاردار دیو گذاشت.😱 اسب به دیو گفت: پسر را زمین بگذار 😤 پرنده که به هوش آمده بود گفت: «بگ... بگذارش ش ش...»😰 و پشت گوش های اسب پنهان شد.🤫 دیو گردنش را تا نزدیک پرنده دراز کرد و گفت: ترسیدم! چه پرنده ترسناکی! 😒 چشم می گذارمش زمین.😉 دیو تیهان را روی زمین پرت کرد.😢 شترمرغ این بار به سراغ فیروز رفت و او را برداشت و به دیو داد. دیو در حالی که فیروز را مثل توپ از این دست به آن دست می انداخت به اسب سرخ گفت: بگو ببینم اگر یک دیو سوارت شود تا او را به مقصد برسانی چی؟ آن وقت بخشیده می شوی یا نه؟😏 اسب سرخ گفت: شوخی بامزه ای بود! حالا بگو ببینم اگر یک فرشته سوار تو بشود چی؟😉 دیو فیروز را روی زمین قل داد و با دستپاچگی گفت: خب... خب... 😰😓 اسب سرخ گفت: فکر می کنم از یک موش خرما هم کوچولوتر و بیچاره تر بشوی.😠 آن وقت این شترمرغ اولین کسی است که یک لگد محکم بهت می زند. 😀 چون حالش از بوی گند تو بهم می خورد!... خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
✍زانوهایم را بغل می‌گیرم و می‌پرسم: یعنی حزقیل هیچوقت عاشق صیانه نبود؟🤔 یا صیانه عاشق فرزندانش؟😢 حبابه دستی به خالش می‌کشد و می‌گوید: از این تعریف های افسانه‌ای بی‌سروته که نامش عشق است، دست بردار دخترم! 🤦‍♀ عشق در نظر تو چیست؟ بندی در پا؟!😕 اگر این‌گونه فکر می‌کنی باید بگویم که تو فرصت عاشقی را از دست داده‌ای😞 عشق باید به تو فرصت پرواز بدهد👌 دردهای مزمن و همیشگی ، زخم‌های عمیق و باز نامش عشق نیست🤷‍♀ عشق موهبت پروردگار است❤️ اشتیاقی که خدا به بندگانش داده تا راه آسمان را به آن‌ها نشان دهد لذت عشق حقیقی را😍 گاهی گذشتن و رفتن برای رسیدن به معشوق حقیقی، اثبات عاشقی‌ست!...😌 خط به خط, همراه ما باشید🌹 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
📖 🧕دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالی که دستانش را می فشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی روی؟»❓ سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد.🤕 راحیل ادامه داد: «ما معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسی که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است. دیده ایم که چگونه با تزویر سخن می گوید و چگونه خیانت پیشه می کند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»⁉️ «این سخن را از روی فکر می گویی؟»😟 «آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.»🖐 «می دانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟»😕 «بهایش سنگین تر از مادرم بود؟ سنگین تر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.»❗️ «رفتن به سوی کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.»😥 « داشتن تو مرا کفایت می کند... به سوی علی برو....»😊 خط به خط, همراه ما باشید🖤 https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776