#معرفی_کتاب
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#انتشارات_کتابستان_معرفت
باران زندگی را زلال می کند…هرقدر که گل آلود و کدر شده باشد…😌👌
باران خواب ندارد!
این آدم ها هستند که خودشان را به خواب می زنند😴
اما باران که خیسشان کند شاید بیدار شوند😵
مخصوصاً دختر داستان ما که باران زندگیش را جاری کرد🌧
باران محبت!...😉
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#خواب_باران
✅خلاصه ای از کتاب
"هما" شخصیت اصلی داستان است که از بد اتفاق در خانوادهای از هم پاشیده زندگی میکند. 😔
او و امیر كه يكي از هم كلاسي هاي دانشگاهش است بنای ازدواج دارند👰🤵
، ولی هما از رسمیشدن خواستگاری فرار میکند😰
چون هنوز نتوانسته اعتیادش به مواد را ترک کند😱
و بنا دارد تا مواد را ترک نکرده وارد زندگی تازهاش نشود👌
اما هر چه تلاش میکند...😞😓
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
#خواب_باران
#بخشی_از_متن_کتاب
✍هما حلقه دست ها را محکم تر کرد:
«اما منم لغزیدم...
معتاد شدم و بعدش هم خودکشی کردم...
اینا گناه هایی نیست که بخشیدنی باشه.»😔
خنده بلند حسام، هما را گیج و متعجب کرد: 😳😐
«جای خدا حکم ندین هما خانم! 😉
اعتیاد شما به انتخاب خودتون نبوده...
خودکشی تون هم به گفته دکتر معالج تون، به خاطر افسردگی حادتون بوده...☺️
تازه... خدا بازم مهربونی کرده و بهتون فرصت داده... 👌
یعنی اینکه هنوز بهتون امید داره...😌
می فهمین؟!
در تمام طول اون لحظات سخت و دردناکی که فکر می کردین تنهایین،
خدا با همه وجودش کنارتون بوده...😊
شما حسش نکردین ولی بدون لطف اون الآن اینجا نبودین...👌
هنوز زنده هستین... سالمین...و یه عالمه روزای خوب در انتظارتونه😉😊...»
بغض سنگین و نفس گیر هما، یک دفعه در دست ها و شانه ها و تمام پشتش پخش شد:😔😫
« این زندگی چیزی نبود که من می خواستم!
من مادرم رو می خواستم😭
و ... امیرو هم واقعا دوست داشتم...😔
حسام سکوت کرد.
هوا را مثل آه بیرون داد و به زمزمه گفت:
باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد
گاهی بهشت در دل آتش میسر است!...😌👌
خط به خط, همراه ما باشید🌹
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776