eitaa logo
*خط به خط...
145 دنبال‌کننده
628 عکس
34 ویدیو
9 فایل
#کتاب ها خدای خطوط اند... و خطوط خدای کلمات.. و این میان... چه خبر از خدای من؟!
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ بیایید کمی سورئال باشیم. خیال است دیگر. هرجا می‌خواهد برود. گیریم ما تا همین جمعه آدم شدیم. گیریم‌تر، زد و خدا رحم کرد و بعد قرن‌ها صاحب‌مان برگشت. علت العلل را در فانتزی بازی فراموش نکنیدها! اول فرض کردیم ما آدم شده‌ایم. حالا فرض کنیم یک عده آدم شده، به شمار حساب کن میلیارد، دوشنبه بعدی، به پرچمداری مولایِ سالها منتظَرمان، پای پیاده... هیچی. همین. قصه ما به سر رسید. ما هنوز آدم نشدیم. شاید که هرگز هم... .......... خط به خط, همراه ما باشید🖤 https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسخه الکترونیک «ارتداد» با تخفیف هفتاد درصدی رونمایی شد. نسخه الکترونیک رمان «ارتداد» نوشته وحید یامین پور در نرم‌افزار کتاب‌خوان طاقچه، رونمایی و مخاطبان به مدت 48 ساعت می‌توانند این اثر را با هفتاد درصد تخفیف، دریافت کنند. https://taaghche.com/book/106890?utm_source=saberin&utm_medium=106890&utm_campaign=publishers-linkexchange
شنیده بود که این‌بار باز دعوت نیست کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق! اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست غمی‌ست در دل جامانده‌های کرب‌وبلا که هرچه هست یقین دارم از حسادت نیست میان ما که نرفتیم و رفته‌ها، شاید تفاوتی‌ست در آغاز و در نهایت نیست همیشه آن‌که نرفته‌ست بی‌قرارتر است همیشه آن‌که نرفته‌ست، کم‌سعادت نیست... خودش نرفت و دلش را پیاده راهی کرد نباید این همه دل دل کند که فرصت نیست @Selectedpoems
﷽ ✍حلوای تن تنانی اغلب ما تا به حال عسل خورده‌ایم. حداقل یک بار. یا نهایتا دیده‌ایم دست مردم و در و همسایه. اگر برویم دورها، آن طرف جغرافیا، پشت کره زمین مثلا، کسی پیدا می‌شود که عسل نخورده باشد؟ حتما می‌شود. ولی بیایید راه دور نرویم. همین بغل گوش‌مان، سیستان و بلوچستان؟ نه تصور اشتباهِ فقر هم از یک استان نداشته باشیم. تویِ دلِ یک روستایِ دورافتاده‌یِ شهرِ کوچکِ خودمان چطور؟ آن هم منقضی است. اتفاقا تولید عمدتا در روستاست و آن‌چه بچه شهری می‌خورد، ارگانیک و اصلش دست بچه‌ی طبیعت بوده. خب پس تا اینجا مطمئنیم که خیلی‌ها، حداقل با مفهوم عسل آشنا هستند. گیریم، عده‌ای هستند که نمی‌دانند عسل چیست. ما را فرستاده‌اند عسل بفروشیم بهشان. ما هم نویسنده‌های توانمندی هستیم که کلمات را استخدام کرده‌ایم و حسابی هم سینه کفتری و مدعی هستیم. می‌رویم برای توصیف باورپذیر از مفهوم عینی عسل. آن‌وقت به طفلکان عسل نخورده می‌گوییم: -نمی‌دونید چیه که. دیوونه می‌شید از طعمش اگر بچشید. اصلا انقدر شیرین و لذت بخشه که نظیرش تو هیچ طعمی نیست. نه معلومه که من نمیتونم بگم دقیقا چه مزه‌ایه و مثل چیه! فقط خودتون باید امتحان کنید تا ببینید چه چسبندگی خاص و متفاوتی داره. یه بار بخوری دیگه نمیتونی نخوری. چی گرونه و نمیتونید تهیه کنید؟! خب نگران نباشید حال مایی که خوردیم و می‌دونیم چیه، سخت‌تر از شماست. برید خداروشکر کنید که نمی‌فهمید چی رو از دست دادید و چقدر عمرتون بر فناست. بی‌خبری خوش خبری. همین قدر تروتمیز و داستانی برایش عمق فاجعه را مشخص می‌کنیم. چی شد؟ کلافه شدید و بیش از این تاب شنیدن حرف‌های عسل خورده را نداشتید؟ این فقط چند ثانیه از حال کربلا نرفته‌ها بود، در برابر حرف‌های کربلایی‌ها... خط به خط, همراه ما باشید🖤 https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می‌آید. تزویر سکه‌ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می‌بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین. یا ایها الذین آمنوا، آمنوا... تزویر به شما امان می‌دهد تا مقاومتتان را بشکند پس از غلبه شک نکنید گردنتان را خواهد شکست....} ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزیده‌ای از الهی نامه حضرت علاّمه حسن حسن زاده آملی رحمة الله علیه الهى، شکرت که از دوستان دشمنانت و از دشمنان دوستانت نیستم. الهى، شکرت که دوستانت را دوست دارم و دشمنانت را دشمن. الهى، نمى گویم که از دوستانم ولى شکر که از دشمنان نیستم. الهى، شکرت که به دیدار حُسن جمالت عاشقم و به گفتار ذکر جمیلت شایق. . . الهى، شکرت که صاحب منصب بى زوالم. . . . الهى، کتاب دار و کتاب خوان و کتاب دان بسیارند؛ خُنُک آن که خود کتاب است و کتاب آر. . . الهى، خدا خدا گفتن مجازى ما که این همه برکت دارد؛ اگر به حقیقت گوییم چون خواهد بود ؟! . . الهى، دهن حسن به عِطر ذکر تو معطّر است ؛ حیف است که بوى بد گیرد. . . الهى، از دردم خرسندم که درمانش تویى. . . الهى، در شگفتم از این گلّه گلّه اشباه النّاس و رمه رمه آدمى پیکر که یکى نمی گوید (( من کیستم )) ؟! 🆔 @behtarbenevisim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌روم، حسرت دریای مرا دفن کنید اهل دیـــروزم و فردای مرا دفـن کنید لـحدم را بگذارید بــــه روی لـحدم شـال ابریشم لیلای مرا دفن کنید ایل من مرده کسی نیست که چنگی بزند وقت تنـــگ است بخـــــارای مرا دفن کنید صخره ام،صخره که دلتا شده از سیلی رود دل که خـوب است فقط "تا"ی مرا دفن کنید تا پر از روسری و سیب شود شهر شما زیــــر این خاک غــزل های مرا دفن کنید *حامد عسکری خط به خط, همراه ما باشید🖤 https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
گاهی وقت‌ها بعضی کارها را خودت می‌کنی، می‌شود لذت نفس. گاهی اما چراغ را می‌دهی دست دیگری. آن دیگری هم نور خودش را می‌ریزد توی چراغت و نتیجه می‌شود لذتی بینهایت. حتی اگر تو، نفسا، هیچ‌جا نباشی. از کل بازی دنیا، مرا همین بس که خادم چنین روشنگرانی باشم. خانم قرائی عزیز، این تازه ابتدای یک مسیر طولانی، و روشن است... درود و تبریک❤️ ✍فاطمه زهرا بختیاری
هدایت شده از  🇵🇸 . آماج .
فقط زندگی کافی نیست؛ باید آفتاب، آزادۍ و کمی گل داشتھ باشید❁‌! - هانس کریستین آندرسن -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. اتود اولیه یک نقاشی، چند خط صاف و منحنی است که شَمایی از یک منظره یا چهره را نشان می‌دهد. شما فکر کنید این خطوط شمایی باشند از یک مکان مقدس یا چهره یک شخصیت مهم. این اتود اصلا زیبا نیست اما مهم است، این خط‌ها شروع خلق یک اثر هنری هستند اما خودشان هنوز یک اثر هنری نیستند. در وادی نوشتن هم اوضاع همین‌طور است، خاطره‌ها دست‌مایه خلق داستان‌ها یا روایت‌ها هستند، شبیه همان اتودهای اولیه در نقاشی. کتاب سلام بر ابراهیم، مجموعه‌ای است از خاطرات متراکم شده یک شهید نازنین و بزرگوار، ابراهیم هادی. خاطره‌های کتاب اصلا پرداخت تکنیکی پیدا نکرده‌اند، جزئی نشده‌اند، شروع و پایان‌های حساب شده ندارند، شخصیت‌پردازی و فضاسازی‌های‌شان ناقص است، حتی گاهی خطای در زاویه دید دارند و از جهت زبانی چیزی در حد فاجعه به حساب می‌آیند. کتاب سلام بر ابراهیم هیچ وقت نباید این‌طور چاپ می‌شد، باید پخته می‌شد، باید پروار می‌شد، تکنیک‌های روایی به کار اضافه می‌شد و در نهایت تبدیل می‌شد به کتابی که علاوه بر محتوای جذابش، فرم قوی و درستی هم دارد........متن کامل در تصاویر. ✍محمدرضا جوان آراسته پ.ن۱: نفس‌تان گرم استاد. با این جرئت و جسارت و دغدغه‌ی ستودنی. پ.ن۲: فقط دعا کنید قشر خودی نابودش نکنند. . خط به خط, همراه ما باشید🖊 https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
دست ‌و ‌دلم به سمت قلم نمی‌رفت. اصلاً نمی‌دانستم چه بنویسم. از طرفی زمانی که شروع به نوشتن می‌کردم باید حواسم به متن باشد. متن روایی نشود. چرخش قلم نداشته باشم. تعلیق داشته باشد. پایم در همه این موارد می‌لنگد. ذهنم قفل می‌کند و نمی‌توانم بنویسم. اما امروز استاد گفتند —اصل، نوشتنه. تا ننویسیم نمی‌تونیم اشکالاتمون رو بر‌طرف کنیم. نمی‌تونیم اصول داستان نویسی رو یاد بگیریم. اول باید نوشتن رو یاد بگیریم مرحله بعد درست نوشتنه. از طرفی نوشتن باعث دوده زدایی ذهن می‌شه. باید کار لذت بخشی باشد. تصمیم گرفتم ذهنم را دوده زدایی کنم. پیش بند بستم وجارو و سطل آب را برداشتم. چیزی کمتر از کوزت نداشتم و ذهنم کمتر از خانه تناردیه کار. اما اول باید تمام نقاط دوده زده را پیدا می کردم بعد وارد مرحله پاک سازی می شدم. جارو و سطل را کنار گذاشتم و چراغ قوه برداشتم تا جایی از قلم نیفتد. مرور را شروع کردم . دوران کودکی، تحصیل، زمان ازدواج. همه این دوران تصویر کم رنگ بر جای گذاشته‌اند. بسیاری از خاطرات فراموش شده‌اند. پس من چه بنویسم. از کجا شروع کنم. کاش زن تناردیه این جا بود و می گفت —این جا را بساب تا برق بیفته. اگر بود تا من می سابیدم خونین جگر می‌شد. تصمیم گرفتم با ذره بین به دنبال دوده بگردم. رسیدم به چاه. یه چاه عمیق. چاهی که هر دفعه از دور به آن نگاه می کردم ناخود‌گاه تاریکی مطلق و عمیقش مرا مثل مرداب درون خود می‌کشید. آنقدر عمیق که هر دفعه خواستم از آن بیرون بیایم ذهنم کاملاً زخمی می‌شد. پر از خون و جراحت. به جای آن که مرهمی پیدا کند خون هایش را نیز به نقاط دیگر می فرستاد. مشتری همیشگی او هم دل بود. تصمیم گرفتم نظافت را از چاه سیاه موجود در ذهنم شروع کنم . اما ترسیدم. ترسیدم از اینکه دوباره در آن بیفتم و ذهن و دلم مجروح شود. ترسیدم از اینکه بخواهم دوباره، داستانش کنم و قفلی بر در چاه بخورد و برای همیشه در ذهنم قفل بماند. بی خیال شدم. جرأت نزدیک شدن به چاه ندارم . کاش سطل و جارو را کنار نگذاشته بودم. اگر از همان ابتدا یک سطل آب روی ذهنم خالی کرده بودم الان هم ذهنم خنک شده بود هم دوده‌ها روی آب می‌آمدند. اما الان مثل اینکه جارو را برداشته‌ام و در بین دوده‌های ذهنم چرخانده‌ام. آنقدر همه جا پر از دوده شده است که نمی شود قدم از قدم برداشت. از طرفی ماسک هم باید بزنم تا هم مسموم نشوم هم نفسم نگیرد. وای خسته شدم. یک لحظه سکوت. یک لحظه آرامش. یک لحظه توقف. سر گیجه گرفته‌ام. قدرت تمرکز ندارم. دست‌هایم را روی شقیقه‌ام می‌گذارم شاید بتوانم تمرکز بهتری داشته باشم. چشمانم را می‌بندم. چه سرعتی! افکارم مثل فیلم برروی پرده سینما درحال حرکت است. سرعت بالا، الان دیگر سرعت ضربان قلبم نیز با سرعت افکارم برابری می‌کند. تصاویر گنگ و کم رنگ. توقفی در کار نیست. نمی توانم تمرکز کنم ذهنم را به حال خود رها می‌کنم. خستگی شاید چاره خوبی نباشد برای از حرکت ایستادن اما فعلا تنها راهی هست که برایم مانده است. تصمیم می‌گیرم نظافت را به روز دیگری موکول کنم. فردا شاید شروعی بهتر داشته باشم. الان فقط یک چیز می‌خواهم. آرامش. آرامش. آرامش. ✍بهابادی(فسیل آنلاین)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا