eitaa logo
خاطرات شیرین
16.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
150 ویدیو
8 فایل
🔴ارسال خاطره https://eitaayar.ir/anonymous/U64.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود. ✍می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ 🔸کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. 🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. 🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! 🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با 12 گلوله به شهادت رسید. 🌹 همان‌ است! به این میگن جوانمرد🌹 ‍ 🎬@khaterehay_shirin
📝 و ✍روزی زنی مسیحی دختر فلجی را از لبنان به سوریه می‌آورد، زیرا دکتر‌های لبنان او را جواب کرده بودند. زن با دختر مریضش نزدیک حرم با عظمت حضرت رقیه (س) منزل می‌گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به دکتر سوریه مراجعه کند تا اینکه روز عاشورا فرا می‌رسد و او می‌بیند مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه (س) است، می‌روند. 🔸از مردم شام می‌پرسد اینجا چه خبر است؟‌ می‌گویند اینجا حرم دختر امام حسین است. او نیز دختر مریضش را در منزل تنها گذاشته درب اتاق را می‌بندد و به طرف حرم حضرت رقیه (س) روانه می‌شود و گریه می‌کند. به حدی که غش می‌کند و بیهوش می‌افتد. در آن حال کسی به او می‌گوید بلند شو برو منزل ... حرکت می‌کند و می‌رود درب منزل را می‌زند، می‌بیند دخترش دارد بازی می‌کند! 🔹وقتی مادر جویای وضع دخترش می‌شود و احوال او را می‌پرسد، دختر در جواب مادر می‌گوید وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شد و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم. آن دختر به من گفت، بگو بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم تا بتوانی بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم. دیدم تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می‌کرد که شما درب را زدید 🔸گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین (س) مسلمان شد. 📚منبع: کتاب کرامات حضرت رقیه (س) 🎬@khaterehay_shirin
🌷 .... 🌷هر روز رأس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هرچه را که می‌دیدیم ثبت کرده و آن‌ها را با روزهای قبل مقایسه کنیم.... یک روز همین‌طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کاوه پرده سنگر را کنار زد و آمد تو، سلام کرد، کنارش ایستادم. شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن، کمی که گذشت یک‌دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت. دیدم صورتش سرخ شده، فهمیدم چشمش به جنازه شهدایی افتاده که بالای ارتفاع ۲۵۱۹ جا مانده بودند. 🌷دشمن آن‌ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم با احساسات ما بازی کند و هم روحیه‌مان را ضعیف کند. آن‌جا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدایمان را بیاوریم. چند لحظه گذشت، محمود چشمش را از چشمی دوربین برداشت، قطره‌های اشک روی گونه‌اش می‌غلتید. محزون گفت: «کی می‌شود برویم و شهدا را بیاوریم، این‌ها را که می‌بینم از زندگی بیزار می‌شوم.» هنوز یادم هست در آخرین تماس بی‌سیمی گفت: «از بین لاله‌ها صحبت می‌کنم....» 📚 کتاب "مهر تا مهر" 🎬@khaterehay_shirin
💠💠 بعدِ دوماه، اومد خونه؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار خونه رو درست کنم. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد که یکی از بچه‌های سپاه آمد دنبالش. رفت بیرون و زود اومد. گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن. میخوام برم جبهه. حسابی ناراحت شدم. گفتم: شما میخوای منو با چند تا بچه‌ی قد و نیم قد، توی این خونه‌ی بی‌درو پیکر بذاری و بری؟! حداقل همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی. خندید و گفت: بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشت‌بام این خونه نیاد. نگاه کن، من از همون اول بچگی و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچوقت نه روی پشت‌بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم. الآن هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده‌ای تو این خونه مزاحم شما نمیشه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش. حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست، اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم.   راوی: همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی ولادت: ۱۳۲۱ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ شادی روحش صلوات 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایران شده یک دست بیایید و ببینید این اوج وفاق است بیایید و ببینید آن می که زلال و علویّ و رضوی بود کرده همه را مست بیایید و ببینید بر قوم کمر بسته در این راه، نباشد نومیدی و بن بست بیایید و ببینید آن سید آزاده که در بند ولا بود آخر ز بلا رست بیایید و ببینید ای مدعیان هنر، ای موج سواران اوج هنر این است بیایید و ببینید از دوری آن قلب پر احساس وتپنده قلب همه بشکست بیایید و ببینید گویند درختان همه ایستاده بمیرند برخاست و ننشست بیایید و ببینید صد بار به طعنه دل او را بشکستید ای طایفه ی پست، بیایید و ببینید با سوز رضا آمد و در روز رضا رفت رو سوی حرم جَست بیایید و ببینید 🎬@khaterehay_shirin
💢شهیدی که خرج مزارش را (عج) دادند❗️ ●یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند: از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل قبور بقیع بسازید! ●همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند. در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده. ●در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند. 📚ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺳﺮﻭﻗﺎﻣﺘﺎﻥ 🎬@khaterehay_shirin
🌷 طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت: _شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ _کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توست! 🌷 شهید‌ محمدرضا‌ دهقان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ 🎬@khaterehay_shirin
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💥پیش گویی حوادث و تاسیس رصد خانه خواجه نصیرالدین طوسی ✍خواجه نصيرالدين طوسي در صدد بود تا بتواند رصدخانه اي را ايجاد كند. او از خان مغول درخواست كمك كرد وليكن هلاكوخان قبول نمي كرد. روزي كه دوباره بحث در اين موضوع در گرفت هلاكوخان به خواجه گفت : چرا بايد اين همه پول صرف كار بي ارزشي مثل رصدخانه شود❓ 🔹مگر پيشگوئيهاي نجومي به چه درد مي خورد و آيا مي توان از وقوع حوادث جلوگيري كرد ؟ خواجه نصيرالدين گفت : حرف شما صحيح است با پيشگويي حوادث نمي توان نقشي در وقوع يا عدم وقوع يك حادثه داشت . خان گفت : حال كه بي تاثير است پس چرا اين همه پول خرج اين كار كنيم . 🔸خواجه نصيرالدين گفت : اگر شما اجازه فرماييد من نشان خواهم داد كه پيشگويي حوادث طبيعي چگونه مي تواند مفيد باشد خواجه نصيرالدين بدنبال اثبات حرفش بود تا اينكه قرار شد شبي مهماني بزرگي در منزل خان با حضور بزرگان برپا شود . با اجازه خان و با دستور خواجه نصيرالدين تشت بزرگ مسي را مخفيانه به پشت بام بردند و به غلامان دستور داده شد كه در فرصتي مناسب تشت را از بالاي بام به حياط پرت كنند . 🔹زماني كه مهماني در اوج خود بود و همه سرگرم جشن بودند به دستور خواجه نصيرالدن تشت بزرگ مسي را از پشت بام به پايين انداختند و صداي وحشتناكي بلند شد. صدا به قدري وحشتناك بود كه ترس همه را فرا گرفت تعدادي بيهوش شدند و عده اي شمشير كشيند و هركس عكس العملي نشان مي داد . عده اي داد و فرياد مي كشيدند و.. 🔸در آن حال هلاكوخان با قهقه مي خنديد . زيرا مي دانست كه اين صدا جز افتادن آن تشت نيست . خواجه نصيرالدين گفت : همانطور كه خان شاهد هستند تنها ما دو نفر از اين صداي مهيب نترسيديم چون از وقوع آن خبر داشتيم. اگر ما در علم نجوم پيشرفت كنيم مي توانيم خيلي از حوادث طبيعي را پيش بيني كنيم و زمان حادثه دچار وحشت نمي شويم و حتي مي توانيم اقداماتي براي جلوگيري از تخريب و تلفات بيشتر انجام دهيم . 🔹بدين ترتيب خان مغول به اهميت نجوم پي برد و فرمان تاسيس رصدخانه مراغه صادر شد . كه بتدريج به بزرگترين مركز تحقيقات رياضي و نجوم تبديل شد. 🎬@khaterehay_shirin
🇮🇷 آزادسازی خرمشهر (۱۳۶۱ش) ✍️ آزادسازی خرمشهر یکی از مهم‌ترین اهداف عملیات بیت المقدس در دوره جنگ تحمیلی بود که پس از ۵۷۸ روز اشغال در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱صورت گرفت. این عملیات توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروهای بسیج مردمی انجام گرفت. ✅ فتح خرمشهر بازتاب جهانی داشت و عراق با از دست دادن خرمشهر از نظر سیاسی تکیه‌گاهش را برای مذاکره از دست داد. این واقعه از لحاظ نظامی نقطه عطفی در تاریخ جنگ ایران و عراق شناخته می‌شود. به همین دلیل از آن روز به عنوان نمادی از پیروزی، مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن یاد می‌شود. ✅ با آزادی خرمشهر، ایران توانست بیشتر اراضی اشغال شده از سوی عراق در ابتدای جنگ را بازپس بگیرد و دست برتر را در موقعیت نظامی و تبلیغاتی داشته باشد. 🌷 امام خميني(ره) در اين باره فرمودند: "خرمشهر را خدا آزاد كرد". ✅ شورای عالی انقلاب فرهنگی، سوم خرداد را به عنوان روز مقاومت، ایثار و پیروزی در تقویم رسمی ایران نامگذاری کرده‌است. 🌷یاد و خاطره شهدای گرانقدر انقلاب، دفاع مقدس و مدافعان حرم گرامی باد. 🎬@khaterehay_shirin
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ خاطره شنیدنی شهید امیرعبداللهیان از جلسه ایشان با سردار سلیمانی در مقر مخفیانه شان در سوریه ببینید سردار چه قدر دوسشون داشتن💔 🎬@khaterehay_shirin
روزی پيامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به اصحاب فرمودند: «آيا می‌دانيد كدام یک از دستگيره‌های ايمان محكم‌تر است؟ هركس جوابی داد. حضرت فرمود: اَلْحُبُّ فِی اللهِ وَ الْبُغْضُ فِی اللهِ وَ تَوالِی اَوْلِياءَ اللهَ و التَّبَرِی مِنْ اَعدَاءِ اللهِ؛ محكم‌ترين دستگيرۀ ايمان، دوستی و دشمنی در راه خدا و دوستی با اوليای خدا و بيزاری از دشمنان اوست.» بحار الأنوار، ج 69، ص 243 از امام سجاد(علیه‌السلام) روايت شده كه فرمود: «وقتی روز قيامت فرارسد، خداوند انسان‌های قبل و بعد را در يک‌جا جمع می‌كند. سپس منادی فرياد می‌زند که كجايند آن‌ها كه دوستان خدا هستند؟ جمعی برمی‌خيزند. به آن‌ها خطاب می‌شود، شما بی‌حساب وارد بهشت شويد. آن‌ها رهسپار بهشت می‌شوند. در راه جمعی از فرشتگان با آنان ملاقات كرده و می‌پرسند که از كدام حزب هستيد؟ در پاسخ می‌گويند که ما برای خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان او دوست بوديم و با دشمنانش دشمن. فرشتگان به آن‌ها بشارت می‌دهند و می‌گويند که چه نيكوست پاداش عمل كنندگان! الكافی،ج 2،ص 126 🎬@khaterehay_shirin
حاتم طائی و مرد بخشنده از حاتم پرسیدند: بخشنده‌تر از خود دیده‌ای؟ گفت:آری! مردی که دارایی‌اش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده‌تری. گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم. 🎬@khaterehay_shirin
🏴 خواندن نماز شب اول قبر برای شهدای خدمت ▪️◾️▪️ 🌺شهید سید ابراهیم رییسی | فرزند سید حاجی 🌺شهید سید محمدعلی آل هاشم: فرزند سید محمدتقی 🌺شهید حسین امیرعبداللهیان: فرزند محمد 🌺شهید مالک رحمتی: فرزند حاج اسکندر 🌺شهید سید طاهر مصطفوی: فرزند سیداحمد مصطفوی 🌺شهید بهروز قدیمی: فرزند اسحاق 🌺شهید محسن دریانوش: فرزند مختار 🌺سیدمهدی موسوی: فرزند سید محمد علی 🔹تذکر: ۱. نماز جداگانه باید خوانده شود ۲. شهید رحمتی فردا دفن میشن و نمازشون فرداشب می باشد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌🎬@khaterehay_shirin
شیشه و آیینه جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می‌بینی؟ گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ گفت: خودم را می‌بینم. عارف گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. @khaterehay_shirin
در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی‌کوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می‌کردند. علت را پرسیدم، گفتند: وقت است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین‌جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح می‌دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همین‌جا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلی‌کوپتر نشست. با آب قمقمه‌ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. ... وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨عفو و گذشت «به بزرگی گفتند: فلانی از تو غیبت کرد. او در جواب، طبقی از رطب برایش فرستاد و گفت: شنیده ام که اعمال نیک خود را برای من فرستاده ای، خواستم کار تو را تلافی کرده باشم. ازاین رو، این طبق خرما را تقدیم نمودم». 🎬@khaterehay_shirin
ایمان «گویند هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند، مردی با دیدن چهره پاک و معصومانه آن حضرت، متأثر شد و رو به مردمی که برای خرید و فروش او جمع شده بودند، گفت: به این کودک غریب و بی گناه رحم کنید و با او مهربان باشید! حضرت یوسف علیه السلام که با وجود سن کم، ایمان و اعتماد به نفس کاملی داشت، به آن مرد رو کرد و گفت: آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی شود» 🎬@khaterehay_shirin
⚡️قناعت «مردی بر عارفی گذشت که نان و سبزی و نمک می خورد. به او گفت: ای بنده خدا! از دنیا به همین خرسندی؟ گفت: خواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این خرسند است؟ گفت: آری! گفت: آن که به عوض آخرت، به دنیا خرسند است!» 🎬@khaterehay_shirin
ذکر و یاد خد «شخصی خدمت آیت اللّه میرزا عبدالعلی تهرانی رحمه الله رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد. آقا فرمود: روزی سه دقیقه به یاد خدا باش. بعد از لحظاتی فرمود: اگر دو دقیقه هم شد، عیبی ندارد». @khaterehay_shirin
بدگویی یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره‌ات چه‌قدر غیبت و بدگویی کرده؟ حکیم با تبسم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟ @khaterehay_shirin
✍ستارخان در خاطراتش میگوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. از قرارگاه آمدم بیرون، 🔸مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم." 🔹آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد... زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند... 🎬@khaterehay_shirin
🌷 دکتر از روند جنگ خیلی رنج می‌برد. یک‌بار جلسه‌ای با بنی‌صدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، می‌توانستی رنج را از چهره‌اش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا این‌که گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرف‌شونو به کرسی بشونن، هرچی می‌گم باید به فکر جوون‌ها و گل‌های مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی می‌گم این‌ها سرمایه‌های این سرزمین هستن، اصلا گوش نمی‌کنن، یه گوش‌شون دره و یه گوش‌شون دروازه! از غصه‌ی دکتر گریه‌ام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف می‌زد، می‌گفت: آرپی‌جی می‌خوام. سرهنگ می‌گفت: نمی‌تونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرمانده‌ی کل قوا، از بنی‌صدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرف‌ها رو نداره. گفت: نمی‌تونم، اصرار نکنین لطفا. دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از این‌که کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را می‌زد، صورتش سرخ شده بود. 📚کتاب چمران مظلوم بود 🎬@khaterehay_shirin
🔰پادشاهي با وزير و سر داران و نزديكانش به شكار مي رفت. همين كه آن ها به ميان دشت رسيدند پادشاه به يكي از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضري با من مسابقه اسب سواري بدهي؟ جاهد پذيرفت و لحظه اي بعد اسب هايشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در اين هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواري نبود ، مي خواستم رازي را با تو در ميان بگذارم، فقط يادت باشد كه نبايد اين راز را با كسي در ميان بگذاري .جاهد گفت: به من اطمينان داشته باش اي پادشاه. پادشاه گفت: من حس مي كنم برادرم مي خواهد مرا نابود كند و به جاي من بنشيند.از تو مي خواهم شبانه روز مواظب او باشي و كوچكترين حركتش را به من خبر بدهي. جاهد گفت: اطاعت مي كنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام يك روز جاهد همه چيز را براي برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد. 🔹برادر پادشاه از جاهد تشكر كرد و پس از مدتي پادشاه مرد و برادرش به جاي او نشست.جاهد بسيار خوشحال شد و يقين كرد كه پادشاه جديد مقام مهمي به او مي دهد. اما پادشاه جديد در همان نخستين روز حكومت، جاهد را خواست و دستور كشتن او را داد. جاهد وحشت زده گفت: اي پادشاه من كه گناهي ندارم، من به تو خدمت بزرگي كردم و راز مهمي را برايت گفتم. پادشاه جديد گفت: تو گناه بزرگي كرده اي و آن فاش كردن راز برادرم است، من به كسي كه يك راز را فاش كند . نمي توانم اطمينان كنم و يقين دارم تو روزي راز هاي مرا هم فاش مي كني . حكايتي از كتاب جوامع الحكايات 🎬@khaterehay_shirin ┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛
یک بار مادر بزرگم داشت فیلم جومونگ رو می دیدد فیلم به اون جایی رسید که جومونگ گیر تسو افتاد بعد مادر بزرگم رفت وضو گرفت نشست سر نماز و با گریه می گفت خدایا خودت به جوموک (جومونگ) رحم کن مادرش گناه داره بعد قرآن بر داشته ختم می کرد بعد که نگاه می کنه می بینه جومونگ نجات پیدا کرد اومده به من میگه دیدی انقدر مقام جوموک نزد خدا بالا هست که خدا نجاتش داد😂 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من کوچیک که بودم وقتی تنها میشدم زود می رفتم سراغ تلفن خونه و هی شماره های الکی می‌گرفتم، اصلا علاقه ی خاصی به تلفن داشتم بعد یه بار اینقدر زنگ زده بودم اورژانس و آتش نشانی و این‌ها( ناخواسته ) که خودشون یه بار زنگ زدن به مامانم گفتن جلو بچه‌تون رو بگیرید خانم، هی زنگ میزنه نمیذاره ما به کارمون برسیم🤣🌺 🎬@khaterehay_shirin
یه بار نمی دونم چه جوری شده بود که شماره ی صاحب خونه‌مون که طبقه بالامون هستن داخل حافظه گوشی خونه‌مون بود بعد مثل اینکه من دستم رفته بود رو دکمش و شمارشون گرفته شده بود و من نمی‌دونستم، هیچی دیگه بابام تازه نمازش تموم شده بود بلند بلند می‌گفت یا الله یا محمد یا علی... مامانم هم داشت با من حرف و بحث می کرد من رفتم اون اتاق دیدم تلفن روشن هست اون‌ها هم پشت خط همه رو شنیده بودن، بدون سر و صدا قطع کردم بعد از چند دقیقه زنگ زدن گفتن شما بودید زنگ زدید؟ مامانم که نمی دونست گفت نه ما نبودیم بعد که قطع کرد من به مامانم گفتم اون هم خیلی عصبانی شد🥴😶 🎬@khaterehay_shirin
سلام به همه... من یه زندایی دارم خیلی سوتی میده، یه روز که توی یه جلسه قرآن با فامیل جمع شده بودیم چون که خیلی مومن هستن، به این زندایی، گفتیم شما سوره یاسین رو بخونین، زندایی که جو گیر شده بود گفت اول برای سلامتی امام زمان صلوات بفرستین بعد برای سلامتی ...فلانی و فلانی و... و در آخر گفتن که ثواب این ختم رو هدیه میکنم به همه صالحین و صالحات...مومنین و مومنات و... ظالمین و ظالمات...😳 آقا تا این رو گفت خونه رفت تو هوا....🤣من هم گفتم و همچنین داعشین و داعشات، دیگه از اون روز به بعد قرآن رو فقط با بسم الله شروع میکنن. 🎬@khaterehay_shirin