یک بار مادر بزرگم داشت فیلم جومونگ رو می دیدد فیلم به اون جایی رسید که جومونگ گیر تسو افتاد بعد مادر بزرگم رفت وضو گرفت نشست سر نماز و با گریه می گفت خدایا خودت به جوموک (جومونگ) رحم کن مادرش گناه داره بعد قرآن بر داشته ختم می کرد بعد که نگاه می کنه می بینه جومونگ نجات پیدا کرد اومده به من میگه دیدی انقدر مقام جوموک نزد خدا بالا هست که خدا نجاتش داد😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من کوچیک که بودم وقتی تنها میشدم زود می رفتم سراغ تلفن خونه و هی شماره های الکی میگرفتم، اصلا علاقه ی خاصی به تلفن داشتم بعد یه بار اینقدر زنگ زده بودم اورژانس و آتش نشانی و اینها( ناخواسته ) که خودشون یه بار زنگ زدن به مامانم گفتن جلو بچهتون رو بگیرید خانم، هی زنگ میزنه نمیذاره ما به کارمون برسیم🤣🌺
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یه بار نمی دونم چه جوری شده بود که شماره ی صاحب خونهمون که طبقه بالامون هستن داخل حافظه گوشی خونهمون بود بعد مثل اینکه من دستم رفته بود رو دکمش و شمارشون گرفته شده بود و من نمیدونستم، هیچی دیگه بابام تازه نمازش تموم شده بود بلند بلند میگفت یا الله یا محمد یا علی... مامانم هم داشت با من حرف و بحث می کرد من رفتم اون اتاق دیدم تلفن روشن هست اونها هم پشت خط همه رو شنیده بودن، بدون سر و صدا قطع کردم بعد از چند دقیقه زنگ زدن گفتن شما بودید زنگ زدید؟ مامانم که نمی دونست گفت نه ما نبودیم بعد که قطع کرد من به مامانم گفتم اون هم خیلی عصبانی شد🥴😶
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام به همه... من یه زندایی دارم خیلی سوتی میده، یه روز که توی یه جلسه قرآن با فامیل جمع شده بودیم چون که خیلی مومن هستن، به این زندایی، گفتیم شما سوره یاسین رو بخونین، زندایی که جو گیر شده بود گفت اول برای سلامتی امام زمان صلوات بفرستین بعد برای سلامتی ...فلانی و فلانی و... و در آخر گفتن که ثواب این ختم رو هدیه میکنم به همه صالحین و صالحات...مومنین و مومنات و... ظالمین و ظالمات...😳
آقا تا این رو گفت خونه رفت تو هوا....🤣من هم گفتم و همچنین داعشین و داعشات، دیگه از اون روز به بعد قرآن رو فقط با بسم الله شروع میکنن.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام، یه بار برادر شوهرم زنگ زد و گفت زن داداش من و دوستم داریم میایم اونجا دوستم سرباز هست خسته هست میایم یکم استراحت کنیم بعد میریم 😊من همگفتم باشه اشکالی نداره خوش اومدین خلاصه اومدن و من رفتم که در رو باز کنم دیدم دست دوستش یه سرویس استکان هست🙄دیگه نذاشتم چیزی بگه و سریع گفتم ای وای دستت درد نکنه علی (برادر شوهرم) برای چی گذاشتی بیاره آخه اون سربازه 😐🤦♀دستتون درد نکنه🙄 اون همطفلی سنش پایین بود دیگه برگشت گفت ببخشید این رو برای خواهر خودم آوردم 😑🤦♀من دیگه آب شدم از خجالت نتونستم حرف بزنم تا وقتی برن
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یک سال ماه رمضون اون موقعی که تلفن ها شماره نمی افتاد زنگ زدم خونه خالم گفتم من دختر فلانی هستم(یکی از فامیل های دورمون که سال به سال هم همدیگه رو نمی دیدیم) مامانم امروز واسه افطار آش نذری داره گفته زنگ بزنم شما رو هم واسه افطار دعوت کنم خالم هم گفت باشه چشم حتما میایم دست مامانت درد نکنه.بعد ها فهمیدم که واقعا رفتن خونه اون فامیلمون یه نیم ساعت قبل از افطار هم رسیدن رفتن تو دیدن همه جا انداختن خوابیدن هیچ خبری هم از آش نیست😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
خراب کاری من: لباس های سفید همسرم رو با لباس رنگی که فکککککر نمی کردم رنگ بده با هم انداختم لباسشویی،بعد یه لباس خوش رنگ صورتی دخترونه تحویلش دادم😊یک بار هم همین کار رو با حوله مورد علاقش کردم، مدیون هستید اگه شما هم مثل شوهرم فکر کنید که عمدی بود😒
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یک روز شوهرم که اومد خونه نوشابه گرفته بود، من هم نهار آوردم خوردیم و خوابیدیم
بعد از ظهر می خواست بره سر کار رفت تو حیاط دید موتورش نیست رفت دم در باز دید نیست ترسیدیم گفتیم لابد در باز بوده دزد اومده برده اما دور از ذهن بود، یهو دیدیم یه موتور آبی دم سوپر مارکت خیابونمون هست، ظهر با موتور رفته خرید کرده پیاده اومده بود.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام خدمت همه عزیزان و ممنون از کانال خوبتون، امسال مدرسه اردوی درون مدرسه ای گرفته بود و قرار بود شب رو توی سالن ورزشی بخوابیم، ما هم با هم کلاسی های خودمون(کلاس هشتم) رفتیم نماز خونه و داشتیم بازی فکری می کردیم که دیدیم یکی از بچه ها زنگ زد به ۱۱۰ و یه خانومی برداشت گفت صد و ده بفرمایید، اون هم گفت فعلا یکیتون رو کشتیم شدید صد و نه تا! 😅
همون لحظه مدیر اومد داخل و بچه ها لوش دادن🤣
اون هم تا صبح فردا گوشیش دست مدیر موند🤣
ولی در کل مزاحمت تلفنی کار بسیار بد و ناپسندی هست.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام یک بار که بابام تازه ماشین خریده بود با ماشینش رفتیم بیرون سر چراغ قرمز یک مرد داشت دستمال کاغذی می فروخت بابام گفت یکی بخرم بذارم داخل ماشین بعد مرد رو صدا زد و گفت دستمال چند مرد گفت 9000 تومان، بابا دست کرد از جیبش یه 1000 تومانی در آورد از این جدید ها فکر کرد 10000 تومانی هست داد به فروشنده یکی از دستمال کاغذی ها رو گرفت و 1000 تومانی داد و گفت با بقیه ی پول برای خودت شکلات بخر...من 🤣 بابام😎 فروشنده 😲
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام به همگی 🤭داداشم کوچولو بود علاقه زیادی به آب بازی داشت، یک دفعه براش جوجه گرفتیم، چون خودش خیلی آب بازی دوست داره فکر کرد که جوجه هم دوست داره😫 دور از چشم ما شلنگ آب رو گرفت و قشنگ جوجه آب بازی کرد، آخرش هم جوجه سرما خورد و مرد🥲😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin