eitaa logo
خاطرات شیرین
14.4هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
345 ویدیو
12 فایل
🔴ارسال خاطره https://eitaayar.ir/anonymous/U64.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 دکتر از روند جنگ خیلی رنج می‌برد. یک‌بار جلسه‌ای با بنی‌صدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، می‌توانستی رنج را از چهره‌اش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا این‌که گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرف‌شونو به کرسی بشونن، هرچی می‌گم باید به فکر جوون‌ها و گل‌های مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی می‌گم این‌ها سرمایه‌های این سرزمین هستن، اصلا گوش نمی‌کنن، یه گوش‌شون دره و یه گوش‌شون دروازه! از غصه‌ی دکتر گریه‌ام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف می‌زد، می‌گفت: آرپی‌جی می‌خوام. سرهنگ می‌گفت: نمی‌تونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرمانده‌ی کل قوا، از بنی‌صدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرف‌ها رو نداره. گفت: نمی‌تونم، اصرار نکنین لطفا. دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از این‌که کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را می‌زد، صورتش سرخ شده بود. 📚کتاب چمران مظلوم بود 🎬@khaterehay_shirin
🔰پادشاهي با وزير و سر داران و نزديكانش به شكار مي رفت. همين كه آن ها به ميان دشت رسيدند پادشاه به يكي از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضري با من مسابقه اسب سواري بدهي؟ جاهد پذيرفت و لحظه اي بعد اسب هايشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در اين هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواري نبود ، مي خواستم رازي را با تو در ميان بگذارم، فقط يادت باشد كه نبايد اين راز را با كسي در ميان بگذاري .جاهد گفت: به من اطمينان داشته باش اي پادشاه. پادشاه گفت: من حس مي كنم برادرم مي خواهد مرا نابود كند و به جاي من بنشيند.از تو مي خواهم شبانه روز مواظب او باشي و كوچكترين حركتش را به من خبر بدهي. جاهد گفت: اطاعت مي كنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام يك روز جاهد همه چيز را براي برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد. 🔹برادر پادشاه از جاهد تشكر كرد و پس از مدتي پادشاه مرد و برادرش به جاي او نشست.جاهد بسيار خوشحال شد و يقين كرد كه پادشاه جديد مقام مهمي به او مي دهد. اما پادشاه جديد در همان نخستين روز حكومت، جاهد را خواست و دستور كشتن او را داد. جاهد وحشت زده گفت: اي پادشاه من كه گناهي ندارم، من به تو خدمت بزرگي كردم و راز مهمي را برايت گفتم. پادشاه جديد گفت: تو گناه بزرگي كرده اي و آن فاش كردن راز برادرم است، من به كسي كه يك راز را فاش كند . نمي توانم اطمينان كنم و يقين دارم تو روزي راز هاي مرا هم فاش مي كني . حكايتي از كتاب جوامع الحكايات 🎬@khaterehay_shirin ┗━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ ━━━━━━━━┛
یک بار مادر بزرگم داشت فیلم جومونگ رو می دیدد فیلم به اون جایی رسید که جومونگ گیر تسو افتاد بعد مادر بزرگم رفت وضو گرفت نشست سر نماز و با گریه می گفت خدایا خودت به جوموک (جومونگ) رحم کن مادرش گناه داره بعد قرآن بر داشته ختم می کرد بعد که نگاه می کنه می بینه جومونگ نجات پیدا کرد اومده به من میگه دیدی انقدر مقام جوموک نزد خدا بالا هست که خدا نجاتش داد😂 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من کوچیک که بودم وقتی تنها میشدم زود می رفتم سراغ تلفن خونه و هی شماره های الکی می‌گرفتم، اصلا علاقه ی خاصی به تلفن داشتم بعد یه بار اینقدر زنگ زده بودم اورژانس و آتش نشانی و این‌ها( ناخواسته ) که خودشون یه بار زنگ زدن به مامانم گفتن جلو بچه‌تون رو بگیرید خانم، هی زنگ میزنه نمیذاره ما به کارمون برسیم🤣🌺 🎬@khaterehay_shirin
یه بار نمی دونم چه جوری شده بود که شماره ی صاحب خونه‌مون که طبقه بالامون هستن داخل حافظه گوشی خونه‌مون بود بعد مثل اینکه من دستم رفته بود رو دکمش و شمارشون گرفته شده بود و من نمی‌دونستم، هیچی دیگه بابام تازه نمازش تموم شده بود بلند بلند می‌گفت یا الله یا محمد یا علی... مامانم هم داشت با من حرف و بحث می کرد من رفتم اون اتاق دیدم تلفن روشن هست اون‌ها هم پشت خط همه رو شنیده بودن، بدون سر و صدا قطع کردم بعد از چند دقیقه زنگ زدن گفتن شما بودید زنگ زدید؟ مامانم که نمی دونست گفت نه ما نبودیم بعد که قطع کرد من به مامانم گفتم اون هم خیلی عصبانی شد🥴😶 🎬@khaterehay_shirin
سلام به همه... من یه زندایی دارم خیلی سوتی میده، یه روز که توی یه جلسه قرآن با فامیل جمع شده بودیم چون که خیلی مومن هستن، به این زندایی، گفتیم شما سوره یاسین رو بخونین، زندایی که جو گیر شده بود گفت اول برای سلامتی امام زمان صلوات بفرستین بعد برای سلامتی ...فلانی و فلانی و... و در آخر گفتن که ثواب این ختم رو هدیه میکنم به همه صالحین و صالحات...مومنین و مومنات و... ظالمین و ظالمات...😳 آقا تا این رو گفت خونه رفت تو هوا....🤣من هم گفتم و همچنین داعشین و داعشات، دیگه از اون روز به بعد قرآن رو فقط با بسم الله شروع میکنن. 🎬@khaterehay_shirin
سلام‌، یه بار برادر شوهرم زنگ زد و گفت زن داداش من و دوستم داریم میایم اونجا دوستم سرباز هست خسته هست میایم یکم استراحت کنیم‌ بعد میریم 😊من هم‌گفتم باشه اشکالی نداره خوش اومدین خلاصه اومدن و من رفتم‌ که در رو باز کنم دیدم دست دوستش یه سرویس استکان هست🙄دیگه نذاشتم چیزی بگه و سریع گفتم ای‌ وای دستت درد نکنه علی (برادر شوهرم) برای چی گذاشتی بیاره آخه اون سربازه 😐🤦‍♀دستتون درد نکنه🙄 اون هم‌طفلی سنش پایین بود دیگه برگشت گفت ببخشید این رو برای خواهر خودم آوردم 😑🤦‍♀من دیگه آب شدم از خجالت نتونستم حرف بزنم تا وقتی برن 🎬@khaterehay_shirin
یک سال ماه رمضون اون موقعی که تلفن ها شماره نمی افتاد زنگ زدم خونه خالم گفتم من دختر فلانی هستم(یکی از فامیل های دورمون که سال به سال هم همدیگه رو نمی دیدیم) مامانم امروز واسه افطار آش نذری داره گفته زنگ بزنم شما رو هم واسه افطار دعوت کنم      خالم هم گفت باشه چشم حتما میایم دست مامانت درد نکنه.بعد ها فهمیدم که واقعا رفتن خونه اون فامیلمون یه نیم ساعت قبل از افطار هم رسیدن رفتن تو دیدن همه جا انداختن خوابیدن هیچ خبری هم از آش نیست😂 🎬@khaterehay_shirin
خراب کاری من: لباس های سفید همسرم رو با لباس رنگی که فکککککر نمی کردم رنگ بده با هم انداختم لباسشویی،بعد یه لباس خوش رنگ صورتی دخترونه تحویلش دادم😊یک بار هم همین کار رو با حوله مورد علاقش کردم، مدیون هستید اگه شما هم مثل شوهرم فکر کنید که عمدی بود😒 🎬@khaterehay_shirin
یک روز شوهرم که اومد خونه نوشابه گرفته بود، من هم نهار آوردم خوردیم و خوابیدیم بعد از ظهر می خواست بره سر کار رفت تو حیاط دید موتورش نیست رفت دم در باز دید نیست ترسیدیم گفتیم لابد در باز بوده دزد اومده برده اما دور از ذهن بود، یهو دیدیم یه موتور آبی دم سوپر مارکت خیابون‌مون هست، ظهر با موتور رفته خرید کرده پیاده اومده بود. 🎬@khaterehay_shirin
سلام خدمت همه عزیزان و ممنون از کانال خوبتون، امسال مدرسه اردوی درون مدرسه ای گرفته بود و قرار بود شب رو توی سالن ورزشی بخوابیم، ما هم با هم کلاسی های خودمون(کلاس هشتم) رفتیم نماز خونه و داشتیم بازی فکری می کردیم که دیدیم یکی از بچه ها زنگ زد به ۱۱۰ و یه خانومی برداشت گفت صد و ده بفرمایید، اون هم گفت فعلا یکیتون رو کشتیم شدید صد و نه تا! 😅 همون لحظه مدیر اومد داخل و بچه ها لوش دادن🤣 اون هم تا صبح فردا گوشیش دست مدیر موند🤣 ولی در کل مزاحمت تلفنی کار بسیار بد و ناپسندی هست. 🎬@khaterehay_shirin