داداش من خیلی فراموش کار هست در حد چی...هیچی یادش نیست، یک بار می گفت یکی زنگ زد بهش گفتم یک ربع دیگه میام اصلا یادم نیست کی بود.😄
ما اطراف کاشان زندگی می کنیم یک بار این داداشم تازه ماشین خریده بود بعد با ماشینش رفته بود کاشان کاراش رو انجام داده بود و پیاده اومده تا ایستگاه تاکسی و سوار شده اومده، فکر کنید نیم ساعت راه هست تا شهرمون، گفت اومدم پول راننده تاکسی رو بدم دیدم کلید ماشینم تو جیبم هست😂دوباره سوار تاکسی شده بود رفته بود با ماشین خودش برگشت😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
آقا من تازه ماشین خریده بودم و واسه یه کار اداری رفته بودم بیرون یادم رفته بود کمربند ببندم در حین رد شدن از یه خیابون دو طرفه دیدم اون ور خیابون پلیس راهنمایی و رانندگی ایستاده داره من رو نگاه می کنه من هم فکر کردم جریمم کرده اصلا یه درصد هم شک نداشتم شاید اصلا من رو ندیده😂 خلاصه رفتم کارم رو انجام دادم و برگشت باید از جلو همون پلیس رد می شدم و نمی دونستم جریمه چه جوریه و... فکر میکردم اگه جریمم کنن باید حتما برم برگه رو ازشون بگیرم وگرنه سهل انگاری حساب میشه برام بد میشه🤪 خلاصه رفتم به پلیس گفتم آقا برگ جریمه من رو بده گفت چی؟؟ گفتم برگ جریمه دیگه، گفت مگه جریمه شدی؟ کی جریمه شدی؟ گفتم نیم ساعت پیش از اون ور خیابون داشتم رد می شدم دیگه، اون هم گفت من اصلا ندیدم شما رو ولی حتما تخلف انجام دادی که فکر کردی جریمت کردم😆 واااای تازه دو زاریم افتاد که چه سوتی دادم🥴 گفتم نههههه من فقط داشتم رد می شدم اونم گیر داده بود راستش و بگو چیکار کردی😅 بعدش زد زیر خنده فکر کنم فکر کرد مُنگُلی چیزی هستم گفت برو ولی آخرش نگفتی چیکار کردی😆
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من معلم بودم میخوام از برخوردم با یه دانش آموز بگم،حدود ۱۵سال پیش یه دانش آموزی وسطهای سال از یک مدرسه دیگه اومد کلاس من، خیلی آروم وسر به زیر بود اصلا با هیچکس نه حرف میزد نه دوست میشد همیشه هم یه ترسی توچشماش می دیدم در ضمن بسیار هم ضعیف بود😔من از در رفاقت باهاش در اومدم و باهاش دوست شدم گفتم ببین عزیزم من اصلا کاری به درست ندارم ما با هم دو تا رفیق هستیم، آوردم نزدیک خودم نشوندمش و هر روز با مهربونی باهاش صحبت می کردم، کم کم ترسش ریخت و باهام صحبت کرد و گفت خانم قبلی زده تو سرم من از هرچی معلم هست می ترسم 😥وقتی باهم دوست شدیم و ترسش ریخت توی کلاس مأمور دیدن تکالیف بچه ها کردمش و روحیهاش خوب شد به طوری که درسش هم کم کم پیشرفت کرد و جزء بچه های عالی شد یه روز وقتی زنگ خونه خورد، دیدم یه خانم و آقایی دم در مدرسه منتظر من هستن، و من رو صدا کردن یه کیک بزرگ هم تو دستشون، گفتن این برای این هست که دخترمون رو نجات دادین و توی خونه فقط حرف شما رو میزنه در حالی که قرار بود اصلا ترک تحصیل کنه ومدرسه نره، خیلی خوشحال بودن و تشکر کردن به طوری که پدرش چه قدر گریه میکرد و صحبت میکرد، بعداز چند سال اون خانم رو توی حرم دیدم من که نشناختم ولی ایشون من رو شناخت و اومد جلو و گفت دانشجوی رشته ریاضی محض هست.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
خاطره از پرتقال خونی شد. من هم یک خاطره دارم.
با جاری هام تو یک حیاط زندگی می کردیم، پسرش خیلی کوچولو بود اومده بود خونه مون، من هم تحویلش گرفتم براش پرتقال خونی آوردم و پوستش گرفتم و پر کردم براش،
گذاشتم جلوش دیدم نمی خوره گفتم چرا بر نمی داری؟ بخور پرتقال خونی هست،
حالا پدرش هم روحانی هست، طفلی برداشت گفت نه نمی خوام، این پرتقال خونی هست و خوردنش حرام هست...😲😂 بچه تو این سن یاد گرفته بود خوردن خون حرام هست.
برای مامانش تعریف کردم هنوز بعد این همه سال پرتقال خونی ببینه من هم باشم یاد میکنه😍
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام داشتم خاطرات شیرین دوستان را مطالعه می کردم، رسیدم به آن جای که صحبت خاطره پلیس و جریمه شد.
یاد خاطره جالبی افتادم، چند سال پیش دو تا ماشین بودیم روز جمعه ای داشتیم می رفتیم تفریح، تقریبا از شهر خارج شده بودیم و من با سرعت ۹۰ کیلومتر جلوتر حرکت می کردم و دائم توی آینه نگاه می کردم که چرا دامادمان اینقدر یواش میومد و عقب افتاده همین موقع بود که بهخاطر سرعت غیر مجاز افسر جلوم را گرفت و گفت مدارک را بیار من هم یهویی از دهانم در رفت گفتم جناب سروان جون مادرت جریمه نکن داریم میریم تفریح و تعطیلاتمون را خراب نکن اون هم یه نگاهی بهم کرد و گفت خلاف را تو می کنی و جان مادر من رو قسم میدی؟🙄تازه فهمیدم چه حرفی زدم، آمدم درستش کنم گفتم خوب جان مادر من😄
جناب سروان هم خنده ای کرد و فقط بهخاطر سرعت غیر مجاز جریمه ام کرد و گفت اگر یکبار دیگه جون مادرم را قسم بدی بیشتر می نویسم😁
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام، یه خاطره دیدم درمورد ذ مثل بلال.😂گفتم خاطره خودم تعریف کنم، پسر خواهر من تازه می خواد بره کلاس اول و مامانش باهاش تمرین می کنه بهش گفت صدرا جان دریا با چی شروع میشه جواب داد با ماهی😂 گفت رنگین کمان با چی شروع میشه گفت با رنگ😂 آقا هی پرسید و هی حرص خورد و ما هم خندیدیم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
پسر خواهرم کلاس اوّل بود تکالیفش رو انجام نمی داد خواهر بزرگترش با توپ و تشر مجبورش می کرد گفتم با بچّه باید درست رفتار کرد باید باهاش حرف زد بهش فهموند و... با مهربونی😍 گفتم علی جان تکالیفت رو باید انجام بدی وگرنه چرا اصلاً میری مدرسه؟ بچّه با مظلومیت😕 و با لهجه گفت خالَه مِ دوست ندارِم برِم مدرسَه اینا به زور منِه می فرستن... دختر خواهرم گفت خاله ممنون دیگه درستش کردی😄😅
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام خدا مادرم رو رحمت کنه یاد یه خاطره افتادم.
اون سالها مثل الان کولر نبود همه داخل حیاط پشه بند میزدند و می خوابیدند ما هم مثل همه داخل حیاط پشه بند می زدیم و می خوابیدیم من و خواهر و برادرم داخل پشه بند می خوابیدیم مادرم هم جلوی در پشه بند می خوابید یه شب که خواستم برم دستشویی از بس که موهام ژولیده بود تا رفتم مادرم رو صدا کنم هم زمان چشمش رو باز کرد از ترس اینکه دزد هست یه جیغ زد همسایهها همه اومدن، تازه فهمیدم چه سوتی دادم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
با سلام من هم خیلی خاطره از مادرم دارم سوتی های قشنگی میده، یادم هست بابام تازه براش چرخ خیاطی برقی گرفته بود بهش یاد داده بود که با پا روی پدال بذاره یه روز چرخ آورد شروع کرد به دوختن من داشتم درس می خوندم یهو دیدم داره به من فحش میده، حالا من کجا؟ ته اتاق مادرم سر اتاق، من دارم با تعجب نگاه می کنم که مامانم چی شده دیدم حواسش نیست خودش داره با پا فشار میده رو پدال فکر کرده من هستم وقتی فهمیدم بلند بلند می خندیدم بعد از سر اتاق به من میگه چیه میخندی گفتم هیچی یه نگاه به پات کن بعد دیده خودش هست، کلی خندید، چند سال از اون ماجرا میگذره من خودم مادر شدم بعد هر جا فامیل جمع هستن هی خودش میگه تعریف کن یکم بقیه بخندن بعد من شروع نکرده خودش غش میکنه از خنده.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام یه خاطره داشتم ازراهنمایی رانندگی چند سال پیش من و مادر خدابیامرزم و خواهرم و دامادمون می خواستیم
بریم یهشت زهرا سرخاک داداشم، برای اینکه ترافیک بهشت زهرا رو رد کنیم دامادمون لایی کشید و سرعت زیادی داشت جلوتر افسر راهنمایی و رانندگی ما رو نگه داشت تا ماشین و بخوابونه هرچی دامادمون گفت بذار بریم قبول نکرد مادر خدا بیامرزم از ماشین پیاده شد رو به افسر گفت بذار بریم می خوایم بریم سرخاک پسرم توام جای
پسرمن🤣 افسره بالاخره یه جریمه نوشت و دیگه ماشین و نخوابوند. سالها از اون قضیه می گذره ولی وقتی
یادمون میاد ما همچنان می خندیم که چطور اون افسر رو با خاک یکسان کرد.
ممنون ازخاطرات شیرین،🍀
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
دنبال معانی فرح می گردد
آن گوشه که مرگ چون شبح می گردد
در غزه شهید اگر نشد کودک شهر
در آتش مهلک «رفح»... می گردد
#محمدجواد_منوچهری
#غزه
#رفح
#مرگ_بر_اسرائیل
#فلسطین
🎬@khaterehay_shirin