eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
691 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق انسان دریا معتاد خرید اینترنتی شده بودم هرچیزی که فکرشو بکنی صبح که چشمامو باز میکردم ،سریع مغازه های آنلاین و چک میکردم تا  سفارش بدم فکر نمی‌کردم این عادت بد،هیچ جوره از سرم بیافته ولی بعد از فوت مرحوم مهسا امینی یهو به خودم اومدم و دیدم حدود دوماهه که حتی فروشگاه های آنلاین و جستجو هم نکردم غم عزیزترین کسانم چه اینوری چه اونوری دل و دماغ و ازم گرفته بود برخلاف اون آدم مشهوری  که گفت: هشتاد میلیون ایرانی برایم مهم نیست اگر خم به ابروی پسرم بیافته من ،میخواستم دنیا نباشه که همشهریم،هم خون ام،هموطنم به جون هم بیافتن من ،یک قطره ی ناچیز  بودم که توی ناراحتی هشتاد میلیون نازنین ،غرق شده بودم ..... ✍ رضیه سادات علوی 📝 متن ۶۴_۰۲ @khatterevayat
چند روز بود که صدای شعار مرگ بر ...شون اذیت کننده شده بود. پنجره ها رو هم که می‌بستم باز صدا بود،البته صدای پدر و پسر همسایه روبرویی که شعار مقابلشون می‌دادند هم دل گرمی بود،دلم میخاست برم و همراه بشم با پدر و پسر اما حرف های همسر که معتقد بود این شعارهای مقابل اون ها رو جریح تر میکنه و شاید کسی هم که هنوز نیومده تا شعار بده رو بکشونه لب پنجره دو به شکم میکرد،یک شب که شعارها بالا گرفته بود همسر رفت تا در خونه هاشون رو بزنه و رو در رو باهاشون صحبت کنه صدای شعارهاشون کم شد اما هرچی توی کوچه نگاه کردم همسر رو نديدم ترسیدم و زنگ زدم صد و ده و گفتم که نگرانم بلایی سر همسرم اومده باشه تو همین استرس و نگرانی بودم که صدای شعار از کوچه پشتی بلند شد آنقدر نگران و عصبی بودم که دیگه بدون اینکه به شکم و حتی به حضور دختر و پسر کوچولوم کنارم فکر کنم پنجره را باز کردم و شروع کردم به شعار دادن، بعد دو سه تا شعار من ساکت شدن اما یهو سرمو چرخوندم و دیدم دختر کوچولوم داره مثل ابر بهار گریه میکنه،پنجره رو بستم و دخترم رو بغل گرفتم اما دیگه بچه ها ترسیده بودند و ناامنی رو تجربه کرده بودند. همسرم یک ربع بعد این اتفاق ها اومد پلیس هم مامور فرستاده بود و همسرم را که چند کوچه اونطرفتر بود دیده بودند و با تماس اطلاع دادند. وقتی" بابا آمد" بچه ها پریدند در آغوش امنش و ماجرا را تعریف کردند. اما دل من آشوب بود برای بابایی امن که بچه هایش هرشب مرگ برایش می‌فرستادند..... ✍"مامانم" 📝 متن ۶۵_۰۲ @khatterevayat
خط روایت، کانالیست برای ثبت روایت‌هایی که نوشته ی مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. ما با هم، همراهیم در 👇👇👇 https://eitaa.com/khatterevayat https://t.me/khatterevayat
بسم‌الله‌النور وقتی رسیدم، در ساختمان بسته بود. دفتر وکالت همکارم طبقه سوم بود. تماس گرفتم، گفتند هستیم ولی مجبور شدیم در را ببندیم. پاییز ۱۴۰۱ بود. براندازان فراخوان اعتصاب سراسری داده بودند. چند جوان آمده بودند به همه واحدهای ساختمان هشدار داده بودند اگر در باز باشد مواد منفجره می‌اندازند داخل ساختمان. یکی از مراجعه کنندگان را فرستادند در را برایم باز کرد. ساختمان آسانسور نداشت. تازه رسیده بودیم طبقه سوم که زنگ زدند. آیفون تصویری در بازکنش خراب بود. هر وقت مراجعه‌کننده‌ای می‌آمد باید یک نفر سه طبقه پایین می‌رفت در را برایش باز می‌کرد و دوباره سه طبقه پله‌ها را می‌آمد بالا. من هم یک بار رفتم در را برای خانم و آقایی که پشت در مانده بودند، باز کردم. وقتی پله‌ها را بالا می‌آمدم به این فکر می‌کردم که این جماعت چقدر خوب خودشان را به مردم می‌شناسانند. 🖋 آذر ولی‌پور _ وکیل پایه یک دادگستری 📝 متن ۶۶_۰۲ @khatterevayat
"شاید حق داشتی" قسمت اول یادت می آید مامان گفت:شام بخورید و بروید ولی عجله داشتی و نماندی؟ ۲۰ متری امام حسین علیه السلام را رد کردی و اولین پیچ قبل از خیابان قائم را که خواستی بپیچی یکدفعه حدود ۷۰_۸۰ نوجوان با سرعت برق از عابر پیاده آن سمت خیابان از سمت بستنی داداش علی دویدند سمت شما. از دویدنشان تعجب کردی و به خودآمدی که هنوز مدرسه ها باز نشده است. در چند ثانیه روی کاپوت و دور ماشین جلوییتان را که کمی مانده بود پیچ را کامل دور بزند گرفتند و گفتند:" مرگ بر دیکتاتور". ترسیدی، راه بسته بود. خواستی بپیچی سمت راست ولی ترافیک ماشین‌ها اجازه نمی‌داد. درست سر پیچ به چند ثانیه یک آتش بزرگ درست شد و تو ماندی این آتش از کجا آمد؟ ۳ تا خانم که با دستمال کوچک مثلثی مشکی دهان و بینی خود را بسته بودند در دست پسرهای جلویی چیزی گذاشتند. یکی ازخانم‌ها مسن بود و دو تای دیگر بیست و چند ساله به نظر می‌رسیدند. خانم مسن ایستاد جلوی شیشه ماشین شما و شعار را تغییر داد." آتیش بازی، فشفشه..." و ادامه ای که پسرکت هنوز در بازی‌هایش می‌خواند و تو هیچ وقت یادت نمی ماند. خیلی ترسیده بودی. سعی کردی اتفاقات را در ذهنت حلاجی کنی که خانم مسن دوباره فریاد زد:"جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم". کم کم فهمیدی قضیه از چه قرار است. پلاستیک‌های سنگ بین‌شان رد و بدل شد . پنجره را با ترس دادی بالا. هنوز داد آن خانم مسن که هر کسی آب که نصیحت کرد بکشید وسط، توی گوشَت مثل زنگ ممتد تکرار می‌شد. دست راستت از ماشین خلوت شده بود ولی یکی از زن‌ها جلوی کاپوت پراید بود و کناره سمت چپ ماشین پر از پسرهای ۱۴_۱۵ ساله. به وضوح دست و پایت میلرزید به پسرهای کوچکت گفتی بروند زیر صندلی و تا پلیس، بابا، یا یک آدم مطمئن را ندیدید بیرون نیایند. اشهدت را خواندی و شروع کردی برای پسرها آیه الکرسی خواندن و خدا را به حضرت زهرا قسم دادی که چادرت... ماشین کاملا بین جمعیتی که حالا مردان و زنان جوانی هم بین‌شان دیده می شدند محاصره شده بود. حالت بعضی هایشان عادی نبود. عربده هایشان باعث شد به سرت بزند که گازش را بگیری و از سمت راست بچه‌ها را از معرکه بیرون بکشی. پسر ۹ ساله‌ات حسابی ترسیده بود و صدای آرام همراه با گریه اش را شنیدی که گفت: مامان اینا چرا اینطوری میکنن؟ پلیسا چرا نمیان؟ و تو که همه چیز مثل یک فیلم سریع از جلو چشمانت می‌گذشت فقط گفتی چیزی نیست، خدا نخواهد برای هیچ کسی هیچ اتفاقی نمی‌افتد. چند سنگ ریزه خورد به کاپوت ماشین. دوباره پسر کوچکت را به بزرگتری سپردی و تاکید کردی که از زیر صندلی بالا نیایند. صدای قل هوالله خواندن پسر ۴ ساله ات را که شنیدی دستت را با ترس بردی سمت گوشی روی صندلی کنارت و در همان حالت پیام صوتی گذاشتی: اذان تمام شده و من حدود ۷_۸دقیقه ایست بین جمعیت سیاه پوش گیر کرده ام بچه ها زیر صندلی هستند یک متری ماشین توی پیچ آتش روشن کرده اند و سه خانم... آخر هم گفتی اگر بخواهند بچه ها را اذیت کنند تصمیم دارم گازش را بگیرم و رد شوم؛ اما مگر می‌شد از نگرانی اینکه حتی سپرت خشی به پای یکیشان بیندازد پشیمان شدی. یک یا صاحب الزمان بلند گفتی و دنده دستی را خواباندی. گفتی آرام حرکت میکنی و شاید کنار رفتند. زن مسن روبنده را باز کرد دست پسر ۸_۹ ساله‌ای را گرفت و از جمعیت با سرعت بیرون رفت. همزمان به چند ثانیه جمعیت مثل برق از رو و کنار ماشین دویدند و رفتند به سمت میدان مفید، با چشم زن را دنبال کردی رفت داخل یکی از مغازه ها. با بهت بدون معطلی پیچیدی سمت راست و صف منظم پلیس‌ها را دیدی که جلو می آمدند و رفتی داخل خیابان قائم. پسرت بلند گفت بالاخره پلیس ها اومدن ولی چقدر دیر! و تو که تازه جان داشت به لبانت بر می‌گشت گفتی: "فکر کنم از اول بودند ولی جلو نمی آمدند. دیدند شلوغ کاری کردند امدند جلو ". برگشتی منزل بابا. لب‌هایت سفید شده بود. تا رسیدید خانه پسر کوچکت بلند گفت: "مامان جون، آقا جون اونایی که جمپوری انسانی نمیخواستن اومدن جلوی ماشین آتیش روشن کردن. ما ترسیدیم. مامان گفت حتی اگه منو زدن هم از زیر صندلی بیرون نیاید". کابوس وحشتناکی بود که زبان تو و پسر ۹ ساله‌ات را بند آورده بود و خاطره هیجانی جذابی شده بود برای پسر کوچکت. شاید حق داشتی وقتی در اخبار می شنوی کسی بین جمعیت شان گیر افتاده آنطور اشکت بند نیاید. شاید حق داشتی شهادت آرمان و روح الله آنطور تو را به هم بریزد. شاید... ✍ بهار 📝 متن ۶۷_۰۲ @khatterevayat
حا (یکم) _ میگن حسین خونه نیومده! نگرانم خواهر! دعا کن. دکمه‌ی قرمز گوشی را می‌زند و پرتش می‌کند ته کیفش. چادر را روی سرش محکم می‌کند. ذرات دود معلق در هوا می‌نشیند توی ریه‌هایش. دست‌های یخ‌زده‌ی لرزانش را به دیوار می‌گیرد. شده است عروسک خیمه شب‌بازی انگار! اراده‌ی پاهایش را ندارد. مثل دو گونی آرد روی زمین می‌کشدشان. نگاهش می‌کشد به لانه‌ی پرنده‌ای که درون شاخه‌های درختی، چند متر جلوتر پنهان است. جوجه‌ها دهانشان رو به آسمان باز است و یک‌بند جیک‌جیک می‌کنند. دلش به هول‌و‌ ولا می‌افتد. " یعنی حسین کجا مونده؟ کاش حدیث به این زودیا بیدار نشه! اگه ببینه که نیستم هول می‌کنه بچه‌م! " هرچه جلوتر می‌رود تراکم آدم‌های ماسک‌زده بیشتر می‌شود. تراکم موهای آشفته توی دود هم. حرف‌ها سنگین‌اند و بالا نمی‌روند. غلیظ شده‌اند بالای شهر. کف دست‌ها می‌آیند روی هم. " می‌ریم تا سرنگونی..." " توپ تانک فشفشه آخوند باید گُم بشه! " ریه‌های سمیه پُر شده است از هوای سنگین. چادرش را روی بینی و دهانش می‌کشد. نوشته‌ی " زن زندگی آزادیِ " حک شده روی لباس‌ها دلش را کمی آرام می‌کند. " کسی که به من کاری نداره؟ داره؟" زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند. گوشی توی کیفش می‌لرزد. "نکنه حدیث بیدار شده باشه؟" می‌رسد زیر لانه‌‌ی پرنده. پرنده‌ی ماده غذایی به جوجه‌هایشان می‌رساند و دوباره پَر می‌کشد. نگاه زنی با موهای بلوند به سمیه می‌افتد. چیزی توی دل سمیه می‌شکند. از چهره‌ی زن فقط چشم‌های مشکی‌اش پیداست. باقی چهره با ماسک سفیدی پوشیده شده است. نگاه سمیه توی خط چشمِ سیاهِ زن گُم می‌شود. " آهای! این زنیکه‌ی ...... رو ببینید! " نگاه‌ها می‌چرخد دور سمیه. دیگر نمی‌تواند آن دو گونی آرد را بکشد. ریه‌هایش مدام پُر و خالی می‌شود. تنه‌ی درخت را بغل می‌کند. لب‌هایش می‌جنبد. قطره‌های عرقِ سرد از پیشانی‌اش شره می‌کند. هجوم آدم‌ها را به سمت خودش حس می‌کند. پاها را. سنگ‌ها را. دست‌ها را. چشمش می‌افتد به پرنده‌ی ماده که روی زمین افتاده است. با منقار و چشمانی باز. خیره شده است به شعارِ روی لباسِ آدم‌ها. گوشی دوباره می‌لرزد. چهره‌ی حسین توی ذهنش می‌آید و می‌رود. لگد‌ها می‌نشیند. مشت‌ها هم. لب‌هایش را می‌گزد تا جیغ نکشد. " پسرم! من اومدم دنبال پسرم..." مُشتی کوبیده می‌شود توی دهانش. به "حای"حسین هم نمی‌رسد که دست‌ها می‌رود به کشیدن چادرش. درخت را رها می‌کند و دو دستش را روی سرش می‌گذارد. چیز ترش و غلیظی توی دهانش می‌دود. دیگر سِر شده است و ضربه‌ها را حس نمی‌کند. دوباره نگاهش می‌افتد به نوشته‌ی " زن زندگی آزادی" حک شده روی لباس‌ها. دلش هم می‌خورد. عُق می‌زند. پیرزنی عصازنان جلو می‌آید. دستی توی موهای برفی‌اش می‌برد و به جمعیت می‌رسد. عصایش را بالا می‌برد و توی قلب سمیه پایین می‌آورد. چین‌های خط خطی روی صورتش می‌جنبد. " امثال شما باید بمیرید هرزه‌ها! " پرنده‌ی مُرده آن‌طرف‌تر افتاده است و زیر پاها له شده است. پَرهایش توی هوا پخش شده‌اند و حالا نگاهش به بالاست. به لانه‌اش. به جوجه‌هایش. دست‌ها از دست‌های بی‌جان سمیه قوی‌ترند. روسری مشکی‌اش را می‌کشند و می‌خندند. روسری که می‌افتد دست جمعیت، چیزی می‌دود توی رگ‌های سمیه. دست‌هایش جان می‌گیرند. راهی پیدا می‌کند و جمعیت را کنار می‌زند. می‌دود. دست‌ها را روی موهایش حائل می‌کند و می‌دود. مردی جلویش را می‌گیرد. نگاهش را مثل تار عنکبوت می‌بندد به گیسوانِ خاکستریِ سمیه. مرد ماسکش را پایین می‌کشد و لب‌هایش از هم باز می‌شود. دندان‌هایِ سفیدش برق می‌زند. زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد و همچنان توی موهای سمیه تار می‌بندد. سمیه با تیزیِ آرنجش توی شکم مرد می‌زند. دوباره می‌دود. خنده‌ها پشتش هستند. نگاهی به عقب می‌اندازد. نفسش بالا نمی‌آید. چشمش به لانه‌ی پرنده می‌افتد که نقش زمین شده است. هوا سنگین و سنگین‌تر می‌شود. آنچه از او مانده است را جمع می‌کند توی حلقش. " حسین! حسین! حسین!" دوباره شعارها اوج می‌گیرد. " هیز تویی! هرزه تویی! زن آزاد منم! " سمیه خودش را می‌رساند به جوی کنار خیابان و عق می‌زند. تمام میدان آزادی را عق می‌زند و مثل رد سیاهی روی خیابان‌ها کشیده می‌شود. داستان الهام گرفته از واقعیت ✍ مبارکه اکبرنیا 📝 متن ۶۸_۰۲ @khatterevayat
سین (دوم) _ تو رو به هرکی می‌پرستی بیا ببریمش! مرد نگاهی به حسین می‌اندازد که مثل یک مثبت قرمزرنگ کف خیابان افتاده است. شلوار شش جیبِ کرم‌رنگش، گلبهی شده است. زیرپوش سفیدش مثل برگ سفیدی پُر از خط خطی‌های قرمز و مشکی است. _ این بنده خدا پاشیده! کجاشو بگیریم آخه؟ تکنسین دستی به تارموهای بیرون‌زده روی چانه‌اش می‌کشد. _ تازه شلوارشو ببین! بفهمن بسیجیه تو راه پدرمونو درمیارن! محمد زانو می‌زند کنار بدن حسین. خونِ غلیظ کف زمین می‌دود توی شلوارش. چشمان حسین بسته است و دهانش نیمه باز است. قفسه‌ی سینه‌اش آرام بالا و پایین می‌رود. _ تو رو به عزیزات قسم یه فکری بکن! من جواب مادرشو چی بدم؟ جمعیت دور شده است اما گه‌گاهی صدای شعاری یا ناله‌ و فریادی توی هوا می‌پیچد. بویِ فلزِ سوخته همه جا را پُر کرده است. محمد دست می‌برد روی زخم‌های بدنِ حسین. نمی‌داند کدام یکی را نگه دارد تا خونریزی‌اش بند بیاید. زخم‌های پهلو را یا دنده‌ها را یا شکم و پاها را. نگاهش که به ردِ کفش‌ها روی صورت و بدن حسین می‌رسد، بغض توی گلویش مثل تیری از تفنگ درمی‌رود. _ سِد حسین! سِد حسین! تکنسین از پشت آمبولانس پیدایش می‌شود. شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگی جلوی پای محمد می‌اندازد. _ بیا! اینو واسش بپوش! محمد تازه نگاهی به دست‌هایش می‌اندازد که خونِ حسین از روی انگشتانش چکه چکه می‌کند. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و تیرهای توی گلویش را قورت می‌دهد. با کمک مرد، شلوار حسین را عوض می‌کند. حسین را توی آمبولانس می‌گذارند و راه می‌افتند. حجم ماشین‌های متوقف شده کمتر شده است. تکنسین سرمی به دست محمد می‌دهد. _ اینو بالا نگه دار! آخه کجاشو درست کنم؟ واقعا اونا این بلا رو سرش آوردن؟ محمد خیره می‌شود به پنجره‌ی رو به رویش. دوباره یک ساعت قبل توی ذهنش رد می‌شود. گوله شده بود پشت ماشینی که حسین به او رسید. نفس‌نفس می‌زد. _ چرا عین بچه‌ها اینجا نشستی محمد؟ محمد، حسین را پشت ماشین کشید. _ چی میگی سید؟ نمی‌بینی اون چاقو و قمه توی دستشونو؟ ما هم که چیزی نداریم! نباید فعلا دخالت کنیم! باید پلیس برسه! لب‌های حسین از هم باز شد و چال روی گونه‌اش عمیق شد. _ ترسیدی محمد؟ بابا اینا راه مردمو سد کردن! دارن با سنگ و قمه ماشین ملتو میارن پایین! زن و بچه‌ی مردم ترسیدن! تا نیرو برسه بریم یه کاری بکنیم! محمد آب دهانش را قورت داده بود. ترس مثل ژله توی چشم‌هایش می‌لرزید. _ مَ... مَ.... من نمیام! حسین نگاهش را مثل نور پروژکتوری تابانده بود توی چشم‌های محمد. _ باشه حاجی! تو حواست به اینجا باشه! و رفته بود و محمد مثل یک لک سیاهی کف آسفالت جامانده بود. فقط می‌دید هجوم آدم‌ها را به سمت حسین. بالا و پایین رفتن دست‌ها و پاها را. فرو رفتن چیزِ فلزی سختی را توی گوشت بدن. برخورد سنگ‌ها را با استخوان‌ها. کشیده شدن گوشتی پاره پاره روی زمین را. فحش‌ها را. شعارها را. فقط این‌ها را شنیده بود و بعضی‌ها را هم یواشکی دیده بود. تنها چیزی که نه شنید و نه دید، ناله بود! ناله و فریادی از حسین! لب‌های محمد آرام تکان می‌خورد و می‌گفت " سید! سید! گفتم نرو! " ضربه‌ی محکمی به پنجره‌‌ای که محمد به آن تکیه داده است می‌خورد. محمد یکه‌ای می‌خورد. به پشتش نگاه می‌کند. چشمش می‌خورد به چشم‌هایی که از پشت شیشه‌ی ماشین خیره شده‌اند به حسین. _ بذارین بره! نظامی و بسیجی نیست! محمد نفسش را پرفشار بیرون می‌دهد. تکنسین سری تکان می‌دهد و سوزنی توی سِرُم فرو می‌کند. لرزش دست‌های محمد کمتر می‌شود که ناگهان چشمش به خط‌های مانیتور می‌افتد. خط‌های صافِ قرمز رنگ! مثل بی‌نهایت منهای قرمز رنگی که به هم چسبیده باشند. دستگاه بیب بیب صدا می‌دهد. _ چی شده عمو؟ این صدا چیه؟ تکنسین بدون توجه به حرف‌های محمد، دستگاه شوک را آماده می‌کند. تیرهای درون گلوی محمد یکی یکی شلیک می‌شود. سِرُم توی دستش را گوشه‌ای پرت می‌کند. دو دستش را قاب صورتِ حسین می‌کند. _ سِد حسین! سِد حسین! قلب محمد مثل اسب سرکشی شده در دشتی بزرگ. تکنسین بازویش را می‌گیرد و کنارش می‌کشد. _ واسا کنار! چیزی درون جیب محمد می‌لرزد. گوشی‌اش را در می‌آورد. نوشته‌ی روی صفحه مثل میخی به کف آمبولانس می‌کوبدش. " مادر سِید حسین" ناغافل دستش به دکمه‌ی سبز می‌خورد و صدا توی آمبولانس پخش می‌شود. _ الو! آقا محمد! الو! زن نفس نفس می‌زند! مثل کسی که کیلومترها دویده باشد. فرار کرده باشد. _ الو... آقا محمد! از حسین خبر دارین؟ تکنسین عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند. نگاهی به محمد می‌اندازد. خط ممتدِ قرمز رنگ روی مانیتور رژه می‌رود. مثبت قرمز رنگ را منها کرده‌اند. داستان الهام گرفته از واقعیت ✍ مبارکه اکبرنیا 📝 متن ۶۹_۰۲ @khatterevayat
یا (سوم) ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچه‌سال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونه‌م تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو می‌وینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ ساله‌ها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیب‌گو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم می‌کرد. بعد که ننه‌م مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر می‌کرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننه‌م مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچه‌ها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننه‌ش بمیره! عکساشه تو گوشی‌ها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یه‌دونه پسرِ ننه‌ش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟ اینگاری یتیم شدم... داستان الهام گرفته از واقعیت (لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊) ✍ مبارکه اکبرنیا 📝 متن ۷۰_۰۲ @khatterevayat
نون(۱) (چهارم) ننه رستم خودش را انداخته بود جلوی در. دو دستش را از هم باز کرده بود و پاهایش مثل تنه‌ی درخت چسبیده بود به زمین. زل زده بود توی چشم‌های رضا. _ مگه از جنازه‌ی من رد بشی که بذارم بری! مردمک چشم‌هایش مثل تابلوی محکمی توی چشم‌خانه بود. رضا دست راستش را بالا آورد تا ننه را پس بزند اما از شانه‌ی راست لرزی افتاد به جانش. دست راستش را مشت کرد و با دست چپ بندهای ساکش را فشار داد. _ نکن ننه! نکن! امام گفته! امام! و امام را چنان از حنجره‌اش بیرون داد که فهمید تابلوی درون چشم‌خانه‌ی ننه ترک برداشت. دوباره لرزید و مشت‌هایش را باز کرد. نگاهی انداخت به چین و چروک‌های صورت ننه که توی همین چند وقت سبز شده بودند. حتی مرگ حاجی‌بابا هم نتوانسته بود آن‌ها را بیرون بکشد. به ابروهای پُر و شلخته‌اش. به موهای زبر پشت لبش. به چاله‌های سیاه زیر چشمانش. دستش را بلند کرد و آرام روی روسری مشکی ننه گذاشت. _ ننه دورت بگردم! بذار برم! پاهای ننه لرزید و مثل درخت قطع‌شده‌ای روی زمین افتاد. _ کاش ننه‌ت بمیره! کاش! علی بس نبود؟ دیگه چند تا داغ ببینم که ول کنی؟ دلت نمی‌سوزه واسه تنهایی و بی‌کسیم؟ رضا تا به حال ننه را به این حال ندیده بود. زن بود اما رستم بود. از وقتی بچه بود و حاجی‌بابا مُرده بود، نگذاشت کسی چپ به او و علی نگاه کند. دوقلوها را به دندان گرفته بود و سایه انداخته بود رویشان. تنهایی هیچ‌وقت نمی‌توانست برایش شاخ و شانه بکشد. خبر شهادت علی که آمد، این سایه کوتاه شده بود و حالا دیگر سایه‌ای نبود. تیزی آفتاب افتاده بود روی رضا و بعد از سال‌ها می‌فهمید سوختن یعنی چه. زانو زد جلوی ننه. ننه زانوها را بغل کرده بود و روسری‌اش را جلوی صورتش انداخته بود. شانه‌های رستم می‌لرزید. بند ساک توی دست رضا شل شده بود. روسری را از صورت ننه کنار زد. _ ننه! قوربونت برم ننه! نیگام کن! ساک را پرت کرده بود گوشه‌ی پذیرایی. _ نمیرم ننه! نمیرم! هم رضام! هم علی میشم برات! و در دل ننه ستاره‌ها بیرون زده بودند مثل آسمانِ شبِ کویر. از آن روز به بعد ستاره‌ها بودند و بیشتر هم می‌شدند. حتی وقتی که سکته‌ی مغزی کرد و فقط چشم‌هایش را می‌توانست بچرخاند. حتی وقتی که زن و بچه‌ی رضا توی تصادف مُردند. ستاره‌ها فقط از رضا نور می‌گرفتند. همان وقت‌ها که داروهای ننه را یکی یکی توی دهانش می‌ریخت. غذایش را له می‌کرد تا ننه راحت‌تر قورت بدهد. بعد غذا دور دهانش را با ظرافت تمیز می‌کرد. ناخن‌هایش را می‌گرفت. موهای پنبه‌ای‌اش را می‌بافت. پوشکش را عوض می‌کرد و ستاره‌ها پرنور و پرنورتر می‌شدند تا آن شب. همان شب که همه‌ی محل بیرون خانه‌ی ننه رستم جمع شده بودند. _ یکی بره بگه دیگه! _ کی بره؟ کی می‌تونه بگه؟ _ زن بیچاره هیچکس دیگه‌ای رو نداره! _ خدا عاقبتشو بخیر کنه! _ اگه رضا نباشه می‌میره! _ کی می‌خواد تر و خشکش کنه؟ _ تر و خشک چیه؟ اون اصلا به امید رضا زنده‌ست! _ بابا خدا بزرگه! یکی بره بگه! _ اصلا چرا بهش بگن؟ پیرزن که چیزی حالیش نمیشه! حرف‌ها توی هم پیچ می‌خورد و فقط همهمه‌اش به گوش ننه می‌رسید. لب‌ها و زبانش خشک شده بود و معده‌اش تیر می‌کشید. رضا خیلی دیر کرده بود. حتی از موعد بعضی داروهایش هم گذشته بود. چند ساعتی هم می‌شد که خودش را کثیف کرده بود و بدنش می‌سوخت. بوی متعفنی اتاق را پُر کرده بود که به معده‌ی خالی ننه چنگ می‌انداخت. تمام توانش را جمع کرد توی حنجره‌اش. _ ر....رررر....رررر دهانش را دوباره تکان داد. _ آ...آ...آ.... هر چه می‌گفت، چیزی نمی‌شنید. دلش به شور افتاد. در تمام این‌سال‌ها هیچ‌وقت نشده بود رضا فراموشش کند. ادامه دارد...
نون (۲) (ادامه چهارم) دوباره سوالی که همیشه آسمان دلش را تیره و تار می‌کرد، یادش آمد. سوالی که تا وقتی که سالم بود جرات نداشت که بپرسد و وقتی هم که علیل شد دیگر نمی‌توانست بپرسد. سوالی که مثل علف هرزی در همه‌ جای وجودش می‌رویید. " رضا خوشحاله که موند؟ " ننه نمی‌خواست بداند که رضا از ماندن خوشحال نیست. اشک‌ها و ناله‌های رضا را توی روضه‌های هر ماه خانه‌شان نمی‌دید و نمی‌شنید. دوباره همهمه‌ها به گوشش رسیده بود. توی دلش می‌گفت باز چه خبر است؟ باز هم توی خیابان ریخته‌اند؟ رضا برایش همه چیز را تعریف می‌کرد جز یک چیز! ننه‌ام هیچ‌وقت برایش سوال نمی‌شد که رضا چطور همه چیز را اینقدر دقیق می‌داند؟ و حالا همان یک چیز نگفته چاقو شده بود و رفته بود توی قلب رضا. توی قلب تک پسرش. لولاهای در ناله‌ای کردند و چشم‌های ننه شروع کرد به چرخیدن. _ آ.... آ... آ.... سوز سردی خودش را توی اتاق جا کرد. آدم‌ها یکی یکی آمدند و گوشه‌ای نشستند. همه خیره شده بودند به گوشت خشک شده‌ای که روی تخت بود. سوال‌ها توی ذهن ننه ردیف شده بود. " کاش این گردن لعنتی رو می‌تونستم تکون بدم! رضا کجا مونده؟ اینا کین؟ یعنی موعد روضه‌ی ماهانه‌ست؟ درو کی وا کرده؟ وای کاش اتاق اینقدر بو نمی‌داد. کجایی رضا؟ آبرو برام نمونده. الان چه حرفا که پشتم نمی‌گن..." همه‌ی سوال‌ها را جمع و دوباره دهانش را باز کرده بود. _ آ.... آ..... آ..... ناگهان چیزی در جمعیت شکست و هق‌هق‌ها مثل باد توی اتاق چرخیدند. ستاره‌های دل ننه یکی یکی کم‌سو شدند. _ آ..... آ.... آ..... همه به همدیگر نگاه می‌کردند. با مردمک‌های لرزان و خیس. _ بابا یکی آروم آروم بهش بگه دیگه! _ خودت بگو حاجی! ما نمی‌تونیم. _ لا اله الاالله! _ ای بابا! _ بزنید شبکه خبر! _ چیه؟ چه خبره؟ _ زود بابا بزنید! مردی سمت تلویزیون کوچک بالای طاقچه رفت. تلویزیون رو به روی تخت ننه رستم بود. مرد کنترل را گرفت و صدا توی اتاق پخش شد. " جانشین فرمانده کل نیروی انتظامی کشور از شهادت سه مامور و مجروحیت بیش از ده پلیس در نآرامی‌ها و اغتشاشات امروز خبر داد. " ننه رستم هر کار می‌کرد نمی‌توانست حتی ذره‌ای گردنش را تکان بدهد. فقط چشم‌هایش می‌چرخید. دلش تاریک شده بود و خودش هم نمی‌دانست چرا. ناگهان اسمی توی اسم‌ها بختک شد و به جانش افتاد. "سرهنگِ شهید رضا توپچی" انگار سنگ بزرگی روی سینه‌ی ننه گذاشته باشند. نفس به زور تا گلویش می‌رسید و بالاتر نمی‌رفت. توی خودش بلند بلند می‌گفت: " این رضا اون رضای من نیست! اینا چی میگن؟ رضا پرونده‌ی رفتنو بسته بود! خدایا اینا چی میگن؟ " دو ماه بعد که جنازه‌ی ننه رستم را توی تابوت گذاشته بودند و سمت قبرستان می‌بردند، نگاه‌ها به تابلوی آبی‌رنگِ کوچه افتاد. کوچه‌ی شهید علی‌رضا توپچی داستان الهام گرفته از واقعیت ✍ مبارکه اکبرنیا 📝 متن ۷۱_۰۲ @khatterevayat
 دو ماهی بود که بعضی از شنبه و چهارشنبه‌ها، پلیس از میدان ارتش تا دروازه شیراز یا گلستان شهدا را می‌بست و اتوبوس‌های بی‌آر‌تی این چند ایستگاه را نمی‌رفتند. تجربه سال ۹۸ نشان داده بود که اغتشاشگران به هیچ‌چیز حتی به اتوبوس‌‌ها رحم نمی‌کنند. اگر می‌خواستی راه‌ها بسته نباشد و ماشین گیرت بیاید و به کارهایت برسی، یا باید قبل از ساعت ۱۰ از خانه بیرون می‌رفتی یا از دو‌ و سه بعدازظهر تا ساعت پنج و شش عصر؛ اما آن چهارشنبه سر ظهر اوضاع آرام بود. مشغول بالا‌وپایین کردن کانال‌های ایتا بودم. سرم را بلند کردم و نگاهی به بیرون انداختم. داشت می‌دوید که به اتوبوس برسد. دوباره مشغول گوشی شدم که هن‌هن‌کنان آمد ته اتوبوس پیشم نشست. مانتویی تا سر زانو و شلوار راسته پوشیده و مقنعه سرش بود، موهای رنگ‌کرده‌اش را هم بیرون از مقنعه گذاشته بود. نفسش که جا آمد گفت: "خدا را شکر امروز راه‌ها بازه. چهارشنبه‌ها که مدرسه‌ام این طرف شهره، نه اتوبوس هست نه تب‌سی و تاکسی. گاهی مجبورم همه‌ی راه را تا خونه پیاده برم. خدا می‌دونه تا کِی قراره این مسخره‌بازی‌ها را در بیارند." نگاهی به بیرون انداخت و ادامه داد: "فکر می‌کنید کِی صبر ما مردم تمام میشه؟" نتوانستم حدس بزنم به کار کی می‌گوید مسخره‌بازی. ترجیح دادم جواب سربالایی بدهم و موضوع را عوض کنم. با لبخند گفتم: "چی بگم. معلم‌اید؟" _آره. معلم زبانم. اما این روزا به جای درس دادن، همش درگیر سروکله‌زدن با بچه‌هاییم. _ سخته خدا کمکتون کنه. _ بهشون میگم: هی میگید خامنه‌ای بره، خامنه‌ای بره، فکر کردید حُب کشورداری داره که مونده. نه اون وظیفه‌اش اینه که بمونه. حدس زدم که می‌خواهد چه بگوید و بحث را به کجا بکشاند. قبلا هم شنیده بودم‌. داشتم فکر می‌کردم که اگر گفت، امام‌خمینی را انگلیسی‌ها سر کار آوردند و آقا هم به دستور انگلیسی‌ها هنوز سر کار هستند چه بگویم که یکهو ادامه داد: "آقای خامنه‌ای، نایب امام زمانه. اگه براش مسئولیت نداشت، یک ساعت هم نمی‌موند. اینقدر فکراتون فقیره که اینجوری فکر می‌کنید." شنیدن این حرف‌ها آن هم از او آنقدر شیرین بود که نمی‌توانم حلاوتش را توصیف کنم. لبخند‌کشداری زدم و تمام حواسم را دادم پی حرف‌هایش. _ امروز یکی از دخترا، زل زده تو چشمام می‌گه: ما اُپن مایندیم... اُپن مایند‌!!! (دهنش را کج‌وکوله می‌کند و این واژه را می‌گوید. خنده‌ام می‌گیرد) یکی دیگه‌‌شون بلند شده میگه: این امنیت کذایی افتخار نداره. ما هیچ‌وقت توی این کشور امنیت نداشتیم. من هر وقت خواستم تا سر کوچه برم و بیام، مامانم هزار جور سفارشم می‌کنه و دلش مثل سیر‌وسرکه می‌جوشه تا برگردم. خانم‌های صندلی‌ جلویی هی برمی‌گشتند و نگاهش می‌کردند. اما او انگار توی این عوالم نبود، بلند‌ بلند حرف می‌زد. من اگر جایش بودم، توی این شرایط این‌جور حرف‌ها را درگوشی می‌گفتم. سعی می‌کنم دلداریش بدهم: "بچه‌اند. شما ناراحت نشین." _ آره بچه‌اند. آنقدر که نمیفهمند دلنگرانی مادر با امنیت‌نداشتن، دو تا چیزه. این بچه‌ها جنگ را ندیدند؛ اما ماها که دیدیم. اینا نمی‌دونند امنیت‌نداشتن یعنی چه. آوارگی یعنی چه؟ اصلا نمی‌دونند چی میخواین؟ حامد اسماعیلیون را میخواین که الان میگند با رجویه. شما ماهواره دارید؟ _ نه. _ اما ما داریم... شوهرم زور شد، خریدیم. ۴۰ روزه زندگیم شبیه کف خیابون شده. نمیدونم تا کی مردم قراره دروغ‌های اینا را باور کنند. ما که خنگ نیستیم. هر روز یه دختر از افغان و بلوچ و کرد و ترک کشته میشه. همه هم دختر... میخوان بندازندمون به جون هم. تلگرام چی؟ تلگرام داری؟ _ نه از سالی که فیلترش کردند نرفتم توش. _ توی تلگرام یکی‌دوتا از دوستام برام کلیپ‌های حاج‌قاسم را میفرستند. اگه داشتی واست می‌فرستادم. توی دلم گفتم باریکلا هم ماهواره داری و هم تلگرام آ اینقدرم بصیرت داری!!! خوش سروزبان بود. شروع کرد از حاج قاسم گفتن. یک کم هم از دانش‌آموزاش گفت و اداواصول‌های نوجوانی. از شوهرش هم گفت، اینکه از ماهواره دیدنش و حرف‌های بعدش خون به جگر شده.   پرانرژی و رک و صادق بود. حرف‌هامون گُل انداخته بود که رسیدیم. موقع پیاده‌شدن بهش گفتم: "دل ما با دیدن شماها آروم میشه و قلب‌هامون محکم. الهی شکر که آدم‌هایی مثل شما هستند." ✍ جناب یاس 📝 متن ۷۲_۰۲ @khatterevayat
بسمه تعالی آذر شصت و شش. دقیقش این نیست. راستش من مثل مادرم نیستم. هرچه می‌کنم آخرش هم روزها یادم نمی‌ماند. حالا مثلا بیست و ششمین روزش. چهارشنبه روزی وسط امتحانات ثلث اول. آخرهای پاییزی که کم از زمستان نداشت. به همان سرمایی که اشک بچه‌ها یخ میزد. آژانس آنقدری نبود و در عوض ماشین‌ها تا دوازده نفر هم سوار می‌کردند. در آن زمان کارت‌های عروسی پدر و مادرم را خانه به خانه رساندند. کارتی کرم رنگ با گل‌های صورتی. که چه بشود؟ که بیایید عروسی دخترمان یا از قول خانواده پدرم ، عروسی پسرمان. هرآشنایی هم به قول مادربزرگم فامیل به حساب می آمد و بااهل و اعیال میهمان عروسی. مادربزرگ همه‌ی آنهایی که از لیست خط خورده بودند را به بهانه‌ی تنْ تنْ فامیل بودن دوباره توی لیست آورد. آن هم وسط جنگ. وسط موشک باران تهران . چگونه از روستا بیایند؟ چگونه بروند؟ دشمن بعثی هم که قوزبالا قوز. دست بردار نبود. البته که مردها توی جبهه، خانم‌ها توی مسجد جلویش درآمده بودند. امام که با مردم حرف زد دل ها آرام شد. جنگ بود و زندگی. تحمیلی بود ولی زندگی ادامه داشت. و چه خوب که دشمن خودی نبود.‌ آشنا نبود. درسته؛ جنگ سایه افکنده بود اما نه آنقدری که خانواده‌ای دست دختر و پسرهایش را نگیرد و نبرد به عروسی که دعوت شده بودند. حتی اگر توی محله شان نباشد و برای برگشت روی آشنایی حساب کنند که یک پیکان جوانان دارد و چهار سر عائله. دیگر جنوب شهر باشد یا شمال شهر که هیچ. توی مسجدی به صرف ولیمه‌ای ساده یا هتلی بزرگ. خیلی فرقی نداشت. آژیرهای قرمز هم زورشان به صدای کِل کشیدن زنان توی عروسی نمی‌رسید. آژیر قرمزی که هرگز نشنیده‌ام اما تعریفش را چرا. بالاخره احتمال به صدا درآمدنشان بود. شاید عمله های صدام هوس می کردند بی‌دعوت به عروسی بیایند. قدمشانم که نحس. اما چه باک برای ملت شهادت. برای چشمان خیس اما دل های قرص. شیشه های چسب خورده هم که. شیشه های چسب زده را هرگز با دستانم لمس نکرده ام ولی توی آذر شصت و شش و قبل آن شیشه ها یک ضربدر بزرگ داشت از چسب. برای هوس عمله ها. ملتفتید که؟ سرتان را درد نیاورم. شب شد. ساعت؛ یازده شب را نشان می داد. عروسی تمام شد. ماشین عروس از هتلی شمال شهر تهران راه افتاد. عروس و داماد چندتا از فامیل نزدیک. یه جورایی رسم ننوشته بود که ماشین عروس ، ماشین عروس بود و فامیلا. به سمت کجا؟ نیش ترمزی کرد خانه‌ای وسط شهر. برای دست به دست دادن نه. صرف عکاسی و ثبت لحظات. عروس و داماد بی‌هراس ژست می گرفتند. حلقه‌ی عکس که تمام شد، چاره ای نبود. این یعنی پایان عکاسی. بعدش راه افتادند. دیر وقت .سمت جاده‌ای کوهستانی که پاییز شصت و شش که هیچ ، هنوز هم روشنایی آنطوری ندارد. روستایی اطراف کرج. خانه‌ی عروس و داماد.دیروقت بود.‌ پنجره ها چسبی. آدم ها هم بچسب و خونگرم. تمام روستا همدل شده بودند و از سر جاده صف کشیده بودند. ساز و دهل. خاله و عمه ها که حتما هم خاله و عمه‌ی خونی نبودند کِل می‌کشیدند. بچه ها هم که همه جا بودند. خیال که ترس را به هیچ گرفته باشند. پشت به پشت هم، دلشان قوی. سال ها نمی دانستم چرا آنقدری نمی ترسند از عمله های صدام و کنارهم شادی میکردند. از کجا دل و دماغش را داشتند؟ حجله و چراغانی همدم هم بودند. شاید چون حجله برای همه بود و چراغانی نیز. من آنقدری مشتاق جواب سوالم نبودم. بالاخره گذشته بود. من که فقط دیده ها را شنیده بودم اما تاریخ دلش راضی نبود. می خواست ملت من جایی را فراموش نکنند. گردنه ها یادشان باشد. شن های زیر پایشان نیز. دست برادری و خواهری شان.نباید یادمان می رفت. توی تکرار تاریخ من هم باید پنجره ها را چسب نه اما می بستم. نور را کم نه اما صدای تلویزیون را بلندتر می کردم. مادرم تعریف کرده بود موشک باران که شروع میشد ،توی راه پله غوغا بود. طبقات بالایی آپارتمان پناهگاهشان طبقه‌ی اول بود. شب نشینی می رفتند . همه باهم بچه‌ها را سرگرم می‌کردند تا عمله های صدام که گویی عمله های شیطانند بیایند و بروند. حالا اما چیزی بیش از سی سال از آن روزها که یاد گرفته بودیم باهم بخندیم و گریه کنیم توی راه پله ما غوغایی نبود. طوری بود که بچه ها هم یکی نبودند. بعضی پنجره ها باز .صداها بلند. بچه ها هم با صدای بلند. بعضی پنجره ها بسته. شاید صدای تلویزیونشان بلند. مادرنشان لبهایشان بی صدا تکان می خورد. بچه هایشان ترسیده یا بهت زده نگاه میکردند. چه خبر بود که یکجور نه اما پا به کودکی بچه ها هم گذاشته بود؟ معنای تاریکی هم عوض شده بود. تاریک که شد یعنی توی خیابان نمان. آخرهای پاییز۱۴۰۱. شاید هم زمستانش.شب بود اما نه یازده شب. هفت شب. نه توی جاده‌ای تاریک. توی خیابانی روشن. من چادرم را سر کردم. جلوی آینه خودم را نگاه کردم. سه تا ساختمان آنطرف تر سوپرمارکت بود. چند وقتی میشد دیرتر از هفت برای خرید نمی رفتم. نه خودم و نه پدر و مادرم. کلید و کارت را برداشتم. ۱