eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
227 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
آرمانِ شهید غریب افتاده بود در قتلگاه، عریان و غرق به خون. به آرمانش رسیده بود؛ مثل امامش اربا اربا شده بود. ✍ صفدری 📝 متن ۸۱_۰۲ @khatterevayat
نذر شاهچراغ از مدتها قبل منتظر همچنین روزی بود. خیلی به شاهچراغ متوسل شده بود.سرانجام حاجتش را گرفت. نذری داشت باید می‌رفت حرم تا ادا کند. سال‌ها بود که خیلی پی دکتر و دوا رفته بودند ولی بی‌فایده بود. یک روز بی‌بی بهش گفت: نه‌نه برو دامن شاهچراغ را بگیر. مادرت را شاهچراغ به من داد. آن روز خیلی خوشحال بود .از صبح حرف‌هایی که می‌خواست به آقای بزرگوار بگوید توی ذهنش مرور می‌کرد. به کودکش هم یاد داد که چجوری از امامزاده تشکر کند. موقع ورود کودک دست به سینه رفت به طرف ضریح .مادر در کنارش با هم نجوا می‌کردند. آقاجان دستت درد نکند. ممنونم که آرزویم را برآوردی. حالا این گل پسرم غلام شما است. مال شما است. وقف شما کردمش. ناگهان صدای گلوله توی حرم پیچید.بعدش صدای جیغ و فریاد بعد تمام شد. هراسان دوید پشت کولر بزرگ کنار حرم تا قائم شود. یک مرتبه قلبش داغ شد و کودک کوچکش جلوی رویش روی زمین ولو شدند! ✍ محمدی 📝 متن ۸۲_۰۲ @khatterevayat
«آوای حمید» _دارم میام بابا. آماده باش کم کم بیا دم در. حمید رضا گوشی اش را می گذارد توی جیب شلوار جینش.تند تر قدم بر می دارد. توی تاریکی ساعت نه و نیم شب می رسد به فلکه سه گوش و راهش را کج می کند سمت خیابان ابوریحان.کتابفروشی آن طرف خیابان کرکره هایش را داده پایین، مغازه اسنوا هم. حمید تیزتر می رود،شاید آوا بیاید دم در توی تاریکی معطل بشود.قدم هایش را آنقدر تند بر می دارد که پاچه های شلوارش به هم می خورد.صدای دخترانه ای تمرکزش را به هم می ریزد. بر می گردد، صدا از آن طرف خیابان است. چند نفر اراذل دوتا دختر را دوره کرده اند! یکی از پسرها بازوی دختری که موهایش را روی شانه اش ریخته، بزور می کشد. دختر اما مقاومت کم جانی می کند! زورش نمی رسد و هر بار پسر مثل پرکاهی او را می کشد سمت خودش.حمید بناگوشش داغ می شود و انگشت هایش ناخودآگاه جمع می شود توی دستش! چشم هایش دخترها را آوا می بیند. به سرعت برق عرض خیابان را طی می کند، آن لحظه اصلا فکر نمی کند این دخترها چرا این موقع شب توی این خیابان تاریکند! چه سر و سری با این پسرها دارند، اصلا به من چه! او چشم هایش همه دخترها را آوا می بیند. می رود وسط پسرها، شروع می کند عین پهلوان ها با چند تا حرکت پسرها را دور کند که دستشان به آوا نرسد! پسرها دوره اش می کنند! یکیشان که لباس های مشکی پوشیده، دست می برد به طرف کمر شلوارش. چیزی را در می آورد و از پشت فرو می کند توی کتف حمید. باز هم می زند، و باز هم. حمید با آن پسری که جلو اش ایستاده گلاویز است. تا پسر جلویی چاقویش را از سینه حمید بیرون بکشد تا خون برسد به بافت لباس جین گشادش، تا دوتا عابر پیدا بشود و پسرها را از حمید دور کند، تا دخترها خودشان را از کف خیابان جمع کنند، آوا آمده دم در... حمید ریه اش می سوزد،هنوز ایستاده! زیر لباس جین گشادش پر از خون شده. تا موتور سوار او را بنشاند ترک موتور و برساند جایی آوا آمده دم در.... احساس می کند توی سرش یک قلب گنده دارد می تپد، توی شقیقه هایش توی مغزش، سر چهار راه دادگستری دست هایش شُل می شود، گردنش ول می شود، می افتد کف خیابان! روی آسفالت های سیاه شب. آوا دم در خانه دوستش این پا و آن پا می کند. تا حمید برسد بیمارستان و برود توی کما، و نفسش بند بیاید، لباس جین آبی کمرنگش قرمز شده. آوا هنوز دم در ایستاده. ✍ طیبه فرید 📝 متن ۸۴_۰۲ @khatterevayat @tayebefarid
«جایِ خالیِ نسبت ها» وقتی کودکی متولد می شود با تولدش حقیقت های زیادی را ایجاد می کند!حقیقت هایی که تا پیش از آن وجود نداشتند!حقیقت مادری !حقیقت پدری!حقیقت خواهری و برادری.امید توی زندگی جوانه می زند! چقدر طول می کشد بچه ی آدم بزرگ شود . وقتی بزرگتر می شود این حقیقت ها وسعت پیدا می کنند .... حقیقت رفاقت ،هم کلاسی ،هم محلی،هم باشگاهی،هم شهری ...... «هم وطن» شاید پیش ازینها اتفاق افتاده باشد اما من ندیده بودم!شاید چیزهایی شنیده بودم!اما با چشم هایم ندیده بودم! اینکه آدمی از شدت کتک خوردن چشم هایش بسته شود و دیگر باز نشود!سرش خونی باشد ،بدنش خونی باشد ،محاصره شده باشد !کتک بخورد ... فحش بخورد ... چاقو بخورد.... بلوک بخورد... بگویند به آرمانهایت فحش بده!!! و او ندهد... چشم هایش را ببندد و دیگر بیدار نشود! یکجوری بخوابد که تمام آن حقیقت هایی که با تولدش آورده بود در یک لحظه تمام بشود! همه چیز تمام بشود! یک حفره ی خالی عمیق توی دل همه ی این حقیقت ها درست بشود !حفره ای که با هیچ‌ ملاتی پر نمی شود. نسبت مادری... نسبت پدری... نسبت برادری... نسبت هم وطنی.... چقدر داغدار و دلتنگ! چشم‌ها ناباورانه می بیند و دلها باور نمی کند.... بعضی جاهای خالی هیچ گزینه ی مناسبی برای پر شدن ندارند! جای خالیی که هیچ کلمه ای سنگینی بارِپر کردن آن را بدوش نمی کشد! وقتی آرمان را توی خیابان با بلوک زدند وقتی آرمان را توی خیابان با چاقو زدند وقتی آرمان را توی خیابان شهید کردند!!!! خدا خودش جای خالی او را با شهادت پر کرد ! با خودت تکرار کن! خدا جای خالی او را با شهادت پر کرد!!!! وشهادت از همه ی نسبتهایی که او با تولدش ایجاد کرده بود بزرگتر بود! از نسبت مادری! از نسبت پدری! از نسبت برادری ! از نسبت هم وطنی....... شهادت نسبت آدم های خوب با خداست! آدم هایی که پای آرمان ها ایستاده اند و توی خیابان خونی شده اند و جان داده اند! کاش خدا جای خالی ما را با «شهادت» پُر کند..... تقدیم به شهید مظلوم فتنه آرمان علی وردی🌷 ✍ طیبه فرید 📝 متن ۸۵_۰۲ @khatterevayat @tayebefarid
«مداد خونی» عصر کوتاه پاییز، وقتی که رد کمرنگ نور از پشت شیشه افتاده بود روی فرش، کلاس های درس حوزه مجتهدی تهرانی تمام شده بود ،طلبه ی جوان کتابها و عبایش را گذاشته بود توی کوله پشتی اش تا بچه های یگان امام رضا را همراهی کند!می گفتند: «مداد علما افضل است از دماء شهدا » امّااو با خودش می گفت یکشب هزارشب نمی شود،مرد با جهاد کامل می شود!!حسرت مبارزه در سوریه که به دلم ماند،اینروزها را دریابم! تا اینروزها را دریابد شب شده بود! شب بلند پاییز.... با همان کوله پشتی که آینده اش را گذاشته بود داخلش،نا انسان ها دوره اش کرده بودند. شب های سرد پاییز بلندند. دردهایش بلندتر ... غصه هایش خیلی بلندتر..... او را می زدند!دستش را حائل کرد روی سرش!روی موهایی که پر از خون بود ،یکنفر منتظر بود تا یکی دو سال دیگر عمامه اش را روی سرش ببیند!قربان صدقه اش برود و بگوید: آرمان ،مامان چقدر بهت میاد حاج آقا شدی!!! شب های پاییز بلند است!دردهایش هم اشیاء سختش هم بخت آرمان هم.... وقتی پیدایش کردند هم مداد علما را داشت هم مرد کامل شده بود .رسیده بود به آخر راه! راست می گویند یک شب هزار شب نمی شود!خصوصا یک شب بلند پاییز ،توی پارکینگ ناکجا آباد توی شهرک اکباتان! تا عصر یک طلبه ی معمولی بود اما وقتی گوشه ی خیابان پیدایش کردند ره صد ساله را یکشبه طی کرده بود! توی شب بلند پاییز ذره ذره شهید شد... هم مداد علما را داشت و هم دماء شهدا.... ✍ طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ 📝 متن ۸۶_۰۲ @khatterevayat @tayebefarid
«متولد ۲۶ آبان» راننده توی آینه به چشم‌های مرد جوان نگاه کرد!با خودش گفت چه مدیر جوانی!پیداست وقت آزاد نداشته که توی این سن و سال به ثمر نشسته. بوی عطرمدیر جوان با دود ترافیک قاطی شده بود. راننده شیشه های ماشین را بالا داد.مدیر جوان به همراهش گفت : _ترافیک سنگینه ،بنظر میاد اگر پیاده برم زودتر می رسم به نماز و زیارت.با هم در تماس باشیم برای برگشتن ،باید حدود ساعت ۸ فرودگاه باشم. _بفرمایید جناب دکتر .می رسم خدمتتون. _یا علی مرد از ترافیک و دود فرار کرد وتوی چشم بر هم زدنی خودش را روبروی در ورودی حرم دید!از باب الرضا آمد داخل ، چشمش که به کاشیکاری ها افتاد ،بناگوشش گرم شد،چشم هایش رو به تر شدن رفت ، برای پایانِ خوبِ یک ماموریت کاری، زیارت بهترین گزینه بود. توی صحن نفس عمیقی کشید ،حس می کرد روحش سال ها متعلقِ به این رواق ها بوده،مثل کبوترهایی که می آمدند پر و‌بالشان را می کشیدند توی مقرنس ها. حس می کرد در اعماق وجودش با این فضا وشهیدی که توی ضریح نشسته قرابت دارد.قرابتی عمیق تر از سیادتشان! داشت چهل ساله می شد. چهل سالگی سن عجیبیست! بیست و دو روز دیگر ! آدم هرچه قرار باشد بشود تا قبل از چهل سالگی اش می شود! وارد حیاط حرم شد. چشمش به گنبد و گلدسته ها افتاد. به رسم ادب دست روی سینه اش گذاشت و خم شد،برای دقایقی چشمِ دل به جلوه های ندیدنی حرم دوخت ! چشمش که به ایوان افتاد بی تاب شد ، کفش هایش را سپرد به کفشداری وتوی آینه کاری های ایوان منیت هایش را دید که شکسته اند! دل به قاب اذن دخول سپرد و با چشم هایش حرف های دلش را تکرار کرد: یا سَیِّدی یَا بنَ رَسُولِ اللهِ اَنَا العارِفُ بِحَقِّکَ اَتَیتُکَ مُستَجیراً بِذِمَّتِکَ قاصِداً اِلی حَرَمِکَ مُتَوَسِّلاً اِلَی اللهِ تَعالی بِکَ ءَاَدخُلُ یا الله..... ناگهان صدایی ناهمگون با آرامش حرم، فضا را به هم ریخت! صدای تیراندازی با جیغ زن ها یکی شد. واژه های اذن دخول توی گلویش شکست ،آدم های مضطرب هجوم آوردند توی حرم‌ ،زن و بچه و پیرمرد و جوان..... خیلی اتفاقی عده ای باهم رسیده بودند به درِ مسجد بالاسر ! قلبهای آدم هایی که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند داشت از توی سینه هایشان می زد بیرون! انگار پشت در مسجد بالاسر شاهچراغ، ایستگاه آخر بود.ایستگاه آخر دنیا. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد!!!رد خون از زیر اسپلیت راه افتاده بود ..... دیگر نگران پرواز ساعت ۸ نبود! هرچه قرار بود بشود تا قبل از چهل سالگی اش شده بود! شهید شده بود... راننده توی پارکینگ منتظرشان بود ،بوی عطرش هنوز توی ماشین بود..... ✍ طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ تقدیم به روح‌ پاک شهید دکتر سید فرید الدین معصومی 📝 متن ۸۷_۰۲ @khatterevayat @tayebefarid
«قرار بود بمیرد» مرد پلاک را ازجوان کفشدار گرفت و از یکی از درهای باز ایوان آینه کاری حرم رفت داخل . با صدای شلیک پشت سرش زائرها هجوم آوردند توی دالان! پسر تکفیری تفنگ کلاشش را گذاشته بود روی رگبار! آدمهای ریز و درشت عین برگ پاییزی می ریختند روی زمین. قلبش سوخت! افتاد.... هنوز چشم هایش نرفته بود! نبض داشت ،چشمش قفل شده بود توی آینه کاری های سقف!!!!به فرشته ها که پر و بالشان می گرفت به زنجیره ی اشکال بلوری تراش خورده ی لوستر و تکان می خورد. تکانی به روحش داد وبلند شد. نبضش ایستاد!این اولین بار بود که دیگر قلبش نمی زد.... داشت دنبال خودش می گشت! دور از جانش قرار بود بمیرد!توی بیمارستان!!! چقدر با خودش فکر کرده بود : «یعنی چطور می میرم!!!» گریه کرده بود! قرار بود بمیرد!توی خیابان! گریه کرده بود! قرار بود بمیرد ،توی خانه ،وسط تب و درد و مرض!!!! گریه کرده بود و گفته بود ،خدایا خواهش می کنم!لطفا .... قرار بود بمیرد! اما الدعا یرد البلا! بارها با گریه دعا کرده بود و حالا بلا از دور سرش چرخیده بود و رفته بود و رفته بود و رفته بود.... چیزی یادش نمی آمد جز اینکه مستجاب شده بود!دَم اذان مغرب! درهای بزرگی درست پشت در بسته ی مسجد بالاسر باز شد ! داشت به سمت درها کشیده می شد!سیال بود و بی زمان!!!!داشت می رفت سمت خدا... یکبار دیگر برگشت و به مستجاب شدنش نگاه کرد!به پلاک کفش و تسبیح خونی که از دستش افتاده بود و سر خورده بود وسط خون ها.... به ضریح احمد ابن موسی که شاخه های نارنج دعا روی مشبک های نقره ای اش بهار داده بود. خون قلبش روی سنگهای مرمری کف حرم منعقد شده بود! شبیه معجزه بود!!! بوی بهار نارنج حرم را پرکرده بود. ✍ طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ 📝 متن ۸۸_۰۲ @khatterevayat @tayebefarid
آقای مشاور! استاد دانشگاه هست و مدیرعامل یک شرکت مشاور در حوزه مدیریت. زبان بدن قوی و لحن جذابی دارد و با همین توانمندی به زودی، اسم و رسمی برای خودش دست و پا خواهد کرد. البته جوان است و حالا حالا ها باید کسب تجربه کند، اما در عرصه ارائه مشاوره به مدیران سازمان ها، با توجه به تجربیاتی که کسب کرده، سرعت پیشرفتش بالاست. خیلی زود با هم، هم کلام شدیم و آدرس صفحه اش را در اینستاگرام گرفتم، فالو کردم و دکتر هم فالو بک داد و این شروع گپ و گفتمان بود در خصوص سرفصل های مختلف مدیریتی علی الخصوص مدیریت سرمایه های انسانی! احساس کردم، دل در گرو ایران دارد اما انتقاداتی هم به عملکردها داشت! برخی را درست می گفت و برخی را صرفاً از نگاه خودش میدید و دنبال توجیهات ذهنی بود برای نپذیرفتن! چند روزی بیشتر نگذشته بود که خبر کشته شدن مهسا امینی، ترند شد! صفحات مجازی پر شده بود از اخبار ضد و نقیض و به یکباره، هشتگ نام مهسا امینی، در بالاترین سطح قرار گرفت! صفحه ی دکتر هم از این رویه، جا نمانده بود و مدام پیام های تسلیت و تحلیل های عجیب بارگذاری می شد! فضا با همان شرایط غبارآلود پیش می رفت و هر روز، وضعیتِ فضای بیرونی جامعه، بیشتر متاثر بود از اخباری که در رسانه های مجازی منتشر می شد! مکرر با دکتر از طریق پیام گپ و گفت و تبادل نظر داشتیم، اما تاثیر چندانی نداشت چرا که بوضوح مشخص شد، اخبارش را از برخی رسانه هایی که معمولاً دلسوز ایران نبوده و نیستند، دریافت می کند و به کل جامعه تسری می دهد! اظهارت سلبریتی ها شروع و داغ شده بود! دیدم در صفحه ی دکتر هر روز پیامهایی به نقل از برخی بازیگران و ورزشکاران بارگذاری می شود! عجیبتر اینکه این افراد را تحت عنوان جامعه نخبگانی نام می برد! حتی پیام های دعوت به آشوب و اغتشاش این افراد را بارگذاری می کرد! گفتم: دکتر جان! شما دارای جایگاه علمی هستی! شان اجتماعی و مخاطب فراوان داری! چرا این همه هیجانِ کاذب به مخاطبین انتقال می دهید!؟ گفت: امروز آگاهی در جامعه نهادینه شده حتی کودکان هفت هشت ساله! چرا از این حکومت دفاع می کنی!؟ شما که دلسوزید، اگر با اکثریت مردم همراه شوید، اینبار کار تمام است!!! گفتم: عجب؛ این اکثریت را از کجا آوردید؟ گفت: جامعه نخبگانیِ کشور، راهبریِ این انقلاب! را بدست گرفته!؟ گفتم: جامعه نخبگانی!؟ من ندیدم قاطبه اساتید دانشگاه یا حوزه یا متفکرین و رجال و ...، چنین موضعی گرفته باشند!!! کجا؟ کِی؟ چه کسی؟ گفت: شما فرد سالمی هستی ولی نگاه جامع نداری! از رسانه ها بی خبری! حرف های تئوریک می زنی!! و بعد حرف ها و پیام های علی کریمی و حمید فرخ نژاد و ... و دروغ های ایران اینترنشنال و بی بی سی را برایم ارسال کرد! حقیقتاً افسوس خوردم! وقتی رسانه ای همچون اینستاگرام، ذهن مخاطبِ خود را، که استاد دانشگاه است و صاحب حرف و نظر در حوزه تخصصیِ کار خودش، اینطور تحت تاثیر قرار داده که در نظرش یک ورزشکار یا یک بازیگر نخبه هستند و خود او که باید مروّج اندیشه و تعقل باشد، پیرو آن نخبه! حالا با ذهن جوان و نوجوانِ ما چه خواهد کرد!؟ ✍️ محمدجواد مرادی گرکانی 📝 متن ۸۹_۰۲ @khatterevayat @mahram_e_del
در وضعیت عجیبی افتاده‌ایم! آدم نمی‌داند بخندد، گریه کند، غمگین باشد یا شاد، عصبانی باشد یا بی‌تفاوت. تا دیروز که حجابی در کار نبود، حدود ۴۵ درصد موهایش از جلو سر بیرون بود، حدود ۴۵ درصد دیگر هم از پشت سر، تقریبا می‌ماند ۱۰ درصد که با یک نوار پارچه‌ای به نام روسری پوشانده می‌شد، باقی ماجرای پوشش اش بماند... ولی به آن می‌گفتند حجاب اجباری. تمام دعوایتان همان نوار پارچه‌ای بود؟ یعنی به خاطر برداشتن آن نوار بود که این همه نیروی حافظ امنیت کشته شدند؟ لابد می‌پرسی شما چی؟ به خاطر آن نوار باریک حاضر بودید کشته شوید یا بکشید؟! در وضعیت عجیبی افتاده‌ایم! نه! ما به خاطر آزادی می‌جنگیدیم! آزادی از چه؟! آزادی برای چه؟! شما چرا مقاومت می‌کردید؟ ما برای زن، برای حفط کرامت انسانی زن، برای مادرم، مادرت برای خانواده! پوزخند می‌زند! حالا مطمئنی که آزاد شدی؟ یعنی از تن آزاد شدی و خودخواهی و فردیت را قربانی عشق حقیقی کردی؟! یعنی از زندان شهوت و غریزه و هورمون آزاد شدی؟! سکوت می‌کند. راکب موتور پشمالو با دیدن زن که پاچه‌هاش هم ورکشیده بود گفت: عجب چیزیه!!! نمونه کارش هم خوبه! در وضعیت عجیبی افتاده‌ایم، رفتار مرد را نکوهش کنم یا زن را؟! شاید هر دو را... میگویم ظاهرا نظام عرضه و تقاضا تغییر کرده، عرضه زیاد شده و کالا ارزان، آخر این قانون جامعه بازار است! ارزان شده‌ای که هر کس ناکسی وارد حریمت می‌شود. با نفرت و عصبانیت از من دور شد و رفت. ناراحت نشو! خودت، خودت را کالا کردی، من که برای کالا نشدن تو می‌جنگیدم! در وضعیت عجیبی افتاده‌ایم. ✍ جعفری 📝 متن ۹۰_۰۲ @khatterevayat
مرتضی پرسد: چرا اغلب زن‌های اغتشاشات پارسال اینقدر دریده و خشن بودند. به شوخی گفتم: چون شماها سالها نگذاشتید آنها زیبایی‌های درونی و برونی خود را که مظهر جمال خداست به نمایش عموم بگذارند. ولی از شوخی گذشته دریدگی از ویژگی‌های اصلی مدرنیته است، اول از همه باید گذشته و هر چه به آن مربوط است را درید، تاریخ، فرهنگ و زبان مادری، معماری و خیلی چیزهای دیگر، چون نگاهت همواره باید به سوی جلو باشد، باید همواره پیشرفت کنیم، پیشرفت بی‌نهایت است. مرتضی گفت: تو هم بافنده خوبی هستی‌ها، هی می‌بافی، این حرفها رو از کجا آوردی؟ راستش نمی‌دانم مارشال برمن گفته که برای مدرن بودن باید اول ضد مدرن بود، چون خود مدرنیسم هم با گذر زمان، کهنه می‌شود. مرتضی گفت: وا! این چه خود درگیری مسخره‌ایه. گفتم اصلا مسخرگی هم از اصول مدرن است، یعنی افتادن در گرداب سرگردانی و بی ریشگی، برای همین است که باید لباس‌های مسخره و پاره پوشید. گفت: پس این همه پیشرفت و آسایش بشر چه؟! تو مخالف پیشرفتی؟! گفتم: من مخالف پیشرفت نیستم، من مخالف دریدنم! هیچ موجودی این طوری طبیعت رو ندریده بود. به این دریدگی می‌گن تراژدی توسعه فاوستی. گفت: باز اظهار فضل و بافندگی؟! گفتم: خودت سوال کردی مرد حسابی. گفت: بسه دیگه! بیا بریم آب هویج بستنی بزنیم. ✍ جعفری 📝 متن ۹۱_۰۲ @khatterevayat
بخش دوم اما در آن لحظه‌ها هر چه چهره‌ات را نگاه می‌کردم تردیدی در آن نمی‌دیدم. باز هم دلم به شور افتاد. یعنی یک بار دیگر باید ما شرمنده عالم شویم؟! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدی و به انتهای خیابان داشتی می‌آمدی و به گمانم به سمت آتش می‌رفتی تا خاموشش کنی و چقدر دلم می‌خواست خودم را به سمتت پرتاب کنم و از آن سمت دورت کنم. واقعا این بار اولی بود که دلم می‌خواست خودم با دست خودم، به سمت کسی خودم را پرت کنم‌. آمدی و آمدی و نه مرا دیدی و نه آنان که در دست‌شان جای گرفته بودم. گمانم چشمانت ما را می‌دید ولی عقلت ترجیح می‌داد ما را نادیده بگیرد. برای تو و عاقلانه وجودت، وطن، ناموس، زن و زندگی مفاهیم متعالی بودند و ما حتی بهانه هم نبودیم برای عقب‌نشینی تو. ما آن آخرها ایستاده‌بودیم دستِ آن‌هایی بودیم که به خیال خودشان خیلی اهلِ ریسک نبودند. درست پشت سر آن‌ها که عقل‌شان را سپرده‌بودند به من‌وتو و من‌و‌تو قمه و چاقو دست‌شان داده‌بود. من هیچ وقت آن لحظه پر تلاطم از جلوی چشمانم دور نمی‌شود که یکباره با قمه به شکمت زدند. باور کن دلم می‌خواست خودم، خودم را با دست خودم، به سمت آن پسرکِ قمه به دست پرت کنم بلکه دستش را بشکنم یا دست‌کم قمه را از دستش بیندازم. اختیارِ خودم که دست خودم نبود. دستانِ دخترکان و پسرکان آن‌چنان ما را سفت چسبیده بودند که تکان نمی‌شد بخوریم. خون بود که جلوی چشم‌شان را گرفته بود و خون بود که از شکمت می‌ریخت. هنوز قد راست نکرده بودی که یکی از همین‌ها چاقوی بزرگش را داخل ران پایت کرد و یکی دیگر که _نمی‌دانم چرا به‌شان سنگدل می‌گویند_ از پشت با قمه ای بزرگ به سرت کوبید. دست‌ها بالا می‌رفتند و فرود می‌آمدند و من در گوشه‌ی دستان دخترکان فقط صفحات تاریخ را می‌دیدم که تکرار می‌شود. دلهره عجیبی داشتم و احساس می‌کردم که دارد نوبت به ما می‌رسد. درست فهمیده بودم. دخترکان نعره زدند: "زن، زندگی، آزادی" و ما را به سوی تو پرتاب کردند. فاصله‌ی سه متری‌مان، ۱۴۰۰ سال طول کشید. نعره‌های دخترکان با ناله‌های تو در هم آمیخته بود و من صدای گریه‌های رقیه و سکینه را در این میان از خانه‌ی تو می‌شنیدم. باران بود که بر سرت می‌بارید. باران سنگ‌های نوک تیزی که آرزو داشتند، در سرزمین وحی به سمت شیطان فرو ریزند درست بعد از روزهای سیاه و شومی که پیام‌بری مهربان، آزادی زنان و زندگی دخترکان را تضمین کرده بود. نفس‌هایم به شماره افتاده‌بود. تمام وجودم را عقب می‌کشیدم تا شاید به تو نخورم و زخمت را عمیق‌تر نکنم. غافل از این‌که پسرکی با چاقویش از پشت، قلبت را نشانه گرفته؛ و تمامِ من یکباره فرو ریخت.‌ بی‌جان و بی‌رمق افتاده‌ام گوشه‌ای و تلاش دارم نفس‌های آخرم را با نفس‌های آخرِ تو با هم بکشیم. این جماعت، دست بردار نیستند. مردک با ظرفی پر از بنزین به سراغت دارد می‌آید. چشمانم را می بندم. باور نمی‌کنم این همه پستی را و قساوت را. ولی بوی بنزین ریه‌هایم را می‌سوزاند. نفس کم آورده‌ام. دوستانت تمام تلاش‌شان را می‌کنند به تو نزدیک شوند. خدای را شکر که اجازه ندادند پیکر نیمه‌جانت را به آتش بکشند. صدای آژیر آمبولانس به گوش می‌رسد و تا می‌آید لبخندِ خشکی روی لبم بنشیند، می‌بینم که آمبولانس به آتش کشیده‌شد. اصلا برای همین موقع‌هاست که گفته‌اند: "دل سنگ هم آب می‌شود" از من چیزی نمانده. هیچ. هیچِ هیچ ولی یکباره درد در تمام وجودم پیچید. حس می‌کنم زیر چرخ یک ماشین دارم له می‌شوم. اصلا همان بهتر که نباشم و نبینم این همه تکرار تاریخ را. پیکر نیمه جانم که از زیر چرخ ماشین درآمد، تو نبودی. گمانم با همین پرایدِ سفید، پیکر نیمه جانت را بردند. امیدوارم به بیمارستان که نه به آغوش آرامِ دخترانت بازگشته‌ باشی‌. چقدر این بی‌خبری نفس را تنگ می‌کند و حتی من‌ِ سنگ را هم آب می‌کند. من هنوز بعد از گذشت یک سال، هر مردی را که از کنارم می‌‌گذرد نگاه می‌کنم، شاید تو را ببینم اما هر روز امیدم ناامید تر می‌شود. و گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا دخترکانی که با نعره‌های "زن،زندگی،آزادی" تو را لگد می‌زدند و سنگ آیا، امروز برای دختران تو پاسخی دارند؟! من هنوز چشم انتظار دیدن چشمان پر از غیرت تو در گوشه‌ای از همین خیابان پیروزی در نزدیکی‌های خانه‌ات نشسته‌ام. ✍ زینب شریعتمدار 📝 متن ۹۲_۰۲ @khatterevayat