11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻دلگویه
بهش گفتم: "خیلی شیرین تعریف میکنید. اجازه میدید فیلم بگیرم؟"
خوشش اومد. خندید و با لهجه کردی ادامه داد.
دیالوگهاش بامزه بود.
-به قرآنِ خدا برام کادو آوردن، هیچ تماشایِ کادو نکردم. من برا امام حسین تو خونهم راه میدمشون. به خدا تنم برا امام حسین ریشریشه.
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻بیقرار
منِ شکسته، منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهی جاده را، اتوبان را
چقدر بغض، چقدر آه با خود آوردم
و التماس دعاهای مرزداران را
خلاصه اینکه به قول رفیق شاعرمان:
"چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را"
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻تصویریترین اتمسفر داستان
در کارگاه، برای بچهها از اتمسفر داستان گفتم. از ترکیب تصویرهایی که با استفاده از همه حواس پنجگانه ساخته میشوند و اثر خارقالعادهای که روی خواننده میگذارند. آخر سر درباره اعجاب ریتم تند متن حرف زدیم، وقتی که با تصویر، مخلوط سحرانگیزی میسازد. آن زمان که اثر فیزیکی روی مخاطب میگذارد. متنی برایشان خواندم و وقت خواندنش، وقتِ برای شاید دهمین بار خواندنش، قلبم تند میزد و پاهایم را ناخودآگاه تاب میدادم.
حالا که کمی بیشتر از ۲۴ ساعت، از این حرفهایم گذشته و توی اتوبوس به سمت نجف نشستهام، ترکیب حرفهایمان درباره تجربه زیسته را با درسهای تصویر، دارم زندگی میکنم. تجربه روزهای منتهی به اربعین، تجربه یکی از تصویریترین اتمسفرهاست. بوی چوب سوخته، بوی فلافل، صدای حروف حلقی که با فریاد از دهان عراقیها بلند میشود، تصویر نخلهای دور، خانهها و موکبهای کوچک که به سرعت از جلوی چشم میگذرند، ذرات گردوخاک که با زبان زدن لب، زیر دندان میآید، خشکی پوست دست، گرمای شیشه مینیبوس و سرمای کولر گازیاش که مغز را منجمد میکند و... حس همه اینها، با ریتم تند، از پنجره مینیبوسی که با سرعت ۱۲۰ تا توی جاده ناهموار میتازد. باید هم قلب تند بزند، پوست لب کنده شود و چشمها خیس.
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻تصَدَّق علینا
و من فکر کردم، شاید روزی، یا حتی روزهایی، صاحبالزمان، دم مغازهاش ایستاده و به فروشنده بلند سلام کرده. فروشنده که کف زمین نشسته و مشغول جابهجایی کارتنهای پتیبور بوده، سرش را کمی بالا آورده و زیر لب، هولکی "علیکم السلام" گفته. حضرت صاحب یک بطری آب خنک خریده، "سلام بر حسین" گفته و دلش نیامده آب را سر بکشد. شاید بطری را به دخترک سهسالهای داده و رفته باشد. مثلا قبل از رفتن، یک دینار، یک دیناری که یک دنیا میارزد، برای بطری آب گذاشته باشد کف دست مغازهدار و دین و دنیایش را با همین یک دینار، خریده باشد.
من، کی و کجا دیدهامش؟ سلامش را چطور جواب دادهام؟
پ.ن: تصَدَّق علینا
پ.ن.۲: تکه نانی بده، از دست شما نان کم نیست.
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻دستیار نظافت
هر سال، اواخر تابستان، توی جلسهای که با معلم سال بعد پسرک داریم، وقتی از خوبیها و نقطههای ضعف پسرکم برای معلمش میگویم، میرسم به آنجا که پیشپیش، بحث شیطنتهای پسرک را پیش بکشم و ذهن معلم را آماده کنم. میگویم: "محمدحسین یه بچه شیطون و پرانرژیه. روی ادبش قسم میخورما، ولی شیطنتش زیاده. هر وقت دیدید یه کمی تنظیماتش ناکوک شده، بهش مسئولیت بدید. مسئولیت داشتن و حس غروری که داره، یه کم ترمزشو میکشه."
پسرک، که خودش هم میداند بازیگوش است، روزهایی که با کارت "دستیار نظامت" میآید خانه، به وضوح، متینتر و آقاتر از روزهای دیگر است. یا وقتهایی که تعریف میکند که مسئولیت کتابخانه را داشته، چشمش برق میافتد، سینه باد میکند و آن روز خواهرش را هم کمتر سقلمه میزند.
حالا،
غلط نکنم،
ولیِ من (عج) هم، دور از چشمم، نشسته با بابای یتیمها (ع) جلسه گذاشته. آبروداری کرده، نگفته چه بیادبم، نگفته بیمعرفت و پرخطام، اصلا شاید چیزی نگفته باشد. فقط سپرده که محض ادب کردنم، برای اینکه تنظیماتم را کوک کند، یک کارتِ مثلا "دستیار نظامت" بیندازد گردنم. شاید مسئولیت داشتن و آدم حساب شدن، کاری کند سرم را بالا بگیرم و بادی به غبغب بیندازم و ادای خوبها را دربیاورم. شاید از این طوق خدمت، شرمم بیاید. شاید این روزها کمتر شیطنت کنم، کمتر ظلم کنم، کمتر سقلمه بزنم.
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻مفقود؟!
دختر دهدوازدهساله عربزبان، جلویم را گرفت و پرسید که یک خانم با موهای فر دیدهام یا نه! خندهام گرفت. وسط شبستان بین این همه خانم که همه محجبه بودند، چطور باید یک خانم موفرفری میدیدم؟! حرفش را تکرار کردم تا مطمئن شوم جمله عربیاش را اشتباه نفهمیدهام. مادرش را که موهای فر داشت، گم کرده بود. ازش پرسیدم: "مفقود؟" با اعتمادبهنفس خندهداری، محکم گفت که خودش گم نشده، مادرش گم شده است!
گفتم که ندیدهامش. رو برگرداند و پا تند کرد که برود. پشتش رفتم که اگر مامان موفرفریاش را پیدا نکرد، ببرمش مرکز مفقودین. چند قدم که دنبالش کردم، دیدم خانمی با مقنعه و عبای بلند از روبهرو آمد و یکی خواباند زیر گوش دخترک! خیالم راحت شد که مامانش را پیدا کرده. موهای فر مادر پیدا نبود ولی چَکی که توی گوش دختر خواباند، مادرانه بود.
#مادرانه
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻جنت الاطفال
به معنای واقعی "در وا شد و یه جوجه/ دوید و اومد تو کوچه"
توی بخش "جنتالاطفال"، بچههای گمشده، با یه غمی میان. گریه و بغض دارن. حداقلش یه کم ناراحتن. این ولی جوری دوید اومد تو و با خنده رفت سراغ اسباببازیها که من فکر کردم بچه یکی از خادمهاست و من اشتباه فکر میکنم که گم شده!
مامانش که اومد دنبالش، کل صورتش از اشک خیس بود. تا رسید بهش، از استرسی که کشیده بود، شل شد و پخش زمین شد. ولی این جوجه، یه نگاهی به مامانه انداخت و به قوت قبل مشغول بازی شد.
#بچهها
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻خادم
تا وقتی خادم نبودیم، خادمها دائم بهمان تذکر میدادند. حالا که مثلا خادم شدیم، همان لحظه اول که جمع شده بودیم و داشتیم هماهنگی کارها را میکردیم، خانم زائری که روی زمین نشسته بود، داد زد: "خانمای خادم اینجا جمع نشید، سر راهه، برید کنار مردم بتونن رد شن!!!" :)
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻رهاشدگی
نیم ساعت است که دارد گریه میکند، هنوز آروم نشده. گم شده و خادمهای مفقودین میگفتند بار دوم است که مادرش گمش کرده. میگفتند مادرش مشکل ذهنی دارد اسمش یسناست. دارم فکر میکنم بچهای که توی فاصله کوتاه دو بار مامانش گمش کرده، چطور دیگر هر لحظه از گم شدن میترسد.ترس از گم شدن، از خود گم شدن بدتر است.
یاد آلا افتادم.
اسمش را خود خادماا گذاشته بودند آلا.
دختر عربی که پارسال گم شده بود.
توانایی تکلم نداشت. مبتلا به اوتیسم بود و فقط "امی" میگفت. داد میزد و خادمها را چنگ میگرفت و میزد!
تنها گمشدهای که هیچ وقت پیداش نکردند...
بعد از اربعین، او را بردند و تحویل بهزیستی دادند.
گویا گم نشده بود، رها شده بود.
امان از رهاشدگی... گمشده را یکی گردن میگیرد و پیدا میکند، ولی رهاشده را...
#بچهها
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت_ || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻دست خدا بود...
وقت خداحافظی بود. پاسپورتم را از خانم چراغی تحویل گرفتم، امضا زدم و رفتم پیش زینب سادات، خداحافظی. گفتم: "کارتمو ندادما. میخوام نگه دارم."
با خنده مخصوص خودش گفت: "دربیار بده، برات دردسر میشه بعدا."
گفتم: "برای من که دردسر نمیشه، تو رو بازخواست میکنن، منم که دیگه از اینجا برم بیرون، اصلا موسوی نمیشناسم."
کمی که سربهسرش گذاشتم، رضایت دادم کارت را تحویل بدهم. دست کردم توی چادر که کارت را از گردنم دربیاورم. گیر کرده بود. دست بردم زیر روسری. بند کارت را کشیدم. نمیآمد بیرون. گیر کرده بود به روسری. رقیه آمد کمک و دستش را برد پشت گردنم. دلم انگار چسبیده بود به بند کارت و کنده نمیشد. کارت را به سختی از لای روسری درآوردم و سریع، جوری که فرصت نکنم به عمق دلتنگی فکر کنم، جوری که به بغض مجال ندهم، دادمش به خانم چراغی و رفتم توی بغل مهری و شمیم و فاطمه و ریحانه و فاطمه و رقیه و زینب برای خداحافظی و حلالیت. همدیگر را بوسیدیم و از ته دل گفتیم که کاش باز همدیگر را ببینیم. من توی دلم با هر آغوش، به آغوشی فکر میکردم که آن بیرون، توی صحن، توی رواقها، توی ضریح، برای من باز شده. به دستهای بدرقهی امیر (ع) فکر میکردم. خادمهایش که اینطور برای خداحافظی آغوش باز کنند، امیرشان، چطور آغوش بدرقه باز میکند و چطور توشه راه برای مهمانهایش پر میکند؟
حس کردم وقت خداحافظی، دستی آب پشتم ریخت. دستی که دست خدا بود، آب پشتم ریخت و قرآن بالای سرم گرفت تا دوباره و دوباره و دوباره برگردم.
اللهم ارزقنا العود ثم العود ثم العود...
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/harfikhteh
ا﷽
روایتی از #شهادت
🔻شلهزرد امام حسن مژتبی
بعضی شبهای ۲۸ صفر، یا به قول قدیمیها چهلوهشتم، خانه منیژجون میخوابیدیم. نیمهشب مامان و منیژجون و عمه محترم و عزیز بیدار میشدند، دیگ شلهزرد را بار میگذاشتند. بعد یک مجمعه را با پارچه سبز، درش میگذاشتند و روی در، شمع روشن میکردند. آشپزخانه را تاریک میکردند و مینشستند به مناجات تا صبح. ما با بوی زعفران و گلاب بیدار میشدیم و هر کدام یک شمع انتخاب میکردیم برای فوت کردن.
منیژجون اجازه میداد هرکدام چند دور دیگ بزرگ را هم بزنیم و یکی یکی از حاجتگرفتههای این دیگ میگفت.
-قربون امان حسن مژتبی برم. پارسال یکی اومد سر دیگ شلهزرد نذر کرد خدا بهش بچه بده. امسال یه کیلو بادوم آورد دم در داد و رفت. حالا یه کاسه باید براش بکشم ببرم. اون یکی نذر کرد خونهدار شد، اون یکی شوهر کرد، اون یکی بچهش شفا گرفت...
در دیگ را باز میکرد، کفگیر دستهبلند را میداد دست یکییکیمان و هی آبزعفران میداد دم شلهزردی که رنگش دیگر به نارنجی میزد. هی هم میزد و هی خلال بادام اضافه میکرد. خلال پستهها را با پودر دارچین میگذاشت دم دست. تا وقتی شلهزردها را توی کاسهها کشیدیم، رویش را با خلال پسته و بادام تزئین کنیم و با انگشت شست و سبابه پودر دارچین برداریم و یا رضا و یا حسن و یا محمد _که از همه سختتر بود_ بنویسیم.
پای دیگ صلوات میفرستاد و اشک میریخت و یکی یکی حاجت همه آنهایی را که بودند و نبودند، بلند بلند میگفت و از ما چند نفر صلوات میگرفت. حاجتهای یواشکیمان را با یک چشمک و اشکِ توی چشم و سری که رو به بالا میگرفت، رمزی میگفت.
بعد میرفت سراغ آماده کردن عدسپلو و گوشتچرخکرده و پیازداغ و کشمش. روزهای ۲۸ صفر، ما دوروبر منیژجون میپلکیدیم و شلهزرد تزئین میکردیم و هی از منیژجون میشنیدیم که: "مامان جان این ظرفه سرش خالیه، پرتر بریز. چرا پسته انقد کم ریختی؟ پروپیمون بریز."
از همه این ساعتها، از کل این مناسک و مراسم، من بنده یک لحظهام. از بچگی تا همین حالا. از بچگی که اعتقاد محکم داشتم به این لحظهها، تا حالا که مثلا عقلم بیشتر شده و سعی میکنم دین را عوامانه فهم نکنم. همیشه بنده یک لحظه از عشق و مشق منیژجون با امام حسن و حضرت رسولم. آن لحظهی پر از خوف و رجا، همان آنِ پر از مزد که منیژجون میرفت سر دیگ، مجمعه یا در رویش را بلند میکرد، میگفت: "الله و محمد و علی، فاطمه و حسن و حسین. یا امام حسن مژتبی" و روی شلهزرد را با دقت ورانداز میکرد. بخار همراه با عطر زعفران از دیگ بلند میشد. به زردیهای مایلبهنارنجیِ پر از خلالبادام خیره میشد. یکهو میگفت: "اِ! بیاید ببینید اینجا یه حسن افتاده با یه رضا." بعد انگار قلبش آرام گرفته باشد رو برمیگرداند و اشکهایش هقهق میشد. ما میدویدیم تا نوشتهای را که روی شلهزرد افتاده بود ببینیم. من گاهی چیزی شبیه آن اسم، روی چین و شکن شلهزرد میدیدم ولی گاهی هم الکی میگفتم: "آره آره اون ح، اون س، اونم ن."
من یقین دارم منیژجون از همین آنها، از همین امیدهای ریز، از همین انتظارهای چندثانیهای قبل از باز کردن در دیگ شلهزرد، حاجت خودش و بقیه را میگیرد. من یقین دارم منیژجون هم چیزی بیشتر از چند خط نمیتواند درباره امام حسن مجتبی حرف بزند، چیزی نمیداند؛ ولی هر وقت از ته دل میگوید: "قربون امام حسن مژتبی" و چشمهایش نم برمیدارد، بیشتر از هر خویشاوندی، در دلش حس خویشی میکند و از عشق، از حب، به قول خودش، تمام تنش مورمور میشود. و مگر دین جز حب است؟
#هل_الدین_الا_الحب؟
#امام_حسن_مجتبی (علیهالسلام)
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
@harfikhteh