روضهی خیمهگاه
خیمهگاه من را نگرفت. چندین بار کربلا آمده بودم؛ اما این اولین بارم بود که به خیمهگاه میرفتم.
دم ورودی خیمهگاه، دو ضریح مستطیلی به دیوار چسبیده که رویش نوشته بود: "خیمه ابیالفضل العباس"
وسط خیمهگاه، ساختمان دیگری بود که از سطح زمین بالاتر بود و با یک شیبی وارد آن میشدی.
ضریحی چند ضلعی وسط ساختمان بود که توسط دیواری از وسط نصف شده بود. جلویش نوشته بود: "محراب خیمه الامام الاحسین" و پشت ضریح نوشته بود: "خیمه زینب الکبری."
چند قدم عقبتر هم یک ضریح مستطیلی نیمه، توی دل دیوار بود که روی تابلوی کنارش نوشته بود: "خیمه الامام زینالعابدین."
میگفتند خیمهی قاسمبنالحسن هم آنجا بوده؛ اما من ندیدم.
زنی به خیمهی حضرت زینب چنگ زده و صدای گریهاش توی فضا پیچیده بود. از ساختمان وسطی که آمدم پایین، دو طرفش، ستونهایی شبیه دندانه توجهم را جلب کرد. رویش نوشته بود: "الهوادج و المحافل؛ محمل و جهاز شتر."
دوباره برگشتم توی همان ساختمان وسطی. یک دور دیگر زدم.
باز هم هیچ حسی در من زنده نشد.
بیرون که آمدم، مرد عربی پشت میز "الاجابة عن الاسئلة" نشسته بودم و تسبیح میگرداند. رفتم نزدیکش. بیمقدمه گفتم: "سلام، اینها واقعیه؟"
مرد روی صندلی جابهجا شد. تسبیحش را به دست دیگرش داد: "یعنی چه واقعی"
عین، "یعنی" و "واقعی" را آنقدر با غلظت گفت که یادم آمد با مرد عربزبان طرفم.
گفتم: "این خیمهها! چسبیدنشان به هم! دوتا بودن خیمهی حضرت ابوالفضل! بقیه کجان؟!"
گفت: "کمکم کن تا برایت بگویم."
سری تکان دادم.
_ اینجا، واقعی اُردوگاه امامحسین بوده. همینجا.
واقعی خیمهی حضرت عباس جلو بوده.
خیمهی امامحسین وسط.
خیمهی حضرت زینب پشت خیمهی امام و خیمهی امام زینالعابدین بعد آن.
همه واقعی. اینها استناد تاریخی دارد. اما نه اینگونه که حالا اینجا ساختند. اینها چیز است. چیز!
_ یادبود؟
_احسنت. امام، هشت روز اینجا بودند و هرکس در خیمهاش. اما از ظهر روز دهم محرم، زنها آمدند خیمهی امام. همین خیمهی وسط. حضرت زینب با فضه. فضه، کنیز حضرت زهراست. بعد از حضرت زهرا، فضه کنار حضرت زینب ماند.
_ نمیدانستم.
_ اما من میدانستم. وهب را شنیدی؟ مسیحی بود. وقتی شهید شد مادر و نوعروسش چه شدند؟ کجا رفتند؟
_ نمیدانم.
_ اما من میدانم. امام آوردشان توی خیمهی خودش. امام، شهدا را میبرد دارالحرب، جایی بین خیمهها و تل زینبیه و خیمهاش را چیزش میکرد...
_ عمودش را میکشید پایین.
_ احسنت و اهلوعیالشان را هم میآورد توی خیمهی خودش. زنها اینجا بودند. واقعیِ واقعی. اینجا دورتادورش تیز بود.
_ بوتهی خار داشت؟
_ احسنت. امام، شب، خارها را از جلوی در خیمهشان کندند.
_ علیکن بالفرار
چشمان مرد پر آب شد. با صدای گرفته گفت:
_ هودج میدانی یعنی چه؟
_ کجاوهی شتر.
_ زنها همینجا، جلوی خیمه از این هودجها پیاده شدند.
بغض به گلویم چنگ زد. گفتم: "و موقع اسارت بدون این کجاوهها سوار شترشان کردند."
سرش را تکان داد و گفت:
_ روبهروی همین خیمه، امام وقتی دیگر هیچ مردی نماند، همینجا فریاد زد: "هل من ناصر ینصرنی." کمک خواست. برای زن و بچهها. اینجا بود که اسب امام آمد. بوس آخر زیر گلو.
_ مهلاً مهلا یابن زهرا....
دو دستش را زد بهم و گفت: "خِلاص... خِلاص..."
دستی به صورتش کشید و سرش را انداخت پایین. شروع کرد آرامآرام به جابهجاکردن دانههای تسبیح.
حالوهوای خیمهگاه برایم تغییر کرد.
رفتم گوشهای از خیمهگاه، روبهروی ساختمان وسط نشستم به تماشای "محراب خیمه الامام الحسین".
خیمهای که همه زنان و کودکان را در خودش جا داده بود. تیزیهای اطراف خیمه انگار گلوی من را هم خراشیده بودند. همهی خیمهگاه برایم روضه شده بودند.
همهی حادثه از خیمهها شروع شده به خیمهها ختم شد.
✍#جناب_یاس
〰〰🏴
#خط_روایت
#ماه_محرم
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
آیتالله سیستانی که گفتند: "اهلسنت، برادر ما نیستند جان و نفس ما هستند" بهنظرم تعارف آمد.
فکر میکردم مهربانیها و دوستیهای رهبری با اهلسنت مداراست.
تلاش حاجقاسم و مدافعان حرم در کنار اهلسنت برای کمک به اهلسنت سوریه و عراق را از روی ناچاری برای دفاع از کشورم میدیدم.
سالهای متمادی را که زبان روزه برای روز قدس میرفتیم، دفاع از بیتالمقدس و مظلوم توی ذهنم میآمد نه دفاع از اهلسنت.
اما حالا که نزدیک ده ماه است، غم مردمِ اهلسنتِ غزه، دلم را خون کرده، از وقتی اسماعیل هنیه، در قلب تهران شهید شد و دیدم قلبم در فشار است، از بغضهایم، از شرمندگیهایم، از حسرتهایم، از تنگی نفسم، از غمم، باورم شده که اهلسنت، جان شیعه است.
✍ #جناب_یاس
〰〰🏴
#خط_روایت
#اسماعیل_هنیه
#وعده_صادق۲
#یا_اباعبدالله
〰〰🏴
@khatterevayat
پیمانی که شکست
دستهایشان را بردند زیر آب و با هم پیمان بستند. با هم عهد کردند اگر به یکی از اهالی مکه یا بیگانهای ستمی شود، او را یاری کنند تا حق خود را از ظالم بگیرد. پیمان حِلف الفضول بستند؛ پیمان جوانمردان، عیاران.
مردی از اهالی زبیدهی یمن با خانوادهاش به مکه آمده بود تا کالایش را بفروشد. عاصبنوائل، پدر عمروعاص کالاهای مرد را گرفت؛ اما در دادن پولش تاخیر کرد.
مرد درمانده به قریش پناه برد. کسی رویش را نگرفت. رفت روی بلندی کوه ابوقبیس، نزدیک مسجدالحرام. فریادش به گوش همهی اهالی مکه رسید: "آیا جوانمردی در این شهر پیدا نمیشود که حق من را بگیرد؟!"
محمدِ بیستساله با عموها و مردان دیگری از بنیهاشم، بنیکلاب، بنیتَیم، بنیاسد و چند قبیلهی دیگر برای گرفتن حق مرد یمنی، دستها را زیر آب زمزم بردند و این پیمان را بستند.
بعدها پیامبر دربارهی آن روز گفتند:
"همراه عموهای خود در خانهی عبداللهبنجدعان شاهد پیمانی بودم که اگر همهی شتران سرخموی را به من دهند، دوست ندارم به آن خیانت کنم و اگر امروز هم من را به [مانند] آن دعوت کنند، میپذیرم."
عمر، خلیفهی دوم، به هر قبیلهای که در حلفالفضول بود عطا و مقرری بیشتری از بیتالمال میداد.
این پیمان شد باشرافتترین عهدی که تا آن زمان میان عرب بسته شده بود.
سالها بعد وقتی تابوت امامحسن را تیرباران کردند و نگذاشتند کنار جدش به خاک بسپارندش، امامحسین به حلفالفضول متوسل شد و از مردم خواست، کمکش کنند تا وصیت برادرش را عملی کند. برخی از طوایف برای کمک آمدند؛ اما امام از تصمیم خود منصرف شد و امامحسنمجتبی را غریبانه در بقیع به خاک سپرد.
ده سال بعدترش وقتی همهی یاران امام شهید شدند، وقتی مردی در خیمهها باقی نماند، وقتی فقط زنان و کودکان بودند با امامی که از بیماری نه توان نشستن داشت و نه ایستادن، امامحسین روبهروی خیمهها، فریاد "هل من ناصر ینصرنی" سر داد. هیچ جوانمردی نبود که حسین را کمک کند.
هر پیمانی میتواند در یک اوجی شروع شود و میتواند در یک حضیضی پایان پیدا کند. شاید روز دهم محرم، زیر آفتاب داغ کربلا، روبهروی خیمهگاه، مرگ پیمان حلفالفضول در بین مردم عرب بود.
صلیالله علیک یا رسولالله♥️
صلیالله علیک یابنرسولالله، یا حسنبنعلی، ایهاالمجتبی♥️
صلیالله علیک یابنرسولالله، یا اباعبدالله♥️
✍ #جناب_یاس
〰〰🏴
#خط_روایت
#یا_رسول_الله
#یا_حسن_المجتبی
〰〰🏴
@khatterevayat