بعد از رفتنت،
ما همهمان،
اشک میریزیم،
مراسم میگیریم،
حلوا خیرات میکنیم.
هر روز،
توی ایتا دربارهی این حرف میزنیم که برای امیرعباس، زینب و زهرا،
چه کاری از دستمان برمیآید.
من و عطیه و شبنم و سمیه و زهرا و هدی و نفیسه و هدیه و طاهره و سمیرا.
نقل محفلمان شدهای حسابی.
اما،
راستش را بخواهی،
من فکر میکنم،
همهی این کارها را،
ما،
برای خودمان میکنیم.
اشک میریزیم بر خودمان. میّتیم ما در مقابل تو که شهید و شاهد و زندهای.
مراسم میگیریم که دل خودمان را آرام کنیم؛ حسادت دارد خفهمان میکند. دوست داریم به زور خودمان را بچسبانیم به نام تو. بگوئیم بله! شهیده فاطمه دهقانی رفیق ما بوده ها! ایهاالنّاس! اگر نمیدانید، بدانید! حتی اگر زندگی و رفتارمان سنخیتی با تو، اعتقاداتت، و سبک زندگیات نداشته باشد.
شوهرم مدام میگوید برای بچههایش یک کاری بکنیم.
به او که نه،
ولی به خود تو،
رفیق قدیمی،
اعتراف میکنم،
هیچ نگران فرزندانت نیستم.
اصلا من کی باشم که بخواهم نگران درس امیرعباس، آبلهمرغانِ زینب، و عفونتِ زخمهای ترکشهای بدنِ زهرای تو باشم، فاطمه!
تو زندهای،
زندهتر از همهی این ۳۶ سال عمرت.
خودت دستمان را بگیر.
#فاطمه_دهقانی
✍ #بیتوفیق
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
تمام این روزها را درگیر بودم
شب چله
روزمادر و...
انگار دائم باید بدو بدو داشته باشم
خدایا کمی آرامش...
خسسسته شدم
دخترم میگه:
مامان شب چله چیه
شب یل _دا... یلدا !
ولی من شب چله رو بیشتر دوست دارم چه حکمتیه که دارن یکی یکی اسمها رو عوض میکنن...
نکنه شب چله رو هم به نام خودشون کنن مثل مولانا و چوگان و ابن سینا
تازگیام دنبال تنب ها و ابو موسی هستن..😐
چقدر توسرم همه چیز قاطی پاطیه
خدایا خسته ام...
دلم میخواد برم یه جایی...
دوطرف رو موکب زدند
بوی اسپند و گلاب میاد
همه جور آدمی پیدا میشن
هرکسی یه تیپی داره
جوونهای امروزی که بعضی ظاهرشون رو نمیپسندند
شلوار لی و تی شرت گشاد و خالکوبی...
دخترا وخانومای کم حجاب که بعضی هاشون
رنگ موهاشون پیداست...
خانومای چادری ولی بیشترند خداروشکر
پیرمردی که پیداست عربه...
دختر بچه بامزه ای که از گردن مادرش آویزونه
پسربچه ای که با لیوان یکبار مصرف آبش
فوتبال بازی میکنه و با یک شوووت و توی دروازه ...
لیوان رو توی سطل زباله هدایت میکنه چه گلییی...
صدای فردوسی پور میاد توذهنم...
ولی حرکتش قشنگ بود قشنگ لیوان رو انداخت تو سطل زباله ...
حرکتش مثل علی کریمی بود...
شادی بعد از گلش معرکه اس...
انگار گل فینال جام جهانی رو زده
منم صداها و تصاویری که یادم افتاده بود همراه پسرک به سطل زباله هدایت میکنم
هرکسی لیاقت نداره تو ذهن ما جایی رو اشغال کنه!
میرم جلوتر...
چندتا طلبه ی جوون هم باهم اومدند
بعضیاهم با خانواده هاشون
نمیدونم چرا از دیدن جوونهایی که عمامه پوشیدند خوشحال میشم
این روزها از دیدن دخترا وخانومایی که چادر دارند بیشتر کِیف میکنم خصوصا از بعد غائله زن و زندگی...
بنظرم خیلی شجاعت میخواد...
چرا این روزها کوچکترین تصویری من رو یاد اتفاقات دیگه میندازه؟🤦🏻♀
جالبه هنوزم لاتهای قدیم هستند
بااون کلاه و تسبیح ...
خداکنه مَرامِشونم داش مشتی باشه...
هست حتما هست اگه نبود که الان اینجا نبودند...
خانوم مسنی هم عصا میزنه و میره
ماشاءالله چه تند میره!
زن وشوهری هم که درحال حرف زدن باهم هستند،آروم آروم باهم میرن معلومه هم رو خیلی دوست دارند
انگار دوست دارند این مسیر دیرتر تموم شه...
واقعا قشنگه...
خودمونیم گلزار شهدا شبیه مسیر پیاده روی اربعین شده...
هرچی باشه حاج قاسم از ماست
چند تا خارجی ازکنارم رد میشن
خنده ام میگیره
نه حاج قاسم از همه است...
دختری از باباش بيسکوئيت میخوااد
باباش میره تا براش ...
یه دفعه انگار همه چیز...
چشمامو باز میکنم ...
خدایاااا چی شده...انگار ....
همه دارند می دوند...
صدای جییغ...
تنها چیزی که تو چشمه...خونه
خودمونیم گلزار شهدا مثل کربلا تو روز عاشورا شده
چادرم پر از خاکه
دوست دارم همین جا باشم چشمامو میبندم...
هرکسی دنبال کسی میگرده...
روی کاغذ نوشته:
دختری با کاپشن صورتی وگوشواره قلبی...
یاد اون دختر بامزه میفتم که بغل مامانش بود...
خوش به حالت ریحانه خانوم...
چشمامو میبندم...
یه چیزی تو گلومه ...
کاش اشکام بیاد...
کاش الان یه کاغذم بود که روش نوشته بود
زنی باچادر خاکی...
به عکس حاج قاسم نگاه میکنم
شرمنده حاجی
خیلی بدهکاریم...
اندازه همه دنیاااا
شما چندسال خواب به چشمات نیومد و اون وقت من...
کاش یکی پیدا شود قصه تو را بنویسد
یکی پیدا شود آن را بسازد
اندازه سالهاااا فیلم و محتوا داریم
ماقهرمان داریم..
مارا چه به جومونگ و بت من...
ما تو را داریم
این همه شهید خفته در خاک...
امام حسین...
اگه هالیوود وبالیوود تو را داشتند ببین چه میکردن ...امام خمینی و حاج همت و دوران وهادی وبقیه ...کنار
کاش خدا چند تا حاج قاسم می آفرید تا همه کم کاری ها را جبران کند...
دیگه خسته نیستم
آرومم
ولی ....
حاجی شرمندم...
شرمنده..
#پروا
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
درآغوش پرمهر عمو قاسم رفت وبا لبخندی ملیح گفت عموجان دوستت دارم.
✍ #فائزه_بخشی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
گوشواره ها
گوش ها برای گوشواره ها دریده می شوند. این داستان پرتکرار هر ساله ماست. اول از مدینه و کربلا و شام و حالا کرمان و قبلتر، کمی دورتر از ما در کشمیر و هرات و مزار شریف و فوعه و کفریا و غزه، بی شک در یک جغرافیای بی پایان بدون تاریخی برای پایانش. دختر کاپشن صورتی اما می توانست هر کدام از دخترکان ما باشد اما قسمت بود از دیار خود حاج قاسم باشد. دختر من هم کاپشن صورتی دارد. اما گوشواره ندارد به گمانم حتی دوست نداشته باشم تا وقتی دخترک من است گوشواره داشته باشد. گوشواره دختران ما انگار زیادی است. شاید به این خاطر دارند حجابشان را کمرنگ می کنند تا گوشواره هایشان را ببیند. این اتفاقات تمامی ندارد حیله نامردان زیاد است و فکر و خیالهایمان زیاد. شاید دختر بعد کاپشن صورتی نداشته باشد اما حتما گوشواره دارد.
✍ #میم_و_میم
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
نامه شماره دو
سلام نورا جان
میدانم که نامه اول را هنوز نخواندهای.
قصد نوشتن نامه دیگری نداشتم.
نامهی اول را در جشن تولدت نوشتم و گذاشتم تا سالیان دیگر که خواندن و نوشتن یاد گرفتی خودت بخوانی.
اما دیدم اگر دستبهقلم نبرم و وقایع این روزهای اطراف تو را برایت روایت نکنم، هم به تو و هم به تاریخ مدیون هستم.
اگر من برایت روایت نکنم که در این چند وقت چه بر سر دخترانِ هم سن و سال تو در غزه و یا کرمان افتاد، برایت روایت خواهند کرد که: دختربچه «کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» عامل ترور صد نفر در کرمان بود!
دایی جان...
دیشب که مادرت تماس گرفته بود کلمهای گفتی که ذهنم را بهشدت درگیر کرد. چند باری هم کلمات را تکرار کردی. بالاخره فهمیدم چه میگویی. کسی از بچهای که هنوز سنش به دو سال نرسیده توقعی ندارد که «دوستت دارم» را «دوشِت دااَم» تلفظ نکند.
یکشب قبلتر مادرت فیلمی فرستاد که بالای سر بابا نشسته بودی و با تلفن همراه پدربزرگت بازی میکرد.
یاد فیلمهای دختربچه غزهای افتادم و پدربزرگش. حتماً او هم به پدربزرگش میگفته است: دوستت دارم.
عزیزم
در روزهایی که با خوشی و شادی داری بین خانه با عروسک «آخوشی»(آقا خرگوشِ) بازی میکنی، خانوادهای در کرمان داغدار دختربچهای هستند که توسط گروه داعش همراه با جمعی دیگر ترور شد.
اگر تو مهمان ناخوانده جمع خانواده ما شوی، همه خوشحال میشوییم. جایت هم، آغوش یکایک ماست. ولی در همین روزها موشکهای اسرائیل مهمان شوم و ناخواندهای هستند برای فلسطینیها. یکی از همین موشکها ...
بگذار ننویسم. نه من طاقت نوشتن و فکر کردن به این موضوع را دارم و نه مادرت.
ولی اگر روزی این نامه را خواندی، به دنبال سرگذشت دخترِ «کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» باش. خیلی از حقایق را هم سن و سالهای تو در این ایام روشن کردند. یادم آمد هفته قبل، با یک شال و کلاه صورتی وارد خانه شدی. بگذریم...
امضا: دایی امیر
۱۴۰۲/۱۰/۲۵
پینوشت:
در حادثه تروریستی در تاریخ 13 دی 1402 در کرمان، دختربچهای دوساله به نام ریحانه سلطانی نژاد به همراه مادر، خواهر و درمجموع هشت نفر از اعضای خانوادهاش به شهادت رسیدند.
✍ #امیر_خندان
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@delneveshtetalabe
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
مظلوم اما مقتدر!
دلخوشی ام بعد از هر زخمی که از دشمن به تن خسته مان می خورد گوش دادن به حرف #حاج_قاسم بود که می گفت "والله؛ هرکس تیر به سوی این نظام انداخت، آواره شد..." ما مظلوم همیشه تاریخ بوده ایم از ماجراهای سقیفه و تنها ماندن مُعِزّ المومنین و غروب عاشورا و تا همین #مصیبت_کرمان. اما همیشه مقتدر هم بوده ایم. همیشه مقابل جور و ستم ایستاده ایم اگر سیلی به صورتمان زدند آواره شان کرده ایم، دست خدا می شویم و به سنت الهی یدالله فوق ایدیهم دست روی دست نمی گذاریم. حالا در این لحظه از تاریخ و در این مکان از جغرافیا فریادهای ما بیشتر به گوش می رسد. دیگر خار در چشم و استخوان در گلو نخواهد ماند حتی اگر مکر و تزویرشان بیشتر شود چون انتقام ما سختتر می شود. از این پس فقط یک نقطه کوبیده نخواهد شد هم حرامیان شام و داعش و هم نوکران صهیونیست در اقلیم.
✍#میم_و_میم
#خط_روایت
#روایت_اقتدار
#پاسخ_سخت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید
*صدایِ مَهیب*
صدا، شبیهِ صدایِ میلگردهایی که از ماشین پایین ریخته میشود، بود.
نه! باز هم وحشتناکتر.
صدایِ رعد وبرقی که از ترس، نمازِ آیاتت واجب میشود. نه! باز هم وحشتناکتر بود.
صدایِ خراب کردنِ خانهی چند طبقه که یکدفعه با سنگ و شیشه و آجر پایین ریخته میشود.
در اتاق نشسته بودم و محفوظاتم را مرور میکردم. صدایِ مَهیبی آمد و روح از تنِ من رفت.
در هزاری از ثانیه روحَم را در کالبد جا انداختم و به سمتِ قلبم دویدم .
عقل میگفت:"سمتِ صدا نرو"
اما قلب، اَمان از قلب!
قلبم با همهی توانَش به قفسهی سینه میکوبید و فریاد میزد: "با تمامِ خودت بُدو"
دخترِ یکسالهاَم در سمتِ صدا بود. در آشپزخانه. لبهایَش غنچه شده بود و میلرزید. نگاههایَش فقط به مسیری بود که میخواستم به او برسم.
بینِ من و او فقط، یک فرشِ شش متریِ پذیرایی، بود. اما ششصد متری فاصله، در ذهنم کشیده شد.
به زینب که رسیدم . دستهایَم را باز کردم و مثلِ عقابی که طعمهاش را از زمین برمیچیند، بَرَش داشتم و از شدتِ چسباندن به خودم چرخی خوردم.
راهِ آمده را تا اتاق پرواز کردم.
زودپز طغیان کرده بود و جهنمی در آشپزخانه به راه انداخته بود. آبهای گوشت را مُذابوار به بیرون هُل میداد.
از سوتهایَش به جایِ بخار، آب را مثلِ اژدهای دوسَر بیرون میفرستاد.
خوب که هنر نماییاَش تمام شد. بیرون رفتم.
هیچ جایِ مطبخ را هم بینصیب نگذاشته بود. عادلانه به چرب و چیلی کشانده بودشان.
دخترکم، هنوز به تَنم چسبیده بود.
آرام رویِ مبل نشستم. چه چیزی مهمتر از قلبی که کنارِ قلبم میتپید.
الحمداللهی با نفسِ حبس شدهاَم آزاد کردم.
در شکر گزاری بودم که یادم آمد.
صداها، موشکها، کفنها، نوزادها، بچهها. یادم رفته بود، مادری که صداها را هر لحظه میشنود و آغوشش جایِ دخترکِ بیجانَش میشود.
صداهایی که هر ثانیه شدتش بیشتر میشود و راهِ فراری نیست.
ذهن اَست دیگر.
میخواهد به تو بفهماند که چه خطری از سرت گذشته؟
میرود دُرُست به گلزار و تکههایِ کاپشنِ صورتی، بعد از صدایِ بلندِ آن روز را یادت میآورد.
دستهایَم را در کمرِ دخترکم قلاب میکنم و بیشتر به خودم میچسبانم.
برای تمیز کردنِ آشپزخانه وقت هست.
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
(بسم الله الرحمن الرحیم) فلسطین پاره تن اسلام
قلب تپنده مسلمانان عالم است.
فلسطین , معیار همدلی
مایه ی عبرت مسلمین است..
فلسطین خاک امتحان
سرزمین وفاداری مؤمنان است..
سرزمینی که قبله اول ما
نورچشم آزادیخواهان است
فلسطین , سرزمین شجاعان
مادران زجرکشیده و راست قامتی است که صبح تاشام درد را می بینند
زخم رامی چشند اما سروگونه دوباره برای راست قامتی و استوار ماندن
برمی خیزند تابیرق غیرت , شرافت , امیدواری و اتکاء به قدرت لایزال الهی برای همیشه تاریخ استواربماند .... این روزها مردم زجرکشیده ومظلوم فلسطین اشک شوق میریزند زیرا باهمدلی یکدیگر و به همت لشکرفاطمیون , زینبیون , فرزندان حاج قاسم , رشدیافتگان مکتب خمینی , مریدان خاصه سیدعلی , پوزهٔ اسرائیل غاصب را بخاک مالیدند و به پیروزی ظفرمندانه رسیدند....
اکنون وظیفه مااین است که باهم متعهد شویم , اگر عشق حیدرکرار به سینه داریم
و طبل عزاداری سالاردشت کربلا را می کوبیم و پیراهن سیاه حسینی به تن میکنیم , فراموش نشود
کربلا در دوقدمی دیدگان ماست
فلسطین , کربلای امروز جهان اسلام است
که درآن , کودکانی چون علی اصغر(ع)
تشنه ی آزادی اند
پیرانی چون حبیب ابن مظاهر هم درغل وزنجیر , هزاران زینب هم
صبح تاشام ضجه می زنند..
با مردم ستمدیده فلسطین هم پیمان می شویم و شعار آزادی سر میدهیم
تاجهان بداند که سربازان مهدی(عج) بابیرق غیرت صف کشیده اند برای طواف دربیت الاقصی...
✍ #فائزه_بخشی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
از پشت صفحهی گوشی به استاد نگاه میکردم. داشت از رئالیسم در داستان ها میگفت. تندتند یادداشت برمیداشتم که کلمهای را جا نیندازم. در مورد واقعیتهای مکتب ما صحبت میکرد. از "روی آب راه رفتن" و "طیالارض" و دیگر کرامات عرفا گفت. مکث کوتاهی کرد و با لحنی که ایمان تهکشیدهی منِ جوانِ امروزی را به سخره بگیرد ادامه داد:《 به نظر شما واقعی نیست؟ تَوّهمه؟》ذهنم رفت سراغ حضرت عیسی(ع). عیسایی که خود خدا گفته مرده را زنده میکرد. در تفکر ما از بندههای خدا این کارها هیچ بعید نیست. این حتی از نظر منِ جوانِ امروزی هم توهم نیست. عین واقعیت است. من به چشم خودم دیدهام و با گوش خودم شنیدهام که کور مادرزاد کناره پنجره فولاد امام رضا(ع) چشمش پرنور شده.
حالا من میخواهم تمام ایمان و اعتقادم را ببرم پیش این بندههای خوب خدا و ازشان بخواهم معجزهی دیگری رقم بزنند. پزشکها گفتهاند قطع نخاع شده؟ خب بگویند. من به صاحب این ماه و ارادهاش اعتقاد دارم. گردن ما و تمام خلایق مقابل مصحلت او از مو باریکتر است. اما همه چیز به ارادهی او بسته است و نه هیچ چیز دیگر. به خصوص در این شب بزرگ...
پ.ن: محمدمهدی ایرانمنش از مصدومان حادثه کرمان است. پدرش شهید شده و خودش چند ساچمه به بدن از جمله به گردنش خورده و دچار ضایعه نخاعی شده.
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
🌸
🌸دختر است....
خبر آمدنت تمام فصل هایم را بهار کرد...
همهی فصل ها یم را....
همه چیز زیباست و به جز زیبایی نمی بینم
شادی به یک باره به دلم ریخت...
شنیدن این خبر کافی بود تا همه را به منزل پدربزرگ دعوت کنم....
جلوی گلفروشی می ایستم ...
دادن گل به مادرت بهانه ایست تا دست و پیشانی اش را ببوسم....
هر چه باشد مادر دختر است....
نزدیک خانه پدربزرگ می شویم ،بوی اسفند تا توی کوچه پیچیده و این یعنی که عمه ها رسیده اند و غرق خوشحالی خبر تو هستند و چه قدر جای مادربزرگ خالیست.....
زمان می گذرد...
تو را توی بغلم می گذارند ،
بوی بهشت می دهی
میبوسمت
طعم بوسه ات مرا تا خاطرات بوسه های مادرم می برد و صورتت را خیس می کند و این بار طعم بوسه ات با نمک می شود....
دخترم ، ،پاره تنم ،همه وجودم مادرم می شوی....
لالایی می خوانم و دلم نمی خواهد بخوابی....
بزرگ می شوی و من دلبسته به تو....
راه می روی و من دلباخته تر....
حرف می زنی و من مجنون تر....
شیرین می شوی و من فرهادتر...
اصلا یادم می رود نامت را صدا بزنم...
مادر بابا عزیزبابا می شود کلماتِ نامیدن تو ....
بعد از آن که در کودکی مادرم را ازدست دادم ،چیزی از وجودم گم شد ،
خورشید درونم سرد شد
با آمدن مادرت به خانه ام قلبم گرم شد و حالا با آمدن تو انگار که آن تکه گمشده ی وجودم پیدا شده ....مادرِ بابا ...عزیزِ بابا
گاهی در خیالاتم عروس شدنت را
می دیدم و حتی آنجا هم طاقت دوری تور را نداشتم و تمام مدتِ خیال را گریه می کردم ، آن قدر که صدایم می گرفت....
مثل الان....
صدایم گرفته اما به جز زیبایی نمی بینم
حالا حتما مثل روز تولدت عمه ها برایت اسفند آورده اند
حالا که تو مادرِ بابا ...عزیزِ بابا
مثل گل پرپر شده ای و در کنار حاج قاسم و عمه ها و بچه هایشان آرام خوابیده ای...
بی گمان خبر رفتنت
همه فصل هایم را فصل بیداری می کند....
عزیز دل بابا !
بارها باهم شنیده بودیم که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
و هربار معنای جمله را می پرسیدی و هربار آرزو می کردی کاش کربلا بودی و کاش تو هم می توانستی به امام کمک کنی ....
مادرِ بابا ،می دانی عزیزم! انسانها در همه زمان ها لیاقت و شرافت این را دارند که در یاری ولایت شریک باشند
هر کس با هر آنچه می تواند
یکی با مالش
یکی با جان
و یکی با ....
و خدا خواست تا به این زیبایی امامِ ِزمانش را یاری کنید و فریاد بلندی باشید برای رسوایی اسراییل
حالا دیگر موکبِ یاریِ ما تعطیلی ندارد.
اکنون دستم را محکم تر به خیمه اباعبدالله الحسین علیه السلام گره می زنم و با تاسی به زینب کبری سلام الله علیها فریاد می زنم
ما رایت الا جمیلا
این یاری ادامه دارد.....
✍ #بهرامی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
نامه
زن جوان قوطی استریل گرم را با احتیاط گذاشت توی جیبش و از راهروی بخش مادران پر خطر بیرون زد.توی حیاط نفس عمیقی کشید و راه افتاد سمت انآی سیو.بوی آنجا با همه قسمت های بیمارستان فرق داشت.حتی گرمای مطبوع و دلچسبش.از راهرو گذشت و روبروی پیشخوان ایستاد . سلام کرد و گفت:
«ببخشید شامبچمونو آووردم »و بعد چادرش را کنار زد و با احتیاط قوطی استریل را از جیب لباسش بیرون آورد وگذاشت روبروی پرستار و با نگاه عاجزانه ای گفت:
_میشه ببینمش؟
پرستار گفت:
_ چکاره شی؟
_عمه شم!
_اوه اوه....حالا اگر خاله ش بودی یه چیزی اما عمه اصصصلا....
_زن خندید و گفت
_اسمم عمه ست رسمم خاله...حالا نمیشه حداقل از پشت شیشه پرده روکنار بزنید ببینمش!
پرستار خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت :
کنار نمی زنیم ولی برو تلاش کن شاید یه چیزایی بتونی ببینی!بچه های خیلی بدحال اونجا هستن.
بعد با دست به سمت چپ پشت شیشهها اشارهکرد و گفت:
_اون آخریه بچه شماست.
زن هول هولکی خودش را رساند پشت شیشه .از بغل یکی از نوارهای پرده عمودی پای کوچکی پیدا بود که شستش بر خلاف بقیه انگشت ها متمایل به جلو بود!چقدر این صحنه برایش آشنا بود.خنده باریکی روی صورتش نشست و زیر لب قربان صدقه بچه رفت.دوباره برگشت و رو به پرستار گفت:
_خانم وضعیتش چجوره؟
پرستار اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
_ما فقط به پدر و مادر جواب میدیم!
زن بدون اینکه حرفی بزند با خنده کمرنگی که توی صورتش بود به چشم های پرستار خیره شد وکمی این پا و آن پا کرد.
بالاخره دل پرستار به رحم آمد و گفت:
_ بهش دل نبندید...
زن دستش را کرد توی جیب کتش جایی که چند لحظه قبل قوطی استریل گرم را گذاشته بود و بی آن که حرفی بزند از ان آی سیو بیرون زد.سردی هوای بیرون را نفهمید و دوباره راهش را کج کرد سمت بخش مادران پر خطر...
مادر پر خطر داشت خواب جوشن صغیر می دید.تسبیح سفید شیشه ای از دستش آویز بود و شیشه آبی که صدبار رویش خوانده بود سلام هی حتی مطلع الفجر توی بغلش.
نمی دانست به حرف های او که ته دلش قرص بود اطمینان کند یا پرستارهایی که برای بار چندم گفته بودند دل نبندید،یابرادری که محکم گفته بود ما محض رضای آقا به دنیاش آوردیم ،راضی هستیم به رضای خدا،یا عالمی که از پشت تلفن توی گوش بچه گفته بود توکّلت علی الحی الذین لایموت......
لحظه های غریبی بود.
تا همین دو روز قبل نمی دانست اصلا جایی به نام بخش مادران پر خطر وجود دارد.مادرهایی که به هر دلیلی در آرزوی تولد مسافر کوچک هفته ها در زیر زمین بیمارستان زمان را سپری می کنند.تلفنش را برداشت.خواب از سرش پریده بود.
کلی تماس از دست رفته داشت .توی صفحه ی پیام ها اسم ها را گذری نگاه کرد .چشمش روی اسم زهرا پرچگانی متوقف شد.اهل زنجان بود.چند ماهی از آشنایی شان نمی گذشت اما مثل رفیق های چند ساله بودند.برایش پیامگذاشت«برای دختر برادرم دعا کن.»
گریه نکرد.آن قطره های اشکی هم که از کنار چشمش قِل خورده بود امید بود.امید با آرزو فرق دارد.آدم آرزومند دست روی دست می گذارد اما آدمهایی که امید دارند،محض رضای خدا عبد به دنیا می آورند عقیقه می کنند ،جوشن صغیر می خوانند حدیث کسا .....
روی آب صد بار می خوانند سلام هی حتی مطلع الفجر تا دردهایشان فروکش کند.....
محو تسبیح شیشه ای توی دست مادر پر خطر بود که خوابش برد.دو روز بعد پیام صوتی زهرا پرچگانی روی تلفن زن باز شد:
«خواهر جان نگفتی دختر داداشت چی شده اما خواب دیدم اومدی زنجان همونجا که تابستون اومده بودی.نامه توی دستت بود.گفتی« این نامه رو بده سردار و بگو یه کاری کن .....»
نامه رو ازت گرفتم و رفتم بیمارستان.حاج قاسم با روپوش سفید از این اتاق می رفت به اون اتاق.نامتو دادم و گفتم «اینو ..... داده!»
گفت« کی؟»
گفتم« همون رفیقم که.....»
حاج قاسم گفت« آررره میشناسمش از بچگیش عمه ی منو دوست داشت.»
گفتم «خب جواب نامه شو بده...»
گفت «بهش بگو نامه ت رسید!»
«این اولین باری بود که خواب حاج قاسمو می دیدم.»
زن بناگوشش داغ شد.اشک توی چشم هایش حلقه زد.روی شماره های تلفنش دنبال اسم برادر گشت.زنگ زد و بی مقدمه گفت« از حالش برایم بگو.....»
_برادر آهنگ بغض را توی صدایش شنیده بود و نگران گفته بود« چرا گریه می کنی!دیشب دکترها گفتند حالش دارد عوض می شود .رو به بهبود است دعا کن.....»
زن خواب حاج قاسم را گفت و اینکه نامه اش رسیده.
برادر با لحنی آرامگفت« الله اکبر»
باران دو طرف خط داشت نمنم می بارید....
✍ #طیبه_فرید
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#روایت_مردمی
@khatterevayat
@tayebefarid
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
«تالاری بدون نوبت»
📌این عروسی با تمام عروسی هایی که دعوت شده بودیم فرق داشت...
تِـم عروسی مشکی بود، حتی خود عروس هم مشکی پوشیده بود، نگران به نظر میرسید. از پدر داماد میپرسیدند که داماد کجاست!
با بغض میگفت؛ قراری داشته، رفته پی آن.
این چه قراریست که یک ماهیست رفته و نیامده؟ چه قراری مهمتر از جشن عروسی؟
مادرش، خوب همهمان را سرگرم کرده بود که مبادا دیرآمدن پسرش بشود لقلقه زبانها. مادر است دیگر بلد است همه چیز را درست کند...
داماد اما خودش بهتر از همه ما میداند که سیزدهم بهمن نوبت آرایشگاه و تالار و...داشته، اگر میخواست برگردد که برگشته بود، مگر آنکه تالار را اشتباه رفته باشد یا نه، شاید اصلا داستان چیز دیگریست؛
شاید حاجقاسم او را برده باشد به تالاری بهتر، اینبار در بهشت. آنجا برای عروس هم جا گرفته. منتظرش میماند.🕊
🥀شهید: اسماعیل عرب
(از شهدای حادثه تروریستی کرمان)
✍🏻 #محدثه_عرب
#خط_روایت
#کرمان_تسلیت
#حاج_قاسم
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.