ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻«خضر نبی هم آمده بود»
گمانم همهی آدمهایی که حضرت خضر(ع) را میشناسند، قدِ پدربزرگهایشان دوستش دارند. من که اینطوری هستم، دوستش دارم و دلم میخواهد فقط یک بار، یک لحظه ببینمش. هر جای سرسبزی وسط زمینِ برهوتی میبینم خیال میکنم که جای نماز و نشستن خضرنبی(ع) بوده. با قصهی همراهی حضرت موسی(ع) به شرطها و شروطها، شناختمش. روایت است که توی همین عراق خودمان بودهاند، شهر کوفه. قصهاش معلم است. یادم میدهد هرچه مقدرم بوده چشم بگویم و چون و چرا نیاورم. در روایتی خواندم، به شکل پیرمرد قدبلند و تنومندی با ریش انبوه، پیامبر(ص) و مولا(ع) را در یکی از کوچههای مدینه، زیارت میکند و گل میگوید و گل میشنفد. خضرنبی را پشت مرز شلمچه توی خاک عراق دیدیم وقتی که ساعت از ده شب گذشته بود. چهارشانه و پُر،قدش اما بلند نبود. جمعمان را که دید، نزدیک آمد. پیرمرد با سر و ریش تنک و بلندِ برفی و کلاه سبز، مثل بابابزرگهای مهربان نگاهمان میکرد. بادبزن مشکی گلداری طرف یکی از دخترها گرفت و به عربی گفت به خاطر حجاب. گمانم برق چشمهایمان را از پشت عینک مربعی دورمشکیاش دید و دلش خواست به تک تکمان بادبزن بدهد. ما هم مثل نوههای لوس، ذوقمرگ شدیم و خندیدیم و تشکر کردیم. این اولین هدیهی شیرین سفرمان از دست خضرنبی عراقی بود. دیدنش را به فال نیک میگیرم و گوش به زنگ خبرهای خوب میمانم. خبرهایی که آخرش میرسد به شهر کوفه. حضرت خضر(ع) حکایتها دارد اما عزیزترین روایتش برای من این است که همدم و مونس امام زمانم در زمان غیبت است. کاری که ما جرات خیالش را هم نداریم. از خضر نبی عراقی خداحافظی میکنیم. دعوت برادری که خواهشش بیشتر اصرار بود برای پذیرایی از ما در خانهاش را محترمانه رد کرده و به سمت ونهای منتظر میرویم.
سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۴٠۴
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻«برای روزهای قبل از مردنم»
بقول قدیمیها با هزار دل امید پا به خاک شهر پدری گذاشتم. بار اولی که آمدیم، اذان مغرب بود و درها را بسته بودند. تا نیمه شب منتظر ماندیم که حضرت مولا(ع) گوشه چشمی بیندازد اما قسمتم نبود. اصلا همین که پدرجان اجازه داده بود کاشیهای حیاط و در و دیوار خانهاش را ببینم، سرم منت گذاشته بود. سال بعد که همان هم نصیبم نشد؛ بس که آقاجانم خاطرخواه دارد. قبل از سفر، حتی خیلی قبلترش به همسرم گفته بودم فقط یک بار ضریح آقا امیرالمومنین را ببینم برای همهی عمرم کافیست. ظهر رسیدیم و مهمان صحن حضرت زهرا(س) شدیم. از مهماننوازی مردم عراق خیالم جمع بود اما تا حالا دلم رضا نداده به زحمتشان. همسفرها هم مثل خودم بودند. توی گرمای صحن پر از زائر، بادبزنهای خضرنبی عراقی به دادمان رسید و به جانش دعا کردیم. بعداز نماز و استراحتی کوتاه، یاعلی گفتیم برای زیارت. همان طوری که گفته بودند، شلوغ بود و من همیشه از حقالناس میترسم. زاویهای پیدا کردیم و به اندازهای که زنده بمانم، باریکهای از ضریح را تماشا کردم. آب حیات بود که همراه صدای بلندگوها ذره ذره وارد روحم میشد.
«السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ...»
دلم از همان فاصله به ضریح گره خورد و فکرم رفت به سالهای نزدیکی که گذشت. مولا دستم را گرفته بود و پدرانه تاتیها و غرغرهای بچهگانهام را تحمل کرده بود. همان وقتی که عجولانه متهمش کرده بودم به فراموشکاری...
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻«مرزها بیصدا میشکند»
ابوعباس هفت تا بچه داشت؛ دوتا پسر و پنج تا دختر. من و دوستم و خواهرش، سرجمع شش تا بچه داشتیم، خانوادهای دوتا. تازه قیافه هم میگرفتیم که سیدالقائد فرمان داده به زیاد شدن جمعیت. ابوعباس بدون هیچ فتوا و دستوری راهش را رفته بود. شغلش هم رانندگی همین ونی بود که ما را به مسیر عشق میبُرد. بعضی وقتها دو دوتا کردنهای بیش از حد آدم را ترسو میکند. مثلا همین حساب و کتاب برای بچه آوردن. حساب و کتاب مالی نه ها! همه جورش را میگویم. مثلا اینکه طرف چشمش را بسته، توی خانهی مستاجری مانده و پول خانهی کلیدنخوردهاش را برای بچههای مقاومت واریز کرده. گاهی باید دل به دریا زد و کاری که فکر میکنی درست است را بیمعطلی انجام داد. شاید همین که من بدون همسر و بچهها با رفیقم آمدهام پیادهروی یعنی پا گذاشتهام روی همهی اداهایم. اینکه بخواهم یک روزی تنهایی از کشور خارج بشوم از بغل فکرم هم رد نمیشد اما آقا اباعبدالله(ع) همهی مرزها و قوانین بشری را پاک میکند و میشکند. شاهدش تظاهرات سیصدهزار نفریِ استرالیا که عکس حضرت آقا کنار پرچم فلسطین و «یاحسین» و تصویر سیدحسن، جلوی هزارتا دوربین بالا رفته. از ابوعباس هزارتا سوال سیاسی پرسیدیم و آخرش هم فهمیدیم که برادرش عضو حشدالشعبی است. اگر ما بودیم یک کلمه هم از اینکه مثلا یکی از فامیلهای دورمان پاسدار است نمیگفتیم و این فکر، خودش پروندهی دهها گفتمان و تحلیل از اول انقلاب تا همین جنگ اخیر را توی مغزم باز میکند. از دیدن برادرش فقط سلام علیک و تشکری نصیبمان میشود و دیدن لباس و چهرهی بسیجیواری که برای من خیلی معنا دارد. نماز مغرب و عشا را نزدیکیهای موکب حشد میخوانیم. مسیر مشایه را تا عمود ششصد با ون ابوعباس میرویم و من هنوز امید دارم فردا جواب سوالهای فلسطینیام را بین موکبها و عمودها پیدا کنم.
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻«بهشتِ خاکی»
دروغ چرا؟ توی ذوقم خورده بود. وادیالسلام را میگویم. دوباری از کنارش رد شده بودیم و فرصت نشد داخل را ببینم. به خیالم که انتهای قبرستان است و فقط قبرهای قدیمی بیصاحب و خراب ماندهاند و یک وجب خاک رویشان نشسته. عصر بود و به طرف شارع میرفتیم. ون کرایهای که پیچید بین مزارهای سنگی و آجری و چند جور مصالحِ دیگر، فانتزیِ فضای پر از دار و درخت و معطر به بوی گلاب و عود، پودر شد و ریخت کف زمین خاکی، کنار همان قبرهای ریز و درشت نامرتب. راستش یک کمی هم در اینکه دلم خواسته بود کنار انبیا و علما و رئیسعلی دلواری و بزرگان خاک بشوم تردید کردم. رفیقم گفت همه جای قبرستان این شکلی نیست جاهای آباد هم دارد اما تخیلاتم زورش میچربید. چند روز بعد وقتی که برگشتم و نوشتمش، از احساس و تصورات خودم خجالت کشیدم. تازه فهمیدم روحم بدجور گرفتار قفس تنگ و تاریک دنیا مانده که دنبال جای آباد برای جسم فانیام میگردد. یادش رفته که وادیالسلام نقطهای از بهشت است و بهشت را با چشم سر نمیشد دید. حواسم بدجور پرت دنیا و زرق و برقش شده بود. این هم از برکات زیارت امیرالمومنین بود که تلنگری بزند بلکه به اصل خودم برگردم و کمی چشمم به اصل قصه باز بشود.
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
http://ble.ir/join/CKxjW3NNiN
https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻کربلایش سرخ، طریقش سبز...
حاج قاسم با کوزهی سفالی سقا شده بود و ابومهدی خرما تعارف میکرد. این طرح پیکسلی بود که در راهپیمایی اولم به بچههای عراقی هدیه دادم، با شعاری که بالای سرشان نوشته بود؛«ما ملت امام حسینیم،نحن امة حسینیة».
انتخاب خودم تصویر ابومهدی بود که با دو تا انگشت پرچم آمریکا و رژیم را زمین میانداخت. حاج قاسم پشت سرش، به اصطلاحِ ما دستهایش را چپ و راست کرده و عمیقترین نگاهش را روی نقشه انداخته بود. نقشهای که به نظر من با جملهی بالای عکس یکی بود:
«کربلا طریقالاقصی»
کربلایش سرخ، طریقش سبز و اقصایش مشکی... همینقدر واضح و همینقدر دلربا. کسی که قرار بود پیکسلها را درست کند گفت نمیشود، تصویرش خوب درنمیآید. آن یکی را فرستادم؛ سقای دشت نینوای امروز، حاج قاسم.
صبحانهی مختصرمان نان و پنیری بود که مثل بیشتر مسافرانِ مشایه، سرپا خوردیم. غم مردم غزه، قرار ناگفته و نانوشتهای بود که برای غذا خوردنمان گذاشته بودیم.
اولین کاسبی دوربینم اول صبحِ پنجشنبه، موکبی پر از عکس شهدای مقاومت و علمای عراقی بود. زینت موکب سادهشان هم؛ عکس بزرگ ابومهدی و حاج قاسم. همان «کربلا طریق الاقصی» که دوستش داشتم. دیدنش ذوق داشت برای من که دنبال نشانهای از فلسطین و مقاومت و مبارزه بودم اما یک موکب پر از عکس، بی هیچ حرف و فعالیتی، فقط علائم حیاتی برای زنده ماندن بود. برای اینکه بگوید ما هم هستیم. هنوز نفس میکشیم. به دادمان برسید. داریم زیر بار گرسنگی و پهپادهای انتحاری و تیرهای ناغافل...
خواستم بگویم تمام میشویم اما تمام شدن واژهی منصفانهای نیست. یک سال و چند ماه است که رویینتنیِ غزه برای همهی دنیا اثبات شده و به اعجاز مردم قرآنیاش ایمان آوردهام. مقاومت، ققنوسی شده که رفتن سید حسن و یحیی سنوار و فرماندهان دیگر، نویدِ زاده شدنِ ققنوسهای تازهایست برای نابودی صهیونیسم. سر ظهر به موکب فلسطین، عمود ۸۳۳ رسیدیم. موکبی مرتب که ورودیاش تختهای سنتی با روکش نقش گلیم که گمانم رندبافی بود، گذاشته بودند برای استراحت. وارد فضایی گنبدمانند شدیم که نمایشگاهی از عکسها و دستسازههایی از حوادث و شهادتها بود. سنگهای انتفاضه، قابلمهای پراز خون، مبل یحیی سنوار، تصویر بزرگان مقاومت و
بنر بزرگی که رویایمان را واقعی کرده بود؛ مسجدالاقصی و رزمندههای موتورسوار با پرچم یمن و عراق و ایران و چند تا پرچم مقاوم دیگر...
قسمتمان بود که ظهر در خانهای همان نزدیکی استراحت کنیم. منزل تر و تمیزی با صاحبانی خوشرو که مثل بیشتر روستاییها، مهمانخانهی بزرگشان را آماده و خنک نگه داشته بودند برای زائران. تا کولههایمان را گذاشتیم و رفتیم برای ریختن آبی روی سر و پکالمان، از اینکه طعام خوردهایم یا نه پرسیدند. خورده بودیم، از نذریهای همان موکبهای توی مسیر. لباسها را پهن کردیم و روی نیمکتهای فلزی توی حیاط نشستیم تا جانمان کمی گرم بشود. تماشای بازی دختربچهها که از سر و وضع خودشان و مادر و مادربزرگشان مشخص بود دستشان به دهانشان میرسد، جرقهی کارهایی که باید برای سال آینده انجام میدادم را در ذهنم زد. تو دلی به خودم خندیدم. همیشه وسطهای سال ادعا میکنم که این آخرین پیادهروی من است به دلایلی، و نزدیک اربعین آقا دستم را میکشد و میآورد. حالا هم روی نیمکت نقرهای کنار دیوار، داشتم برنامههای فرهنگی مشایهی ۱۴٠۵ را میچیدم. اربعینی که امید دارم همقدمِ امام زمانم تا مسجدالاقصی برویم. از دخترها و مادرها خداحافظی میکنیم و در ادامهی مسیر، پیکسلهای پرچم فلسطین را به جوانان موکبدار عراقی هدیه میدهم. جملهی «فلسطین حی» را به همهشان میگویم و اشاره میکنم که به پیراهنهایشان وصلش کنند.
این کمترین کاری بود که میتوانستم انجام دهم، خیلی کمتر از کارهایی که دلم میخواست و نمیتوانستم، شاید هم راهش را بلد نبودم. تا عصر دنبال نشانهها گشتم و تنها یافتهام فقط عکسها و بنرهاست.
حالا علاوه بر سوال«جایگاه و حضور فلسطین و غزه در پیادهروی اربعین» یک دغدغهی دیگر هم به افکارم اضافه شده بود؛
«برای مرکز خلافت صاحبالزمان چه کاری میتوانیم انجام بدهیم؟»؛
پایتختی که هنوز آمادهی حکومت نبود...
#مقاومت
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻سید علی خامنهای
دست کوچکش را لحظهی آخر دیدم. وقتی که از روی صورت آقا برداشت و گذاشت روی لبهایش. سلام نماز عشایم را داده بودم که شکار نگاهم شد. مادرِ باکمالاتش گفت:
«سیدعلی خامنهای!»
رقیه خندید؛ دوتا چشم سیاه و موهای فرفریاش هم. چیزی توی دلم آب شد. قدیمیها میگفتند قند است. لابد شیرینتر از قند ندیده بودند. وگرنه که آن لحظه هیچ قندی به شیرینیِ دیدن ذوق دختر عراقی نمیرسید.
بچه آفرین داشت و مادرش بیشتر.
کربلایی بودند. آمده بودند مشایه که برگردند وطنشان، کربلا.
مثل ما که آمده بودیم برگردیم وطنمان، کربلا.
لنگهی عکسِ روی کوله را داشتم؛ حضرت امام نشسته روی صندلی و حضرت آقا ایستاده بالای سرش. اول سفر که به همسفرها تعارف راستکی کردم و گفتند برای کولهی ما بزرگ است؛ گذاشتمش سرجایش. گفتم رزق هر کس باشد...
رزق رقیه بود؛ دختر کربلاییِ چهار، پنج ساله.
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/r5roosta
ا﷽
روایتی از #اربعین
🔻« سینما »
تبلیغات بلد باشی بازی را بردهای، حتی به دغل. جنس بنجل ته انبارت را روی دست میبرند. تا طرف بفهمد چه کلاه گشادی سرش رفته، عمرش تمام است. تهش یک حسرت برایش مانده و دوتا قطره اشک، مثل توّابین. حزب ما که جنسش اصل اصل و آخر عاقبتش خیر است، زبان گفتنمان هم خوب باشد دیگر نور علی نور. یک کمی حوصله میخواهد و صبری که ایوب نبی(ع) برایمان کف بزند.
انصافا صبح جمعهای تبلیغات خوبی رفته بودند. کار بچههای خودمان بود. کفشهایمان را توی کیسه گذاشتیم و کز کردیم گوشهی موکب. امسال همایش اربعین، سینما هم داشت. شاید قبلا هم داشته و من بیخبر بودم. هنوز به کربلا نرسیده، کربلا به ما رسیده بود. اشکهایمان را گذاشته بودیم بعد از انتقام اما تا آن وقت کی مرده کی زنده؟ پای روضهی مصور علیاصغر(ع) روی دستهای اباعبدالله(ع) مگر میشود ساکت بود؟ اصلا امکانش هست که ابالفضل(ع) را روی اسب، با مشک پاره، بیدست ببینی و یادت نیفتد به سیدحسن و سردار حاجیزاده و حاج قاسم؟
دخترها محو تصویرها شده بودند و ما پای روضه، آب میشدیم. تبلیغات کار خودش را کرده بود. شش ماههی رباب به جرم خروج علیه خلیفهی مسلمین اعدام شد. صبر خدا نه یک سال و دو سال، که هزار و چهارصد سال کش آمده تا حالا که ما یاد بگیریم حرفمان را چطوری بزنیم. حرف از خلع سلاح حزبالله به دست حکومتهاست. مردمِ همین حکومتها اما وسط خیابانهایشان پرچم فلسطین و حزبالله دست گرفتهاند. رسانه بازوی قدرت است. مسلم را رسانه و سکوت خواص دنیاطلب از بام قصر روی خاک کوفه انداخت و بزرگان ما را هم...
✍ #طیبه_روستا
〰〰〰〰
#خطروایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat
https://eitaa.com/r5roosta