eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
119 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار ضریح امام کاظم و امام جواد علیهما السلام،به دیوار تکیه داده بودم و دردودل می‌کردم. حال کودکی را داشتم که از مادرش دور مانده و بعد از ساعتها به آغوش گرم او بازگشته، تازه یادش آمده چه سختی های زیادی تحمل کرده .درد دوری به چشمش آمده و دارد شکایت به دامان مادرش می‌بَرد. در حال اضطرار و التماس بودم که لحظه ای مرا رها نکنند .اشک، بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. خانمی عرب درحال عبور درمقابلم ایستاد . دستش را آورد توی صورتم . انگشت سبابه و شصتش را کنار دو چششم زد! بهت زده نگاهش کردم. زبانم بند آمده بود. لبخندی زد. زیر لب چیزی گفت وبه سمت ضریح رفت. در حالی که دستش را به سر و صورتش می‌کشید،به حیرت نگاهش می‌کردم. تازه فهمیدم اشکهایم را برای تبرک برده. به حالش غبطه خوردم. ✍زهرا 📝روایت ۷۱ @khatterevayat
در طریق‌العلماء راه رسیدن به عشق را میپیمودم . همسفری‌ها را گم کرده بودم . میدانستم قرارمان در خانه ابوحامد است . خانه‌ای در میان نخلستانها . به خانه‌ای رسیدم و گمان کردم همان خانه‌ی ابوحامد باشد . درب خانه مثل تمام خانه‌های دیگر این مسیر باز بود . وارد حیاط شدم ، صاحب خانه با روی باز به استقبالم آمد. تجربه‌ی تدریس عربی را به کار انداختم :" هَل هذا بیتُ ابو حامد ؟" _ لا . گفت نه . اما خواهش کرد که بمانم . خواست لباسهایم را بشوید اما تشکر کردم و گفتم باید زود بروم . خسته‌ی راه بودم . گوشه اتاقشان دراز کشیدم . دخترشان آمد کنارم و خواست با دستان کوچکش غبار خستگی را از تنم پاک کند . نفهمیدم کی خوابم برد . بیدار شدم و دیدم مادر خانه با دخترهایش آرام صحبت میکند که مزاحم خواب من نشوند . نگاهم کردند و لبخند زدند . خواستم بروم ، اصرار کردند که بمان و دوستانت هم بیاور . گفتم ابوحامد و خانواده‌اش منتظر ما هستند . از محبتشان تشکر کردم و رفتم . شنیده بودم در مسیر اربعین گره ها به راحتی باز میشوند . جلوی منزلشان در مسیر نشستم تا گشایشی بشود و راه را پیدا کنم . در اندیشه‌ی مهربانی‌های بی دریغ و بی منت مردم این دیار بودم که دونفر از همسفرهایمان آمدند سمتم . از نگرانی درآمدم . گفتند منزل ابوحامد آنطرف فرات است . باهم به راه افتادیم و رفتیم تا مهربانی و محبت یک خانواده دیگر را در قلبمان جای دهیم . ✍مائده سادات ملکی 📝روایت ۷۲ @khatterevayat
اربعین نوشت های یک مادر - قسمت سوم ⭕️ وقتی مادر جوگیر میشود هوا گرم شده بود، اسرا به شدت بی‌قراری می‌کرد، مبینا بهانه بستنی گرفته بود با اون همه مواد افزودنی! کوثر بنده خدا هم چون کفشش مناسب نبود صبورانه درگیر پادردش بود و در چنین موقعیت حساس کنونی‌ای!! اقای همسر یهو غیبش زد😯 بعد از چند دقیقه یه خرما تپید تو حلقم و به خودم که اومدم دیدم جناب همسر جان با لبخند داره بهم خرما می‌خورونه و میگه: بخور! خرمای مدینه ست. من که اوضاع اعصابم به هم ریخته بود هرچی اون می‌گفت مدینه، سی پی یوی ذهنم نجف می‌شنید و با خودم میگفتم: خب خرمای نجف تو مسیر نجف-کربلا دیدن که انقد ذوق نداره ببین رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!! 😒 وقتی بی اعتنایی منو دید دوباره گفت: خرمای خود مدینه ست ها! موکب بقیع! و تازه اون موقع بود که سلولهای خاکستری مغزم گفتن هاااااا مدیییینه با نجف فرق فوکوله! 😅 تندی سرمو برگردوندم طرف موکب و با دیدن تابلوی بالاش که نوشته بود هیئه البقیع ، اهالی مدینه المنوره، احساء و قطیف، گوییا انرژی ناشی از شکافت هسته ای در من فعال شده باشد به طرف موکب دویدم، دویدنی!! با خوشحالی جلوی مرد موکب‌دار ایستادم و گفت: شای ایرانی یا عراقی؟ با اشاره گفتم فرق نمیکنه و به زبان آوردم: عراقی. چای عراقی و خرمای مدینه رو که ازش می‌گرفتم گفتم: إن‌شاءالله مشایه الی بقیع و مرد با خوشحالی جواب داد: إن‌شاءالله بر که می‌گشتم در ایکی ثانیه تمام درسای همون یه ترم خوندنم جلوی چشمم مرور شد و اطلاعات احساء و قطیف و شیعیان عربستان توی ذهنم رژه رفت و رحمت بادی گفتم استاد سعدی و دیگر اساتید «پردیس فارابی دانشگاه تهران» رو که به لطفشون حالا می‌تونستم جلو شوهرمو بچه ها چهارتا کلمه دیتا بدم و ژست یه شیعه‌شناس قهار رو بگیرم... هنوز لحظه ای از ژست‌گرفتگیم نگذشته بود که حس استکبارستیزی خودشو پابرهنه انداخت وسط و داد زدم أه بین این همه جمعیت یه نفر مرگ بر اسرائیل نمیگه. فقط هی اللهم عجل لولیک الفرج! تا اسرائیل هست که امام زمان نمیاد! 😠 چونان جراحان اتاق عمل در حین رفتن به سمت تخت عمل... عه ببخشید سکویی که بشه روش چیزی نوشت، داد میزدم: مبینا دفتر نقاشیتو بده! کوثر خودکارتو بده! یه برگه از دفتر نقاشی کندم و روش الموت لاسرائیل و Down with israeil نوشتم و زدم پشت کوله‌م حالا حس می‌کردم صلواتهای به نیت فرجم بیشتر مورد عنایت خدای مظلومان بود.... ✍زهرا آراسته‌نیا 📝روایت ۷۳ @khatterevayat @arastehnia
/ قسمت دوم ۱۴۰۲ همسرم ۲۰۰ هزار دینار گرفته بود. حساب کتاب کردیم دیدیم برای پنج نفر احتمالا کم باشد و قرار شد، ۱۵۰ هزار دینار دیگر با گذرنامه من بگیریم. رفتم روی اپلیکیشن بله ثبتنام کنم که دیدم برای تمام خوزستان فقط چهار شعبه بانک ارز اربعین می‌دهند، که سه تایشان خرمشهر و سر مرزها بود و می‌ماند یک‌شعبه ی شوش که خب برای ما که دزفول بودیم مناسب بود. حالا شنبه ۴ شهریور هم باید می‌رفتیم شوش و ارزها را می‌گرفتیم و هم نوبت تحویل مدارک مدرسه دخترم بود. صبح زود من و همسرم راه افتادیم به سمت شوش. به شعبه که رسیدیم اول فکر کردیم هنوز تعطیل است ولی وارد که شدیم دیدیم باید اسم بنویسیم و نفر ۶۴ ام شدم! در این میان خانم و آقای مسنی را دیدیم که در «بله» ثبت نام نکرده بودند و می خواستند حضوری پرداخت کنند. اول که آمده بودیم کارمند بانک حضوری ها را هم قبول می کرد ولی تعداد که زیاد شد، دیدند افرادی هستند که اینترنتی پرداخت انجام داده اند و میزان ارز موجود در بانک احتمالا به همه نمی رسد، پس بعد از کمی داد و قال بنا بر این شد که کلا حضوری ها پذیرفته نشوند. حالا آن خانم اسمش در لیست نوشته شده بود اما هنوز ثبتنام بله را نداشت. گوشی اش را گرفتم جا نداشت. گوشی همسرش را گرفتم، اینترنتم را وصلش کردم و تا نصفه ی ثبتنام پیش رفته بودیم که پرسیدم، سماح که ثبت نام کردی؟! بر و بر نگاهم کرد!!! گفتم: «ثبتنام نکردی که حضوری هم بت ارز نمیدن! تازه ثبت نام کردی، ۲۴ ساعت بعدش می تونی توی «بله» برا ارز ثبتنام کنی!» آه از نهادشان بلند شد. دوباره گفتم: «خب بیا فعلا ثبتنام سماحت رو انجام بدم». برای ثبتنام سامانه سماح نیاز به پرداخت حق بیمه بود. هرچقدر منتظر شدیم، پیامک رمز دوم برایش نمی آمد. یک بار ثبتنام منقضی شد. دوباره که اقدام کردیم، اطلاعات کارت دخترش را زدیم. دخترش اهواز بود و تلفنی پیامک رمز را برایمان خواند. ثبتنام سماح انجام شد. گفتم: «خب ثبتنام بله را فردا صبح انجام بدید چون همیشه میگه ۲۴ ساعت باید بگذره». اما باز دلم نیامد و گفتم: «حالا بده یه امتحانی کنم» و امتحان کردم و در کمال ناباوری و میان بسم الله بسم الله گفتن های من و خودش، بی هیچ معطلی ثبت نام تا مرحله پرداخت پیش رفت. ترسیدم باز رمز دوم بازی دربیاورد پس دوباره دست به دامن کارت دخترش شدیم و ثبتنام کامل انجام شد. قربان امام حسین بروم که کلا با قانون ها و تبصره های دنیایی ما حال نمی کند و هی یک راه میانبری دارد! اصلا درستش هم همین است! آخر یعنی چه که امروز ثبتنام کن، فردا اطلاعاتش می آید در سامانه؟ مگر اطلاعات قرار است پیاده راه بیوفتند و از این‌سایت به آن سایت بروند؟! والا! خانم مسن شادمان و اشک در چشم بغلم کرد و به هم التماس دعا گفتیم و کنار چند خانمی که یکی از اصفهان آمده بود اینجا ارز بگیرد و برود سر مرز و حالا نفر ۹۰ ام لیست بود و یکی از روستاهای اطراف دزفول بود و همین خانم مسنی که از قضا دزفولی ساکن شوش از آب درآمد و یک دزفولی دیگر نشستیم به خاطره بازی اربعین های گذشته. به همسرم گفتم ساعت نزدیک ده شده و هنوز ۴۰ نفر ارز گرفته اند. کو تا ۶۴! تو برو دزفول ثبتنام مبینا را انجام بده بعد بیا دنبالم. و رفت. خانم دزفولی جوانی که کنارم نشسته بود و می خواست همراه دختردایی هایش به زیارت برود، اول گفت بیا پنجاه هزار دینار هم به نام خودت برای من ثبتنام کن پولش را بهت بدهم، اما بعد با باجه دار صحبت کرد و گفت می شود وقتی نوبت من (که جلوتر بود) شد بگویید با همید و مشکلی ندارد. یکی از دوستان همسرم هم آمد و او هم خواست که اسم‌ او را هم بدهم. در دلم آشوب بود از اینکه تا حالا کار بی نوبت انجام نداده ام (یا یادم نمی آید که انجام داده باشم) حالا آن هم برای زیارت آقا امام حسین بخواهم بی نوبت کار کنم. هرچند مجوزش را خود رئیس شعبه داده بود. نوبتم که شد یک خانم مانتویی گیر داد که من دیدم این تنها بود، نباید برای بقیه ارز بگیره! کارمند بانک هم گفت اصلا نمی شود. ته دلم الحمدللهی گفتم و هرچند جلوی بقیه ضایع شده بودم اما خوشحال بودم که جلوی مردم ضایع شده ام و خدا اجازه نداد کار به بی نوبت ارز گرفتن و بعد ضایع شدن در قیامت بکشد. هرچند می دانم همین حدش هم احتمالا به پایم نوشته خواهد شد. خدایا ببخش! تو که می دانی من دلم برای آن خانم‌سوخت که شوهرش از سر کار مرخصی گرفته بود آورده بودش و هی غر می زد به جانش و خواستم تا دعوایشان نشده و اجازه خروج از کشورش را لغو نکرده کارش راه بیوفتد! 😔 ارز را که گرفتم رفتم مغازه های اطراف حرم دنبال خریدها. حالا در حرم حضرت دانیال نبی نشسته ام به کارهای بدم فکر می کنم... ✍ زهرا آراسته‌نیا ۱۴۰۲/۰۶/۰۴ 📝روایت ۷۴ @khatterevayat 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
من کربلا نرفته‌ام. هیچکس با چشم‌های نم‌دار و صدایی رگه‌ای و لرزان نخواسته زیر قبه دعایش کنم. کتانی و کوله‌ی سفر نخریده‌ام. دلهره‌ی دیر رسیدن گذرنامه را نمی‌فهمم، شوق رسیدنش را هم. ازدحام و خلوت مرز برایم گنگ است. ون‌های پر از زائر جایی برای من نداشته‌اند. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیده‌است. لای جمعیت هروله نکرده‌ام. پاهایم برای تاول‌ زدن در مسیرِ حسین قابل نبوده‌اند. لب‌هایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشده‌اند. هیچ زنی دستم را به سمت خانه‌اش نکشیده است. چای عربی را فقط با نوحه‌ها می‌شناسم. از مردهای نجیب دشداشه‌پوش و دستاربه‌سر عرب "هلابیکم" نشنیده‌ام. روی مبل‌های زهوار دررفته و صندلی‌های رنگ و رو رفته‌ی کنار جاده، پادشاهی نکرده‌ام. پوستم از گرما نسوخته است. لباس‌های خاکی‌‌ برایم روضه‌خوان نشده‌اند. سنگریزه‌های جاده بر قدمهایم گواه نیستند. نمازم از وسط صف‌های سیاه‌پوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمرده‌ام. موکب‌ها را نابلدم. دخترکان سیاه‌پوش عرب، لباسم را عطری نکرده‌اند. من بین انبوهی که شور تو را می‌زنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابان‌گردشان کرده و از دیر رسیدنْ اشک‌ریزند، خودم را نرسانده‌ام. من با پلک‌های خیس، هیچ گنبدی را تار ندیده‌ام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح شش‌گوشه خون گریه نکرده‌ام. من کربلا را ندیده‌ام..... ✍سیمین پورمحمود ۵ شهریور ٠٢ 📝روایت ۷۵ @khatterevayat @siminpourmahmoud
سفر کتاب را از ورودی مسجد سهله خریدیم.آن را دست مداح کاروان دیده بودم.جلد سخت و ورق های گلاسه وبا کیفیتش نظرم را جلب کرد. از آن کتاب های جانداری که ساخته شده است،مکرر استفاده شود. آن زمان ۳۰ هزار تومان برایش پرداختیم.جالب است قیمت حال حاضرش را بدانم. کتابی قطورکه اطلاعات کاملی از مکان های زیارتی،عکس های هوایی،ادعیه و زیارت،زندگی نامه ها و مکان های خاص در عراق دارد. از آن کتاب خریدن هایی که به خودم افتخار کردم.هردفعه خاکش را گرفتم و یا تورقی کردم،گفتم:چه خوب شد خریدم! اگر این کتاب همراهتان باشد از جستجو برای یافتن مکان ها در عراق بی نیاز می شوید. دیروز من و همسرم سرمان را توی کتاب کردیم تا اسامی خیابان ها و محل بقاع متبرکه را پیدا کنیم. قرار شد در راه تصمیم بگیریم به زیارت کجا برویم. مکان ها روی نقشه شماره و توضیحی مبسوط داردو همچنین زیارات مربوط به آن مکان را شرح داده است. کربلا جای خود،ولی دلم غنج می رود برای دیدن مجدد نجف،برای قدم زدن لا به لای قبور وادی السلام،برای دیدن دوباره شهری که تاریخ به آنجا بدهکار است. فردا عازم هستیم.سرم درد می کند.کتاب دست از سرم بر نمی دارد.ذوق نمی گذارد بخوابم. کوله ها گوشه اتاق منتظرند.درش برای آخرین چیزهایی که صبح داخلش می گذارم،باز است.فکرم فقط حول سرزمین دجله و فرات می چرخد. نمی دانم سفر دیگری هم هست که اینقدر خاص و عاشقانه باشد؟سفری دیگری هم هست که انتهای جاده اش، آغوش مهربانی باز باشد؟کدام زمین و کدام خاک مظلوم ترین حجت خدا را در بردارد؟ خوابم نمی برد.. ✍راضیه بابایی 📝روایت ۷۶ @khatterevayat
اللهم عجل لولیک الفرج🌿: مهتابی کنارِ اتاق ،پشت هم چشمک میزد و من دست هایم را روی چشمانم گذاشته بودم تا خوابم ببرد. روی جاده ی وسط بیابانی که خودش پر از خاک و سنگ ریزه بود راه میرفتیم،طی مسیر چندباری پرسیدم کجا میرویم . جلوتر که رفتیم چشمم در تاریکیِ دور، گنبدی میدید که مثل ماه میتابید .آرام و بی وققه. ماتم برده بود. دستم را محکم گرفت، دیدی رسیدیم... مادرم را میگویم. نور خورشید چشمان بسته ام را باز میکرد این دومین رویایی بود که میدیدم. خوب آخر آن زمانها وقتی توی تمام کوچه های شهر هم که راه میرفتی شاید چند بنر پارچه ای زیارت قبول میدیدی که آن هم با اتوبوس کاروان محله میرفتند. به مادرم میگفتم اینها را میبینی که رفتند زیارت، ولی من خواب میبینم که پیاده میرویم.میخندید و میگفت پیاده؟ان شاءالله که خیر است. توی روضه ها چای روضه را با کاسه ی استیل پر از قند جلویم میگیرند. راستش را بخواهید اولش خیلی حالِیَم نبود منتظر میماندم تا مداح بگوید حاجت هایتان را مدنظر بگیرید،تا من بغضهایم را رها کنم و یکی پس از دیگری بگویم...از حاجت های خودمان، عمه،خاله و عمو تا بیماری نوه ی همسایه ی کوچه پشتی مان.همه و همه را میشمردم. هر سال که میگذشت همه چیز هی فرق میکرد. کم کم اشک ها و بغضهایم امانم را میبرید،دیگر احساسم این بود که رفته ام سر سلامتی و باید گوشه ترین پایینِ مجلس بنشینم و فقط ادب کنم،حاجت گفتن روا نبود. حالا اما دیگر هم دلم هم خودم از هم خجالت میکشیم. من سر داشتم که پایین بیندازمش، چشم داشتم که ببارد و دستی که اشک هایم را یواشکی پاک کند. حسینم اما تمام هستی ام ...مادرش می آید جلوی چشم هایم... راستی چند سالی است توی شبکه های تلویزیونِ گوشه ی اتاقمان نگاه میکنیم که توی جاده با کوله هایشان میروند آن هم پیاده. اما حالا درخت هایی هم آن دور و بر سبز شده اند.مسیر برایم آشناست .یادم می آید و دلم ذوق ذوق میزند برای چشم هایِ همه ی آنهایی که قرار است ماتشان ببرد... ان شاءالله که خیر است... ✍فاطمه جعفری نژاد 📝روایت ۷۷ @khatterevayat
روایت اربعین مهر ماه سال ۹۶ بود و همه شهر در تکاپوی سفر به کربلا.پیاده روی اربعین ذکر لبهای همه شده بود.حتی همسرم هم از ماه قبل دائم از رفتن میگفت.اما بدون ما،من باید می ماندم چون بردن علی صلاح نبود.شرایط بیماری اش و تشنج های گاه و بیگاهش عملا امکان بردنش را از ما گرفته بود.دلم پر میکشید که طفل معصوم بیمارم را بغل کنم و پیاده ببرمش تا کربلا و شفایش را بگیرم.اما دکترش میگفت آن مسیر برای این بچه سخت است.دوام نمی آورد.در تلگرام گروهی داشتیم از هفتاد و خورده ای مادر که بچه هایشان مثل علیِ من بیمار بودند.همه دل هایمان خون بود که نمی توانیم برویم.دوستان دیگرم که الحمدالله بیماری در خانه نداشتند پر بودند از ذوق سفر.ساک می بستند و با بچه یا بی بچه راهی بهترین سفر دنیا میشدند.من حتی نمی توانستم علی را پیش کسی بگذارم تا خودم را به دریای عاشقان موج برداشته به سمت آن ساحل آرامش برسانم.کسی نمی‌دانست وقتی علی در خواب آن جور مثل ماهی بیرون افتاده از آب،دست و پا می زند باید چکارش کند.وقتی آب دهانش سیلی میشود که راه نفسش را میبندد و قصد میکند که خفه اش کند باید سر و تنش را در چه حالتی قرار دهد.وقتی نگاه چشمهای بی قرارش در چشمخانه آنطور سرگشته گوشه سقف را با مردمکی غلتان به دنبال چکه ای آرامش جستجو میکند باید چه در گوشش بگوید.من هر بار کلی ذکر زیر گوشش می خواندم و حضرت مادر را به حسن و حسینش قسم ها میدادم که تشنج پسرم زودتر تمام شوند.طاقت دیدن تکانهای غیر ارادی علی را بین بازوانم نداشتم.هر بار که در بغلم تشنج میکرد یاد شیرخوارهٔ امام حسین علیه السلام می افتادم و بالا و پایین شدن بچه روی دست های پدرش.نه نمیتواستم ازمادر خودم یا مادر همسرم بخواهم علی را نگهدارند.هیچ کس توان دیدن آن لحظه های نفسگیر و خرد کننده را نداشت.من مادری بودم که پرستار پسر بیمارم شده بودم و این ماموریت من بود که شیفت بردار هم نبود. دلم را راضی کردم که همسرم تنها برود و به جای ما هم قطره ای شود در این دریا.لباس هایش را با اشک در کوله اش میچیدم.رادیو اربعین یکسره روشن بود و مداحی ها دل بی چاره ام را هوایی تر میکرد.با بغضی که گلویم را فشار میداد لیوان و مسواک و خمیر دندان را در کوله میگذاشتم.پسته و بادام و فندق را بیشتر از سهم یک نفر در زیپ کیپ می ریختم تا به همسفرهایش هم بدهد.تا دعایشان شاخه نوری شود برای شفای علی.در دلم غوغا بود.تا به حال چنان با آه و اشک و حسرت ساکی را نبسته بودم.شب آخر دلم نیامد همسرم در مشایه قدم بزند و شفای علی را بخواهد،اما هفتاد و خورده ای دوست کوچولوی مریض پسرم بی بهره بمانند از این دعاها.نشستم نام تک تکشان را روی کاغذ نوشتم و به همسرم سپردم هر بار علی را دعا کرد اسم این فرشته ها را هم بگوید.صبح که عکس اسمهای هفتاد و سه فرشته زمینی را در گروه گذاشتم مادرهای ابوالفضل و مهرسانا و نیایش و نازنین زهرا و راحیل و امیر علی و عرفان و…همه دلشان خوش بود به اینکه کسی بین عمودهای نجف تا کربلا اسم جگرگوشه شان را به دست نسیم می‌سپارد تا ببرد برای مهربانترین آقا… ✍زهرا عباسی ( سایه ) 📝روایت ۷۸ @khatterevayat @sayeh_sayeh
بسم الله الرحمن الرحیم روبرویش نشسته ام و نگاهش می کنم. به دیوار تکیه داده است و با آن قد و قواره نحیفش کمی خسته به نطر می‌رسد. شاید از سنش ۷ یا ۸ سال نگذشته باشد ولی ۵ باری را کربلا رفته است. با همین گوشه‌های چندبار دوخته شده، با همین زیپ‌های چندبار در رفته خوب به چشم آقا جان آمده است.حسودیم می شود او چندباری همراه زائر اربعین راهی سفر شده و من با بچه‌ها مانده‌ام خانه. یا بهتر بگویم جا مانده‌ام. من از تلوزیون و رادیو دیدم و شنیدم ، او اما از نزدیک صف‌های بلند مرز مهران آن ساعت‌های طولانی پشت مرز ماندن و آن گرما و آن ازدحام جمعیت و سیل عاشقان پیاده را دید. شبی را در سرداب امام زمان،بالش زیر سر شد آنجا آمده بود تا اجازه این پیاده روی را بگیرد ، آقا جان هم خوب جواب دادند از همانجا به کاظمین راهیشان کردند. نشسته بود بین دو زائر یکی ایرانی و یکی لبنانی و به حرفهای دست و پا شکسته بین آنها نگاه می کرد که تنها وجه اشتراکشان تصویر رهبر بر صفحه گوشی مرد لبنانی بود. به نجف که رسید نشست توی قفسه امانات و از آنجا هرم گرمای شرجی را می چشید،همان جا یک نفس عمیق کشید و بعد قدم به قدم او هم زائر اربعین شد. و پا گذاشت در مسیر طریق العلما. از شط فرات کودکانی را می دید که مشغول شنا و آب بازی اندو نسیم خنک و سایه نخلستان بر دوش‌هایش می نشست هوا که تاریک شد به مبیت آن عراقی معلم هم رفت. همان که چند پسر قد و نیم قد داشت که با چهر‌ه‌های گشاده گردش حلقه زده بودند و کتابهای درسی شان را نشانش می‌دادند و او هم با اینکه زیاد سر در نمی آورد ولی با ذوق ورق به ورق نگاه می‌کرد. از مرد عراقی شنید که بیشتر درآمد سال اش را برای زوار اربعین پس انداز می‌کند. راستی آنجا چند کوک محکم از نخ و سوزن به یادگار گرفت. اما هیچ کجا جا نماند، هیچ کجا کم نیاورد و غر نزد. او را که می بینم در دلم استقامتش را ستایش می کنم و دعا می کنم روزی من هم او را به دوش بگیرم و راهی کربلا شوم. ✍مینا بیگی 📝روایت ۷۹ @khatterevayat
اسم من زهراست! از کوچیکی، بهترین خاطراتم برا وقتاییِ که رفتیم هیئت. اونجا کلی دوست دارم که باهم بازی می کنیم، نقاشی می کشیم، حرف می زنیم، می خندیم، درد و دل میکنیم، روضه گوش میدیم و ... آرزومون اینه، که بتونیم مثل رقیه خانم، دخترِ نازنینِ امام حسین باشیم تا خدا و باباجون ما رو خیلی دوست داشته باشند. آخه بابام میگه دخترا نَفَس و عمر باباها هستن. پس منم میخوام، براش بهترین دختر باشم. یادم میاد وقتی سه ساله م بود، همراه باباجون و مامان ساداتی و عروسکم، رفتیم پیاده روی اربعین، همراه کلی از دوستای بابا و مامان ... توو راه پیاده روی، قدم هام رو تندتند بر می داشتم برا اینکه میخواستم کنار بابا و مامان، پا به پاشون راه بیام، اما خُب من کوچولو بودم و همه حواسشون بهم بود که زمین نخورم و پاهام زخم نشه 😭 اما بیشتر وقتها چون کوچولو بودم، به همراه عروسکم یا بغلِ باباجون و مامان سادات بودم، یا روی شونه ی بابا، یا توو کالسکه زیرِ شال بابا که برام باهاش سایه بون درست کرده بودن؛ تا پوست صورتم آسیب نبینه! آخه مامان ساداتی میگه، من دخترم و پوستم مثل برگ گل میمونه و نباید زیر آفتاب باشم 😔 یادمه یک شب بین راه، آدم خوبایِ عراقی ما رو دعوت کردن خونه شون، اونجا با دختر کوچولوشون دوست شدم و کلی با هم بازی کردیم. آخه میگفتن ما مهمونیم و باید احترام مهمون رو نگه داشت! ازمون خیلی پذیرایی کردن، برامون نونِ تازه می پختند و ... میگفتن برا ما خوب نیست که مهمون دعوت کنیم ولی ازشون پذیرایی نکنیم و ... 😭 براتون بگم، توو راه پیاده روی، وقتی توو کالسکه بودم، برا عروسکم سربند بستم و با هم بازی می کردیم. مامان میگه شما کوچولو بودی و دختر کوچولو، باید با عروسک هاش بازی کنه تا بزرگ بشه! برا همین اونجا، توو یکی از موکب ها، بهمون عروسکم دادن که اسمش رو گذاشتم خاتون ... بابا و مامان و دوستاشون، تا منو میدیدن، خیلی یادِ رقیه خانم می کردن و با خودشون میگفتن فدای دخترِ سه ساله ی ارباب، که توو سنِ بچگی، بجای اینکه مراقبش باشن، براش عروسک بیارن، مواظب باشن آفتاب پوستش رو آسیب نزنه و ... بعدِ شهادت پدر و عموجونش، خیلی اذیتش کردن! گریه می کردن و میگفتن، آخه توو این سرزمین بیشتر باید مراقب دختر بچه ها بود 😭😭 آخرشم، شب اربعین با باباجون و مامان سادات رفتیم حرم امام حسین برا زیارتِ آقا؛ انگاری که آقا منو توو آغوش خودش گرفته بود مثل رقیه خانم؛ آخه باباها خیلی دخترا رو دوست دارن؛ هر وقت بیان پیششون اونا رو بغل میکنند یا روی دامنشون می شونن و دست به صورت و موهاشون می کشن ... جای همه تون خالی بود 😔 ✍محمد جواد مرادی گرکانی 📝روایت ۸۰ @khatterevayat