eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
688 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
بابچه هاگفتیم بریم سیدالکریم،نفس تازه کنیم. هشت شب بود. مادرم گفت نریدبهتره ،نگرانتونم. _نه مادرجان،خبری نیست ،با نسرین اینا توماشینیم . قهقه ی خنده مان توی ماشین یکهو خشک شد. دختری موتولف به دست ،سرچهارراه،پشت چراغ قرمز. دست هایش ورم کرده بودوسرمازده بود. نگاهم به نگاهش گره خورد. باززبان بی زبانی حالیمون کرد که صدای ممتدبوق ماشین باشه وگرنه موتولف پرت میشه طرفتون. کاسه ی داغ ترازآش شده بود. عجب هیچ کاره ای بود. بروبرتوی چشم هایش نگاه کردم . با زلم زینبوهایی که به مچ دست وانگشت هایش بسته بودوبا شلوارپاره پوره اش. تیپش افتضاح بود. دنبال یه کارتی چیزی توی کیفم گشتم . فقط کارت کتابخانه همراهم بود. ازپشت شیشه فقط نشانش دادم. معلوم بوددلش هری ریخت پایین. به تته پته افتاد. "همین قدر،بی هویت" ✍ زینب خالقی 📝 متن ۵۸_۰۲ @khatterevayat @Lezatesahar110
( دوست دارم رهبری را که تو دوست داری ) آقا معلم دیر کرده بود . بچه‌ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. مرتضی دیر رسید، مثل هر روز که وقتی بعد از ظهری می‌شد. اماخوشحال و شاد با لبخند وارد کلاس شد. دیرکردن معلم به نفعش بود . با خوشحالی رفت سر صندلیش. به دوستش سلام باحال و دلچسبی کرد. نشست، با خوشحالی: - امروز آقا دیر کرده، آره ؟ -از شانس خوب تو، باز هم اول نماز خواندی آمدی! زنگ دوم بخوان که دیر نکنی.همیشه که از این شانس‌ها پیش نمیاد ! با لبخند شیرینی، لب زد، نماز را باید اول وقت خواند. زنگ دوم اسمش روش هست، زنگ دوم؛ یعنی دیگر اول نیست . آنوقت نمازم می‌شود نماز دوم وقت. -دوستش پرسید راستی ناراحت نمی‌شوی یک سوال بپرسم؟ -نه، بپرس. این روزها اوضاع کشور خیلی خراب هست. خیلی حرف‌ها می‌زنند. می‌گویند قرار هست که نظام را عوض کنند. اگر عوض شد مدرسه میایی؟ -چه خیال خامی!نظام را عوض کنند. خب دوباره انقلاب می‌کنیم . توی شلوغی و همهمه‌ی کلاس سینا رفته بود پای تخته و با ماژیک روی تابلو نوشته مرگ بر ... داشت با پر رویی پررنگش می‌کرد. همه نگاه می‌کردند . هیچ کس حرفی نزد. نگاه مرتضی روی تابلو قفل شد، لبخند روی لبش خشکید . از جایش بلند شد و رفت سمتش، یک پس گردنی حواله‌ی گردنش کرد. سینا یک سَر و گردن از خودش بلندتر بود؛ - آخ و دست روی گردنش برگشت به مرتضی زل زد! مرتضی آهسته لب زد، چی فکر کردی این کار را کردی؟ مرتضی تابلو را پاک کرد . سینا هنوز دستش روی گردنش بود، رفت و بی‌سر و صدا نشست . دبیر آمد و آن روز سرد آذر ماه سپری شد . روزها آنقدر کوتاه بودند تا زنگ خورد دیگر هوا داشت تاریک می‌شد . سینا که هنوز ناراحت پس گردنی بود، به سرعت کتاب‌هایش را جمع کرد و از کلاس خارج شد . از مدرسه بیرون رفت، پشت درختی پنهان شد . مرتضی ‌داشت معادله ریاضی را برای دوستش توضیح می‌داد، کمی دیر کرده بود . سینا در سرمای کوچه از انتظار کشیدن خسته شده بود که ناگهان دست سنگینی از پشت‌محکم روی شانه‌اش نشست و او را برگرداند . وقتی برگشت با دیدن دستان خالکوبی شده‌ی جوانک لات، کم مانده بود قلبش از کار بیافتد . جوان با پوزخند تمسخرآمیزی گفت : پول و موبایل که همراه داری ؟ - با نگرانی خوا...خواهش می‌کنم من...من باید بروم . دیر کرده‌ام . ولی جوانک لات با آن دست‌های زمخت خالکوبی شده و سیاهش - که عمداً برای دیده شدن در هوای سرد؛ آستین‌های لباسش را بالا زده بود، دست بردار نبود و باج می‌خواست تا رهایش کند. ناگهان در میان تاریک روشن کوچه، کسی محکم جوان خفت گیر را هُل داد، تعادلش را از دست داد، پایش به سنگی گیر کرد و نقش بر زمین شد و شروع به ناله کرد . یک در میان فحش هم می‌داد . سینا از پشت پرده‌ی اشک، دست تنها پسر نمازخوان کلاس، مرتضی را دید که به سویش دراز شده، در حالیکه لبخندی برلب دارد، دست او را گرفت و با هم از کوچه خارج شدند . دیگر از آن پس گردنی ناراحت نبود . فردا که مرتضی رفت مدرسه، قبل از آمدن معلم سینا رفت روی تابلو نوشت مرگ بر انگلیس! توی چشم های سینا پر عشق بود. با زبان بی زبانی می گفت دوست خوبم، هم تو را دوست دارم و هم رهبری که تو او را بزرگ می‌شماری . ✍ محمدی 📝 متن ۵۹_۰۲ @khatterevayat
بسم الله الهادی _یکم نشسته بودیم روی مبل و با هم حرف می زدیم.بیماری هنوز در جانم جولان میداد.فیلتر اینستا و واتس آپ ارتباطم را با بعضی از رفقا قطع کرده بود. به او گفتم:(فیلترشکنت کار می کنه؟) گفت:(به روز یوقتایی وصل میشه اونم با هزار جون کندن.) پیج بعضی از دوستانم را داشت.گفتم :(اگر وصله یه دقیقه پیج نورا رو بیار ببینم.) همین که گوشی را از دستش گرفتم گفت:(ازش دیگه خوشم نمیاد.) با تعجب پرسیدم:(چرا؟مگه چی شده؟) گفت:(تو این وضعیت مملکت استوری گذاشته فارغ از همه نشستم دارم یه گوشه چیپس و ماستمو میخورم. به هیچ جاتون نیست.حداقل کاری نمی کنید حرفی هم نزنید مردم عزادارن...) چیزی نگفتم _دوم گرم خواندن قرآن بودم که یکباره درب خانه بازشد و آمد داخل.ساکش را همان جلوی در گذاشت روی زمین و لباسهایش را درنیاورده آمد سرِ میز و با تندی به من رو کرد و بی مقدمه گفت: (نشستی اینجا داری قرآن میخونی بعد بچه های مردمو بیرون دارن می کُشن عین خیالتونم نیست.کربلا میری هییت میری واسه امام حسین گریه می کنی ولی تا موقعی که پشت اینایی از مردم کوفه بدتری بدتر.) پرسیدم:حالت چطور؟ گفت:دو روزِ تو شمال با بچه ها فقط گریه کردیم. و بچه ها همان دخترها و پسرهایی بودند که آخر هفته یشان را با هم به خوش گذرانی می پرداختند. ✍راحیل 📝 متن ۶۰_۰۲ @khatterevayat
بسم الله الهادی رفته بود خانه و چشمش که به بساط ترشی درست کردن خانواده افتاده بود همه چی را بهم ریخته خواهرهایش را زده بود که نشسته اید به ترشی درست کردن در حالیکه جوانهای مردم را می کشند. اولین باری نبود که دستش روی خواهر بزرگتر بلند میشد. بعد از یک هفته قهر و ناراحتی بدون هیچ ابراز ندامت و عذر خواهی به زور برده بودشان تظاهرات برای زن زندگی آزادی ✍راحیل 📝 متن ۶۱_۰۲ @khatterevayat
روزی را که در اینستاگرام استوری گذاشتی که من باحجابم واز حجاب اجباری متنفرم دلم ریخت و تاپشت گردنم یخ زد .چرا که دیدم این پست تکراری در استوری دیگر عزیزان خانواده هم رایج شده.حس کردم چه راحت بازیچه شدین تا آنها که با ادعای ززا شمارا فریفته اند همراه شوید.مزه تلخ استوری آن لحظه ای بیشتر زیر زبانم رفت که همسر خواهرت پس از دوازده سال زندگی مشترک همچون روزهای اول هنوز درحسرت وآرزوی چادری شدن خواهرت است ولی هرگز کوچکترین تحمیلی براو نکرده.ویا تو یی که دیار ومملکتتو با هزاران بهانه رها کردی ودر دامن آلمان با همه سختی های غربت کنار آمدی اما همسرت همه ساله تلاشش بر حضور در دهه اول محرم در ایران است وپسرت را با اعتقادات معنوی تربیت می کند.به حجابت فکر کردم که از اول هم حجاب درست ودرمانی نبوداما به هرحال کمی به آن مقید بودی گرچه به قول خودت قبول نداشتی. دوستت داشتم.پاره تنم بودی.دلم نمیخواست باتو کل کل کنم اما دلم به اندازه یک دیگ پراز آب جوش میسوخت .فقط گاه گاه برایت کلامی وحرفی از شهدا می گذاشتم که می دانم دوستشان داشتی. یواش یواش فیلترینگ وات ساپ مرا از‌گروه زنهای خانواده دور کرد.که زمانی برای رفع دلتنگی تشکیلش داده بودبم وحرفهای قشنگ قشنگ در آن زده میشد.حرفهایی از نکات اعتقادی عرفانی وحتی طنزهای شیرین که گاهی تا یکی دوروز اسباب خنده مان بود .وچه حیف دیگر تبدیل شده بود به یک صفحه کشمکش. دیگر دوستش نداشتم.تو آنجا بودی وتنها از خبر گزاری های دشمن اطلاعات می گرفتی ومن اینجا در متن وشاهد حقایق بسیار دلم نمیخواست حرمتی که بینمان هست بشکند .می دانستم اینروزها خیلی دوام نمی اورد وآنوقت است که پرده بینمان پاره شده وممکن است دل چرکینی اجازه ندهد دوباره باهم باشیم وبرای هم بمیریم. این بود که دیگر سرا غ فیلتر شکن نرفتم وعملا خود را از وات ساپ جمع کنار گذاشتم اما گاهی که هنوز اینستگرام ناگرام را باز می کردم در دلم دعا میکردم همان متین سابق خودم باشی . ✍ محبوبه -ر 📝 متن ۶۲_۰۲ @khatterevayat
هر شب که میخواستم کودک نوپایم را بخوابانم تازه فریادهایشان شروع می شد. واو در وحشت کودکانه وبا زبان شیرینش می گفت :دِ..دا میا!من بچه جنگ بودم تا حدودی ان روزها رادر کودکی دیده بودم اما چرا از این صداهامن هم می ترسیدم؟همیشه وحشت داشتم نکند این ناامنی ادامه دارباشد.دروغ چرا ؟می دانستم نگاه امام رئوف وامام زمان براین کشور ناظر است اما ترسم را نمیتوانستم کتمان کنم.آخرِ دلم قرص بود اما نمیتوانستم هرلحظه که فریاد تلخ مرگ بر...را میشنوم تکانهای جنینم را نادیده بگیرم. آنقدر آن روزها تکان های یک باره برمن اثر گذاشت که الان امیرحسین بعضی شبها خیلی بد ونا آرام از خواب می پرد وجیغهای وحشتناکی می کشد.من یقین دارم همان ترسیدنها کار خودش راکرده . حالا کدام یک از طراحان ززا حاضر است اعتراف کند که در این قضیه بی‌سهم است؟ ✍ محبوبه_ر 📝 متن ۶۳_۰۲ @khatterevayat
به نام خالق انسان دریا معتاد خرید اینترنتی شده بودم هرچیزی که فکرشو بکنی صبح که چشمامو باز میکردم ،سریع مغازه های آنلاین و چک میکردم تا  سفارش بدم فکر نمی‌کردم این عادت بد،هیچ جوره از سرم بیافته ولی بعد از فوت مرحوم مهسا امینی یهو به خودم اومدم و دیدم حدود دوماهه که حتی فروشگاه های آنلاین و جستجو هم نکردم غم عزیزترین کسانم چه اینوری چه اونوری دل و دماغ و ازم گرفته بود برخلاف اون آدم مشهوری  که گفت: هشتاد میلیون ایرانی برایم مهم نیست اگر خم به ابروی پسرم بیافته من ،میخواستم دنیا نباشه که همشهریم،هم خون ام،هموطنم به جون هم بیافتن من ،یک قطره ی ناچیز  بودم که توی ناراحتی هشتاد میلیون نازنین ،غرق شده بودم ..... ✍ رضیه سادات علوی 📝 متن ۶۴_۰۲ @khatterevayat
چند روز بود که صدای شعار مرگ بر ...شون اذیت کننده شده بود. پنجره ها رو هم که می‌بستم باز صدا بود،البته صدای پدر و پسر همسایه روبرویی که شعار مقابلشون می‌دادند هم دل گرمی بود،دلم میخاست برم و همراه بشم با پدر و پسر اما حرف های همسر که معتقد بود این شعارهای مقابل اون ها رو جریح تر میکنه و شاید کسی هم که هنوز نیومده تا شعار بده رو بکشونه لب پنجره دو به شکم میکرد،یک شب که شعارها بالا گرفته بود همسر رفت تا در خونه هاشون رو بزنه و رو در رو باهاشون صحبت کنه صدای شعارهاشون کم شد اما هرچی توی کوچه نگاه کردم همسر رو نديدم ترسیدم و زنگ زدم صد و ده و گفتم که نگرانم بلایی سر همسرم اومده باشه تو همین استرس و نگرانی بودم که صدای شعار از کوچه پشتی بلند شد آنقدر نگران و عصبی بودم که دیگه بدون اینکه به شکم و حتی به حضور دختر و پسر کوچولوم کنارم فکر کنم پنجره را باز کردم و شروع کردم به شعار دادن، بعد دو سه تا شعار من ساکت شدن اما یهو سرمو چرخوندم و دیدم دختر کوچولوم داره مثل ابر بهار گریه میکنه،پنجره رو بستم و دخترم رو بغل گرفتم اما دیگه بچه ها ترسیده بودند و ناامنی رو تجربه کرده بودند. همسرم یک ربع بعد این اتفاق ها اومد پلیس هم مامور فرستاده بود و همسرم را که چند کوچه اونطرفتر بود دیده بودند و با تماس اطلاع دادند. وقتی" بابا آمد" بچه ها پریدند در آغوش امنش و ماجرا را تعریف کردند. اما دل من آشوب بود برای بابایی امن که بچه هایش هرشب مرگ برایش می‌فرستادند..... ✍"مامانم" 📝 متن ۶۵_۰۲ @khatterevayat
خط روایت، کانالیست برای ثبت روایت‌هایی که نوشته ی مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. ما با هم، همراهیم در 👇👇👇 https://eitaa.com/khatterevayat https://t.me/khatterevayat
بسم‌الله‌النور وقتی رسیدم، در ساختمان بسته بود. دفتر وکالت همکارم طبقه سوم بود. تماس گرفتم، گفتند هستیم ولی مجبور شدیم در را ببندیم. پاییز ۱۴۰۱ بود. براندازان فراخوان اعتصاب سراسری داده بودند. چند جوان آمده بودند به همه واحدهای ساختمان هشدار داده بودند اگر در باز باشد مواد منفجره می‌اندازند داخل ساختمان. یکی از مراجعه کنندگان را فرستادند در را برایم باز کرد. ساختمان آسانسور نداشت. تازه رسیده بودیم طبقه سوم که زنگ زدند. آیفون تصویری در بازکنش خراب بود. هر وقت مراجعه‌کننده‌ای می‌آمد باید یک نفر سه طبقه پایین می‌رفت در را برایش باز می‌کرد و دوباره سه طبقه پله‌ها را می‌آمد بالا. من هم یک بار رفتم در را برای خانم و آقایی که پشت در مانده بودند، باز کردم. وقتی پله‌ها را بالا می‌آمدم به این فکر می‌کردم که این جماعت چقدر خوب خودشان را به مردم می‌شناسانند. 🖋 آذر ولی‌پور _ وکیل پایه یک دادگستری 📝 متن ۶۶_۰۲ @khatterevayat
"شاید حق داشتی" قسمت اول یادت می آید مامان گفت:شام بخورید و بروید ولی عجله داشتی و نماندی؟ ۲۰ متری امام حسین علیه السلام را رد کردی و اولین پیچ قبل از خیابان قائم را که خواستی بپیچی یکدفعه حدود ۷۰_۸۰ نوجوان با سرعت برق از عابر پیاده آن سمت خیابان از سمت بستنی داداش علی دویدند سمت شما. از دویدنشان تعجب کردی و به خودآمدی که هنوز مدرسه ها باز نشده است. در چند ثانیه روی کاپوت و دور ماشین جلوییتان را که کمی مانده بود پیچ را کامل دور بزند گرفتند و گفتند:" مرگ بر دیکتاتور". ترسیدی، راه بسته بود. خواستی بپیچی سمت راست ولی ترافیک ماشین‌ها اجازه نمی‌داد. درست سر پیچ به چند ثانیه یک آتش بزرگ درست شد و تو ماندی این آتش از کجا آمد؟ ۳ تا خانم که با دستمال کوچک مثلثی مشکی دهان و بینی خود را بسته بودند در دست پسرهای جلویی چیزی گذاشتند. یکی ازخانم‌ها مسن بود و دو تای دیگر بیست و چند ساله به نظر می‌رسیدند. خانم مسن ایستاد جلوی شیشه ماشین شما و شعار را تغییر داد." آتیش بازی، فشفشه..." و ادامه ای که پسرکت هنوز در بازی‌هایش می‌خواند و تو هیچ وقت یادت نمی ماند. خیلی ترسیده بودی. سعی کردی اتفاقات را در ذهنت حلاجی کنی که خانم مسن دوباره فریاد زد:"جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم". کم کم فهمیدی قضیه از چه قرار است. پلاستیک‌های سنگ بین‌شان رد و بدل شد . پنجره را با ترس دادی بالا. هنوز داد آن خانم مسن که هر کسی آب که نصیحت کرد بکشید وسط، توی گوشَت مثل زنگ ممتد تکرار می‌شد. دست راستت از ماشین خلوت شده بود ولی یکی از زن‌ها جلوی کاپوت پراید بود و کناره سمت چپ ماشین پر از پسرهای ۱۴_۱۵ ساله. به وضوح دست و پایت میلرزید به پسرهای کوچکت گفتی بروند زیر صندلی و تا پلیس، بابا، یا یک آدم مطمئن را ندیدید بیرون نیایند. اشهدت را خواندی و شروع کردی برای پسرها آیه الکرسی خواندن و خدا را به حضرت زهرا قسم دادی که چادرت... ماشین کاملا بین جمعیتی که حالا مردان و زنان جوانی هم بین‌شان دیده می شدند محاصره شده بود. حالت بعضی هایشان عادی نبود. عربده هایشان باعث شد به سرت بزند که گازش را بگیری و از سمت راست بچه‌ها را از معرکه بیرون بکشی. پسر ۹ ساله‌ات حسابی ترسیده بود و صدای آرام همراه با گریه اش را شنیدی که گفت: مامان اینا چرا اینطوری میکنن؟ پلیسا چرا نمیان؟ و تو که همه چیز مثل یک فیلم سریع از جلو چشمانت می‌گذشت فقط گفتی چیزی نیست، خدا نخواهد برای هیچ کسی هیچ اتفاقی نمی‌افتد. چند سنگ ریزه خورد به کاپوت ماشین. دوباره پسر کوچکت را به بزرگتری سپردی و تاکید کردی که از زیر صندلی بالا نیایند. صدای قل هوالله خواندن پسر ۴ ساله ات را که شنیدی دستت را با ترس بردی سمت گوشی روی صندلی کنارت و در همان حالت پیام صوتی گذاشتی: اذان تمام شده و من حدود ۷_۸دقیقه ایست بین جمعیت سیاه پوش گیر کرده ام بچه ها زیر صندلی هستند یک متری ماشین توی پیچ آتش روشن کرده اند و سه خانم... آخر هم گفتی اگر بخواهند بچه ها را اذیت کنند تصمیم دارم گازش را بگیرم و رد شوم؛ اما مگر می‌شد از نگرانی اینکه حتی سپرت خشی به پای یکیشان بیندازد پشیمان شدی. یک یا صاحب الزمان بلند گفتی و دنده دستی را خواباندی. گفتی آرام حرکت میکنی و شاید کنار رفتند. زن مسن روبنده را باز کرد دست پسر ۸_۹ ساله‌ای را گرفت و از جمعیت با سرعت بیرون رفت. همزمان به چند ثانیه جمعیت مثل برق از رو و کنار ماشین دویدند و رفتند به سمت میدان مفید، با چشم زن را دنبال کردی رفت داخل یکی از مغازه ها. با بهت بدون معطلی پیچیدی سمت راست و صف منظم پلیس‌ها را دیدی که جلو می آمدند و رفتی داخل خیابان قائم. پسرت بلند گفت بالاخره پلیس ها اومدن ولی چقدر دیر! و تو که تازه جان داشت به لبانت بر می‌گشت گفتی: "فکر کنم از اول بودند ولی جلو نمی آمدند. دیدند شلوغ کاری کردند امدند جلو ". برگشتی منزل بابا. لب‌هایت سفید شده بود. تا رسیدید خانه پسر کوچکت بلند گفت: "مامان جون، آقا جون اونایی که جمپوری انسانی نمیخواستن اومدن جلوی ماشین آتیش روشن کردن. ما ترسیدیم. مامان گفت حتی اگه منو زدن هم از زیر صندلی بیرون نیاید". کابوس وحشتناکی بود که زبان تو و پسر ۹ ساله‌ات را بند آورده بود و خاطره هیجانی جذابی شده بود برای پسر کوچکت. شاید حق داشتی وقتی در اخبار می شنوی کسی بین جمعیت شان گیر افتاده آنطور اشکت بند نیاید. شاید حق داشتی شهادت آرمان و روح الله آنطور تو را به هم بریزد. شاید... ✍ بهار 📝 متن ۶۷_۰۲ @khatterevayat
حا (یکم) _ میگن حسین خونه نیومده! نگرانم خواهر! دعا کن. دکمه‌ی قرمز گوشی را می‌زند و پرتش می‌کند ته کیفش. چادر را روی سرش محکم می‌کند. ذرات دود معلق در هوا می‌نشیند توی ریه‌هایش. دست‌های یخ‌زده‌ی لرزانش را به دیوار می‌گیرد. شده است عروسک خیمه شب‌بازی انگار! اراده‌ی پاهایش را ندارد. مثل دو گونی آرد روی زمین می‌کشدشان. نگاهش می‌کشد به لانه‌ی پرنده‌ای که درون شاخه‌های درختی، چند متر جلوتر پنهان است. جوجه‌ها دهانشان رو به آسمان باز است و یک‌بند جیک‌جیک می‌کنند. دلش به هول‌و‌ ولا می‌افتد. " یعنی حسین کجا مونده؟ کاش حدیث به این زودیا بیدار نشه! اگه ببینه که نیستم هول می‌کنه بچه‌م! " هرچه جلوتر می‌رود تراکم آدم‌های ماسک‌زده بیشتر می‌شود. تراکم موهای آشفته توی دود هم. حرف‌ها سنگین‌اند و بالا نمی‌روند. غلیظ شده‌اند بالای شهر. کف دست‌ها می‌آیند روی هم. " می‌ریم تا سرنگونی..." " توپ تانک فشفشه آخوند باید گُم بشه! " ریه‌های سمیه پُر شده است از هوای سنگین. چادرش را روی بینی و دهانش می‌کشد. نوشته‌ی " زن زندگی آزادیِ " حک شده روی لباس‌ها دلش را کمی آرام می‌کند. " کسی که به من کاری نداره؟ داره؟" زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند. گوشی توی کیفش می‌لرزد. "نکنه حدیث بیدار شده باشه؟" می‌رسد زیر لانه‌‌ی پرنده. پرنده‌ی ماده غذایی به جوجه‌هایشان می‌رساند و دوباره پَر می‌کشد. نگاه زنی با موهای بلوند به سمیه می‌افتد. چیزی توی دل سمیه می‌شکند. از چهره‌ی زن فقط چشم‌های مشکی‌اش پیداست. باقی چهره با ماسک سفیدی پوشیده شده است. نگاه سمیه توی خط چشمِ سیاهِ زن گُم می‌شود. " آهای! این زنیکه‌ی ...... رو ببینید! " نگاه‌ها می‌چرخد دور سمیه. دیگر نمی‌تواند آن دو گونی آرد را بکشد. ریه‌هایش مدام پُر و خالی می‌شود. تنه‌ی درخت را بغل می‌کند. لب‌هایش می‌جنبد. قطره‌های عرقِ سرد از پیشانی‌اش شره می‌کند. هجوم آدم‌ها را به سمت خودش حس می‌کند. پاها را. سنگ‌ها را. دست‌ها را. چشمش می‌افتد به پرنده‌ی ماده که روی زمین افتاده است. با منقار و چشمانی باز. خیره شده است به شعارِ روی لباسِ آدم‌ها. گوشی دوباره می‌لرزد. چهره‌ی حسین توی ذهنش می‌آید و می‌رود. لگد‌ها می‌نشیند. مشت‌ها هم. لب‌هایش را می‌گزد تا جیغ نکشد. " پسرم! من اومدم دنبال پسرم..." مُشتی کوبیده می‌شود توی دهانش. به "حای"حسین هم نمی‌رسد که دست‌ها می‌رود به کشیدن چادرش. درخت را رها می‌کند و دو دستش را روی سرش می‌گذارد. چیز ترش و غلیظی توی دهانش می‌دود. دیگر سِر شده است و ضربه‌ها را حس نمی‌کند. دوباره نگاهش می‌افتد به نوشته‌ی " زن زندگی آزادی" حک شده روی لباس‌ها. دلش هم می‌خورد. عُق می‌زند. پیرزنی عصازنان جلو می‌آید. دستی توی موهای برفی‌اش می‌برد و به جمعیت می‌رسد. عصایش را بالا می‌برد و توی قلب سمیه پایین می‌آورد. چین‌های خط خطی روی صورتش می‌جنبد. " امثال شما باید بمیرید هرزه‌ها! " پرنده‌ی مُرده آن‌طرف‌تر افتاده است و زیر پاها له شده است. پَرهایش توی هوا پخش شده‌اند و حالا نگاهش به بالاست. به لانه‌اش. به جوجه‌هایش. دست‌ها از دست‌های بی‌جان سمیه قوی‌ترند. روسری مشکی‌اش را می‌کشند و می‌خندند. روسری که می‌افتد دست جمعیت، چیزی می‌دود توی رگ‌های سمیه. دست‌هایش جان می‌گیرند. راهی پیدا می‌کند و جمعیت را کنار می‌زند. می‌دود. دست‌ها را روی موهایش حائل می‌کند و می‌دود. مردی جلویش را می‌گیرد. نگاهش را مثل تار عنکبوت می‌بندد به گیسوانِ خاکستریِ سمیه. مرد ماسکش را پایین می‌کشد و لب‌هایش از هم باز می‌شود. دندان‌هایِ سفیدش برق می‌زند. زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد و همچنان توی موهای سمیه تار می‌بندد. سمیه با تیزیِ آرنجش توی شکم مرد می‌زند. دوباره می‌دود. خنده‌ها پشتش هستند. نگاهی به عقب می‌اندازد. نفسش بالا نمی‌آید. چشمش به لانه‌ی پرنده می‌افتد که نقش زمین شده است. هوا سنگین و سنگین‌تر می‌شود. آنچه از او مانده است را جمع می‌کند توی حلقش. " حسین! حسین! حسین!" دوباره شعارها اوج می‌گیرد. " هیز تویی! هرزه تویی! زن آزاد منم! " سمیه خودش را می‌رساند به جوی کنار خیابان و عق می‌زند. تمام میدان آزادی را عق می‌زند و مثل رد سیاهی روی خیابان‌ها کشیده می‌شود. داستان الهام گرفته از واقعیت ✍ مبارکه اکبرنیا 📝 متن ۶۸_۰۲ @khatterevayat