اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
پاسي از شب گذشته است. #ابـراهيم، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را
ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان
ميگويد: «مرخصي تو را رد كردهام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي
حساب ميشود.»🤗
#ابراهيم، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد:
«اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان
بگذرانم.»
ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒.
ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي
كردم؟
گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. #ابراهيم در
حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري
درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك
نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒
گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا
يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني
است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و
مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري
درست كند؟»😞
#ابراهيم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او
كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ پاسي از شب گذ
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّهات نيست... هر كاري دوست داري،
بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒☝️
سربازها را زير آفتاب☀️ داغ سرپا نگه داشتهاند. هر كس چيزي ميگويـد. يكـي
ميگويد: «سرلشكر متوجه سـحري پخـتن #محمـد_ابـراهيم_همـت شـده😱 ! حـالا
ميخواهد او و روزهداران ديگر را در حضور همه تنبيه كند.»😩
ديگري ميگويد: «سرلشكر هميشه ميخواهد روزة روزهدارها را بشكند.»
#ابراهيم به فكر فرو رفته است. سربازها جور ديگري به او نگاه ميكنند☹️. با ورود
ماشين سرلشكر به پادگان، سروصداها ميخوابد. به دنبال ماشين سرلشـكر، تـانكر
آب و يك كاميون پر از نظامي چماق به دست وارد پادگان ميشود😱. نفس در سينة
همه حبس ميشود. شيپور ورود سرلشكر نواخته ميشـود. لحظـهاي بعـد، او بـا
سگش از ماشين پياده ميشود😤 و منتظر اجراي دستورها ميماند. نظاميها، سـربازها
را به صف ميكنند و به طرف تانكر آب ميبرند. سرلشكر در حالي كه پيپاش را
روشن ميكند، با خشم و غضب به سربازها نگاه ميكند😡.
نظاميها به هر سرباز يك ليوان آب گرم ميخورانند. هر كس مقاومت ميكنـد،
بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و ذيل ميشود.😢
#ابراهيم با بغض و كينه به سرلشكر نگاه ميكنـد. گروهبـان، خـودش را بـه او
ميرساند و با طعنه ميگويد: «اين كارها، نتيجة يكدندگي توست😒. اگر قبلاً كسـي
ميتوانست مخفيانه روزه بگيرد، حالا ديگر نميتواند. ايـن كـار هـر روز تكـرار
ميشود.»😞
#ادامه_دارد...
@kheiybar
🌺📿🌸
بازم جشــݩ میــلاده🍃
شوره محشر افتاده🕊
ذڪر مهــر و سجــاده📿
جانم یا #امام_سجاد😍
❤️ #ولادت_امامسجادع_مبارڪ❤️
@kheiybar
#ڪلامے_از_بهشت🕊
زمان بازرگانان به ما بچسب چریک زدند،زمان بنےصدر برچسب منافق❌،الان هم برچسب خشک مقدس،هرقدمی که در راه خدا☝️ و مستضعفین برداشتیم برچسب بارانمان کردند.🍃
اما اے #بسیجیان دلسرد نباشید👌،
حاشا ڪه یک #بچه_بسیجے میدان را خالے کند🙂✌️
و الان #تروریست خواندن اما خط همان است که #حاج_ابراهیم فرمود✋🌹
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#من_یڪ_سپاهےام✌️
#پروفایل_ویژه❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّهات نيست... هر كاري دوست داري، بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
اين حرف گروهبان، #ابراهيم را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است
كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجهدارها ليوان را به دهانش ميچسبانند😶، دهانش
را ميبندد. آنها با شلاق و چماق ميافتند به جانش😞. آن قدر ميزنندش تا از هوش
ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش
ميريزند.😒
يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ #ابراهيم فقط يك پـا دارد☝️. او
مدام حرف خودش را تكرار ميكند.
ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر
روز يك ليوان آب تو حلقوم روزهدارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم😔.
بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر
سرلشكر را از سر سربازها كم كنم.😱
گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي.
هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟»😕
#ابراهيم كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است...
من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً
به درد آشپزي نميخورد.»🙂👌
يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر
حرف بزن، ما هم بفهميم.»😐😂