اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتهجدهم #ادامه او همه جا
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمت_نوزدهم
#ادامه او همه جا با ماست
سوار بر ماشین خودم🚙، راه افتادیم سمت بیمارستان، توی یکی از خیابان ها، خانم زین الدین گفت☹️: اگه الان، یکی ما رو توی خیابون ببینه، نمی گه این دو تا زن این وقت شب کجا دارن می رن؟😒 من سریع فرمان را چرخاندم و ماشین را سر و ته کردم و گفتم: برمی گردیم منزل. خانم زین الدین گفت: به خدا منظوری نداشتم. با گریه این را می گفت.😢
اما من که بیشتر نگران مهدی خودم ول لیلای خانم زین الدین بودم😔، همین را بهانه کردم و گفتم: آره خوب نیست دو تا بچه ی چهار، پنج ساله رو تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون.😢
توکل به خدا☝️، برمی گردیم به منزل.🍃 ان شاءالله مصطفی حالش بهتر می شه.☺️
این شد که برگشتیم خانه. از خانم زین الدین تشکر کردم و آمدم منزل خودمان.🙂
اول از همه، جانمازم را پهن کردم، بعد هم سمت راست سجاده؛ مهدی را خواباندم و سمت قبله هم، مصطفی را.❤️
نمی دانم چقدر نماز خواندم دعا کردم. شاید هم خوابم برد😞. یک وقت به خودم آمدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم😕، دیدم، دقیقا ده دقیقه مانده با اذان صبح.🙄
ناخودآگاه یاد حرف های همکارم افتادم☹️ که چند روز قبل از من پرسیده بود: «تو وقتی بچه ها مریض می شن😣 چکار می کنی؟! » در جوابش گفتم: «بالای سرشون می نشینم و پرستاریشونو می کنم. »🙂❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_نوزدهم
خواهران را مقدم می داشت✨
وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان🏢 خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی #حاجهمّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند🙂، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.😌🌹
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامهدارد...
@kheiybar
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_نوزدهم
عروج
#شهیدمحمدابراهیمهمّت، در هفدهمین روز از عملیات بزرگ خیبر و در غروب 19 اسفند 1362، زمانی که برای آوردن نیروی کمکی به خط رفته بود🌱، بر اثر اثبات گلوله های توپ، در خاک های نرم و سوزان جزیره مجنون، شربت شهادت نوشید🕊. از ایشان دو فرزند به نام های مهدی و مصطفی به یادگار مانده است.🌹
یادش باصلوات✨
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمیشود کاری کنی
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
⭐️گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود. یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
🍁رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: آره خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.
⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده. من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت. اعمال، گناهان، حق الناس. حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند.
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند!
💥خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟ گفت: بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟ گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند. پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.
💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت. خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود. در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم. یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم.
☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید! صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم. به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود. گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟ گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس.
💢بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما میگویم. سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را میبینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
🔰نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد. بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم.سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
#ادامه_دارد ...
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar