#ریحآنہخلقٺ|♥️🌱
|| همہ مےگویند:{🙆♀}•°
میاݩ عِده اے بآٰ ڪٰلاس
اُمُل بودݩ جرأتــ مےخواهد...
امٰا منـ مےگویَم:↻
ٰݦیان عِده اے حُرمتـ•••
شڪن حُرمَتـ نِگه
داشتن،شجاعتـ استـ . ∙͜•
شـ•_•ـیر زن🌱💙
به خودتــ ببال 🙆♀
بدان که از میان عدهے ڪثیرے
#لیــــاقتـداشتےڪهمدافع
چــادر مـ💚ـادر باشے...
#مداآفعان_حیآ 😇💙
#پروفایل_زینبے🍃
@kheiybar
🍃❤️
#مراقبه_قبل_از_تولد
به گفته مادرش «مراقبهها درموردهادی پیش از تولدش آغاز شد🍃 از همان کودکی راهش مشخص بود☺️ نماز شب میخواند در قنوتش شهدا را دعا میکرد❤️» خانوادهاش میگویند کسی که همهاش زمزمه یا حسین علیه السلام روی لب دارد عشقش به اهل بیت مشخص میشود👌 به همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موجالحسین بود☺️ کمدش پر بود از عکسهای #حاجهمت، شهید دینشعاری و ابراهیم هادی میگفتند🍃 بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود👌 و آخر عشقش به طلبگی ختم شد نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید🕊🕊
#شهید_شهیدت_مےکنه👌😊
شهید هادےذوالفقارے ڪنار
مزار #شهیدهمت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتهجدهم #ادامه او همه جا
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمت_نوزدهم
#ادامه او همه جا با ماست
سوار بر ماشین خودم🚙، راه افتادیم سمت بیمارستان، توی یکی از خیابان ها، خانم زین الدین گفت☹️: اگه الان، یکی ما رو توی خیابون ببینه، نمی گه این دو تا زن این وقت شب کجا دارن می رن؟😒 من سریع فرمان را چرخاندم و ماشین را سر و ته کردم و گفتم: برمی گردیم منزل. خانم زین الدین گفت: به خدا منظوری نداشتم. با گریه این را می گفت.😢
اما من که بیشتر نگران مهدی خودم ول لیلای خانم زین الدین بودم😔، همین را بهانه کردم و گفتم: آره خوب نیست دو تا بچه ی چهار، پنج ساله رو تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون.😢
توکل به خدا☝️، برمی گردیم به منزل.🍃 ان شاءالله مصطفی حالش بهتر می شه.☺️
این شد که برگشتیم خانه. از خانم زین الدین تشکر کردم و آمدم منزل خودمان.🙂
اول از همه، جانمازم را پهن کردم، بعد هم سمت راست سجاده؛ مهدی را خواباندم و سمت قبله هم، مصطفی را.❤️
نمی دانم چقدر نماز خواندم دعا کردم. شاید هم خوابم برد😞. یک وقت به خودم آمدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم😕، دیدم، دقیقا ده دقیقه مانده با اذان صبح.🙄
ناخودآگاه یاد حرف های همکارم افتادم☹️ که چند روز قبل از من پرسیده بود: «تو وقتی بچه ها مریض می شن😣 چکار می کنی؟! » در جوابش گفتم: «بالای سرشون می نشینم و پرستاریشونو می کنم. »🙂❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
🍃❤️🍃
این پیرمرد کوچولو و ریز نقشی که در کنار #شهیدهمت ایستاده ☝️، عمو حسن ☺️است البته همه ی بچه های محل صداش میکردیم عمو حسن ، چون خیلی با صفا بود👌☺️ سهم عمو حسن از سفره ی انقلاب یک دکه ی کوچک در سر خیابان تهرانچی در محله شاهپور تهران بود🍃 ؛ تابستونها وقتی تشنه وخسته از بازی فوتبال بر می گشتیم ، حتما یک سر به عمو حسن میزدیم🙂 تا یک نوشابه تگری یخ رو در جا به رگ بزنیم😄 آذر یا دی ماه ۶۵ بود که دیدیم دکه ی عمو حسن بسته است☹️ از بچه ها سراغش رو گرفتم که گفتند رفته جبهه✌️ به یک ماه نکشید که دیدیم دور تا دور دکه ی نقلی و جمع و جور عمو حسن پر شد از نوارها و پارچه های سیاه😞 عمو حسن در عملیات کربلای پنج ، کربلایی شد🕊🕊
#عموحسن
#شهید_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت_نوزدهم #ادامه او همه
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمت_بیستم
#ادامه او همه جا با ماست
آن خانم گفت: چه کار سختی🙁؟ اما من و همسرم وقتی بچه ها مریض می شن، از اونا به صورت شیفتی پرستاری می کنیم🙂. یعنی سه ساعت من می خوابم، اون بیدار می مونه🍃، و بعد، سه ساعت شوهرم می خوابه و من بیدار می مونم.🙂
نمی دانم با یادآوری این حرف همکارم، چرا یک دفعه دلم شکست💔. نگاهی به عکس توی قاب #همّت کردم😒 و گفتم: #ابراهیم! بامعرفت، اقلا ده دقیقه بیا تو هم از این بچّه هات پرستاری کن😔، تا من یک کمی استراحت کنم😞. این را که گفتم، دیدم یک دفعه فضای خانه تغییر کرد و #ابراهیم با یک موتور تریل به همراه اکبر زجاجی)جانشین فرماندهی لشگر 27 محمد رسول اه)ص( که در عملیات خیبر به شهادت رسید💔( وارد منزل شد😇. سریع آمد توی اتاق، مصطفی را از من گرفت و بغلش کرد🍃. از شهید زجاجی خواست تا از او و مصطفی یک عکس یادگاری بگیرد.☹️ ) #حاجی با مصطفی عکس نداشت( بعد هم دستی به سر و صورت بچه کشید و او را به من برگرداند🙂 و با زجاجی از اتاق بیرون رفت. به خودم که آمدم، صدای اذان می آمد.☝️
فهمیدم #حاجی، ده دقیقه پیش من و بچه ها مانده بود🍃. دیدم صورت مصطفی گل انداخته😍. دست کشیدم پیشانی مصطفی، ببینم تب بچّه چقدر است.🙁 احساس کردم هیچ آثاری از تب در وجود او نیست😐. خیلی ترسیدم. با خودم گفتم این، حتما از نشانه های قبل از مرگ بچّه ست.😭
بی قرار و مضطرب، خانم زین الدین را صدا کردم. دستپاچه آمد. گفت: باز چی شده؟😒 گفتم: ببین؛ بچه ام داره می میره😭. نگاه کرد به بچّه، گفت: این که حالش خوبِ!😕
نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم🌝 و بعد، او را بردم به درمانگاه سپاه قم. دکتر بعد از معاینه ی بچه به من گفت: خانم شما بیماری روحی داری؟😕😐 گفتم: چطور مگه😐؟ گفت: این بچّه رو برای چی آوردی این جا؟ این که چیزیش نیست😑. نسخه ی دکتر قبلی را نشانش دادم. گفت: اون هم انگار مشکل روحی داشته🙄. بالاخره خوشحال بچّه ی صحیح و سالم خودم را آوردم خانه.😍
بله، حضور #ابراهیم را، گاهی این طور حس می کنم😌.
#او_همه_جا_با_من_و_بچّه_هاست.☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
🍃❤️
#به_روایت_همت
«فکر نکنید افرادی مثل خوارج ٬ دوران حکومت امام علی ع الان در اطراف ما وجود ندارند☝️
وجود دارند👌 خوارج چه کسانی بودند؟ خوارج آمدند و ابتدا به علی علیه السلام گفتند که یا علی ع ما با تو هستیم🍃 بعد همین ها از پشت به علی ع ضربه زدند💔 این نیست که ما هم در اطراف خودمان چنین آدم هایی را نداشته باشیم الان هم مثل زمان حکومت حضرت علی ع خوارجی هستند » 🍃
عڪس📷در مناطق #جبهه_جنوب
#شهید_ابراهیم_همت
@kheiybar