✍ #امام_حسین (ع) :
براے هر غم و دردی درمانی است🍃 ؛
و درمان گناه ؛ طلب مغفرت و آمرزش
از درگاه خــداوند می باشد .👌❤️
📚وسائل الشیعه،ج۱۶،ص۶۵
@kheiybar
#شهیدهمت در پاسخ به جوسازیهای جریانی مرموز طی عملیات رمضان گفت:
هر کسی که بیشتر برای خدا☝️ کار کند
بیشتر باید فحش بشنود🍃،و شما #پاسدارها، چون بیشتر برای خدا کار کردید، ببشتر فحش شنیدید و میشنوید.👌
ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم!🙂
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#روز_پاسدار
#من_یک_سپاهی_هستم❤️
@kheiybar
در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد🍃. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که #همت را صدا می زدند « #حاجی، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.»✌️ و گریه ی #همت را که ملتمسانه سوگندشان می داد💔 « تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید، حرف بزنید.»😔
کریم نجوا را می دید که از کنار بچه ها می دوید و می خندید: «بچه ها! دیر و زود دارده، اما سوخت و سوز نداره»🙂.... یکی می افتاد، یکی بلند می شد. یک آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود، فریاد عطش کران تا کران را در بر می گیرد... و سید داشت برنامه ی عاشوراییش را می ساخت.😞😭
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#سالروز_شهادت💔🕊
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡 ـ رفته مرخصي، قربان.😰 ـ كي برميگردد؟ ـ فردا برميگردد، قربان.😰 سرلشك
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
سربازها، ناهارشان را ميگيرند و مينشينند سرميزها. گروهبان در سالن ايستاده
است و اوضاع را كنترل ميكند🙄 بعضيها روزهشان را ميخورند؛ امـا بيشـتر آنهـا
مخفيانه غذايشان را در ظرفي ميريزند و با خود ميبرند😥. گروهبان آنها را ميبيند؛
ولي چيزي نميگويد.
سرلشكر از آشپزخانه خارج ميشود و به سالن ميرود. ترس، وجـود همـه را
فرا ميگيرد😰. بعضيها از ترس مجبور به روزهخواري ميشوند😞. بعضي بـا غـذا ور
ميروند تا سرلشكر برود؛ اما سرلشكر جلو در ناهـارخوري مـيايسـتد. يكـي از
سربازها، غذايش را ميريزد داخل يك كيسـة پلاسـتيكي و آن را زيـر پيـراهنش
مخفي ميكند😑. وقتي ميخواهد از در برود بيرون، سرلشكر راهش را ميبندد. رنگ
از چهرة سرباز ميپرد. سرلشكر، يك مشت محكم به شكم او مـيزنـد😫. پلاسـتيك
غذا ميتركد و لكههايي چرب از زير پيراهن او ميزند بيرون. سرلشـكر، او را در
حضور همه به باد كتك ميگيرد😒. سپس دستور بازداشتش را صادر ميكند.
همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا ميشوند. هيچ كس جرأت
سر بلند كردن ندارد.😰
يونس باز هم به ياد #ابراهيم ميافتد.
هر لحظه كه به پايان مرخصي #ابراهيم نزديك ميشود، نگراني يـونس هـم بيشـتر
ميشود😓. همة فكر يونس را همين موضوع پر كرده است. گروهبان را هم در جريان
قرار ميدهد. گروهبان هر چه فكر ميكند هيچ راه چارهاي به نظـرش نمـيرسـد.
يونس ميگويد: «اگر ميشود، باز هـم بـرايش مرخصـي رد كـن📝؛ مـن مـيروم
راضياش ميكنم نيايد پادگان.»😞
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ سربازها، ناها
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان
تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيست و پنج روز مرخصي برايش رد كنم؟»☹️
ـ از مرخصيهاي من كم كن. اگر #ابراهيم را دوست داري، نبايد اجازه بـدهي
تا آخر ماه رمضان بيايد پادگان😒. اگر بيايد و اوضاع اينجا را ببيند، حتماً با سرلشكر
درگير ميشود.😩
ششمين روز ماه رمضان است. چند ساعتي تا افطار مانده است. #ابراهيم آرام و
قرار ندارد. شده است مثل اسفند روي آتش. خبرهايي كـه از پادگـان بـه گـوش
رسيده، مردم را عصباني كرده😤؛ چه رسد #ابراهيم كه مسئول آشپزخانة همان پادگان
است.😓
مردم ميگويند: سرلشكر ناجي، روزهداران را با شلاق و بازداشت مجبـور بـه
روزهخواري ميكند. او به زور در گلوي روزهداران آب ميريزد.😤
#ابراهيم هر چه فكر ميكنـد، بيشـتر عصـباني مـيشـود؛ امـا سـعي مـيكنـد
ناراحتياش را از كربلايي و ننه نصرت مخفي كند🙁. او بنـد پوتينهـايش را محكـم
ميبندد و ساكش را به دوش مياندازد و خداحافظي ميكند. ننه نصرت بـاز هـم
ميگويد: «آخر ننه، چه طور شد يك دفعه تصميمات عوض شد😕؟ مگر نگفتي تـا
آخر ماه پيش ما ميماني؟»
#ابراهيم ميگويد: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههاي مردم مـيخواهنـد
روزه بگيرند و كسي نيست برايشان سحري درست كند. درست است من اينجا تو
راحتي و آسايش باشم، آنها رنج و غذاب بكشند؟»😒☝️
ـ نه ننه، واالله من راضي به ناراحتي كسي نيستم. برو، خدا به همراهت.🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
ڪانال از ابراهیمهمت+تاخدا👆
اے عشق زلال، روح دریــا #عبــاس
زیبایے محض،اے دلارا #عبــاس
الحق ڪہ به تو نام #قمــر مےآید😍
اے ماه ترین عمــوے دنیا #عبــاس✋
#ولات_ماه_قمربےهاشم
#آقا_ابوالفضل_مبارڪ❤️
@kheiybar
ڪانال از ابراهیمهمت+تاخدا👆
#خــودسازی_به_سبڪ_شهیدهمت
میگفت بعد از نماز وقتی سرتون رو به سجده میگذارید و بدنتون آروم مےشه🍃.اونجا با خودتون خلوت کنید🙂.چون بهترین وقت همون موقعست که چیزی حواستون رو پرت نمیکنه👌.یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید.ببینید کارهاتون برای رضای خدا☝️ بوده یا نه.
خیلیها این توصیه #حاج_ابراهیم را شنیده بودند.عمل کرده و نتیجهاش را هم دیده بودند.☺️❤️
@kheiybar
ڪانال از ابراهیمهمت+تاخدا👆
〰〰〰〰〰🌹〰〰〰〰
❣بـانــو
🗣 صِدایِ خنده هایت را هیچ گوش .
نامحرمی نمی شنود ❌ وقتی ... 👇
#چادرت شد #سبڪ_زندگیات! 💚
👀 آن روی ماهت را هیچ چَشمِ نامحرمی .
نمیبیند ❌ وقتی ... 👇
#چادرت شد #سبک_زندگیات! 💚
💟 وجود نازنینات هم نصیب هر
رهگذری نخواهد شد❌ وقتی ... 👇
#چادرت شد #سبڪ_زندگیات! 💚
👑 اصلا خدا هم یڪ بهشت پشت قباله ات
میاندازد!😍 وقتی ... 👇
#چادرت شد #سبڪ_زندگیات! 💚
سبڪ زندگیات را تغییر بده بانو😉
〰〰〰〰🌹〰〰〰🌹〰
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت😕. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
پاسي از شب گذشته است. #ابـراهيم، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را
ميريزد داخل ديگ🍃. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد😣. گروهبـان
ميگويد: «مرخصي تو را رد كردهام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي
حساب ميشود.»🤗
#ابراهيم، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد:
«اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود😇. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان
بگذرانم.»
ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي😒.
ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي
كردم؟
گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند😐. #ابراهيم در
حالي كه شيرآب را ميبندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري
درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستينهايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك
نميكنيد، مرا تنها بگذاريد.» 🙂😒
گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا
يونس، اين زبان مرا نميفهمد؛ تو حالياش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني
است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است😩. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و
مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري
درست كند؟»😞
#ابراهيم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او
كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.😤🚶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ پاسي از شب گذ
تو ديوانه شده اي #ابراهيم... عقل تو كلّهات نيست... هر كاري دوست داري،
بكن. صبح، نتيجهاش را ميبيني.😒☝️
سربازها را زير آفتاب☀️ داغ سرپا نگه داشتهاند. هر كس چيزي ميگويـد. يكـي
ميگويد: «سرلشكر متوجه سـحري پخـتن #محمـد_ابـراهيم_همـت شـده😱 ! حـالا
ميخواهد او و روزهداران ديگر را در حضور همه تنبيه كند.»😩
ديگري ميگويد: «سرلشكر هميشه ميخواهد روزة روزهدارها را بشكند.»
#ابراهيم به فكر فرو رفته است. سربازها جور ديگري به او نگاه ميكنند☹️. با ورود
ماشين سرلشكر به پادگان، سروصداها ميخوابد. به دنبال ماشين سرلشـكر، تـانكر
آب و يك كاميون پر از نظامي چماق به دست وارد پادگان ميشود😱. نفس در سينة
همه حبس ميشود. شيپور ورود سرلشكر نواخته ميشـود. لحظـهاي بعـد، او بـا
سگش از ماشين پياده ميشود😤 و منتظر اجراي دستورها ميماند. نظاميها، سـربازها
را به صف ميكنند و به طرف تانكر آب ميبرند. سرلشكر در حالي كه پيپاش را
روشن ميكند، با خشم و غضب به سربازها نگاه ميكند😡.
نظاميها به هر سرباز يك ليوان آب گرم ميخورانند. هر كس مقاومت ميكنـد،
بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و ذيل ميشود.😢
#ابراهيم با بغض و كينه به سرلشكر نگاه ميكنـد. گروهبـان، خـودش را بـه او
ميرساند و با طعنه ميگويد: «اين كارها، نتيجة يكدندگي توست😒. اگر قبلاً كسـي
ميتوانست مخفيانه روزه بگيرد، حالا ديگر نميتواند. ايـن كـار هـر روز تكـرار
ميشود.»😞
#ادامه_دارد...
@kheiybar
🌺📿🌸
بازم جشــݩ میــلاده🍃
شوره محشر افتاده🕊
ذڪر مهــر و سجــاده📿
جانم یا #امام_سجاد😍
❤️ #ولادت_امامسجادع_مبارڪ❤️
@kheiybar