eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
❣امام علی (ع): ✍ سخن چون دواست، اندکش سودمند و زیادش کشنده است. 📚 تصنیف غررالحکم و دررالکلم، صفحه211 🍃🌸| @shahid_Ali_khalili_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|خدای مهربانم🙏💛 •|امشب یه نیم‌ نگاهی به زندگیِ ما بکن…🌙🌌 •|از اون نگاه‌هایی که زندگیمونو از این‌رو‌ به‌اون رو کنه…🙏 •|آرامشی از جنس خودت…🙏✨ آمیـــــــــــن یا رَبَّ  ایام سوگواری سالار شهیدان تسلیت باد💔 #شبتون_حسینی🌟🌙 🍃🌸| @shahid_Ali_khalili_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خشتـــ بهشتـــ
خطبه ی1نهج البلاغه؛بخش ششم: آفرینش انسان ثُمَّ جَمَعَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَزْنِ الْأَرْضِ وَ سَهْلِهَ
خطبه ی1نهج البلاغه؛بخش هفتم: سجده بر آدم علیه السلام وَ اسْتَأْدَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَلَائِكَةَ وَدِیعَتَهُ لَدَیهِمْ وَ عَهْدَ وَصِیتِهِ إِلَیهِمْ فِی الْإِذْعَانِ بِالسُّجُودِ لَهُ وَ الْخُنُوعِ لِتَكْرِمَتِهِ، فَقَالَ سُبْحَانَهُ [لَهُمْ] اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ [وَ قَبِیلَهُ اعْتَرَتْهُمُ] اعْتَرَتْهُ الْحَمِیةُ وَ غَلَبَتْ [عَلَیهِمُ] عَلَیهِ الشِّقْوَةُ وَ [تَعَزَّزُوا] تَعَزَّزَ بِخِلْقَةِ النَّارِ وَ [اسْتَوْهَنُوا] اسْتَوْهَنَ خَلْقَ الصَّلْصَالِ، فَأَعْطَاهُ اللَّهُ النَّظِرَةَ اسْتِحْقَاقاً لِلسُّخْطَةِ وَ اسْتِتْمَاماً لِلْبَلِیةِ وَ إِنْجَازاً لِلْعِدَةِ، فَقَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِینَ إِلى یوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ. خداى سبحان از فرشتگان امانتى را كه به آنها سپرده بود، طلب داشت و عهد و وصیتى را كه با آنها نهاده بود، خواستار شد كه به سجود در برابر او اعتراف كنند و تا اكرامش كنند در برابرش خاشع گردند.  پس، خداى سبحان گفت كه در برابر آدم سجده كنید. همه سجده كردند مگر ابلیس كه از سجده كردن سر بر تافت. گرفتار تكبر و غرور شده بود و شقاوت بر او چیره شده بود. بر خود ببالید كه خود از آتش آفریده شده بود و آدم را كه از مشتى گل سفالین آفریده شده بود، خوار و حقیر شمرد.  خداوند ابلیس را مهلت ارزانى داشت تا به خشم خود كیفرش دهد و تا آزمایش و بلاى او به غایت رساند و آن وعده كه به او داده بود، به سر برد. پس او را گفت كه تو تا روز رستاخیز از مهلت داده شدگانى.  🍃🌸| @shahid_Ali_khalili_313
ســـلام بــــر محـــرم😞🖐 ‌•|با سوز آه آمدم آه مرا بخر 👣 •|آقاسلام روی سیاه مرا بخر 💔 •|آقادوباره مجلس روضه فراهم است🏴 •|صبری بده که طاقت این سینه هاکم است😔 •|خود را برای داغ تو آماده میکنم√|•❥ •|رخصت بده که این دهه را خادمی کنم☝️ ʝσɨŋ↓ 【 @shahid_Ali_khalili_313 】
#پروفایل #درخواستی_اعضا ʝσɨŋ↓ 【 @shahid_Ali_khalili_313 】
#پروفایل #بین_الحرمین #درخواستی_اعضا ʝσɨŋ↓ 【 @shahid_Ali_khalili_313 】
Panahian-Clip-GholBede.mp3
1.46M
🎵 بیا همین روز اولی یه قولی به خودت بده.. 👌از این قول ضرر نمی‌کنی 🌟 @Panahian_ir 🌟 ʝσɨŋ↓ 【 @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #سوم پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کر
🌷 🌷 قسمت حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 با ما همـــراه باشیـــــن 😊 ʝσɨŋ↓ 【 @shahid_Ali_khalili_313