خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_بیست_و_نهم9⃣2⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
توصیه
شنیده بودم سید تو اردوگاه شهید درویشی خادم الشهداست. من همراه چند نفراز دوستان رفته بودیم راهیان نور، به پیشنهاد رفقا رفتیم اردوگاه تا سید رو هم با خودمان ببریم بازدید مناطق. شام رو که خوردیم سید با همون شوخ طبعی همیشگی اش گفت: بچه ها برای اینکه شام تون حلال بشه باید کمک کنید.
نفری یه دونه غذا خوردید باید کمک کنید غذای صد نفر رو درست کنیم!! اصرار کردیم باهامون بیاد مناطق، گفت: نمی تونم کارهامون خیلی زیاده، اینجا رو نمی تونم ول کنم، الان خدمت به زائرین شهدا برای من مهمترین وظیفه است. از ما اصرار و از سید انکار، آخرش گفت: شما چهار نفر از من ناراحت بشید بهتر از اینه که من اینجا رو رها کنم و زائرین شهدا اینجا اذیت شوند. اون وقت شهدا از من دلخور می شن...
شب رو تو اردوگاه بودیم، نماز صبح رو که خوندیم، سید همراه با سایر خادمین شهدا، صبحانه زائرین رو تقسیم کردند.
بعد از نماز صبح سید گوشه ای نشسته بود و چیزهایی روی کاغذ یاداشت می کرد. بعد اومد به سمت من و گفت: این کاغذ رو همراهتون داشته باشید... گفتم چیه؟!گفت: بگیر به دردت می خوره. برگه رو که گرفتم چشمام گرد شد! توصیه هایی به شرح ذیل برای استفاده بهتر از مناطق برای ما نوشته بود.
بسم رب الشهدا و الصدیقین. 1. شوخی کمتر، استفاده بیشر. 2. گفتن ذکر در راه. 3. تنها بودن در مناطق ( بارها دوستان و رفقا شاهد تنهایی سید در مناطق بودند که چطور عاشقانه با شهدا خلوت می کرد)
4. حداقل یک ساعت در مناطق ماندن. 5. پیوستن به راوی ها
برای روزهای حضور ما در مناطق هم برنامه ریزی کرده بود...
روز اول دو کوهه و شرهانی روز دوم: فتح المبین، بعد یادمان شهید اسکندرلو، فکه، کانال کمیل؛ چزابه، بیمارستان صحرایی امام حسن (ع)، دهلاویه، هویزه.
روز سوم: هویزه، منطقه هور، طلائیه، پاسگاه زدید، (منطقه عملیاتی رمضان و کوشک)، شلمچه، کربلای 4، خرمشهر، اروند کنار و منطقه عملیاتی فاو...
یه روز برای تعمیر منزلمون یه کیسه گچ می خواستم. رفتم سراغ سید از ساختمانی که داشت کار می کرد یه کیسه گچ برداشتم، با شناختی که از سید داشتم اصلا انتظار نداشتم که از من پولش رو بگیره! دست کردم جیبم یه تعارفی زدم.
با کمال تعجب سید گفت 4000 تومان میشه! با اکراه پول گچ رو دادم. نتونستم حرف دلم رو نزنم؛ گفتم: سید اصلا انتظار نداشتم پول یه کیسه گچ رو از من بگیری؟! مثلا ناسلامتی چند ساله باهم نون و نمک خوردیم.
گفت مهدی جان، به خدا شرمندتم. من چون شریک دارم، این مال پیش من امانته. تو که دوست نداری تو زندگیت حق الناس به گردنت باشه؟! حرف حساب سید جواب نداشت. تشکر کردم و رفتم و خدا رو به خاطر داشتن چنین دوستی شکر کردم.
البته بعدها سید حسابی جبران کرد و من رو چند بار مهمون کرد. یادمه یه بار سر یه معامله ای مبلغی رو سود کرده بود. گفت بچه ها این پول سهم هممون هست با هم رفتیم همه اون پول رو برای ما خرج کرد.
سید به ما توصیه می کرد که هیچ وقت به خاطر شرم و... مسائل دینی خودتون رو تاخیر نیاندازید. سید گاهی اوقات با پدرش می رفت سرویس. بار می بردند به شهرهای مختلف. یه روز به من گفت: من هیچ وقت تو مسائل شرعی با هیچ کس تعارف ندارم. هر جا ببینم که مسئله ای به ایمانم ضربه می زنه جلوش می ایستم. یه بار تو مسیر جاده احتیاج به حمام پیدا کردم. دیدم نماز صبحم ممکنه قضا بشه، رفتم پت کامیون تو سرما غسل کردم!!
بعد می گفت: باور کنید وقتی آب سرد رو می ریختم انگار آب گرم بود! اصلا احساس سرما نکردم. چون فکر می کردم کارم برای رضای خداس و همین برام لذت بخش بود.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سیام0⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
اردوگاه شهید درویشی
اردوگاه شهید درویشی یک از اردوگاه های متروکی بود که در نزدیکی شهر شوش قرار داشت. اوایل سال 80 بود. سی با جمعی از دوستان هم کردند و اون اردوگاه رو جهت اسکان و پذیرائی از زائرین شهدا بازسازی کردند.
علاقه بسیار زیادی به شهید درویشی داشت. همیشه می گفت شهید درویشی خیلی غریبه. باید نامش رو زنده کنیم. حتی بارها شده بود بچه ها رو می برد منزل شهید درویشی به مادرش سر می زد. چند بار هم براش یادواره کوچکی برگزار کرد.
سید هرسال 10 الی 15 نفر از بچه ها رو جمع می کرد و می برد تو اردوگاه تا فضا رو برای اسکان زائرین آماده کنند. سعی می کرد بچه هایی رو اونجا ببره که خیلی تو جو شهدا و... نبودند. بارها شاهد بودم که بچه ها چقدر اونجا متحول می شدند.
یه مینی بوس تحویلش بود هر سال عکس یکی از شهدا رو می زد جلوی ماشین. می گفت: راننده و همه کاره ی ماشین و اردو شهدا هستند. یادمه یک سال عکس شهید مهدی زین الدین رو زده بود. بعضی وقت ها تند می رفت. می گفتم سید جان آروم تر! ناکام مون نکنی؟! می گفت: من هیچ کاره ام رانندتون آقا مهدیه؟! مهدی زین الدین. ایناهاش اینم خودش! بهش بگین یکم یواش تر بره! بعد با عشق و شور خاصی می گفت: کیشه (مرد) نوکرتم مهدی جان، من کوچیکتم. یواش تر.
تو اردوگاه شهید درویشی روی تک تک بچه ها کار می کرد. سعی می کرد اگر کسی اخلاق بدی رو داره اون رو ترک بده. سی بارها می رفت با بچه ها صحبت می کرد و اشکالات آن ها را متذکر می شد. یک روز یکی از خادم ها حرکت زننده ای اجام داد. سید دید اما به روی خودش نیاورد.
من دو نیمه شب بیدار شدم. دیدم که سید با اون شخص داره صحبت می کرد. فهمیدم که سید چی کار داره می کنه. از فردا، اون شخص به کلی رفتارش رو اصلاح کرد و متحول شد. سید همیشه می گفت ما خادم الشهدا هستیم. نماینده شهدا هستیم باید الگو باشیم برای همه...
خیلی هوای زائرها رو داشت. هر وقت فرصت پیدا می کرد می رفت با اون ها خلوت می کرد و از شهدا براشون می گفت. گاهی پیش می اومد نزدیک های غروب چند نفر از این زائرها رو می برد به منطقه فتح المبین یا مناطق نزدیک اردوگاه، چون می دونست برنامه بعضی از کاروان ها بازدید از این مناطق نیست خودش این کار رو انجام می داد.
با راننده ها و سربازها خیلی گرم می گرفت. تو اون چند روز محدود چند بار دیدم که افراد معتاد یا کسانی که اهل ارتباط با نامحرم بودند رو می برد مناطق یا مقبره شوش دانیال، اونجا خلوت می کرد و نصیحتشون می کرد...
من یکی از خادمین اردوگاه بودم. چند روز زودتر می خواستم برگردم. سید چند نفر از بچه ها رو جمع کرد و من رو بدرقه کردند. جالب بود، دعاهای قشنگی می کرد: می گفت بچه ها احسان داره می ره، چند روز خادم شهید درویشی بوده. بعد به عکس شهید اشاره می کرد و می گفت: شهید درویشی، خادمت داره می ره، الان وقت مزد دادنه، ایشالله دست خالی ردش نکن.
در اردوگاه کارها رو تقسیم بندی کرده بود. دو نفر تدارکات، چند نفر آشپزخانه و... خودش هم همین طور پروانه وار دور شمع بچه ها می چرخید. غذا که می پختیم دائم از بچه ها صلوات می گرفت، سینه می زد، ذکر می گفت، بچه ها عجیب محو این جمع بودند. هرکس یکبار تو این جمع می رفت، دیگه غیر ممکن بود که دل بکنه.
یکی دو سال غذای زائرین از بیرون می اومد و ما فقط تقسیم می کردیم. به پیشنهاد و پیگیری سید، تصمیم گرفتیم که غذای اردوگاه رو خودمون درست کنیم. همه بچه ها اعتقاد داشتند اگه خودمون سر دیگ غذا باشیم، با سلام و صلوات برکت به غذامون می افته و اثر معنوی روی زائرین هم خواهد داشت. حتی به پیشنهاد سید همه با وضو در آشپزخانه کار می کردیم. مصداق آیه شریفه شدیم که می فرمایند: صبغه الله و من احسن من الله صبغه » رن خدائی بگیرید و چه رنگی از رنگ خدا بهتر - بقره 138«
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_یکم1⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
تو اردوگاه شهید درویشی یه روز صبح از خواب بیدار شدیم. سید اومد سراغ من و گفت: علی جان بیا محوطه رو آب و جارو کنیم. مهمون قراره برامون بیاد.
گفتم: سید جان، ما که بعد از نماز صبح تمام زائرها رو بدرقه کردیم و رفتند. تا شب هم که خبری نیست. مهمون کجا بود؟! اما دیدم سید اصرار دارد گفتم چشم آقا سید. جارو برداشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن محوطه.
عرق از سر و صورتم پایین می ریخت و زیر لب غر می زدم و می گفتم: سید جان عجب کاری دستمون دادی؟!تو افکار مسموم خوم غوطه ور بودم که مسئول اردوگاه اومد و گفت: بچه ها آماده باشید؛ خانواده و مادر شهید درویشی برای بازدید دارند میان اردوگاه!! با شنیدن این خبر چشمانم از تعجب گرد شد! مو به تنم راست شد، این سید میلاد نکنه علم غیب داره؟!
ماشین ها وارد شدند. مادر شهید تا ما خادم ها رو دید برق شادی در چشمانش موج زد. خوشحال بود که بعد از سال ها نام و یاد پسرش هنوز زنده است. عکس بزرگی از شهید درویشی جلوی چشمانش بود. چشمم به سید میلاد افتاد، سید داشت بال در می آورد. از فرط خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید. سید رو تا این اندازه خوشحال ندیده بودم. اومد گفت :کیشه (مرد) دیدی گفتم مهمون داریم!؟
مادر شهید درویشی چرخی تو اردوگاه زد و به بچه ها خسته نباشید گفت. دقایقی بین بچه ها بود تا اومد از بچه ها خداحافظی کنه از بین این همه خادم که اونجا بودند رفت سراغ سید، سید خیلی مودب روبروی مادر ایستاده و سرش پایین بود. مادر شهید درویشی سنی ازش گذشته بود و ما رو مثل بچه های خودش می دونست، دستش رو گذاشت رو سینه سید میلاد و برای سید دعا کرد.
من گوشم رو تیز کردم ببینم چی داره می گه. صدای ضعیفش به زور به گوشم می رسید. می گفت جوان انشاالله عاقبت بخیر بشی. انشالله هر آرزویی که داری بهش برسی و انشاالله به پسرم ملحق بشی...
سید حال عجیبی پیدا کرده بود (عکس این صحنه موجود است) سرش رو پایین انداخته بود و گریه می کرد. مادر شهید که رفت سید هم رفت تو خلوت خودش. بالای پشت بام یکی از اتاق های پادگان محل خلوت سید بود .رفت اونجا و زار زار گریه کرد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
احکام پوشش و آرایش.pdf
475.9K
✅احکام شرعی «پوشش و آرایش» مطابق با فتاوای آیتالله العظمی خامنهای✳️
#پویش_حجاب_فاطمے
حدیث روزانه 🌞
رزق معنوی🌹
✨#پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند:
《رجَبٌ شَهْرُ اَلاِسْتِغْفَارِ لِأُمَّتِی أَكْثِرُوا
فِيهِ اَلاِسْتِغْفَارَ فَإِنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ》
ماه رجب برای امت من ماه استغفار است در این ماه زیاد استغفار کنید
که خداوند بخشنده و مهربان است.
📚بحارالأنوار، جلد۹۴، صفحه۳۸
@shohadae_sho
شهدایی_شو👆🌹🌹🌹
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
یقیناً تأخیر از ما است؛ زیرا این ما هستیم که یک دل نشدهایم و در راه مولایمان بهطور شایسته، قدم برنداشتهایم!
مگر امام عصر علیهالسّلام نفرمودند:
"اگر شیعیان ما، که خداوند آنان را در بندگیاش یاری کند، در عهد و وفای به ولایت ما یک دل و یک صدا بودند، میمنت دیدار و ظهور ما اینقدر به تأخیر نمیافتاد."
📚 بحارالانوار
#مهدویت