هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_یازده
قرار شد خودشان همه چیز را برای محرابی تعریف کنند و من درگیر این مسئله نشوم. برنامه را از زبان رعنا شنیدم و چند دقیقه بعد تماس را قطع کردم.
به آغوش پیرزن پناه بردم و او مادرانه نوازشم کرد. آغوشی داشت به وسعت دریا. قطرات اشکم در بین امواج پرتلاطم اندوهش، گم می شد. من اما این بار بی رحمانه از روزگار شاکی بودم و به حال خود می گریستم، پیرزن هم در سکوت دستان چروک خورده و نرمش را بین دو کتفم می کشید.
تصمیم داشتم برای دلخوش کنی او هم که شده، کتلت درست کنم. از حرف هایش معلوم بود که کتلت غذای مورد علاقه ی دخترش معصومه بوده. باز هم نگاهم در نگاه عکسش گرهخورد. شباهت زیادی به برادرش داشت. محمدحسین اما بیشتر شبیه به نجمه، مادرش بود.
قلبم در سینه فشرده شد. غم و غصه ناجوانمردانه با درو دیوار این خانه عجین گشته بود.
داروهای پیرزن را دادم و او با ذوقی وصف نشدنی از بازگشت عروسش، هرچه می گفتم اجابت می کرد.
ساعاتی بعد زنگ خانه به صدا در آمد.
_حتماً محرابمه.
کلید آیفون قدیمی را فشردم و برای سر کردن شالم خود را به اتاق انداختم.
به پذیرایی که بازگشتم، قلبم ایستاد. آدرنالین خونم عدد بینهایت را نشان میداد. او؟... اینجا؟... باز هم چون اوایل مغرور شده بود. باید باور می کردم که او سرگرد کمیل والا مقام است.. نه شوهر من! اگر ذره ای به احساسش امیدوار بودم، حالا او با این نگاه سردش امیدم را برید. پیرزن که با خوردن قرص هایش حالش بهتر شده بود، مهمانش را دعوت به نشستن کرد. لبخندی به نشانه ی تشکر به او هدیه داد و نشست.
اصلاً متوجه حضورم شده بود؟ چرا نگاهم نمی کرد؟ مگر من چه کرده بودم؟ جوری رفتار می کرد که من قاتل ام و مستحق مجازات. از خودم بدم می آمد... از احساسم... از قلب احمقم بی توجهی او را می دید و همچنان در تقلای آغوش او به سینه ام کوفته می شد. برای ریختن چای به آشپزخانه پا نهادم و همانطور که مشغول بودم، سعی زیادی داشتم به صدای سرگرد و پیرزن توجهی نداشته باشم. باید به خود تلقین می کردم؛
"من از آن مرد خشک و مغروری که الآن در این خانه است و در این فضا نفس می کشد، متنفرم! او از اول هم با من هیچ نسبتی نداشته. ضربان شدید قلبم ناشی از حضور او نیست. سرمای دستانم نیز هیچ ربطی به او ندارد!"
سینی را برداشتم و با اخمی که به چهره نشانده بودم، به پذیرایی بازگشتم. چنان در کشمکش با افکارم پیروز بودم که حتی متوجه آمدن معراجی هم نشده بودم!
سلامی دادم و در دورترین نقطه به سرگرد، جایی در پشت میز تلفن نشستم.
_بله آقای معراجی. تموم ماجرا این بود. خیالتون راحت باشه. ما حواسمون به شما هست!
_یعنی شما می فرمایید ما به بهانه ی سفر چند روزی رو بریم اونجایی که شما در نظر گرفتید؟
_درسته! امیدوارم تو این مدت رئیس کل این باند خطرناک هم خودشو نشون بده و تو تله بیوفته.
_انشاءالله. من با شما همکاری لازم رو دارم! اطلاعاتی که گفتید هم میریزم تو فلش و به دست خانم سعادت میدم.
_مچکرم. با اجازه من دیگه رفع زحمت می کنم.
پیرزن گویی از خلسه ی خود خارج شد:
_کجا پسرجون؟ برای ما عیبه که وقت شام مهمونمون رو راهی کنیم بره.
از جایش بلند شد و در کادر دید من قرار گرفت. به درک که حتی نیمنگاهی هم به سوی من نداشت.
_ممنون حاج خانم! باید برم.
_محراب جان! نجمه زحمت کشیده غذا درست کرده. به دوستت بگو بمونه.
در یک آن غم در نگاه مخرابی پاچیده شد. سرگرد نگاهی به آشپزخانه که در دیدش بود، انداخت.
_میتونم با خانم هم صحبتی داشته باشم؟
محرابی نگاه شرمگینش را به زمین انداخت.
_شرمنده ام. سالها پیش من تو یه تصادف مشکوک اعضای خونوادمو از دست دادم. از اون زمان کم کم مادرم فراموشی گرفتند و تو گذشته موندند. الآنم حتماً خانم سعادتو با همسرم اشتباه گرفتند.
چشمانم اصرار داشتند به من بفهمانند برای یک لحظه هم که شده چهره ی سرگرد برافروخته شد اما عقلم این را نمی پذیرفت و طبق معمول حق با عقل بود!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• ¡#پارت_دویست_دوازده
جالب بود که سرگرد محرابی را معراجی صدا میزد و گروه سایان اورا محرابی می خواندند و من هنوز هم نمیدانم کدام یک درست بود و چرا با دو نام شناخته می شد!؟
با اصرار محرابی، سرگرد برای شام ماند و دل پیرزن را شاد نمود.
_نجمه مادر برو محمدحسینم بیار شام بخوره.
و دیگر در وجودم اثری از توان برای جواب دادن نبود و نگاه دردمندم روی محرابی ثابت ماند!
_مادر محمدحسین خوابه.
_الآن داشت با توپ بازی می کرد. کی خوابید؟
نام حسی که با شنیدن حرف پیرزن در تار و پودم تنیده شد چه بود؟... شاید ترس! او اعضای خانواده اش را در خیالش مجسم می کرد... اعضای بیجانی که شاید نامشان ارواح بود!
_مادرم! خوابش میومد خوابید. معصومهه م چند روزی با مدرسه رفته اردو. باشه؟
_آهان!
صورت محرابی به سمت من چرخید و آرام لب زد که "من شرمنده ام"
بازهم جنگ بین چشم ها و عقلم شروع شد. قلبم هم به جبهه ی چشمانم آمده بود و ادعا داشت که فشرده شدن چنگال در دست سرگرد بی ربط به جنگ اعصابش و من نیست، اما عقلم منطقی برخورد می کرد و این ادعا را نمی پذیرفت. بازهم حق را به عقل دادم و چشمانم را بستم.
تلفن همراهی که در کوله بود را بیرون کشیدم و با سایان تماس گرفتم. رمزی حرف زدنم بابت ثابت کردن حسن نیت کذایی ام بود و بس!
+خانم با پسرش برای چند روزی میره سفر.
_کجا؟
+مشهد. سه..چهار روزه میاند و میتونم برگردم پیششون. تکلیف چیه؟
_فردا آژانس می فرستم برگرد خونه.
تماس را قطع کرد.
وارد ساختمان که شدم، محرابی را مشغول با لب تاپش دیدم.
_این اطلاعاتیه که میتونید بهشون ارائه بدید.
+همونی که می گفتند؟
_نه. مسلماً من چنین فرمولی رو به دستشون نمیدم. اونا به این زودی نمی فهمند که این، همون فرمول نیست. حداقل تا چند هفته! برای آزمایش کردنش نیاز دارند به این زمان.
سری تکان دادم و هارد را از دستش گرفتم.
برای بازگشت به ارومیه بازهم مراد را در پی ام فرستاده بودند. زیاد حرف می زد و از هر دری هم سخن می گفت... بی توجه به او چشمانم را بستم تا جمع بندی کلامش را در چند ثانیه انجام دهد و دهانش را ببندد. تصویر سروان احمدی با آن کالبد نحیف و جگرسوز... عکس های مردگان خانه ی محرابی... حرف های پیرزن... زمزمه های نیمه شبش... همه و همه در خیالم مرور شد و تیغ بر روانم کشید.
هارد را به سایان دادم و لبخند را روی لب های بزرگ و باریکش دیدم.
_میدونستم کارتو خوب انجام میدی.
پوزخندی زدم و داخل اتاق شدم.
باید سر از کارشان در می آوردم. رعنا گفته بود که قصد وارد کردن محموله ای به داخل کشور دارند. باید متوجه می شدم که روی کدام مرز متمرکز شده اند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پنجاه_و_چهارم4⃣5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
آپارتمان
وقتی پاکی و صداقت سید رو دیدم، با هم کار اقتصادی رو شروع کردیم. زمینی رو خریدم و سندش رو به نام سید میلاد زدم. سید پیگیر شد و پروانه ساختمانی و مجوز های لازم رو از شهرداری گرفت و مشغول اجرای پروژه شد.
سید خیلی برای کار دلسوز بود. حتی بعضی شب ها تو کانکس نگهبانی می موند. بر خوردش با کارگرها خیلی خوب بود.
میگفت هوای این کارگران رو دارم، اینها انسان های زحمت کشی هستند نباید بهشون ظلم بشه...
در طول اجرای پروژه نزدیک ۸۰۰ میلیون خرج کردیم. کل زمین و آپارتمان ها به اسم ایشان بود، تو این دوره زمونه هر کسی غیر از سید میلاد بود به راحتی آب خوردن همه اونها را بالا میکشید و یا...!
کوچکترین مدرکی نداشتم که این آپارتمانها مال من است. اما سید اهل این برنامه ها نبود، بارها به من میگفت: کیشه (مرد) چرا این قدر به من اطمینان داری؟! این پول ها برای من وبال نشه. بیا بشنم حساب کتاب کنیم.
من هم بیشتر از دو تا چشم هام به سید اطمینان داشتم. گوشم بدهکار این حرفها نبود.
بعد از مدتی تو خرید و فروش سیب زمینی وارد شدیم. خیلی خوش مشرب بود. در اولین برخورد با کشاورز، حسابی با اون ها عیاق می شد. تازه یک نفر آدم کاری و مطمئن پیدا کرده بودم. در ذهنم چه فکر هایی که برای سید نداشتم. جوان پرکار و پاکدستی مثل سید کیمیا بود.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم5⃣5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
شوخ طبعی
من طبع شوخی داشتم سید همیشه تو مسافرت ها اومد به من میگفت هوای بچه ها رو داشته باش بزار تو این مسافرت بچه ها خوش باشند، جذب هیئت و مسجد بشوند.
درسته شاید برای ما تبعات داشته باشه خیلی ها به ما بگن این ها افراد سبک سری هستند، اما ما هدف برامون مهمه، ما برای رضای خدا می خواییم به این طریق بچه ها رو جذب کنیم.
سید گفت اگر ما بخواهیم یک نفر یا جمعیتی رو زنده کنیم راهش اینه که باید خودمون رو فنا کنیم و ما بچه بسیجی ها و بچه هیئتی ها فارغ از همه ملامت ها باید وظیفه مون رو انجام بدیم.
مقداری از بچههای مذهبی گلایه می کرد که چرا با جوان های غیر هیئتی زیاد گرم نمی گیرند، می گفت ما باید با این بچه ها رفیق بشیم و...
سید ذاتن انسان شوخ طبعی بود. تو شوخ طبعی لنگه نداشت. یه بار اردو رفته بودیم ناهارمون سیب زمینی بود سفره انداختیم که ناهار بخوریم. سید با دستش سیب زمینی ها رو تو قابلمه له کرد!
داد میزد بچه ها نون هاتون رو بیارید براتون ناهار بکشم. با همون دستاش برای هر نفر یک مشت سیب زمینی می گذاشت روی نون و ما می خوردیم.
یه بار دیگه موقع ناهار شد. غذای همه بچه ها رو که داد برنج و کباب رو کشید تو ظرف، بعدش هر چی که جلوی دستش بود ریخت تو ظرف غذاش!! نوشابه زرد، مشکی، ماست، آبلیمو و... همه رو با دست قاطی کرد و داشت می خورد!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پنجاه_و_ششم6⃣5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
صید می خواست با این کار هاش بچه ها رو دور خودش نگه داره نگذاره از هیئت و مسجد و شهدا دور بشن و واقعاً هم موفق بود.
برای همه جشن پتو میگرفت، حتی تو سوریه به فرمانده مون میگفت: آقا مهدی فرصت نشده برای شما جشن پتو بگیرم انشاالله برای شما هم دارم.
سید گاهی اوقات این قدر شوخی و شلوغ می کرد که اعتراض بعضی بچه ها بلند می شد، اما سید هدفش فقط ایجاد انگیزه و روحیه بود.
رفته بودیم شمال، کنار دریا سید رو تو شن های ساحل دفع کردم و شروع کردیم براش نماز میت خوندن!! نماز میت ای که رکوع و سجده و قنوت و... هم داشت. سید فقط سرش بیرون بود. من هم با طمانینه نماز می خواندم، سید فقط می خندید.
بعد گفتم: اللهم سید میلاد مصطفوی، لیسانسه بد ترکیب و... همین طور می شمردم و سید و رفقا هم مرده بودند از خنده.
یه بار تا من وارد شدم بدو بدو اومد سراغم بلندم کرد و زد روی زمین، سریع پتو انداخت روم و... من یه چاقو تو جیبم بود. سریع در آوردم و گرفتم جلوش.
گفتم نامرد، زورت به مظلوم می رسه؟ بیا برو با هم قد و قواره و دست به یقه شو. سید یهو جا خورد! بعد گفت هر کسی رو که شما بگید من حریفش میشم. گشتم از بین بچه ها بلند قامت ترین و ورزشکار ترین شون هلو پیدا کردم تا به خودم بیام سید بنده خدا رو هم به سرنوشت من دچار کرد و...
یکبار رسیدیم به یادمان دهلاویه، اذان ظهر بود. با سید وارد نمازخانه شدیم. چند نفر روحانی آنجا بودند سید شیطنتش گل کرد و با صدای بلند گفت: نابودی علمای ی ی... بعد مکثی کرد و گفت علمای اسرائیل صلوات!! اون چند نفر روحانی اول با تعجب سید رو نگاه کردند، اما جز به سید رو که دیدن با لبخند از سید استقبال کردند.
با سید مشهد بودیم. ساعت ۳ نیمه شب از مشهد راه افتادیم. همه خسته بودیم. نوبتی رانندگی کردیم. صبح بود که من داشتم زیارت عاشورا گوش می دادم، موقع سجده زیارت عاشورا بین خواب و بیداری بودم که دیدم ماشین داره میره تو خاکی!!
تا به خودم اومدم، دیدم که ماشین از جاده رفت بیرون. همگی هراسان بیدار شدیم. سید به خنده گفت: پسر جون، وقتی سجده زیارت عاشورا می رسه، مواظب باش ماشین سجده نکنه...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🎬•| دانلود #کلیپ چالش برانگیز
📌•| آقا پسر! دختر خانم! حاضری در این چالش شرکت کنی؟!
💢•| امام زمان حاضر و ناظرن، حواست هست؟!
#مهدویت
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🌹نامه شهید آوینی خطاب به امام خامنه ای :
♦️ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت (ره) و نایب امام زمان (عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت (ره) بوده ایم و بسیارند هنوز جوانانی که عشق به اسلام و شور رضوان حق آنان را در میدان انقلاب نگاه داشته باشد، با همان شوری که پیش از این داشته اند.
♦️ خدا شاهد است که این سخن از سر کمال صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است که در تمام این هشت سال بار جنگ بر شانه های ستبر خویش کشیدند. ما به جهاد فی سبیل الله عشق می ورزیم. و این امری است فراتر از یک انجام وظیفه خشک و بی روح. این سخن یک فرد نیست، دست جماعتی عظیم است که به سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت کند، بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت (عج) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند
♦️سر ما و فرمان شما.
کمترین مطیع شما سیدمرتضی آوینی.
#کلام_رهبری
📚[ @shohadae_sho ]📚
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#شهیدانه ••🥀 ♥️•| شهید میلاد بدرے : رضایت اللہ تبارڪ و تعالۍ از رضایت هر ڪسے مهمتر است . تاریخ ت
#زندگینامه_شهدا ♥️
#قسمت_اول 1⃣
#شهیدمیلادبدری 🕊
🌹••| روحانی شهید مدافع حرم #میلاد_بدری به عنوان جوان ترین شهید مدافع حرم استان #خوزستان، در تاریخ ششم فروردین ماه سال ۱۳۷۴ در خانواده ای از طبقه متوسط جامعه در شهرستان #امیدیه چشم به هستی گشود.
این شهید مدافع حرم، مربی حلقه های صالحین #بسیج شهرستان امیدیه بود
و همیشه صحبت هایش سرشار از عشق به اهل بیت (ع) بود.
نکته جالبی که در کودکی این شهید به چشم می خورد آن است که مادر بزرگوارشان مقید بودند که با #وضو به کودک خود #شیر دهند.
در سنین #جوانی به جهت علاقه شدید به #روحانیت وارد عرصه تبلیغ مسائل دینی شد.
با شروع جنگ در #سوریه و درک عمیق از نقشه شوم آمریکا-صهیونیستی دشمن، شعله عشق به جهاد در قلب میلاد شعله ور شد.
پس از هجوم تکفیری ها به کشورهای #اسلامی #شهیدبدری در روز ۲۲ آبان سال ۹۴ از تیپ امام حسن مجتبی (ع) #بهبهان، جهت دفاع از حرم اهل بیت عصمت و طهارت (ع) عازم #سوریه شد.
#شهیدمیلادبدری 🕊💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
13990516000303_test.pdf
2.15M
کتاب سه دقیقه تا قیامت
عالیه 🌹🌹🌹🌹
پیشنهاد مطالعه
🌸@shohadae_sho🌸
#شهدایی_شو 👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غری
🎬 #کلیپ «منجی در هالیوود»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 منجیگرایی در دنیا اثری جدی پیدا کرده. الان عرصه، عرصهٔ یارکِشیه...
📥 دانلود با کیفیت بالا
🎥 #مهدویت_و_رسانه
#مهدویت
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🔴امام خامنه ای:
♦️اگر در جامعهای، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ یعنی کسانی که میتوانند در صورت لزوم از متاع دنیوی دست بردارند، در اکثریت باشند، هیچ وقت جامعهی اسلامی به سرنوشت جامعهی دوران امام حسین علیهالسّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بیمه است.
#کلام_رهبری
📚[ @shohadae_sho ]📚
#شهدایی_شو 💜👆
#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شهادت ••🌼
پدر و مادرم از شما میخواهم ڪہ در شہادتم خوشحال باشید ڪہ فرزندے را تربیت ڪرده اید ڪہ اسلام را یاری مےکند ... ♥️🌿••|
🌸•| تاریخ شهادت : ۱۱ فروردین ۱۳۳۷
🌸•| تاریخ تولد : ۱۶ آذر ۱۳۶۱
🌼•| مزار شهید : اسفرجان
#شهید_محمدعلی_امیری 💔
#بایادشصلوات 💛••
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#شهیدانه ••🥀 ♥️•| شهید میلاد بدرے : رضایت اللہ تبارڪ و تعالۍ از رضایت هر ڪسے مهمتر است . تاریخ ت
#زندگینامه_شهدا 🌿🕊
#شهید_میلاد_بدری 💔••
#قسمت_دوم 2⃣
#شهادت بدون رضایت #مادر مورد قبول واقع نمی شود
مادر شهید بدری میگوید:
یک روز میلاد آمد پیش من و گفت: مادر دارم میروم رزمایش لباس نظامی بگیرم که من متوجه شدم رفتنش جدی است و خودش برگشت به من گفت: مادر چند جا ثبت نام کردهام اسمم درنیامده است
و باید تو برایم دعا کنی که این دفعه مقدمات سفرم فراهم شود.
خیلی خونش برای رفتن میجوشید. میلاد دید که من با رفتن او خیلی بیتابی میکنم، گفت: مادر شهادت هم بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمیشود و از تو میخواهم برای رفتنم رضایت کامل داشته باشی.
📌•| نحوه شهادت
نوبت دوست میلاد بود که برود پست بدهد، اما اذان صبح را گفتند.
میلاد رفت تا نماز اول وقتش را بخواند و متاسفانه از دسته جا ماند.
بعد از نماز خواست که دنبال دوستانش برود، اما نه راه را بلد بود و نه بیسیم یا وسیله ارتباطی داشت.
برگشت داخل خانهای که مستقر بودند. همشهریهای امیدیهای که آنجا بودند، به میلاد گفتند پیش ما بیا، میلاد رفت و برعکس شب و روزهای دیگر شاد و خندان بود که همه از این رفتار میلاد تعجب کرده بودند.
صبح فرمانده میلاد از دستش گله مند بود که چرا از دسته جا مانده است و گفت: باید بیایی همان جا و پست بدهی. میلاد هم حرفی نزد و همراهشان رفت. باید بر روی تپه الوار سنگ درست می کردند برای کسانی که می خواستند شب پست بدهند.
نزدیک ظهر بود که بی سیم فرمانده به صدا درآمد که خودتان را سریع برسانید. ماشینی را با یک موشک زده بودند. حاج رضا ملایی و سروان مجتبی زکوی زاده همان جا شهید شدند و میلاد مجروح شد که یک روز بعد یعنی اربعین سال ۹۴ به شهادت رسید.
#بایادشصلوات 🌸••
#ادامه_دارد ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆