eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁••• 📖 🌾 قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم. کمر راست کرده و دستی به مهره های ستون فقرات خشک شده‌ام کشیدم. تابلوی نقاشی را با وسواسی خاص بالا و پایین کرده و لبخندی از روی رضایت بر لب‌هایم نشاندم. این طبیعت زیادی قشنگ و طبیعی به نظر می‌رسید. می‌شد گوشه تصویر نشست و فنجانی چای نوشید و خیره شد به افق های دور دست...به گنجشکانِ‌طلوع. صدای موبایلم که بلند شد، چرخی زدم و روی میز یافتمش. "ضربان قلب"...زهرا سادات بود. دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. انگار که قرار است از پشت خط مرا ببیند. +سلام. _سلام آقا فواد +حالت چطوره؟ _الحمدلله. قرار بود عصر بیاید دنبالم باهم بریم خرید. چشم بسته و لب بالاییم را جویدم. "چرا یادم رفته بود!؟" +شرمندم به خدا زهرا. این تابلو کل وقتمو گرفت. پاک یادم رفت. _اشکالی نداره. عصر دو سه تا پیام بهتون دادم. دیدم خبری نشد زنگ زدم. صدایش مثل همیشه آرام و متین بود. مثل ِ صدای منطبق بر تصویر پیش رویم که چشم بسته آوای دریا را به گیرنده های شنیداری‌ام می‌رساند اصلاً همین آرامش بیانش مرا یک دل نه صد دل عاشق خویش کرده بود. روزی که سمیه خانم (همسایه ی قدیمی‌مان) خواهر عروسش را معرفی کرد، من واقعا قصد ازدواج نداشتم و فکر میکردم اکثر تعریفاتش غلو است. ولی وقتی زهرا سادات را در جلسه‌ی خواستگاری با آن چادر گلدار دیدم نظرم عوض شد. آنجا بود که من برای اولین‌بار عاشق شدم. مثل اینکه او هم از من خوشش آمده و دیگر حرفی باقی نمی‌ماند. جلسه‌ی بعد صیغه ی محرمیتی خوانده شد و قرار شد مراسم عقد باشد برای پایان سال تحصیلی. آخر زهرا سادات سال آخر رشته‌ی ریاضی بود و سخت درس می‌خواند که فیزیک امیرکبیر را به دست بیاورد! صدای در مرا از خیالاتم بیرون کشید. _فواد مادر؟ +بفرما مامان جان! در باز شد و مادر وارد اتاق شد. _زهرا ساداتو واسه فردا ناهار دعوت کن. +چشم بهش خبر می‌دم. _یکم بیشتر بیارش اینجا. بازهم چشمان چون عسلش پر اشک شد... _بچم مادر نداره. حاجی موسویم که درگیر کارشه. همش... تو خونه تنهاست... دلم قبول نمی.... +باشه مامان جان... چشم! مادر با کوله باری از آه رفت و در را هم پشت سرش بست. مثل اینکه الهام خانم(مادرِ زهراسادات) پنج سال ست که بر اثر بیماری از دنیا رفته. بعد از آن زهرا سادات گوشه گیر می‌شود تا وقتی که پای من در زندگی‌اش باز می‌شود! این اطلاعات را همان سمیه خانم به مادرم داده بود. روی تخت دراز کشیدم وپیامکی برای زهراسادات ارسال کردم. + سلام. فردا میام دنبالت.😃 مامان برای ناهار دعوتت کرده. چند ثانیه بعد جواب پیامکم آمد. _اتفاقاً دلم خیلی براشون تنگ شده. خودم میخواستم فردا به دیدنشون بیام😅. حالا زحمت نشه براشون؟ +نه بابا شما رحمتی😍 پیام‌هایش را که می‌خواندم، صدای ملایمش در ذهنم پخش می‌شد. گویی کنارم نشسته از زبانش می‌شنوم. و او با نگاهی ملایم و لبخندی محجوب، برایم حرف می‌زند... صدای فائزه از پایین پله ها به گوشم رسید. _داداااش؟ بیا شام. کلافه بازدمم را خارج کردم. این دختر آخرش هم یاد نگرفت داد نزند. از اتاق خارج شده، پله هارا پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. _سلام. +علیک سلام. تقریبا‌ً هم سن و سال زهرا سادات بود اما رفتار فائزه کجا و رفتار زهرا سادات کجا. _فائزه، بشقابارو بچین. همان‌طور که به طرف اتاقش می‌رفت جواب داد. _الآن میام مامان. +چیه میری عروسکتو بیاری؟ _مامااااان. یه چیز بهش بگو آ. خودم از خنده ترکیدم. مادر اما به زور خنده اش را جمع کرده بود و این از حالت چهره‌اش کاملاً مشخص بود. _سر به سرش نذار فواد. آخر شب بود که روی تخت دراز کشیده بودم و خط باریک نور مهتاب که از لایه پرده به داخل اتاق تابیده شده بود، را تماشا می‌کردم هوا خنک بود جیرجیرک ها آوازشان را از سر گرفته بودند... ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_اول قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم. کمر راست کرده
🍁••• 📖 🌾 انواع و اقسام افکار به سراغم آمده بود و رهایم نمی‌کرد. فکر مراسم عقد و عروسی، فکر خرید خانه و وسایل. شکر خدا پس‌انداز خوبی داشتم. بیشتر نگرانی‌ام بابت تنها شدن مادر و خواهرم بود. مادرم من و فائزه را با چنگ و دندان بزرگ کرده بود. وقتی که من دوازده‌ساله بودم و فائزه هم دوساله بود‌، یک شب پدر کامیونش را بار زد و رفت. صبحش خبر چپ کردن حاجی سرلک دهن به دهن بین اهالی محل چرخید و رسید به خانه‌ی ما! قیامتی شد! خدا بیامرز پدرم آدم مایه‌داری نبود اما دستش برای خلق‌الله به کم نمی‌رفت! گاهی خودش قرض می‌کرد تا مشکل مردم حل شود. روی تخت نشسته و بطری آب را از روی میز کنار تخت برداشتم. یک قلپ که نوشیدم، حالم جا آمد. دوباره دراز کشیدم اما هرچه می‌کردم خواب سراغی از چشمانم نمی‌گرفت. موبایلم را برداشتم و نگاهی به ساعتش انداختم. 2:23 ؟ همین که اینترنت را روشن کردم، پیام فرهاد(یکی از رفقا) آمد. _داداش بیداری؟ فوری جوابش را دادم. +آره امشب بی‌خوابی زده به سرم. چطوری؟ علی می‌گفت گچ پاتو دراوردی. شرمنده داداش. نشد بیایم عیادت. چند ثانیه بعد پیامم دو تیک خورد و جوابش آمد. _ بهترم. دشمنت شرمنده. میگم یه زحمتی برات داشتم، یه یارویی هست می‌شناسیش، داره تبلیغ شیطان پرستی میکنه تو یه گپی. +کیه؟ _همون پسر فوکولی بود تو دانشگاه، موقتاً اخراجش کردند.. داریم پرونده جمع میکنیم براش. +لعنتی شیطون پرست بود؟ _اینطور که به نظر میرسه. بچه ها منو اد کردن تو گروه اگه پایه‌ای بیا اینم لینکش... لینک گپ را فرستاد و من هم عضو شدم.... آرشام کوهپیما: اخه تو چی میگی بچه؟! فرهاد: تو حتی هیچ اطلاعاتی از اسلام و مسلمونا نداری. علی علوی: آرشام خان سعی کن ادب رو رعایت کنی. وقتی کم میاری توهین نکن. آرشام پیام علی علوی را ریپلی کرد. آرشام کوهپیما: 🤣🤣 کم میارم؟ شماها حتی قدرت انتخاب ندارید. مسلمون زاده هایی که حتی توان انتخاب دینتونو ندارید😏 فرهاد: اصلاً حرف زدن با تو کفاره داره. آرشام کوهپیما: پ ببند دهنتو و برو😏 مهدی باقری: آقای آرشام لطفاً خودتون لفت بدید. آرشام کوهپیما: شماها برای حل مشکلات زندگیتون هر روز دعا میکنید و از خدا میخواید مشکلاتتونو برطرف کنه. اما اون این کارو نمیکنه و هر روز مشکلاتتونو زیادتر میکنه. پ چرا دست به دامن آنتی تز نمی‌شید؟ بحث بالا گرفته بود و هرکدام از اعضا به نوعی هوار شده بودند روی سرش. علی علوی: خداوند هیچ گاه وعده نداده است که تمام درخواست هایی که انسان ها دارند ـ از هر نوع و مدلی که باشد ـ همه را خداوند به صورت فوری عملی می کند. اصولا چنین برداشتی از دعا، با نگاه اومانیستی سازگار است نه با نگرش دینی و وحیانی. در بینش اومانیستی، همه چیز باید خود را در خدمت خوشی و راحتی انسان قرار دهد و حتی خدا هم باید سهمی در این مسیر به عهده بگیرد و در اجرای فرمان انسان ـ که نامش را دعا می گذارند ـ کوتاهی نکند و اگر او در اجرای خواهش های انسان تاخیر کند، پس صلاحیت این که در زندگی انسان شانی به او سپرده شود از او برداشته می شود. آرشام کوهپیما: انشاء نوشتی علوی جون؟😂 من که حال خوندنشو ندارم فرهاد: چون بلد نیستی با استدلال حرف بزنی😏! مرتددد👹 آرشام کوهپیما: آقا ما مرتد😈🤘🏿 علی علوی:در نگرش دینی و وحیانی ، انسان از آنجا که ماموریتی الهی به او واگذار شده، لازم است با مدد گرفتن از اختیار و اراده خود، نیروهای خود را جهت تعالی معنوی خود و تکامل اجتماع به کارگیرد و صد البته در آن صورت خداوند هم امکانات خویش را جهت تحقق چنین هدفی بسیج می نماید . چنین انسانی از آن جا که هم غایتی الهی را اختیار نموده و هم استعدادها و امکانات را ه خدمت گرفته است، باید برای تسریع در پیمودن راه از خداوند اسستمداد نماید و دعا در چنین فرایندی معنا خواهد یافت. علی علوی یکی از بچه های نیک روزگار بود. از آن بچه مثبت هایی که همه دوستش دارند و خیلی تاثیرگذار است! پاسخ های قشنگی می‌داد اما انگار آن مرتد کور و کر شده بود. فقط چرت و پرت هایی که شنیده بود را طوطی‌وار بازگو می‌کرد. زیاد اهل بحث کردن نبودم ولی از این آرشام دل خوشی نداشتم. از همان روزهای اول دانشگاه، با متلک هایی که به بچه مثبت ها شلیک می‌کرد، مشخص بود نچسب است. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_دوم انواع و اقسام افکار به سراغم آمده بود و رهایم نمی‌کرد. فکر مراسم عقد و
🍁••• 📖 🌾 من: سلام. پیامم را ریپلی کرد... آرشام کوهپیما: چیه یار کمکیشونی؟🤣 عرضه‌ی بحث ندارید هی یار می‌طلبید؟ عصبی شدم. من: دهنتو ببند... بازهم جو متشنج شد. بچه ها هر کدام به نحوی جواب آرشام را می‌دادند. انگار خودش هم می‌دانست که حرف‌هایش چرت و پرتی بیش نیست و در جواب کامنت های بچه مذهبی های گروه چیزی ندارد که بگوید و فقط ایموجی خنده می‌فرستاد. دختر پاییز: وااا! بلا به دور. خل شده. فرهاد: غش نکنی 😒 علی علوی: بزرگواران به نظرم بحث با ایشون بی‌فایده است. ایشون رو به حال خودشون واگذار کنید و توجهی به حرفاشون نداشته باشید. فرهاد: علی جون طرف دیوونه ست. مخش معیوب شده. آرشام باز هم دست به توهین برده بود و فقط من جوابش را می‌دادم. کلافه پیوی فرهاد را باز کردم. دیدم نوشته ... _لفت بده از اونجا فواد. بچه ها همه لفت دادند... از حرفاش اسکرین گرفتیم واسه پرونده‌ی دانشگاش. +هنوز جا برای بحث هست. خیلی بچه پروعه. _الان دو ساعته داریم باهاش بحث می‌کنیم. تو دیر اومدی داداش. ولی بازم دمت گرم. دیگه لفت بده. +آخه داره هنوز چرت و پرت میگه. _ ولش کن بذار بگه. تو اون گپ دیگه حرفاش خریدار نداره. تو هم لفت بده باهاش دهن به دهن نشو. به گپ برگشته و خواستم گروه را ترک کنم که با دیدن پیام‌های جدید آرشام منصرف شدم. به راستی شیطان شده بود. پیام آر‌شام را کسی با نام Drm.b ریپلی کرد. Drm.b: کاربر آرشام کوهپیما خودت گروهو ترک کن. آرشام کوهپیما: اگه ترک نکنم مثلا چه... گندم: بس کنید دیگه. گند زدید به جو. باز هم جواب آرشام را دادم که گندم پیامم را ریپلی کرد. گندم:آقا با شما هم هستم. من: من گند زدم به جو گروه یا اون یارو؟ گندم: اونو که حذف کردم. اگر دلتون نمی‌خواد شماهم مسدود بشید، تمومش کنید. احساس خوبی به این دخترک زبان دراز نداشتم. آن هم با آن پروفایل نارنجی رنگش. دقیقاً از همان لحظه بود که با او سر لج افتادم و پا پس نمی‌کشیدم. دلم می‌خواست هرطور که بود رویش را کم کنم و بین اعضای چند صد نفری‌اش ضایعش کنم. تا اذان صبح یکی آن گفت و یکی من. موبایل را کنار گذاشتم و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفتم. وضویی ساختم و قامت بستم. تازه بعد نماز کم کم چشم هایم گرم شد و خوابم گرفت. _پاشو فواد.. پاشو. پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. +مامان بذار یکمم بخوابم. _لنگ ظهره مگه قرار نبود بری دنبال زهرا سادات؟ همین که اسم زهرا سادات را شنیدم، پتو را کنار زدم و نیم خیز شدم نگاهی به ساعت انداختم. "اوه" دم ظهر بود. با عجله بلند شدم و به سمت کمد شتافتم. _مرد نباید بد قولی کنه. مامان این را که گفت، سری تکان داد و رفت. یک کتان مشکی و یک پیراهن آبی! موهایم را هم همان مدل ساده و بی‌آلایشی که زهرا سادات می‌پسندید، شانه زدم. زنگی زدم و گفتم که به دنبالش می‌روم وگفت که خیلی وقته که حاضر و آماده منتظرم است... و بازهم شرمندگی نصیب من شد و او به روی خودش نیاورد. جلوی درشان پارک کردم و بوق کوتاهی زدم. بلافاصله از خانه خارج شد و با لپ های گل‌انداخته به سمت ماشین آمد. سلام و علیک کردیم و او باز هم باصدای ملایمش ساز قلبم را کوک کرد. _میگم اینسری که اومدید دنبالم، بوق نزنید لطفاً.. با یه تک زنگ هم متوجه میشم... اخه همسایه ها... همیشه همین‌طور بود. همه‌ی جوانب را در نظر می‌گرفت. اخلاق و رفتارش را دوست داشتم... خاص بود. تا عصر با زهرا سادات و مامان و فائزه سپری شد و بازهم وقتی نشد که باهم به خرید حلقه برویم. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_سوم من: سلام. پیامم را ریپلی کرد... آرشام کوهپیما: چیه یار کمکیشونی؟🤣 عرضه
🍁••• 📖 🌾 زهرا سادات را که تا خانه‌ی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی بی‌حوصلگی سری به گپ زدم. از این که بی‌هدف همچنان عضو گروهی مختلط بودم تا حدودی عذاب وجدان داشتم. ولی خب کاری نمی‌کردم که(! ) برای وقت گذرانی اشکالی نداشت(!) چون گناهی صورت نمی‌گرفت(!) گندم آنلاین بود. حوصله‌ی بحث با او را که اصلاً نداشتم. کلاً از شخصیتش خوشم نمی‌آمد. دختری که در گپ مختلط مدام برای این و آن قلب بفرستد جالب نیست.. هرچند اگر کنار آن قلب یک کلمه‌ی داداش هم بچسباند! چند روزی گذشت و هروقت بی‌حوصله بودم سری به گپ می‌زدم. من:سلام بچه ها. هرکی خواست طراحی و نقاشی یاد بگیره در خدمتم. اینم آدرس آموزشگاه و شماره موبایل.... بلافاصله پیامم حذف شد و گندم در پی‌وی‌ام پیام فرستاد. _مثل اینکه قوانین گروهو مطالعه نکردی!؟😐 +نه. چطور؟🤔 _کسی حق تبلیغات نداره.😑☝️ +خب مگه چی میشه؟😒 _گروه و کانالای تبلیغاتی هست. هرکی اینجا تبلیغ کنه ریموو میشه.. +برو بابا انگار نوبرشو آورده. یه گروه زدی فکر کردی چه خبره؟ خوبه کاره‌ای نشدی تو این مملکت. 😏 _ تو از کجا میدونی کاره‌ای نشدم؟😡 ‌+😂 تنها کسی که هر وقت اومدم تو گروه آنلاین بود تو بودی. اگه کاره‌ای بودی انقدر وقت آزاد نداشتی.😂 _خودتو چرا نمیبینی آقای رئیس جمهور؟ شاید دیر به دیر بیای تو گپ ولی همش که آنلاینی!😏 چیه نکنه تو فضای مجازی داری اوضاع مملکتو سرو سامون میدی؟ یا شایدم اورانیوم غنی میکنی و صداشو در نمیاری؟🤣 +تو زمان آن شدن منو چک می‌کنی؟😐 پیامم سین خورد اما جوابی نیامد. چند دقیقه بعد دوباره پرسیدم. +پرسیدم چک می‌کنی؟ انگار هنوز همان‌جا بود که فوری سین زد. _نه! +آره مشخصه😐 _پروفایلات عکس خودته؟ چه جواب بی‌ربطی داده بود. +اره. چطور؟ _یه چی بگم پررو نمیشی؟ +قول نمیدم... _خیلی جذابی! یک لحظه... فقط یک لحظه(!) دلم لرزید. اینکه من در نگاه دیگران زیبا جلوه می‌کردم برایم لذت بخش بود. البته قبلاً هم از دور و بری‌ها تعریفاتی شنیده بودم ولی حالا... چه می‌دانستم که با این تعاریف حد و مرزها زیر پاهایم له می‌شود!؟ +آره می‌دونم. _خوبه گفتم پررو نشو😕 جوابی ندادم و موبایلم را در جیب کوچک کیفم گذاشتم. ساعت پنج بود و وقت رفتنم به آموزشگاه. طرح را روی بوم کشیدم و از هنرجوها خواستم تمرینشان را انجام دهند. از سر بی کاری گوشی به دست گرفتم. پیام گندم بین پیام‌های ناخوانده کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌داد. نمی‌دانم چرا به یک‌باره برایم مهم شده بود!؟ چنگ به دلم افتاد اما... پیوی‌اش را باز کردم. _ولی تو عکسات انگار بدون ریش جذاب‌تری🙄... با ریش شبیه داعش میشی🙊 پوزخندی زدم و پیامش را نادیده گرفتم. تقریبا آخر شب بود که به خانه بازگشتم. تمام مدت ذهنم درگیر کار و نمایشگاه آخر ماه بود. یک سری تابلوها نیمه تمام بود و باید هرطور که شده، به نمایشگاه می‌رساندم. چند روزی به همان منوال گذشت. زهرا سادات هم می‌دانست که شرایط کاری‌ام آشفته است. زنگ نمیزد که تمرکزم را به هم نریزد. گاهی که خیلی دلتنگ می‌شد پیامی می‌فرستاد و باز هم من شرمنده می‌شدم که در طول روز فرصت جواب دادنش را نداشتم. از این رو اکثراً احوالم را از فائزه جویا می‌شد. این نمایشگاه آنقدر مهم بود که حتی فائزه هم درک کرده بود و یواش‌تر صحبت می‌کرد. اوضاع خوب پیش می‌رفت و تقریبا از شرایط راضی بودم. قلمو را پرت کردم و نگاهم را از تینر گرفتم. از جا برخاستم. پنج ساعت تمام پای بوم نشسته بودم. راهی سرویس بهداشتی شدم. از آینه‌ی روشویی نگاهی به صورتم انداختم. بین اجزای صورتم چشمان کشیده و مشکی‌ام واقعا‌ً جذاب به نظر می‌رسید. جذاب... جذاب... جذاب!! چندباری زیر لب تکرار کردم. تقه‌ای به در خورد. _داداش؟ + چند دقیقه بعد میام! همین که پایم به آشپزخانه رسید، نگاه خیره‌ی مادر و فائزه به استقبالم آمد. _ خیلی وقت بود این مدلی ندیده بودمت داداش! لحنش کمی رنگ خنده به خود گرفته بود. حق هم داشت. حضم این تصمیم نا‌به‌هنگام برای خودم هم دشوار بود... واما لذت‌بخش! لبخندی زدم و سر سفره نشستم. مادر اما اخم ریزی به پیشانی نشانده بود و چیزی نمی‌گفت. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_چهارم زهرا سادات را که تا خانه‌ی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی ب
🍁••• 📖 🌾 آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم و خواستم بخوابم که... باز هم همان حس عجیب و غریب نوپا افسار ذهنم را به دست گرفت. گروه را باز کردم. همه بودند الا یک نفر! نمی‌دانم... نمی‌دانم چرا عکسی که امروز در حیاط از خود گرفته بودم را روی پروفایلم گذاشتم. هوای اتاق زیادی گرم شده بود و نفس کشیدن دشوار. شاید هم هیجان، گلویم را دو دستی چسبیده بود. قبل خواب لای پنجره راباز کردم و چشم به خواب سپردم. چند روزی گذشت... اتفاقاتی افتاده بود که آنقدر تدریجی و آرام پیشرفت که خودم هم نفهمیدم چه شد. چه شد که وویس فرستادن هایم به گندم عادی شد؟ چه شد که تعریفاتش برایم لذت‌بخش‌تر شد؟ می‌توانستم به صراحت بگویم که معتاد شده بودم. روز بعد همان شبی که پروفایل عوض کردم، گندم پیامی فرستاد. _میدونی چرا با تموم لج افتادنات هنوز تو گپی؟ منم که انگار منتظر عکس‌العملش بعد از دیدن عکسم بودم، فوری جواب دادم. +چون جذابم؟🤔 _آره😶 و خدا می‌داند چه در دلم اتفاق افتاد! دلم زیر و رو شده بود. حس شیرینی داشتم. این تعریف برایم طعم جدیدی داشت. از آن به بعد چت کردن‌های گاه و بیگاهمان بیشتر شد. احساس عجیبی داشتم... حسِ شوم وابسطه شدن. همین‌که وقت گیر می‌آوردم و فارغ از کار و تابلو ها می‌شدم، به سراغ گوشی می‌رفتم. از هر پنجاه تا پیام، چهل‌تایش مال گندم بود. پیام‌هایش دلگرمم می‌کرد. گاهی از کارهایم عکس و فیلم می‌گرفتم و می‌فرستادم و اصلاً هم برایم مهم نبود که برای زهرا سادات وقت ندارم! دیگر حتی حوصله‌ی جواب دادن به پیام‌های آخرشبش را هم نداشتم. چند شبی بود که پیام‌های "شبتون بخیر" هایش بی‌جواب می‌ماند. دوراهی سختی بود. باید با خودم رو راست می‌بودم. باید(!) اعتراف می‌کردم که من از شخصیت گندم خوشم آمده بود. دختری سرزنده و پر شور و شوق که مرا هم سر ذوق می‌آورد و احساس می‌کردم با‌نمک‌تر شده‌ام. شخصیتم در ساعتی که با او سپری می‌کردم، با ساعات دیگر از زمین تا آسمان فاصله داشت. ولی... ولی زهرا سادات... خسته شده بودم. فکر به هم زدن این نامزدی مثل خوره به جانم افتاده بود. یک روز مادر مرا به کناری کشید و پرسید... _چی شده فواد؟ دو هفته ست که از خواب و خوراک افتادی. +چیزی نیست... _بگو مادر.. من مادرتم.. نگرانتم. نمی‌دانستم چطور با او در میان بگذارم.. +من... خب.. راستش.. خیره نگاهم کرد و لب زد... _به من بگو. +زهرا سادات... دستش با ضرب روی گونه‌ی راستش نشست... _وای خاک عالم.. دعواتون شده؟ چیزی نگفتی که بهش؟ به خدا فواد بشنوم ناراحتش کردی ... اشکش هم که همیشه دم مشکش بود. می‌دانست تاب دیدن گریه‌اش را ندارم. حالا من چطور بایدقضیه را می‌گفتم؟ _ فواد! سیده اولاد پیغمبره.. به خدا بیشتر از فائزه برام عزیز نباشه، کمتر نیست... دختر بی‌مادر... موضوع داشت پیچیده‌تر می‌شد. دلم را به دریا زدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. +مامان من ... میخوام همه چیزو تموم کنم! پیچیدم و خم راهرو را رد کردم. ولی انگار دلم همانجا ماند و دید که زانوان مادرم تا شد. گریه کرد... قبول این موضوع سخت بود. برای همه سخت بود. حتی برای خودم! بارها پرسید چه شد که به این نتیجه رسیدم؟ ولی من جوابی نداشتم... خودم هم نمی‌داستم این تصمیم آنی که سرنوشتم را به بازی گرفته بود، با چه دلیل و برهانی گرفته شده بود. فقط در همین حد می‌دانستم که من دیگر زهرا سادات را نمی‌خواستم! مادر هم در جوابم گفته بود؛ "مگه دختر مردم کفش و لباسه که یهو بذاریش کنار؟ اسمت افتاده رو دختر مردم. آبروشونو مگه از سر راه آوردند!؟" من هم قرص و محکم می‌گفتم؛ "مگه چی شده حالا؟ عقد که نکردیم! دوماه فقط پیام سلام و احوال پرسی فرستادیم." مادر سر تکان می‌داد و افسوس می‌خورد. ولی من مصمم بودم. شاید اگر رفتار زهرا سادات کمی شبیه به گندم بود، سرنوشتش این نمی‌شد... شاید اگر به جای آقا فواد مرا فواد با میم مالکیت صدا می‌زد، یا اگر استیکرهای قلب قرمزش به راه بود، هر وقت اراده می‌کردم انلاین بود و منتظر پیامم و با جانم گفتن استقبال می‌کرد، شاید اگر مدام عکس میفرستاد و لب‌های سرخش را غنچه می‌کرد و چشم‌هایش را خمار و اگر... تقه‌ای به در خورد و فائزه سر به زیر وارد شد. _ داداش؟ نخ باریک نگاهم را از کتاب نبریدم. +هوم؟ _میگم.. نمیخوای یکم بیشتر فکر کنی؟ ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_پنجم آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم
🍁••• 📖 🌾 اخم‌هایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت. + درباره ی؟ بازی با انگشتان دستش خبر از استرسش می‌داد. _آخه.. بهتر از زهرا سادات پیدا نمی‌کنی! چرا این بحث تمام نمی‌شد؟ +فائزه تو دیگه شروع نکن. اون دختر خوبیه... درست.. منم که دارم میگم لیاقتشو ندارم! پس تمومش کنید! پر بغض نگاهم کرد... _ولی این فقط یه بهونه ست.. خودتم خوب میدونی که زهرا... کنترل صدایم را از دست دادم. +موضوع یه عمر زندگیه.. ما باهم جور نیستیم! میگم بس کن فائزه... ترسید! اشک‌هایش را که دیدم تازه فهمیدم چه بر سر روح لطیف خواهرم آورده ام. او طاقت شنیدن صدای بلند نداشت! بی هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. من ماندم و پشیمانی! بعد از یک هفته کلنجار رفتن و گریه و زاری مادر، بالاخره خبر از طرف سمیه خانم به خانواده‌ی موسوی رسید. بماند که چقدر از سمیه خانم گلگی شنیدم که باعث آبروریزی‌اش جلوی عروس و خانواده‌ی عروسش شده‌ام... تنها چیزی که برایم مهم بود خلاصی‌ام از شر انتخاب نا به جایم بود. حس زندانی‌ای را داشتم که بعد از چند سال آزاد شده بود؛ حتی اگر این آزادی به قیمت رنجش خانواده و آشناها به دست آمده بود! حتی اگر بهای آزادی‌ام شکستن دل دخترک معصوم آقای موسوی بود! ولی این احساس زیاد به طول نیانجامید. بعد از چند روز که اس ام اس زهرا سادات را دیدم، دلم... لرزید!؟ _سلام آقای سرلک. برای فسخ صیغه محرمیت لطفا باقی مانده ی مدت رو به من ببخشید تا این رابطه به پایان برسه. ان‌شاءالله در دادگاه عدل الهی سربلند باشیم. تمام تنم یخ کرده بود و لرزش دستم مرا در تایپ کردن حروف به سختی انداخته بود. +مهرتون؟ گویی فراموش کرده بودم که همان لحظه‌ی خواندن صیغه شاخه‌ی کوچک نرگس را که مهریه‌اش بود، پرداخت کرده بودم... گویی فقط به دنبال ادامه‌ی بحث با او بودم... منتظر ماندم اما جوابی نیامد. عصر همان روز آقای موسوی آمد و تمام هدایایی که برای دخترش برده بودیم را پس فرستاد. شاید اگر من جای آقای موسوی بودم به یک اخم ساده بسنده نمی‌کردم. او رفت و من ماندم و مادر و فائزه با گوشه‌ای از هال که حکم سلاخ‌خانه‌ام را داشت! مادر به وسایل کنج دیوار نگاه می‌کرد و با گوشه‌ی روسری‌اش اشک‌های پی‌در پی‌اش را از چشمانش می‌گرفت. غم در نگاه فائزه نشسته بود و بدتر از همه... حال من بود! دیدن تک تک کادوها خون به دلم می‌کرد. آن روسری یاسی رنگ که بعد از صیغه باهم خریدیم! آن چادر عروس و انگشتر! و... چند هفته گذشت، تقریباً زندگی برای همه به روال قبل بازگشته بود... الا من! عذاب وجدان داشتم... هفته‌ی پیش قرار بود خواستگاری برای فائزه بیاید که کنسلش کردند... با چشمان خودم دیدم که فائزه شکست... دلم می‌خواست گردن پسرک به ظاهر خواستگار را خورد کنم اما یادآوری بلایی که بر سر غرور دختر آقای موسوی آوردم، مرا به خاموشی واداشت. اوهم دختر بود و لطیف... درست مثل فائزه! حماقت کرده بودم و مطمئن بودم که چوبش را هم می‌خورم. اصلاً نمی‌دانم چه شد که به این‌جا رسیدم!؟ آخرین پلان دونفره‌ای که در ذهنم ضبط شده بود، صحنه‌ی تماس تصویری‌مان بود که او چادر به سر کشیده بود و من مسخره‌اش می‌کردم که چادر برای چه!؟ و او حلالی ملیح کنج لب‌هایش می‌نشاند و شمرده شمرده استدلال می‌آورد که فضای مجازی امن نیست... حتی اگر فضای مجازی امن هم بود، حق داشت که رو بگیرد... من از هر نامحرمی نامحرم‌تر بودم.. چه احمقانه در ذهنم او را با گندم مقایسه می‌کردم و نا داورانه گندم را برتر می‌دیدم... خام لوندی و چرب‌زبانی های گندم شده بودم. آنقدر خام که کم کم قرار های دونفره‌مان در پارک و کافی‌شاپ و سینما شروع شد.. گندم شور و شوق جوانی داشت و برای خوش سپری کردن لحظاتش هرکاری می‌کرد... حتی یکبار لباس پسرانه‌ی برادرش را پوشیده بود و با موتورش سر قرار حاضر شده بود. وقتی تحیر را در نگاهم دید، خندید و موهایم را به هم ریخت. می‌گفت موهای به هم ریخته بیشتر به حالت خمار چشمانم می‌آید. ادعا داشت که از همان اول مست چشمان خمارم شده و... ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_ششم اخم‌هایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت. + درباره ی؟ بازی با ا
🍁••• 📖 🌾 دست دادن و تماس با او برایم امری کاملاً عادی شده بود. اوایل عذاب وجدان داشتم اما نرم نرمک پارچه‌ای ضخیم خون‌مرده‌رنگ بر قلبم کشیده شد و آن احساس گناه هم از بین رفت. در ذهنم اصرار داشتم که این‌ها گناه نیست چرا که قصد من و گندم آشنایی بیشتر برای ازدواج است. درگیری‌های فکری‌ام زیادتر شده بود. این ماجرا برایم چون باتلاقی عمیق بود که هرچه دست و پا می‌زدم بیش‌تر گرفتار می‌شدم، تا جایی که سردرد امانم را برید. گندم نگران حال و روزم بود. اصرار داشت که به پدر پزشکش مراجعه کنم. اما من به شدت امتناع می‌کردم. هنوز امادگی رویارویی با پدرش را نداشتم. تا اینکه بالاخره در یکی از قرارهایمان که در کافی‌شاپ صورت گرفته بود، پودری در فنجان قهوه‌ام حل کرد و به دستم داد... +این چیه!؟ _آرام بخش. بخور ضرر نداره. گیاهیه. نگاهی به کف قهوه انداختم و دو دل فنجان را سر کشیدم. به ثانیه نکشید که سر دردم آرام شد. پس از آن ملاقات شوم هر روز با گندم قرار می‌گذاشتم و مقداری پودر گیاهی از او می‌گرفتم. عادت کرده بودم! رفته رفته پرخاشگر و عصبی شدم... تا جایی که یک‌بار بی‌دلیل فائزه را کتک زدم. از صدای گریه و ناله‌ی فائزه مادر به آشپزخانه دوید.. اگر لحظه‌ای دیر به سراغمان آمده بود، مشخص نبود که من با آن چاقوی گوشت‌بری چکار می‌کردم!؟ تابلوهای نقاشی‌ام سیاهه‌ای بیش نبود. دو هفته که گذشت، احساس کردم آن مقدار پودر گیاهی دیگر جواب‌گوی استرس و سردردم نیست... با گندم تماس گرفتم و برای عصر قرار گذاشتم. زودتر از موعود روی نیمکت پارک نشسته بودم و مضطرب پایم را تکان می‌دادم. از دور دیدمش که دست در دست پسرک قد بلند و باریک‌اندامی به طرفم می‌آمد. طاقت نیاوردم و باقی راه را دویدم. +کو!؟ پوزخندی زد وچون همیشه در قبال مبلغ چشم‌گیری بسته‌ای پودر کف دستم گذاشت. _سری بعد خواستی، دوبرابر این پولو باید بیاری! نفهمیدم چه گفت نگاهم میخ چشمان وحشی پسرک‌کنار دستش بود. +دا... داداشته؟ پشتش را به من کرد.. دست پسرک را گرفت و همان‌طور که می‌رفت جوابم را داد... _رِلمه! زانوانم سست شدند و لرزشی عمیق سرتا پایم را در آغوش گرفت.. آسمان غرید و ابرها بر سرم هوار شدند.. چه بلایی برسرم آمده بود!؟ من با خودم چه‌کردم!؟ نابود شدم! زیر لب نام دختر آقای موسوی را زمرمه کردم... با پشت دست محکم بر دهانم کوفتم.. طعم شور خون در دهانم پیچید.. من حق نداشتم نام او را بیاورم. خودم دیدم که ماهِ پیش سمیه‌خانم با مادر پچ‌پچ می‌کرد. خبر ازدواج دختر آقای موسوی را آورده بود! دو جمله تعریف و تمجید از نامحرم چنان هوش و حواس از سرم برده بود که دام شیطان را ندیدم! به قول باباطاهر؛ { ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد } اختلاط و گفتگو مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد، و دل‌ها را منحرف می‌سازد‌••• (علیه ‌السلام)🍃 پایان• ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده