خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_چهارم زهرا سادات را که تا خانهی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی ب
🍁•••
📖 #رمان_هبا
🌾 #قسمت_پنجم
آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم و خواستم بخوابم که... باز هم همان حس عجیب و غریب نوپا افسار ذهنم را به دست گرفت.
گروه را باز کردم. همه بودند الا یک نفر! نمیدانم... نمیدانم چرا عکسی که امروز در حیاط از خود گرفته بودم را روی پروفایلم گذاشتم.
هوای اتاق زیادی گرم شده بود و نفس کشیدن دشوار. شاید هم هیجان، گلویم را دو دستی چسبیده بود.
قبل خواب لای پنجره راباز کردم و چشم به خواب سپردم.
چند روزی گذشت...
اتفاقاتی افتاده بود که آنقدر تدریجی و آرام پیشرفت که خودم هم نفهمیدم چه شد.
چه شد که وویس فرستادن هایم به گندم عادی شد؟
چه شد که تعریفاتش برایم لذتبخشتر شد؟
میتوانستم به صراحت بگویم که معتاد شده بودم.
روز بعد همان شبی که پروفایل عوض کردم، گندم پیامی فرستاد.
_میدونی چرا با تموم لج افتادنات هنوز تو گپی؟
منم که انگار منتظر عکسالعملش بعد از دیدن عکسم بودم، فوری جواب دادم.
+چون جذابم؟🤔
_آره😶
و خدا میداند چه در دلم اتفاق افتاد!
دلم زیر و رو شده بود. حس شیرینی داشتم. این تعریف برایم طعم جدیدی داشت.
از آن به بعد چت کردنهای گاه و بیگاهمان بیشتر شد. احساس عجیبی داشتم... حسِ شوم وابسطه شدن.
همینکه وقت گیر میآوردم و فارغ از کار و تابلو ها میشدم، به سراغ گوشی میرفتم.
از هر پنجاه تا پیام، چهلتایش مال گندم بود.
پیامهایش دلگرمم میکرد. گاهی از کارهایم عکس و فیلم میگرفتم و میفرستادم و اصلاً هم برایم مهم نبود که برای زهرا سادات وقت ندارم!
دیگر حتی حوصلهی جواب دادن به پیامهای آخرشبش را هم نداشتم.
چند شبی بود که پیامهای "شبتون بخیر" هایش بیجواب میماند.
دوراهی سختی بود. باید با خودم رو راست میبودم.
باید(!) اعتراف میکردم که من از شخصیت گندم خوشم آمده بود. دختری سرزنده و پر شور و شوق که مرا هم سر ذوق میآورد و احساس میکردم بانمکتر شدهام. شخصیتم در ساعتی که با او سپری میکردم، با ساعات دیگر از زمین تا آسمان فاصله داشت.
ولی...
ولی زهرا سادات...
خسته شده بودم.
فکر به هم زدن این نامزدی مثل خوره به جانم افتاده بود.
یک روز مادر مرا به کناری کشید و پرسید...
_چی شده فواد؟ دو هفته ست که از خواب و خوراک افتادی.
+چیزی نیست...
_بگو مادر.. من مادرتم.. نگرانتم.
نمیدانستم چطور با او در میان بگذارم..
+من... خب.. راستش..
خیره نگاهم کرد و لب زد...
_به من بگو.
+زهرا سادات...
دستش با ضرب روی گونهی راستش نشست...
_وای خاک عالم.. دعواتون شده؟ چیزی نگفتی که بهش؟ به خدا فواد بشنوم ناراحتش کردی ...
اشکش هم که همیشه دم مشکش بود. میدانست تاب دیدن گریهاش را ندارم. حالا من چطور بایدقضیه را میگفتم؟
_ فواد! سیده اولاد پیغمبره.. به خدا بیشتر از فائزه برام عزیز نباشه، کمتر نیست... دختر بیمادر...
موضوع داشت پیچیدهتر میشد. دلم را به دریا زدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم.
+مامان من ... میخوام همه چیزو تموم کنم!
پیچیدم و خم راهرو را رد کردم. ولی انگار دلم همانجا ماند و دید که زانوان مادرم تا شد. گریه کرد...
قبول این موضوع سخت بود. برای همه سخت بود. حتی برای خودم!
بارها پرسید چه شد که به این نتیجه رسیدم؟
ولی من جوابی نداشتم...
خودم هم نمیداستم این تصمیم آنی که سرنوشتم را به بازی گرفته بود، با چه دلیل و برهانی گرفته شده بود.
فقط در همین حد میدانستم که من دیگر زهرا سادات را نمیخواستم!
مادر هم در جوابم گفته بود؛ "مگه دختر مردم کفش و لباسه که یهو بذاریش کنار؟ اسمت افتاده رو دختر مردم. آبروشونو مگه از سر راه آوردند!؟"
من هم قرص و محکم میگفتم؛ "مگه چی شده حالا؟ عقد که نکردیم! دوماه فقط پیام سلام و احوال پرسی فرستادیم."
مادر سر تکان میداد و افسوس میخورد. ولی من مصمم بودم. شاید اگر رفتار زهرا سادات کمی شبیه به گندم بود، سرنوشتش این نمیشد... شاید اگر به جای آقا فواد مرا فواد با میم مالکیت صدا میزد، یا اگر استیکرهای قلب قرمزش به راه بود، هر وقت اراده میکردم انلاین بود و منتظر پیامم و با جانم گفتن استقبال میکرد، شاید اگر مدام عکس میفرستاد و لبهای سرخش را غنچه میکرد و چشمهایش را خمار و اگر...
تقهای به در خورد و فائزه سر به زیر وارد شد.
_ داداش؟
نخ باریک نگاهم را از کتاب نبریدم.
+هوم؟
_میگم.. نمیخوای یکم بیشتر فکر کنی؟
✍#هیثم
کپیفقطباذکرنامنویسنده
#زندگینامه_شهدا 🌸
#معرفی_شهید 🌹
#قسمت_پنجم 🌿
مسئول بسیج دانشآموزی مسجدصاحبالزمان(عج) به خاطرهای که از شهید دارد اشاره میکند و میگوید: «تابستان آن سال بهعنوان برنامه اختتامیه فعالیت بسیج دانشآموزی بچهها را برای اردو به بهشت زهرا بردیم.
محمدحسین برخلاف بقیه دوستانش با محیط بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا به خوبی آشنا بود. وقتی بر مزار شهدا حاضر میشدیم محمدحسین زندگینامه آن شهید را برایمان تعریف میکرد.
این کودک ۱۲ساله برخلاف بسیاری از افراد به خوبی با شهدا آشنا بود.
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی 🌟
#بایادش_صلوات ❣
#ادامه_دارد... ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💚👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_چهارم 4⃣ #معرفی_شهید🌿 #زندگینامه_شهدا✨ #شهیدروح_الله_صحرایی 💔 یکی از چیزهایی که خیلی بدش میآ
#قسمت_پنجم 5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
.
به همه ائمه ارادت داشتند، ولی اکثر شهدا به حضرت زهرا (س) ارادت خاصی دارند و به حضرت رسول(ص) هم ارادت زیادی داشتند و بخاطر همین اسم محمد رسول را برای پسرمان گذاشتند و به نقل از دوستانش در لحظه جان دادن یا رسول الله گفتند و عروج کردند.
عاشق و مطیع محض رهبری بودند، در وصیت نامه شان سفارش میکنند که دست از ولایت فقیه برندارید، می گفتند: هر وقت آقا اشاره ای بکنند برای جهاد حتی منتظر اجازه شما نمیشینم و میروم. اگر همه مردم یک طرف رفتن و آقا یک طرف، به سمتی برو که حضرت آقا رفته است. یکبار وسط سخنرانی آقا که از تلویزیون پخش می شد، حضرت آقا سرفه ای کردن و آقا روح الله به زبان محلی خودمان گفتند: جان ته کلشه دا. یعنی: جان، فدای سرفه ات شوم.
وقتی می خواست وارد سپاه شود ۹ ماه طول کشید. و وزنشان نسبت به وزن ایده آل سپاه کم بود و ایشان چند وقتی شروع به خوردن زیاد غذا کردند، ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت و در روزی که باید برای تست وزن میرفت، چاره ای اندیشید؟ !
پوتین های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید و چند میله آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن ایده آل سپاه برساند و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد.
روح الله هر کاری که میخواست انجام بدهد با پدرش مشورت میکرد، موقع تولد محمد رسول پدر شوهرم گفت: اسم بچه را محمد جواد بگذارید و روح الله هم که اسم محمد رسول را از قبل برای محمد رسول انتخاب کرده بود و به حضرت رسول هم خیلی ارادت داشتند. به شوخی به پدرشان گفتند: بابا اسم پسر دومم را شما انتخاب بکنید و همین طور هم شد و محمد جواد که شش ماه بعد از شهادت باباش به دنیا آمد، پدر شوهرم اسمش را محمد جواد گذاشتند.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_چهارم 4⃣ اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_پنجم 5⃣
10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها میرفتم در بالکن و گریه میکردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که میگویند چهار روز!» گفت: «من نمیدانستم.»
آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشتههایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند میرفتیم. خودش "راپل" کار میکرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه میکرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب میکردند که من چطور یاد گرفتم.
6 ماه بعد از عروسیمان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار میرفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا میماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه میخواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواستهای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) بهزودی تو را بطلبند.»
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
#معرفی_شهدا 🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی
حمید سیاهکالی مرادی ۴ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد.
این شهید بزرگوار دانش آموز مقطع کارشناسی حسابداری مالی بودجه. در تاریخ دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.
ایشان توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت.
#قسمت_پنجم
بخش اول
Join💕
@shohadae_sho
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
#معرفی_شهدا 🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی
حمید مهربان و مودب بود و برای همه خانواده خانواده سرمشق بود.
در فامیل و آشنا باشید ، اخلاقش زبانزد بود و هرگز کسی را از خود نمی توانید رنجاند.
عاشق حفظ قرآن بود و تا زمان ازدواجش حدود 6 جزء قرآن را در حافظه داشت و همسرش هم حافظ قرآن است ؛ همیشه عادت داشت قرآن را با معنی و مطالعه مطالعه کنید.
هیچ وقت در آزمون دانشگاه تقلب نمی توان تعجب کرد حقوقی که از سوادم میگیرم باید حلال باشه.
#قسمت_پنجم
بخش دوم
Join💕
☆ @shohadae_sho ☆
خشتـــ بهشتـــ
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 #معرفی_شهدا 🕊 #شهید_حمید_سیاهکالی حمید مهربان و مودب بود و برای همه خانو
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
#معرفی_شهدا 🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی
همیشه عاشق کمک کردن به دیگران بود.
با اخلاق و با ایمان بود و بسیار باحیا بود.
نماز اول وقت میخوند و اگه ما دیرتر میخوندیم می گفت نماز اول وقت فوت نشه ها حواست جمع جمع ...
سنگ مزار شهید مرادی مزین به چند خط از وصیت نامه این بزرگوار است که تأکید می کند: «هیچ چیز از حسن اخلاق و حسن رفتار نیست».
#قسمت_پنجم
بخش سوم
Join 💕
@shohadae_sho
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#معرفی_شهدا 💕
#شهید_حمید_سیاهکالی
نحوه ی شهادت حمید سیاهکالی مرادی🖤
شهید حمید سیاهکالیمرادی که از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه حضرت صاحب الامر (عج) بود ، در ۵ آذر ماه سال ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب (س) و نبرد با تروریست های تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید. سرفراز مدافع حرم عقیله بنی هاشم از استان قزوین می باشد.
#قسمت_پنجم
بخش چهارم
Join🌸
@shohadae_sho
⭐| بسم الله الرحمن الرحیم|⭐
#معرفی_شهدا 🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی
با سلام وصلوات بر محمد و آل محمد (ص) این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله ، لازم دیدم تا چندجمله ای را از باب درد و دل در چند سطح مکتوب کنیم.
شروع کردم بگویم دفاع از حرم حضرت زینب (س) را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه حل قدم بد بد.
چه این حقیر تا كنون در زندگی خویش از كج فهمی ها و بی بصیرتی بعضی دیگر از انسانها فهمیده ام این است كه یا این خانواده اهل بیت (ع) نمی توانند اند و در هیچ برهه ای در كنار قرار بگیرند مراقب اند و یا در كنارشان. بوده اند ولی ولی درصحنه های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر.
#قسمت_پنجم
بخش پنجم
•| فَـــْـرمــانــْـدِه |•:
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @shohadae_sho |♡♕
خشتـــ بهشتـــ
⭐| بسم الله الرحمن الرحیم|⭐ #معرفی_شهدا 🕊 #شهید_حمید_سیاهکالی با سلام وصلوات بر محمد و آل محمد (ص
⭐|بسم الله الرحمن الرحیم |⭐
#معرفی_شهدا 🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی
اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم باعث سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر (ع) شیرین تر از اسسل ، می روم تا تحت تأثیر مولایم اباعبدالله (ع) با خدای عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم.
#قسمت_پنجم
بخش ششم
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @shohadae_sho |♡♕
خشتـــ بهشتـــ
⭐|بسم الله الرحمن الرحیم |⭐ #معرفی_شهدا 🕊 #شهید_حمید_سیاهکالی اما می نویسم تا هر آنکس که می خوا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#معرفی_شهدا 🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی
اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند.
به نظر این جانب در عموم جامعه خصوصا بین نظامیان و پاسداران حریم ولایت هیچ چیز بالاتر از حسن خلق در رفتار نیست و در خاتمه از همه التماس دعا دارم.
#قسمت_پنجم
بخش اخر
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @shohadae_sho |♡♕
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_پنجم»
✍️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...خواهران و برادران مجاهدم در این عالم؛
❇️ ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت کنید:
«جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است»
🔶 امروز قرارگاه حسین بن علی علیه السلام،
ایران است...
✅ بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند...
⛔️ اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
🌹برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند""رهبری"" است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم!!
خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، #ولایت_فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛
❇️ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه «ولایت» را رها نکنید...
💥 خیمه، خیمهی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، "آتش زدن و ویران کردن این خیمه است..." دور آن بچرخید.
🔴 والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند...
❤️🌸❤️🌸❤️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
سلیـ❤️ــمانے عزیز🌷
#مکتب_سلیمانی #تفکر_سلیمانی
#مرد_میدان
#حاج_قاسم 💔
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر