خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_هفت نمیتونستم عاصف و صدا کنم. درون دلم فقط استغاثه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_هشت
از نگاه حاج کاظم متعجب شدم. شکمم و صورتم بخاطر ضربه های محکم اون زن درد زیادی داشت.. با حاج کاظم خیلی آروم سلام علیکی کردیم. گفت:
_یعنی واقعا خدا بهتون رحم کرد. چیکار کردید شما دوتا؟
آروم یه کم لبام و باز کردم گفتم:
+نفهمیدم یه لحظه چیشد. خودمم موندم که چطور متوجه حضور ما شدن. ما فقط میخواستیم بریم دوربین نصب کنیم. منم میدونستم باگ داریم، اما فکر نمیکردم تا این حد مچ بندازیم.
حاج کاظم از روی صندلی بلند شد کمی راه رفت. حاج هادی چیزی نمیگفت، سکوت کرده بود و سرش رو انداخته بود پایین داشت تسبیح میزد .. حاج کاظم اما بدجور شاکی بود و همینطور که داشت داخلِ اتاق بستریِ منو عاصف قدم میزد و پشتش به من بود، به هویی برگشت با حالت گلایه گفت:
_قرار بود بریم جلو، اما نه تا این حد.. گند زدید، گند زدید. اه. دیگه نمیخواد حرف بزنی.. فقط زودتر خوب بشید. من دستم بسته هست. هادی هم همینطور. کسی رو نداریم جایگزینتون کنیم روی این پرونده. باید درخواست بدم از جای دیگه بیان که با این پیچیدگی و حساسیتی که این پرونده داره اصلا به صلاح نیست..
صداش و برد بالاتر گفت:
_ تو میدونستی ما باگ داریم، پس نباید میرفتی توی اون زیر زمین خراب شده. نباید انقدر پیش میرفتی عاکف.. متوجه ای؟ گند زدید هردوتاتون.
داشتم فقط به حرفاش گوش میدادم. حاج کاظم نزدیکتر شد و اومد سمت من، خم شد صورتش رو آورد سمت صورتم، آروم دم گوش من گفت:
«اوضاع تحت کنترل هست. ولی حاج آقای (... رییس تشکیلات) بدجور ازت شاکیه. فقط زودتر خوب شو.»
حرفی نزدم، فقط آروم چشام و به نشونه تایید بستم.
به ساعت نگاه کردم دیدم 12 ظهر هست. یکی از بچه های حفاظت و گذاشته بودن برای مراقبت از منو عاصف وَ اتاقمون تا یه وقت اتفاقی پیش نیاد. دکترا و پرستارایی هم که اونجا حضور داشتن از عوامل خودمون بودن که در پوشش کارهای پزشکی داشتن کارهای اطلاعاتی_امنیتی میکردن.
دو روز گذشت، به هر زر و زوری بود از اداره رضایت گرفتم تا با بیمارستان هماهنگ کنند بزارن من مرخص بشم برم خونه امن 4412 برای ادامه پیگیری های مربوط به پرونده.
بهزاد گوشی شخصیم و از خونه امن 4412 آورده بود. نگاه کردم دیدم کلی تماس از طرف خانومم گرفته شده.. چپ و راست پیامک میداد، استیکر گریه میفرستاد که چرا جوابش و نمیدم. مراحل خروجم از بیمارستان داشت انجام میشد.
تصمیم گرفتم اولین کاری که میکنم به خانومم پیام بدم. به خاطر ضرباتی که به شکمم و صورتم و دهانم وارد شد نمیتونستم درست و درمون حرف بزنم. برای همین بهش پیام دادم.
متن پیام...
«سلام.. هرچی بگی حق داری. بخدا تسلیمم..»
نوشت:
«سلامممم. خوبییییی؟ دلم واست یه ذره شدددددد.. معلومه کجایی.. چرا با من این کارو میکنی؟ نمیگی نگرانت میشم؟ عمو کاظم جواب تلفنام و نمیده.. خونشون زنگ میزنم خانوم حاجی میگه خونه نیست. اصلا معلومه کجایید شماها.. الآن زنگ میزنم جواب بده میخوام صدات و بشنوم..»
خواستم بنویسم فعلا زنگ نزن که فاطمه زهرا زرنگ تر از این حرفا بود و بلافاصله زنگ زد... اما من رد تماس دادم.. نوشت:
«محسن مریضی؟ خب جواب بده دیگه... تورو خدا بزار صدات و بشنوم. دارم داقون میشم. دیوونم نکن.»
نوشتم:
« عزیزم، جایی هستم.. نمیتونم جواب بدم.»
نوشت:
«تو رو به روح پدرت بگو کجا رفتی دو روزه پیدات نیست.. سابقه نداشت بی خبر از تهران بری.. کجایی؟ چرا از اونشب من و بردی خونه مادرت تا الآن زنگ نزدی.. دو روز شده..»
نوشتم:
«تهرانم فدات شم.. نگران نباش. بهت سرفرصت زنگ میزنم.»
نوشت:
«دقیقا کِی؟»
نوشتم:
«نمیدونم..اما قطعا به زودی... فعلا نه زنگ بزن، نه پیام بده. خداحافظ.»
پیامک دادن من و همسرم تموم شد...بعد از گرفتن برگه ترخیص از بیمارستان، دو نفر از بچه های ضدجاسوسی با یه آمبولانس منتقلم کردن به خونه امن. قرار شد ادامه ی رَوَند درمانم داخل خونه امن طی بشه و همزمان پرونده رو مدیریت کنم.
اما عاصف عبدالزهراء باید تا روز بعد می موند. چون ممکن بود هر لحظه حالش بد بشه. باید 48 ساعت تا 72 ساعتِ اول رو تحت مراقبت های شدید تیم پزشکی قرار میگرفت.
من رفتم خونه امن4412 که تیم هدایت پرونده در اون مستقر بودن. به هیچ عنوان صلاح نبود خونه ی خودم برم.. چون هم خانومم اذیت میشد وَ هم اینکه دلم نمیخواست در این وضعیت برم اونجا ناراحتش کنم. از طرفی باید زودتر ادامه کار و به دست میگرفتم.
اون روزی که منتقل شدم، همون شب ساعت حدود 1 صبح، تیم مربوط به پرونده رو داخل اتاقم در طبقه سوم جمع کردم تا جلسه تشکیل بدیم. به خاطر ضرباتی که به شکمم و فکم وارد شده بود، وَ ریه هام که از قبل در سوریه آسیب دیده بود، اصلا وضعیت مناسبی نداشتم. نباید زیاد صحبت میکردم. اما به هرنحوی بود آروم حرف میزدم و به بچه ها اصل کلام رو منتقل میکردم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_هشت از نگاه حاج کاظم متعجب شدم. شکمم و صورتم بخاطر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_نُه
وقتی همه اومدن داخل اتاق برای تشکیل جلسه، دور یک میز نشستیم. بسم الله گفتم و شروع کردم به آرامی سوال کردن. اول از همه به میثم گفتم:
+وضعیت کارات چطوره؟
گفت:
_مکالمات عزتی از بیمارستان وَ همسرش در منزل داره شنود میشه. به دستور آقا بهزاد ارتباط فائزه ملکی و اون مرد ناشناس با دکترافشین عزتی رو قطع کردیم تا بهش خبر ندن که ما انقدر نزدیک شدیم.
+خوب کاری کردید..چون نباید عزتی بفهمه..خب، ادامه بده..
_در شنود از مکالمات همسر عزتی وضعیت این خانوم سفید ارزیابی شده. اما خب بنابر صلاحدید شما که از قبل فرموده بودید شاید دکترعزتی بخواد نکته ای یا مطلبی رو به همسرش بگه که بره انجام بده، ما همچنان داریم شنود میکنیم، علیرغم اینکه همسرش مشکلی نداره..
به سختی حرف می زدم و نفس میکشیدم... به میثم گفتم:
+گزارش همین قسمت از توضیحاتت و بنویس تا کامل مطالعه کنم! مصداق هم ذکر بشه تا اگر نیاز بود شنود مکالمات همسر عزتی رو خنثی کنیم. چون بعید میدونم چیزی ازش بیرون بیاد یا بخوان بهش چیزی بگن تا به افشین منتقل کنه یا افشین چیزی بگه و بخواد همسرش منتقل کنه.
_چشم.. مینویسم.
+وضعیت عزتی چطوره.
_فعلا وضعیتش عادیه وَ روی تخت بیمارستان افتاده. اما بچه های داخل بیمارستان که کنترلش میکنن، میگن زیاد بی تابی میکنه و همش میگه برم خونه. این چندروز هم زیاد به گوشی فائزه ملکی زنگ زده که فائزه جوابش و نداده.
+عزتی با خط اون مردناشناس که با فائزه هست تماس نگرفته؟
_نه اصلا. خط عزتی رو کاری کردیم که فقط شماره های مربوط به خانوادش می تونن باهاش تماس بگیرن.
+عدم ارتباط اونا با عزتی و بالعکس میتونه هردوطرف و حساس کنه..
_دستور چیه؟
+ما توی این پرونده یه سری مشکلاتی داریم که نمیتونم بگم چیه.. اما اینها چه باهم ارتباط بگیرن چه ارتباط نگیرن قطعا عزتی میفهمه که ما زیر نظر داریمش..بگذریم.. درمورد ارتباط عزتی و اون مردناشناس بگو..
_آقا عاکف بعید میدونم اون مردناشناس به عزتی پا بده و بخواد این و راه بده در حریم خودش. چون دختره، یعنی همین فائزه ملکی داره همه کار ها رو انجام میده.
+تونستید سرنخ یا مشخصاتی از مرد ناشناس گیر بیارید؟
_خانوم ایزدی پیگیر شدن و انجام دادند.
به خانوم ایزدی نگاه کردم گفتم:
+بفرمایید. توضیحات شمارو میشنوم...!
خانوم ایزدی گفت:
_بنام خدا. جناب عاکف، قبل از جلسه یکسری تصاویر رو فرستادم روی مانیتور اتاقتون که اگر خواستید تشریح کنم.
+عالی.. منتظرم.
مانیتور و روشن کرد، عکس ها رو روی مانیتورینگ بزرگ اتاقم زوم کرد و همزمان توضیح میداد... گفت:
_این شخص همونی هست که به عقیق ضربه زده... ما تا الان هیچ بیوگرافی ازش نداشتیم. این چندوقت هم که همیشه با صورت پوشیده و کاپشن های خاص دیده میشده و عینک روی چشماش بوده. اما زمانی که شما بیمارستان بودید بچه های ما تونستن بهش نزدیک بشن و صورتش رو شناسایی کنن.
+چقدر خوب.. بیشتر توضیح بدید.
_طبق اطلاعاتی که دیروز کسب کردیم، وَ سپس از عواملمون در واحد برون مرزی بخش ضدجاسوسی هم استعلام گرفتیم، اسم این مرد ناشناس «ملک جاسم» هست. ملک جاسم از پدری مراکشی الاصل، وَ از مادری یهودی متولد شده.
+خانوم ایزدی، لطفا روی چهره این شخص بیشتر زوم کن.
_چشم.
زوم کرد روی صورتش. سرم و تکیه دادم به صندلی و فقط به چشمای ملک جاسم خیره شدم... خانوم ایزدی داشت توضیح میداد اما من فقط به عکسای اون مردناشناس که حالا فهمیده بودیم کیه نگاه میکردم و توی دلم هی میگفتم: « چشمات و درمیارم ملک جاسم کثیف. همونطوری که به عقیق ضربه زدی شهید شد، همونطوری که به چشمای رفیقم عاصف تو با اون افریته آسیب زدید که الان روی تخت بیمارستان هست، منم بهت ضربه میزنم.»
خانوم ایزدی گفت:
_آقا عاکف حالتون خوبه؟ حواستون هست؟
+بله.. شما ادامه بده.
گفت:
_ملک جاسم از نیروهای سرویس امنیتی پاکستان بود. اما طی مدتی یه هویی غیب میشه و سر از سرزمین های اشغالی در میاره. یعنی مستقیما میره به پادگان های مستقر در تل آویو که زیر نظر موساد آموزش های اطلاعاتی داده میشه.
+چندسالشه؟
_ ملک جاسم 43 ساله هست. حدود 10 ماه و نیم قبل یک سفر به افغانستان داشته.
+چطور این چیزایی که میگی برا ما نیومده؟ ای کاش معاونت قبل از من شهید نشده بود تا میفهمیدم توی ضدجاسوسی چخبره. خدا کنه از داخل رو دست نخوریم.
_چون که ایشون تغییر چهره داده. عمل جراحی پلاستیک کرده. برای همین با چهره جدیدش ازش چیزی ثبت نشده.
+خب، چهره قبلیش؟
_ما چیزی نداریم. اینارو هم توسط یکی از دلالان اطلاعاتی بدست آوردیم. بچه های ما در قسمت برون مرزی ضدجاسوسی پول کلانی خرج کردند تا هویت ایشون و چندنفر دیگه رو بدست بیارن.
+چطور فهمیدند این شخص ملک جاسم هست.. ما عکسی نداشتیم بدیم بهشون تا مشخص کنند.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_نُه وقتی همه اومدن داخل اتاق برای تشکیل جلسه، دور
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد
خانوم ایزدی گفت:
_وقتی عکس فائزه رو دادیم، گفتند با ملک جاسم دیده شده.. عکس های ملک جاسم و که سر و صورتش پوشیده بود دادیم به اون دلال و از روی آناتومی بدنش و علامتی که روی دستش داشت تاکید کرد به قطع و یقین این شخص ملک جاسم هست.
گفتم:
+کی بوده اون شخص؟
_یکی از رده بالاهای اطلاعات ارتش آمریکا در افغانستان.
+بسیار عالی...خب ادامش.
خانوم ایزدی گفت:
_ملک جاسم که الان در تهران هست و زیر چتر اطلاعاتی بچه های ما قرار داره، به مدت 3 سال در تل آویو آموزش های اطلاعاتی و نظامیِ فوق العاده مهم رو دیده که کمتر عامل اطلاعاتی هست که سه سال در یک جا آموزش ببینه. ملک جاسم به مدت دو سال هم زیر نظر آمریکایی ها در افغانستان دوره های چریکی رو گذرونده.
گفتم:
+جالبه.. پس براشون خیلی ارزشمند هست، وَ خیلی هم مهم هست، وَ خیلی هم کارکشته هست که اینطور دقیق و فوق حرفه ای عقیق و به شهادت رسوند. باید هم انقدر آموزش میدید.
ادامه دادم گفتم:
+خانوم ایزدی، ملک جاسم موقعی که در اسراییل بود کجا آموزش دید؟ تونستی اطلاعاتش و بکشی بیرون؟
_بله.. اون دلال اطلاعاتی نظامی آمریکایی که عرض کردم، به عوامل برون مرزی ما گفته ملک جاسم موقعی که در سرزمین های اشغالی بوده، در یکی از مراکز آموزشی به سر میبرده که مربوط به یگان سایرت یاهالوم بوده.
حالم کمی بد شد.. سرم و گذاشتم روی میز... بچه ها پرسیدن چیزی شده که گفتم: « حالم اصلا خوب نیست.. نمیتونم طاقت بیارم این همه درد و !!»
میثم فورا رفت به دکتری که مورد تایید اداره بود و در 4412 در طبقه دوم مستقر بود خبر کرد تا بیاد به دادم برسه.. دکتر اومد، فورا بهم دو تا مسکن تزریق کرد، بعد از حدود بیست دقیقه حالم کمی بهتر شد.. از اعضای جلسه عذر خواهی کردم..
به خانوم ایزدی گفتم:
«شما داشتی توضیح میدادی، ادامه بده و بگو چقدر مطمئنید که این اطلاعات درسته؟ به این فکر کردی اگر این اطلاعات غلط باشه، کارمون گره میخوره!»
گفت:
_این شخص حدود یکسالی میشه که برای ایران داره کار میکنه و پول های زیادی میگیره و خبرای خوبی میده. از کانال های مختلف در بخش خودمون در ضدجاسوسی پیگیری کردم. طبق گزارش های واصله، در پرونده های قبلی هم کمک زیادی کرده وَ تموم اطلاعاتی رو که طی یکسال اخیر بهمون داده همش درست بوده وَ پرونده ها به خوبی تموم شده!
+بسیار عالی.. اما این سایرت یاهالوم خیلی برای من آشناست.. قبلا روی یه جاسوس کار کردم که اونجا آموزش دیده بود.
_سایرت یاهالوم میدونید کجاست؟
+بله.. میدونم.. برای ستاد عملیات و پشتیبانی اسراییل هست.. اما شما توضیح خودت و بده خانوم ایزدی !
_بله چشم.. سایرت یاهالوم مربوط به یگان مهندسی تحت امر ستاد عملیات و پشتیبانی اسراییل هست. کار این یگان هم عملیات های ویژه وَ اطلاعاتی هست. ملک جاسم در اونجا و پایگاه های تحت امر اون یگان توسط عوامل موساد آموزش های کلان اطلاعاتی رو دیده و با نمره بالا تونسته نظرات مقامات اطلاعاتی اسراییل و به سمت خودش جلب کنه.
کمی با خانوم ایزدی در رابطه با دیگر مسائل صحبت کردیم که بنا بر ملاحظات امنیتی و اطلاعاتی اصلا به صلاح نیست بهش بپردازم و منتشر کنم. برای همین بهتره برم روی شرح مختصری از گفتگو با دیگر همکارانم که ان شاءالله در قسمت های بعدی به اون خواهم پرداخت..
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸روزمان را با #قرآن آغاز کنیم...
تقدیم به حسین بن علی و همه پاسداران راه حقیقت
● حرکتهای توحیدی، کارگزاران امین و جان بر کف لازم دارد؛ افراد ترسو، ضعیفالنفس و ضعیفالایمان هرگز نمیتوانند دین خدارا یاری کنند.
سوره الكهف (18) : آيه 51
● وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً (51)
و من گمراه كنندگان را دستيار خود نمى گيرم.
🔸نكته :
● کاروان حسین علیه السلام به « قصر بنى مقاتل» رسید، بار و بُنه را از مرکبها به زمین نهادند تا اندکى رفع خستگى کنند، در آن نزدیکى چادرى به چشم مى خورد، که اسبى جلو آن ایستاده بود، وقتى حسین علیه السلام متوجه شد صاحب چادر عبیدالله بن حرّ جُعفى است، او را براى یارى و همراهى نزد خویش فرا خواند، امّا در عین حالى که وى از ملاقات و یارى حسین علیه السلام کراهت داشت، به حضور رسید و در برابر دعوت آن حضرت، فقط حاضر شد اسب چالاک و شمشیر پر ارزش خود را در اختیار حسین علیه السلام قرار دهد، تا بدین وسیله از همراهى و یارى او معارف شود، ولى آن حضرت، این آیه را خواند:
● «وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُداً ؛ من آن گونه نیستم، که گمراه کنندگان را مددکار (و یاور) خود بگیرم» (کهف/ 51)
● زیرا به نظر امام حسین علیه السلام در آن روز، اسلام به فداکارى و جانبازی احتیاج داشت.
🔸درسها:
امام حسین(ع) با قرائت آیه « وَمَا کُنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُدًا» این درس را آموخت که در حرکتهای توحیدی، کارگزاران امین و جان برکف لازم است و افراد ترسو، ضعیفالنفس و ضعیفالایمان هرگز نمیتوانند دین حق را یاری کنند و از ارزشهای الهی پاسداری کنند.
● باید نیروهای مخلص و تمامعیار را انتخاب کرد. منحرفان سیاسی که استقلال فکری، سیاسی و اقتصادی ندارند نمیتوانند تا پایان مقاومت کنند و در یک کلام افراد گمراه در حرکتهای هدایتآفرین، عاجز و ناتوانند...
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پست ویژه
● وقتی خاخام یهودی به شدت نگران منتظران ظهور است...
#او_خواهد_آمد
#ظهور_نزدیک_است
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد خانوم ایزدی گفت: _وقتی عکس فائزه رو دادیم، گفتند ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_یک
بعد از گفتگو با خانوم ایزدی و شنیدن گزارش ایشون، به بهزاد نوبت دادم تا گزارش های خودش و شرح بده.
بهزاد که در غیاب منو عاصف وضعیت میدانی رو پشتیبانی و هدایت میکرد، باهاش سر صحبت و باز کردم.. گفتم:
+خب آقا بهزاد شما بفرمایید.. وضعیت میدانی چطور هست؟
_عرضم به حضورتون که موقعیت مقداد و سعید یک تا چهار همشون دارن کارهایی که بهشون محول شده درست انجام میدن.
+کجا هستند دقیقا؟
_ سعید سه و چهار در داخل بیمارستان برای کنترل عزتی مستقر هستند. مقداد و سعید یک و دو همین الان در رهگیری به سر میبرن.
+کدومشون فائزه رو داره؟ کدومشون ملک جاسم و ؟
_مقداد، فائزه ملکی رو کنترل میکنه، سعید یک هم در مواقعی که خونه خالی میشه استندبای می مونه تا کسی داخلش رفت و آمد نکنه و ما رکب نخوریم.. سعید دو هم ملک جاسم و زیر چتر خودش داره.
+خونه امن جدید سوژه ها الان کجاست؟
_سمت آبشناسان.
+آیا فائزه وَ ملک جاسم، طی این مدت کوتاه به بیرون از خونه رفتند؟
_بله. طی این دو روز، خانوم فائزه ملکی دو دفعه به تنهایی با ماشین رفته تا یه سوپر مارکت وسیله گرفته برگشته. فقط در همین حد.
+در سوپر مارکت مورد مشکوکی رویت نشد؟
_خیر.. قدم به قدم با فائزه داخل سوپر مارکت رفتیم و گشتیم. نکته ای که قابل توجه باشه و بخواد با صاحب مغازه بینشون چیزی رد و بدل بشه اصلا وجود نداشت.
+از ملک جاسم برام بگید... دوست دارم در مورد این جانور بیشتر توضیح بدید.
_طی این دو. روز، یک مرتبه رفته تا ناصر خسرو.
+با عکسی که خانوم ایزدی بدست آورده چهرش مطابقت داره؟
_بله.
+ برای چی رفته بیرون؟ کجا رفته؟ چیکار داشت؟
_ با یکی صحبت کرد و بهش یه کاغذ داد برگشت.
دردم داشت کلافم میکرد... به سختی و با صدایی آروم گفتم:
+به اون کسی که کاغذ داده شناساییش کردید؟
_بله. مشخصاتش و از سیستم در آوردم. کامل داخل مشتمونه.
مشخصاتش و داد بهم... داشتم هویت اون شخصی که ملک جاسم در ناصرخسرو باهاش دیدار داشته رو مطالعه میکردم که بهزاد همزمان توضیح میداد... گفت:
_از این آدمایی هست که داروهای غیرمجاز میفروشه. فعلا گفتیم دستگیرش نکنیم که ببینیم ملک جاسم وَ این شخص تا کجا میخوان باهم ارتباط داشته باشن.
+خوب کاری کردید. خب ادامش...
_دوتا از بچه ها رو داخل فرودگاه مستقر کردم.
+مشخصات مأمورمون.
_ خانوم عبادی و آقای نیایش. عکس فائزه وَ ملک جاسم رو هم به برخی اعضای واحد خودمون دادیم. به همه اعلام کردیم کسی حق نداره بهشون نزدیک بشه. فقط رهگیری میکنن و خبر میدن به 4412.
نگاهی به جمع کردم... گفتم:
+این حرفی که الآن میزنم، میخوام نظر همه ی شمارو بدونم... به نظر جمع، مقصدشون برای خروج یا فرار، به کدوم کشور هست؟
هرکدوم یه چیزی گفتند که میشد روش حساب کرد. اما بهزاد گفت:
_راستش فعلا که نمیشه پیش بینی کرد. ولی قطعا یا ترکیه، یا باکو «کشور آذربایجان». طبیعتا فائزه میره کانادا !! می مونه ملک جاسم.. اما این وسط یک بحثی هم وجود داره اونم اینکه به احتمال قوی وَ با وضعیتی هم که ملک جاسم داره وَ آذربایجان هم که محل استقرار پایگاه های اطلاعاتی موساد هست، ممکنه این نامرد بره اون سمتی. بازم میگم، ممکنه. چون یک بار در باکو رویت شده. گزارشش قبل از این جلسه دستم رسید.
گفتم:
+سپردید به بچه های برون مرزی؟
_بله. همین امروز حوالی اذان مغرب دستورات لازم و دادیم به همکاران تا اقدامات مقتضی صورت بگیره..
+خوبه.. پس کشورهای احتمالی رو از حالا کد گذاری کنید..
چندنفر از بچه ها گفتند: « آقا عاکف، پیش بینی شما چیه؟»
گفتم:
«یه استادی داشتم که الآن ساکن آمریکا هست. اون همیشه معتقد بود پیش بینی در عرصه ی سیاست و مسائل اطلاعاتی و امنیتی خطا هست. اما بنظرم اینطور که بوش میاد مقصد این دوتا آدم به سمت خاک افغانستان هست.»
دیدم همه دارن من و نگاه میکنن. گفتم:
«ممنونم از همتون بابت گزارش هایی که دادید. فقط همه ی شما عزیزان باید یک زحمت بکشید، وقتی رفتید پایین بلافاصله گزارش کاراتون و بنویسید بعدش بفرستید بالا تا اینکه کامل مطالعه وَ بررسی کنم. هر خبر جدیدی هم که شد من و درجریان بگذارید. خواهشا نگید الان حالش خوب نیست و جراحت داره و باید استراحت کنه و... !! پس کسی حق نداره ملاحظه ی من و کنه. حالا هم تشریف ببرید سر کاراتون و اونایی هم که باید برن استراحت برن بخوابن. منم دیگه نمیتونم حرف بزنم.
این خلاصه ای از گفتگوی دوساعت و سی دقیقه ای من و همکارانم در اون جلسه بود که تا حدود 3 و نیم صبح طول کشید و بسیار خلاصه نوشتم.
همکارام رفتن، بیسیم زدم به بچه هایی که داخل بیمارستان مراقب عزتی بودن. بعد یه آمار از مقداد و سعید یک و دو گرفتم. همه اوضاع رو آروم و عادی گزارش کردن. حافظ که مراقبت از عاصف رو به عهده داشت اومد روی خطم:
_عاکف/ حافظ
+بگو حافظ.
_آقا عاصف تقاضای گفتگو با شمارو دارن.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_یک بعد از گفتگو با خانوم ایزدی و شنیدن گزارش ایشون،
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_دو
گفتم :
بپرس تلفن همراه کاری باهاشه؟
حافظ چند ثانیه بعد گفت:
_بله. الآن پرسیدم گفتن باهاشونه.
تلفن دفترو گرفتم زنگ زدم به موبایل عاصف. چندتا بوق خورد جواب داد. یه صدای ضعیفی اومد.
_عاکف سلام.
+سلااااممممم داداش عاصف خودم.
_صدات چرا اینطوره؟
+درد دارم. بگذریم.. میدونی چقدر نگرانت شدم داخل اون سگ دونی. چرا عین موش ساکت شده بودی. یه تکون میدادی به خودت حداقل پسرررر. من که مردم و زنده شدم.
گفت:
_چی بگم والله.. راستش الآن نمیتونم زیاد حرف بزنم.. فقط خواستم خیالم جمع بشه زنده ای.
+چشمات بهتره.
_آره.. این چندساعت هردوتا چشام و چندبار شستشو دادن.
+ضربه دیگه ای هم خوردی؟
_به جفت چشام مشت زد... بعد با گاز فلفل حدود بیست_سی ثانیه مستقیم زد به توی چشمم !! خیلی درد دارم.. دکتر گفته مردمکت آسیب دیده و خون جمع شده.روی اون... گفته اگر گاز فلفل با شستشو از خارج نشه، ممکنه چشام و جراحی کنند.. میگن درصد بیناییم به احتمال زیاد میاد پایین... دکتر میگفت مردمک چشات آسیب دیده و مویرگات 20 درصدش پاره شده. موندم چیکار کنم.
عاصف بغض کرد گفت:
_عاکف من اگر صورت مادر پدرم و نبینم دیوونه میشم.
گفتم:
+عاصف این چه حرفیه فدات شم.. نگران نباش داداش. ان شاءالله خوب میشی.. حاج کاظم همه رو بسیج کرده برای خوب شدنت. خیلی نگرانتم به مولا. برات دعا میکنم... امیدوارم زودتر خوب بشی.
_همه چیز خوبه؟
+آره. تحت کنترله. تو نگران چیزی نباش. بچه ها یک تنه دارن کار میکنند. پیش بینی هامونم داره درست از آب در میاد. ولی خب باید تاوانش و من و تو میدادیم. اونم به این شکل. گاهی اوقات باید فدا بشی تا برنامه ها درست از آب دربیاد.
_به این روز در اومدن من و تو هم سناریوی از پیش طراحی شده بود؟ درسته؟
+کاری نداری؟
_عاکف. آقا عاکف. حاج عاکف. داداش. یه لحظه قطع نکن.. باشه. بِپیچون طبق معمول.
+همدیگرو میبینیم صحبت میکنیم. به زودی ان شاءالله مرخص میشی.
_خواهشا سناریوهاتون و یه بازنویسی هم بکنید تا اینجوری بابامون در نیاد.
+روزهای آینده میبینمت. زیادی داری گل به خودی میزنی پشت تلفن. شب خوش.
قطع کردم.
اون شب نمیتونستم بیدار بمونم. چون دردم مجددا زیاد شده بود. بعد از اینکه صحبت با عاصف تموم شد دکتر اومد دوتا مرفین بهم تزریق کرد و چندتا قرص هم بهم داد تا معدم و آروم کنه. برای همین دیگه نعشه ی نعشه بودم و چشام باز نمیشد. اون شب تا صبح خوابیدم، فقط برای اقامه ی نماز صبح بهزاد بیدارم کرد که بعد از اقامه نماز تا ساعت 8 صبح بخاطر مصرف مسکن ها و مرفین و... خوابیدم و استراحت کردم. کمی حالم بهتر شده بود. دردام کم شده بود، امابدنم به شدت کوفته بود.
ساعت 8 صبح که بیدار شدم دست و روم و شستم نشستم پشت میز کارم. همزمان که صبحونه میخوردم، دوربین های کوچه و خیابون منتهی به خونه امن ، وَ دوربین های بعضی خیابون های منتهی به محل استقرار حریف رو چک کردم.
یک هفته بعد...
دیگه خوب شده بودم، عاصف هم خداروشکر پس از یک هفته منتقل شد به خونه امن. حالش بهتر شده بود و با بسیج شدن تیم پزشکی چشمای عاصف از نابینا شدن و عمل جراحی نجات پیدا کرد.. خب الحمدلله.
ساعت 11 صبح.
زنگ زدم طبقه پایین خونه امن، به خانوم ایزدی گفتم با معاون رییس سازمان انرژی اتمی تماس بگیره و ما رو به هم وصل کنه...حدود سه دقیقه بعد تماس گرفت گفت پشت خط هستن. گفتم وصلش کنه:
+سلام آقای معاون. چطورید؟
+شما که رحمتی، زحمت دوستانتون هستن.
_شما واقعا اون آدم و دوست من میدونید؟
+نمیدونم. شما چی میگید؟
آهی کشید گفت:
_کسی که به مملکتش خیانت میکنه دوست من نیست.
+بگذریم.. بهم بگید آیا فرصت دارید که هم و ببینیم؟
_بله. چرا که نه.
+بچه های ما میان دنبال شما وَ تحت الحفظ مشایعت میشید به محل ملاقات. بعد از اتمام ملاقات هم بَرِتون میگردونن به محل کارِتون. لطفا از تیم حفاظتتون فقط یک نفرو به همراه خودتون بیارید، اونم برای اینکه کاری داشتید واستون انجام بدن.
_بله حتما.
+تشکر. یاعلی مدد.
بعد از این تماس، ارتباط گرفتم با یکی از بچه ها که حدید و 3200 و بفرسته سر موقعیت قبلی. مقداد و سعید یک و دو فعلا برگردن اداره.
حدید و 3200 رفتن سر موقعیت مورد نظر. یعنی مراقبت از خونه ای که ملک جاسم و فائزه ملکی بودن.
ساعت 12 همان روز...
منتظر بودم معاون رییس سازمان اتمی رو بیارن که صدای بیسیمم در اومد. عاصف بیسیم زد:
_عاکف/ عاصف عبدالزهرا !
+جانم عاصف؟
_ما سر کوچه ایم.
+قدمتون روی چشم.
آماده شدم ، کمی اتاق رو مرتب کردم، کاغذا و مسائل محرمانه رو جمع کردم. حدود 7 دقیقه بعد سنسور درب اتاقم که دست عاصف بود زده شد.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_دو گفتم : بپرس تلفن همراه کاری باهاشه؟ حافظ چند
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_سه
وقتی در اتاق باز شد دیدم عاصف وارد شد، کنار در ایستاد، معاون سازمان اتمی اومد داخل.
بلند شدم رفتم سمتش برای خوش آمد گویی. سلام علیکی کردیم و نشستیم. بعد از لحظاتی سر صحبت و باز کردم. بهش گفتم:
+خب جناب معاون، راحت اومدید تا اینجا؟
_بله. خداروشکر. دوستانتون محبت کردند ما رو آوردند.
+ مایلید بریم سر بحث اصلی خودمون؟
_بله حتما.
+اول ازهمه یک مطلب و باید خدمتتون عرض کنم، وَ اونم اینکه دکترعزتی طی چند روز آینده مرخص میشه میره منزل تا رَوَندِ درمانش با استراحتی که دکتر بهش میده ادامه پیدا کنه. پای سمت چپش که آسیب دیده فعلا داخل گچ هست، کمرشم شدیدا آسیب دیده ولی خب تحت درمانه. بنده معتقدم ایشون به زودی میاد اداره. شما برای جایگیزینی ایشون چیکار کردید؟
_راستش با رییس سازمان اتمی کشور که صحبت کردم، ایشون دکتر جعفرنژاد رو معرفی کردن برای جایگیزین قرار دادن دکتر افشین عزتی.
+خب الحمدلله. الان پس مشکلی ندارید؟
_نه.
+خوبه. پس فقط یه زحمت بکشید، اونم اینکه شدیدا دکتر عزتی رو محدود کنید وَ دسترسی ایشون به قسمت های محرمانه و ارتباط با دانشمندان رو به شدت کاهش بدید. یه مراسم تودیع و معارفه کوچولو و صوری «الکی» بگیرید که قال قضیه کَنده بشه بره پی کار خودش.
_چشم حتما اینکارو میکنیم.
+جناب معاون لطفا دقت کنید که چی میگم. متاسفانه طبق خبرهایی که رسیده، و بررسی های که تیم بنده داشتند، افشین عزتی در چند مرحله، قبل از متوجه شدن دستگاه اطلاعاتی ما، یک سری اسناد محرمانه مربوط به صنعت هسته ای رو به سرویس های جاسوسی و اطلاعاتی متخاصم داده وَ براشون فرستاده.
_آقای سلیمانی شما میدونید چه اسنادی رو؟ وَ از چه قسمتی؟
+بله. ما به اون اطلاعات دسترسی پیدا کردیم. اسناد و اطلاعات سری که دکترعزتی فرستاده برای دشمن با یک ایمیل کد دار بوده. بچه های ما موفق شدند تموم اونارو به دست بیارن.
_خب الان ما با این مشکل چیکار کنیم؟
+شما نگران نباشید. فقط اون پروژه ها باید تغییر پیدا کنه. اطلاعات لو رفته رو دراختیارتون میگذاریم و اون بخش باید فعلا کاراش منتقل بشه به واحد دیگه ای. تیم بنده دارن روی یکسری افراد دیگه ای هم که با عزتی همکاری داشتند رصد اطلاعاتی انجام میدن و اونارو زیر چتر خودشون قرار دادن. اگر تیم بنده به هرچیزی که بر خلاف مصالح امنیت هسته ای ما باشه دست پیدا کنند فورا به شما ارجاع میدیم تا در اون بخش اقدامات لازم رو برای جلوگیری از آسیب پذیری انجام بدید.
_ پس خیلی فاجعه هست.
بلند شدم از روی صندلی و کمی قدم زدم.. عاصف به معاون سازمان انرژی هسته ای کشور گفت:
«جناب معاون نگران نباشید. ما همه چیز و زیر نظر داریم. شما فقط هرچه زودتر مراسم تودیع و معارفه رو برگزار کنید. آقای عزتی رو بخواید که بیاد اداره. اگر نق و نوقی هم کرد، بگید تصمیم رییس هست. فقط لطفا دسترسی ایشون به رییس سازمان، وَ افراد مهم سازمان، اتاق ها، بخش های مهم، نیروگاه های کشور، مانند نطنز و فردو و... رو کم کنید. شدیدا دسترسی ایشون رو کاهش بدید. ضمنا، نباید جوری با دکتر عزتی رفتار بشه که از این ماجرا بویی ببره و شک کنه.. باید جوری پیش برید که همه چیز عادی جلوه کنه وَ ایشون خیال کنه تغییرات فقط مربوط به ایشون نیست وَ از بالا تا پایین برای یک سری افراد جایگزین اومده.»
معاون سازمان انرژی اتمی ایران به عاصف گفت :
«قطعا می پرسه که چرا انقدر دارید محدودم میکنید. اونوقت جواب چیه؟»
عاصف گفت:
«بهش میگید که پروژه های اتمی داشت عقب می افتاد، مجبور شدیم یک نفر که در سطح شما باشه بیاریم جایگزین کنیم تا به کارها ادامه بده.. بگید باید بعضی طرح ها هر چه زودتر به اتمام برسه. فقط همین و بگید وَ ایشون رو بفرستید به مرخصی اجباری و بگید ما به شما نیاز داریم وَ باید زودتر خوب بشید تا در پروژه های مهمتر ازتون استفاده کنیم.. همین. »
رفتم بین صحبت های عاصف با معاون... به معاون گفتم:
+شما از چی نگرانید؟
_از اینکه ایشون شک کنه؟
بهم برخورد، گفتم:
+ما رو گرفتید؟
_نه واقعیت و دارم میگم !
+یعنی ما این مسائل رو نمی فهمیم؟ نمیدونیم ممکنه ایشون شک کنه؟
چندثانیه سکوت کرد، مجددا گفت:
_باشه. هرطور شما بگید آقا عاکف.
+اطمینان کنید لطفا.
این دیدار پس از کمی گفت گو وَ تبادل نظر به پایان رسید. چند روز از این دیدار گذشت وَ عزتی هم با پای لنگان برگشت اداره. من هم به خاطر مسئولیتم روی این پرونده، در مراسم تودیع و معارفه در سازمان انرژی اتمی حضور داشتم تا همه چیزو زیر نظر بگیرم.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
May 11