eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.9هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩پناهیان: رئیس‌جمهور هم علیه دوقطبی‌سازی سخن می‌گوید ، هم خود دوقطبی‌ ایجاد می‌کند رئیس حوزه علمیه دارالحکمه در سخنرانی پیش از خطبه‌های نماز جمعه تهران: 🔹وجود اختلاف نظر در جامعه اسلامی مایه برکت است. 🔹دوقطبی کردن جامعه و ذلیل کردن یک قطب و عزیز دانستن قطب دیگر، رفتاری منافقانه است. 🔹از رئیس‌جمهور بابت موضع‌گیری اخیر خود علیه دوقطبی‌سازی در جامعه تشکر می کنم. 🔹از ایشان عجیب بود که در یک سخنرانی، هم علیه دوقطبی‌سازی سخن می‌گویند هم اینکه با طرح موضوع زن، یک دوقطبی را برای انتخابات آتی ایجاد می‌کنند و به تبلیغات‌چی‌ها گرا می‌دهند که از این موضوع برای ایجاد دوقطبی استفاده کنند. ✅ @kheymegahevelayat
■ سالروز شهادت فرزند سیدحسن نصرالله ● «سید هادی نصرالله» یکی از شهدای جنبش مقاومت اسلامی لبنان(حزب‌الله) است. وی ۲۲ شهریور ماه سال ۱۳۷۶ در سن ۱۸ سالگی، پیش از آزادسازی جنوب لبنان ( درسال ۷۹ ) در درگیری رزمندگان حزب‌الله با نیروهای کماندوی رژیم صهیونیستی، به شهادت رسید. ● پیکر شهید هادی نصرالله و ۴۰ شهید دیگر به همراه ۶۰ اسیر، سال بعد در مبادله با جسد نظامی صهیونیست به لبنان بازگشت و در «روضه الشهیدین» گلزار شهدای حزب‌الله در جنوب بیروت به خاک سپرده شد. 👤 ادمین: فاتح اسرائیل ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یک چندلحظه بعد یه هویی عاصف با مشت کوبید روی
وقتی به 1000 گفتم چی میبینی و وضعیت تحویل گیرنده چطور هست، گفت: _سوژه ها کمی مشاجره لفظی داشتن. الانم یکی از سوژه ها داره میره سمت تحویل گیرنده. هم 1000 وَ هم سایه ی 1000 که خانوم وفا بود، هردوتاشون همه ی موارد و زیر نظر داشتن، اما هیچ کدومشون نمیدونستن اون کسی که قرار هست ملک جاسم و تحویل بگیره عامل خودمون هست، یعنی صابر ! همینطور که هدفون بیسیمی روی گوشم بود و داشتم با 1000 حرف میزدم دیدم موبایلی که خط امن داخلش بود صدای دریافت پیامکش در اومد... صابر بود... پیام داد: «داره میاد سمتم..  100 متر فاصله داریم.» خداروشکر کردم و پیام دادم بهش: «سیم کارتت و حالا عوض کن. گوشیتم نابود کن.برو روی خط امن دوم و گوشی جدید. موبایلی که از اون یارو زدی توی لباست جاساز کن اصلا در نیار. سایلنتش کن.» بعدش به حرفام با 1000 ادامه دادم گفتم: +خوب گوش کن ببین چی میگم.. میری سراغ منوچهر برای دستگیری.. بعدشم کَت بسته میبریش اداره مشهد و منتظر دستور بعدی از تهران می مونی. _چشم. سَمعاً «شنیدم» و طاعةً «اطاعت میکنم». الساعه. «درهمین ساعت». ارتباطم با 1000 قطع شد... تماس گرفتم با حاج رسول... جواب که داد گفتم: +حاج رسول توجه کن لطفا چی میگم. _بگو عاکف. +میگم بچه ها مختصات یه نقطه ای درهمون حوالی تیررس شما رو برات بفرستند.. با حفظ شرایط امنیتی برید سراغ موقعیت انتظار صابر... اونی رو که صابر ساکتش کرده رو دستگیر کنید منتقلش کنید اداره مشهد بچه ها منتظرن. _چشم آقا عاکف. +فدای چشمات. برو حاجی. دعای آقا صاحب الزمان بدرقه راهت. به سایه 1000 (خانومِ وفا ) پیام دادم: « تا درب ستاد مشهد به همون کاری که بهت محول شده ادامه بده. وقتی هم رسیدی، به من خبر بده تا پایان ماموریتت و اعلام کنم !» «اما از تهران چه خبر...» برگردیم به تهران و کمی از اتفاقات تهران براتون توضیح بدم. افشین عزتی شدیدا تحت رصد امنیتی _اطلاعاتیِ تیم من بود. تموم ارتباطات افشین عزتی رو کنترل میکردیم. شدیدا دنبال پیدا کردن اون باگ بودم. داخل خونه امن 4412 تموم اعضای تیم مرتبط با این پرونده رو در طبقه اول دور هم جمع کردم.. بدون اینکه توضیح اضافی بدم گفتم: «از این لحظه به بعد تمامی نیروهای این خونه بعد از ورود گوشی های غیرکاریشون و میارن میزارن داخل ماکروفر اتاق من.. هر خسارتی هم به گوشیتون وارد شد یا شخصا میدم یا اداره محول میکنه. البته خیالتون جمع باشه که اتفاقی برای گوشیتون نمی افته.» بچه ها چیزی نگفتن.. اما خب طبیعتا خودشون متوجه شده بودن.. دلیل اینکار من برای این بود که از شنود گوشی در غیر زمان فعال و گفتگو هم جلوگیری بشه. چون نمیدونستم چطور داره نقشه های ما در 4412 لو میره. حدودا 24 ساعت بعد صابر بهمون خبر داد که ملک جاسم و رسونده به یکی از آبادی های افغانستان وَ در اونجا مستقر شده. برای صابر از زمان ورود به آبادی یکی از ولایت های افغانستان سایه قرار دادیم. سایه صابر یکی از بچه های خودمون به اسم داریوش بود که در افغانستان مستقر بود. بعد از اینکه صابر ملک جاسم و رسوند، پایان ماموریت صابر هم توسط من از تهران اعلام شد. طبیعتا ملک جاسم دیگه به صابر نیاز نداشت، چون به مقصدش رسیده بود. ملک جاسم نمیدونست کسی که این و از مرز افغانستان رد کرده رفیق منوچهر نبوده، بلکه عامل سرویس اطلاعاتی ایران بوده. کاری که ما با خیلی از جاسوس ها کردیم و میکنیم روی پروژه مربوط به ملک جاسم هم اجرا شد. داریوش برای ادامه فعالیت های رهگیری جایگزین صابر شد. بزارید جناب داریوش و براتون معرفی کنم... داریوش مردی 35 ساله بود که 2 متر قدش بود با 100 کیلو وزن. تنومند و هیکلی و ورزیده بود. دوره های مهم اطلاعاتی و امنیتی رو برای ماموریت ها و عملیات های برون مرزی آموزش دیده بود. تجربه کاری بسیار بالایی داشت. حتی یه ماموریت به اسراییل داشت که در 1389 به مدت 23 روز اونجا بود و خداروشکر به سلامت برگشت. داریوش و با مشورت وَ تایید حاج هادی وَ حاج کاظم، برای مأموریت افغانستان انتخاب کردم. درب گاو صندوق رو باز کردم سیم کارت مربوط به ارتباط با داریوش رو گرفتم گذاشتم داخل موبایل چهارم.. اول وضعیت آب و هوای افغانستان در اون ساعت وَ منطقه ای که داریوش و ملک جاسم حضور داشتن مورد بررسی و ارزیابی قرار دادم، بعد بهش پیام دادم... متن پیام: «وسیله ها رو خوب بگیر زیر چتر تا یه وقتی خیس نشه. مواظب باش سرما نخوری پسرم.» رمز گشایی این پیام انحرافی به داریوش: «ملک جاسم رو از اینجا به بعد خوب بگیر زیر چتر اطلاعاتی خودت، مواظب هم باش که لو نری اونور مرز.» پاسخی که از طرف داریوش دریافت کردم این بود: «سلام پدر. چشم. رسیدم خونه. دیگه مشکلی ندارم.» منظور از خونه یعنی همون خونه امن مشرف محل مستقر شدن ملک جاسم. اینم از داریوش که جایگزین صابر شد.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_دو وقتی به 1000 گفتم چی میبینی و وضعیت تحویل
یه شب ساعت 22 وقتی تموم کارها رو چک کردم و خیالم جمع شد که مشکلی نیست، عاصف و گفتم بمونه بالای سر بچه ها و در غیاب من همه چیزو تحت کنترل داشته باشه. تصمیم گرفتم بعد از حدود 10 روز برم خونه... حالا چرا بعد از حدود 10 روز؟؟ چون  هم وقت نبود، هم بعد از اتفاقاتی که برای من و عاصف توی خونه فائزه و ملک جاسم افتاد به صلاح نبود همسرم بفهمه و من و با اون وضع ببینه. چون اگر میفهمید یک حسین واویلایی راه مینداخت که منم حوصله اعتراضات زنانش و نداشتم. از خونه امن زدم بیرون و در مسیر منزل برای همسرم یه دسته گل رز خریدم.  اون شب برعکس همیشه اصلا زنگ نزدم به همسرم که دارم میرم خونه. تعجب کردم که چرا خانومم تا اون ساعت از شب زنگ نزده بود که آیا میرم خونه یا نه. چون همش دور و بر ساعت 21 تماس می‌گرفت و می‌پرسید شب میرم خونه یا نه، که اگر نمیرم بره خونه مادرم یا مادرش. اون شب وقتی رسیدم خونه، ساعت حدود 23 شده بود. در خونه رو که باز کردم دیدم برقا خاموشه. تعجب کردم. آخه خانومم بدون هماهنگی بامن، حداقل برای زمانی که در تهران بودم محال بود جایی بره. از طرفی هم اصلا سابقه نداشت اگر خونه بود در اون تایم از  شب بخوابه. چون خونه ما ساعت 1 صبح تازه سر شب بود چه برسه ساعت 23. خم شدم که کفشام و بزارم داخل فایل جایِ کفشی، دیدم کفش و کتونی و چکمه و... هرچیزی که متعلق به بیرون رفتن فاطمه میشد داخل اون فایل هست. پس یعنی خونه بود وَ مهمونی یا خونه مادرش نبود! عجیب بود برام. برقارو زدم دیدم داخل هال و پذیرایی که خبری نیست. یه لحظه دلم شور افتاد.. در کمتر از صدم ثانیه اطرافم رو بررسی کردم تا یه وقت خطری احساس نشه. دلیل این فکر و حساسیت، بخاطر ترورهای قبلی و لو رفتن خونه و موقعیت زندگیم بود. رفتم سمت آشپزخونه و گل و گذاشتم روی اُپن. همینطور که داشتم کُتم و در می آوردم گفتم: «صاب خونه، کجا جا خوردی؟ اصلا هستی خونه یا نه؟ نکنه رمز شب میخوای برای جواب دادن.» اما صدایی نیومد. رفتم سمت اتاق خوابمون خیلی آروم چندتا به در زدم اماجوابی نشنیدم. با خودم گفتم شاید خانومم با دوستانش بیرون بوده و وقتی رسید خونه خیلی خسته بود و رفته خوابیده..  درب اتاق و باز کردم برق و روشن کردم دیدم فاطمه روی تخت دراز کشیده صورتشم کرده سمت عروسک هایی که داخل کمد بود. خواستم صداش کنم اما دلم نیومد، با خودم گفتم بزار بخوابه. داشتم برق اتاق و خاموش میکردم که بیام بیرون، صدای فاطمه اومد... گفت: _برق و خاموش کن. گفتم: +به به... سلام والا مقام..تو بیداری اما تحویل نمیگیری... _گفتم برق و خاموش کن محسن... +چشم خاموش میکنم.. چرا این همه صدات میکنم جوابم و نمیدی عزیزم ؟؟!! _برق اتاق و خاموش کن. خاموش نکردم، رفتم سمت تخت و دیدم چشماش و با چشم بند بسته. همونطور که ایستاده بودم و داشتم به خانومم نگاه میکردم، گفتم: +سابقه نداشته این وقت شب بخوابی. چیزی شده؟! حالت خوب نیست؟ با اوقات تلخی گفت: _مهمه برات؟ خیلی آروم گفتم: +نمیفهمم حرفات و فاطمه؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _هیچچی. ولش کن اصلا. +خب عزیزم چرا ناراحتی؟ من که چیزی نگفتم. فقط پرسیدم چیزی شده یا نه؟ همین ! معنای این رفتارت و نمی‌فهمم. صداش و کمی برد بالا گفت: _خیلی واضح پرسیدم.. مهمه برات؟ +بله که مهمه. ولی دلیل این رفتار الآنت چیه؟ _آره مشخصه. صندلی میز آرایش و گرفتم کشیدم سمت خودم گذاشتمش کنار تخت و نشستم.. به عکس های آتلیه ای خودم و فاطمه که مربوط به عروسی و دریا و جنگل و تفریح و... بود نگاهی انداختم... حسرت روزهایی که کارم کمتر بود و خوردم... به فاطمه گفتم: +چشم بندت و باز نمیکنی ببینمت؟ _نمیخوام.. دوست ندارم.. نور چراغ های داخل لوستر زیاده چشمام و اذیت میکنه. +آها... قبلا اذیت نمیکرد؛ الآن اذیتت میکنه؟ بعدشم بهت یاد داده بودم و عادتت داده بودم که گاهی نیازه با روشنایی هم بخوابی. _محسن تمومش کن لطفا این حرفارو!! بعد از 10 روز اومدی خونه، لطفا برای من فلسفه ی امنیتی نباف چون دیگه اصلا حوصله این چیزارو ندارم. الانم بی حالم. سر درد دارم. خستم. تموم تنم درد میکنه... فقط میخوام بخوابم. لطفا برقارو خاموش کن بعدشم با یه خداحافظی خوشحالم کن. +این چه طرز صحبت کردنه فاطمه زهرا.. واقعا خودتی؟ _بله..خودممم. +خب اگر حالت خوب نیست بلند شو لباست و بپوش ببرمت دکتر ! _نیازی نیست. خوب میشم. همیشگیه !!! +چییی؟؟ همیشگیه؟ _بله ! +از کی تا حالا؟ فاطمه چشم بندش و برداشت و پتوش و کشید روی صورتش. همزمانی که داشت پتو رو میکشید روی صورتش به چشمای نیمه بازش که یه لحظه من و دید، خیره شدم، فهمیدم چون گریه کرده چشماش قرمز شده.. بهش گفتم: +چرا چشمات قرمز شده. سکوت کرد ! گفتم: +گریه کردی فاطمه زهرا؟
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_سه یه شب ساعت 22 وقتی تموم کارها رو چک کردم
فاطمه گفت: _محسن، من واقعا حالم خوب نیست. خواهشا، لطفا، التماست میکنم درک کن.. بزار یه کمی استراحت کنم. دیگه داری اعصاب من و به هم میریزی. دیگه چیزی نگفتم و بلند شدم از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه.. گلی که خریده بودم برای فاطمه گذاشتمش داخل ظرف شیشه ای مخصوص گل.. ظرف و پر آب کردم و  بردم گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود. برق اتاق و  خاموش کردم و در و بستم. اما مگه دلم طاقت میاورد. نه. شاید یک دقیقه ای رو پشت درب اتاق موندم و همینطور دستم روی دستگیره در بود. صدای کشیده شدن ظرف گل و از روی میز کنار تخت شنیدم.. فهمیدم که گل و گرفته بو کنه. لبخندی زدم و خوشحال شدم اما دلم بی تاب بود.. رفتم سمت آشپزخونه از یخچال یه نون و پنیری گرفتم خوردم. اون شب خیلی از رفتار فاطمه تعجب کردم. چون اصلا سابقه نداشت طی چندسال زندگی مشترک این نوع رفتارها ازش بروز کنه. شاید گاهی لوس و ناز نازی میشد، که خصلت تموم خانوم ها هست اما اینکه بخواد سربالا بهم جواب بده یا اینکه اصلا جواب نده وَ بپیچونه سابقه نداشت. بعد از خوردن چندلقمه نون و پنیر و سبزی کمی مطالعه کردم و بعدشم دوش گرفتم رفتم خوابیدم. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
❤️ دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) ❤️ 🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹 🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ 🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ 🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹 🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ 🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ 🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹 🌹یاصاحب الزمان...🌹 🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸 @kheymegahevelayat
🔸روزمان را با آغاز کنیم... آیا سزاوار است انسان با انفعال در برابر مستکبران، ربوبیت و حاکمیت الهی را رها کند و تن به سلطه و حاکمیت اربابان دروغین بدهد؟ سوره يوسف (12) : آيه 39 ● أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (39) ● آيا خدايان متعدّد و گوناگون بهتر است يا خداوند يكتاى مقتدر؟ ● يوسف مى‏ خواهد بگوید كه چرا شما آزادى را در خواب مى ‏بينيد، چرا در بيدارى نمى ‏بينيد؟ چرا؟ آيا جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق شما كه از شرك و بت پرستى و ارباب متفرقون سرچشمه مى ‏گيرد، سبب شده كه طاغوتهاى ستمگر بر شما غلبه كنند، چرا شما زير پرچم توحيد جمع نمى‏ شويد و به دامن پرستش" اللَّه واحد قهار" دست نمى ‏زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بى‏ گناه و به مجرد اتهام به زندان مى ‏افكنند از جامعه خود برانيد... ✅ @kheymegahevelayat
‏️ رییس جمهور فیلیپین از مردم خواسته اگه جایی دیدن که مقامات و مسئولان از آن‌ها درخواست رشوه می‌کنند، به آن‌ها شلیک کنند جوری که طرف کشته نشه اگه این قانون رو بخوان تو ایران اجرا کنن باید جلسات هیئت دولت روحانی رو تو بیمارستان برگزار کنند. ✅ @kheymegahevelayat
🔺مقایسه مراسم عاشورای امسال و چهار دهه پیش در لبنان 👤 ادمین: فاتح اسرائیل ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار فاطمه گفت: _محسن، من واقعا حالم خوب نیس
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم! مسجد محل هم طنین اذانش با روح من بازی می‌کرد و شوق من و به نماز بیشتر می‌کرد. بلند شدم رفتم وضو گرفتم اومدم سجادم و انداختم نمازم و خوندم. نمازم که تموم شد لباس ورزشیم و پوشیدم یه کلاه گذاشم سرم از خونه زدم بیرون رفتم سمت یه پارک نزدیک خونمون برای ورزش صبحگاهی. بعد از ورزش نون خریدم و برگشتم خونه. وارد خونه که شدم رفتم نون و گذاشتم روی میز آشپزخونه، برگشتم سمت اتاق خوابمون خانومم و بیدارش کردم اگر میخواد نمازش و بخونه بلند شه. وقتی بیدار شد گفت: _اذان شده؟ گفتم: +بله.. یک ساعتی میشه که اذان شده. چشماش و مالید. نگام کرد گفت: _واقعا؟ آروم گفتم: +بله واقعا. _امروز برای چندمین بار هست که خواب می مونم. +فدای سرت. حتما خسته بودی خواب موندی. بلند شو نمازت و بخون. من چای و صبحونه رو آماده میکنم. فقط نمازت و خوندی، بیا سر میز صبحونه. _چشم. گوشیم و گرفتم به راننده پیام دادم: «45 دقیقه دیگه باش جلوی خونه.» فاطمه نمازش و خوند بعدش اومد نشستیم پشت میز برای خوردن صبحونه. همیشه عادتم بود موقع خوردن صبحونه یا نهار و شام، برای شروع غذا دو تا لقمه اول و خودم براش میگرفتم. طبق معمول همیشگی این کار و کردم، بهم گفت: _بدعادتم کردی. لبخندی زدم به مزاح گفتم: +دیگه چه کنیم. ما اینیم دیگه. تو باید جنبه داشته باشی بدعادت نشی. _آره تو راست میگی. +مگه تا حالا از من دروغ شنیدی. _ نه... اصلا.. دروغ میگی و نَه میپیچونی. چون اخلاقت و میدونم. +چقدر خوبه که من و میشناسی. _ما اینیم دیگه. +یه اعتراف کن ببینم. فاطمه زهرا خندید.. گفت: _باز شروع شد ؟! من متهمت نیستم، اینجاهم خونه امن یا ادارتون نیست. منزل شخصی هست. +مگه فقط متهم ها اعتراف میکنن؟ _نه. +پس مثل همیشه اعتراف کن برام. چون شیرین ترین اعترافات و تو داری. اونقدری که تو برام اعتراف میکنی به جونم میشینه، اعترافات جاسوسایی که ازشون بازجویی میکنم به دلم نمیشینه! مکث کوتاهی کرد، لبخند دلبرانه ای برام زد گفت: _اوممم... راستش موقع هایی که نیستی، انگار در و دیوار خونه میخواد من و بخوره !! اصلا خونه بدون تو یه جوریه محسن.. وقتایی که تلفن زنگ میخوره، یا شماره ها ناشناس هست، یا شماره «0» هست و میفهمم ادارتونه اما تو پشت خطی، یه استرسی میاد روی قلبم حاکم میشه.. همش استرس این و دارم که نکنه میخوان خدایی نکرده خبر... فاطمه تا به اینجا که رسید بغض کرد، ولی خودش و کنترل کرد. چشماش تر شده بود. نگاهی به من کرد، لبخندی زد گفت: _ببخشید، دست خودم نیست واقعا... +خب بحث و عوض کنیم.. یه چیز دیگه رو اعتراف کن. خندید گفت: _ ای کلک.. میخوای به زور ازم اعتراف بگیری !! +نه بگو.. اعترافاتت برام جالبه. _چرا یه بار خودت اعتراف نمیکنی؟ +صدبار برات اعتراف کردم! حالا تو بگو.. ببینم چی میخوای بگی! فاطمه خندید گفت: _ وقتایی که نیستی یا اشتها ندارم برای غذا خوردن، یا اگر هم بخوام چیزی بخورم، لذت خاصی نداره. باورت میشه؟ من دوست دارم همش کنارم باشی. +آره. خوب میشناسمت. ولی شکمویی! تعجب میکنم چیزی میل ندرای ! خندید گفت: _اعتراف بسه ! +یه دونه دیگه اعتراف کن... لحظاتی مکث کرد گفت: _من دوست دارم محسن. ولی زندگیمون بدون بچه بی معنا شده. خانوادم دائم بهم گیر میدن. +باشه! فعلا بسه ! سعی کردم فضا رو عوض کنم، کمی سر به سرش گذاشتم تا از فضای بغض آلود بیاد بیرون. لا به لای شوخی بهش گفتم: +دیشب چت بود. این و که گفتم خانومم لقمه ای رو که دستش بود گذاشت روی میز. نگام کرد، بعدش یه لبخند مصنوعی زد. گفت: _بحث و عوضش کن. ضمنا بلند شو دیگه داره دیرت میشه. الان همکارت میاد. نگاه کردم به چشماش.. زل زدم بهش.. خیلی آروم بهش گفتم: +تو نگران من نباش. وقتش بشه خودم میرم. لطفا بهم بگو دیشب چی شده بود. کسی ناراحتت کرده ؟ حرفی از کسی شنیدی؟ باز پدرت چیزی گفته درمورد من؟ از نبودنم گِله کرده؟ باز بهت گفته جداشو ازش چون بچه دار نمیشید؟ دوستانت براشون اتفاقی افتاده؟ _نه ! نه ! نه ! محسن جان ول کن ! +با من حرف بزن. چشماش و به حالت التماس ریز کرد.. چندثانیه ای به هم دیگه نگاه کردیم. خواستم چیزی بگم، اما فاطمه زهرا گفت: _محسن جان چیزی نبود. من میرم کیفت و بیارم ، لباساتم آماده میکنم. بلند شد بره، گفتم: +بشین لطفا. نشست روی صندلیش.. گفتم: +دیشب چت بود. اول بهم بگو بعدش برو زحمت بکش وسیله های منو آماده کن. _باور کن چیزیم نبود. فقط یه دلتنگی زنانه بود. لبخندی زد، ادامه داد به حرفش، گفت: _یه کم لوس شدم. اتفاق دیشب و جدی نگیر. کمی نگاهش کردم، نفس عمیقی کشیدم، گفتم: +باشه. هرجور راحتی. یادت باشه داری از پاسخ دادن به سوالاتم طفره میری.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم! مسجد
ادامه دادم به حرفام،گفتم: +من خودم یه پا روانشناسم ! خنده مصنوعی میفهمم چیه! تموم لبخندهای امروز صبحت تصنعی بوده! چرا؟ چون که فقط میخوای من شک نکنم. تموم شوخی کردنای امروزتم ساختگی هست! _من میرم لباست و آماده کنم. فاطمه بلند شد رفت و منم دیگه به سوال پیچ کردنش ادامه ندادم. بلند شدم رفتم داخل اتاق لباسام و پوشیدم، کم کم آماده شدم رفتم پایین. راننده رسیده بود، وقتی سوار ماشین شدم فقط سلام علیکی کردم و دیگه تا اداره یک کلمه حرف نزدم. چشمام و بستم، فقط به اتفاقات شب قبل و رفتارهای همسرم فکر کردم. 45دقیقه بعدوقتی رسیدیم، وارد حیاط اداره شدیم. به راننده گفتم وسط حیاط اداره بزنه کنار پیاده بشم. داخل حیاط ادارمون فضای سبز و گل کاریهای قشنگی شده بود.آقا رضا و دو نفر دیگه از نیروهای فضای سبز اداره، طبق معمول هر روز صبح مشغول آب دادن به گل ها وَ رسیدگی به امور درخت ها و فضای سبز ستادمون بودند. کمی کنار گل ها نشستم و بهشون نگاه کردم. یه انرژی مضاعفی گرفتم. بچه های اداره به آقا رضا میگفتن دایی رضا. حدود 70 سال سنش بود. یه پیرمرد نورانی و باصفا، که لبخندش دل من و میبرد. دست های کارگری زبر و خشنش رو وقتی روی صورتم میکشید آرامش میگرفتم. یه کم باهم صحبت کردیم، ازش انرژی گرفتم. از دایی رضا خداحافظی کردم، رفتم سمت اتاق کنترل. نکته: اتاق کنترل اتاقی هست که کیف و میزاریم روی یک دستگاه متحرک.. مثل فرودگاه.. اون دَستگاه بررسی میکنه و کارمندهای سازمان هم از یک گیت مخصوص لیزری که کل بدن شخص رو کنترل میکنه رد میشن تا اگر شیء مخصوصی که نباید وارد اداره بشه و مشکوک هست نشون بده. البته اینم بگم که من اسلحه داشتم وَ یه سری وسائل و تجهیزات دیگه ای که طبق نظر تشکیلات همیشه باید برای دفاع از خودم به همراه می داشتم. کسانی هم که در یک اتاق مجزا، پشت اون سیستم وَ دستگاه ها بودند وَ از دوربین همه ی موارد و کنترل میکردند، درجریان اسامی ما وَ همکارانی که شرایط مشابه حقیرو داشتن بودند. بعد از تایید وارد سالن شدم؛ رفتم سوار آسانسور شدم تا برم دفتر کارم. دقایقی از ورودم به اتاقم گذشته بود همینطوری که در حال خودم بودم و به زمین و زمان فکر میکردم، بهزاد تماس گرفت که میخواد بیاد پیش، من. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد روزنامه ها رو آورد گذاشت روی میزم بعدش رفت سمت تخته وایت برد اتاقم یه سری نکات رو نوشت، بعدشم رفت. نشستم در حد 15 دقیقه وقت گذاشتم تیتر روزنامه هایی که برام آورده بود مطالعه کردم. حوصله نداشتم دیگه به جزئیات بپردازم. حالم از سیاست بازی اصولگراها و اصلاح طلب ها و پایداری ها و... در این مملکت به هم میخورد. وقتی اسمشون و میدیدم احساس تهوع بهم دست می‌داد. هر روز این جناح به اون میپرید وَ اون یکی به دیگری. حالا این مابین مردم شده بودن گوشت قربونی آقایون. روزنامه ها رو انداختم یه کنار. نگاه به تخته وایت برد کردم، تا ببینم بهزاد چی نوشته.. برنامه روزانه رو برام یادداشت کرده بود: « بسمه تعالی » جلسات وَ برنامه های امروز معاونت بخش ضدجاسوسی: الف: ساعت 8 الی 9:45 دقیقه صبح جلسه با معاونت کل اداره پیرامون پرونده ا.ع. ب: ساعت 10 و 30 دقیقه صبح الی 13 جلسه با رده ی برون مرزی ضدجاسوسی ج: ساعت 14:30 الی 18:30 حضور در کمیسیون امنیت ملی بعنوان نماینده وَ معاون مدیرکل بخش ضدجاسوسی برای پاره ای از توضیحات پیرامون پرونده ( ........ ) خب، تکیلف صبح تا بعد از ظهرمون و حسابی مشخص کرده بودند. کلی جلسه که گاهی اوقات واقعا اذیت کننده بود. بخصوص زمانی که باید بعنوان نماینده مدیرکل بخش یا گاهی هم بعنوان امینِ معاونت کل در جلسات با کمیسیون امنیت ملی شرکت میکردم. هرچی دیگران از این جلسه بدشون میومد، من بیشتر. دلیلشم سیاسی رفتار کردن آقایون در مورد مسائل امنیتی بوده! بگذریم. چون یک سینه حرف موج زند در دهان ما ! ساعت 6 و نیم صبح بود. همیشه سعی میکردم تا جایی که ممکنه یک ساعت زودتر برم اداره و به کارام بیشتر برسم. یک ساعتی رو وقت گذاشتم و همه ی مسائل مربوط به افشین عزتی و ملک جاسم و قتل فائزه ملکی رو تا اینجایی که رفتیم جلو مورد پایش وَ بررسی قرار دادم و تموم گزارشات رو خوندم. ساعت 7 و چهل و پنج دقیقه شده بود و کم کم آماده شدم برم بالا پیش حاج کاظم. زنگ زدم به دفترش. ازمسئول دفترش جویا شدم که جلسه قطعیه که گفت: «بله حاجی برای ساعت 8 منتظرته.» قدم زنان پله ها رو رفتم بالا و عمدا از آسانسور استفاده نکردم. وقتی رسیدم حاج کاظم هم داخل دفترش بود. مسئول دفترش هماهنگ کرد و درب دفترش باز شد، منم طبق معمول کله کردم رفتم داخل. سلام علیکی کردیم و نشستم پشت میز جلسه ی اتاقش. حاجی پشت میز کارش بود. بلند شد و اومد روبروی من نشست. کاغذ و خودکارش و انداخت روی میز و گفت: _امروز حالم خوش نیست. گفتم: +میخوای برم بعدا بیام ؟
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_شش ادامه دادم به حرفام،گفتم: +من خودم یه پا
حاج کاظم گفت: _باید زمان و جوری پیش ببرم که به جلسه بعدی برسم. توشروع کن اون مواردی که بهت مربوط میشه گزارشت و بده، چون حاج هادی گفته نمیتونه بیاد. +چشم. _بسم الله.. میشنوم. از پرونده مربوط به عزتی چخبر؟ سرفه ای کردم و یه کم روی صندلی جابجا شدم گفتم: +بنام خدا. عرضم به حضورتون که، عزتی درحال حاضر سرکار میره با پای چلاقش. و مطلب بعدی اینکه شدیدا این روزها به گوشی فائزه زنگ میزنه و پیامک های رکیک می‌فرسته. _چرا؟ +میگه که چرا جواب من و نمیدی. _گوشی کجاست؟ +دست عاصف هست. _جواب هم داده؟ +آره به پیامکش یکبار جواب داده و از طرف فائزه برای دکتر افشین عزتی نوشته، فعلا تماس نگیر، کمی اوضاع درهم برهم شده. _دکتر عزتی چی جواب داد؟ +چندساعت چیزی نگفت و دوباره شروع کرد به پیام دادن و زنگ زدن. _چقدر ابله هست. +برای همین انتخابش کردن چون از ضعف هایی که داشته  با خبر بودند. _وضعیت ملک جاسم چطوره؟ +اونور زیر چتر داریوش هست. شخصی به نام منوچهر قرار بوده این و قاچاقی بفرسته از سمت مرز تایباد بره... حتمی اومد وسط حرفم گفت: _وضعیت منوچهر و بگو؟ +دستگیر شده. _کجا وَ چطور؟ برنامت رو چطور چیدی؟ +کسی که قرار بود ملک جاسم و از منوچهر تحویل بگیره، صابرو فرستادم سمتش تا حذف کوتاه مدت انجام بده. بعد از این مرحله که با موفقیت انجام شد بهش گفتم بدون اینکه منوچهر بهش نزدیک بشه، سوژه رو تحویل بگیره. _سوژه الان کجاست؟ +سوژه الان در یکی از روستاهای قندهار زیرچتر داریوش هست که در جریانید، وَ درموردش با شما و حاج هادی مشورت کردم. _وضعیت صابر؟ +الحمدلله سالم هست. هیچ مشکلی نداره.. ریسک بزرگی کردیم. چون با باگی که وجود داره شانس آوردیم تا الان شهید نشده. فعلا خودش و گم و گور کرده. _بسیار عالی... بهم بگو که منوچهر وقتی ملک جاسم رو برد تا مرز، اون چی؟ درموردش بیشتر توضیح بده !! _همونطور که عرض کردم بازداشت شده.. اما فعلا در اختیار بچه های اداره مشهد هست. قراره  طی چندساعت آینده منتقل بشه به تهران تا بازجویی ها آغاز بشه. بعد از اینکه پرواز مشهد در فرودگاه مهر آباد تهران نشست، عاصف وَ دوتا از بچه ها منتقلش می‌کنند سمت خونه امن 4412. _گفتی صابر با دستور تو موقتا تحویل گیرنده ی جاسم و حذف کرد. اون کجاست؟ +اونم داره منتقل میشه تهران. با همون پرواز. _در گزارشاتت نوشتی که شخصی که ماشین رو برای ملک جاسم آورده داخل پارکینگ فرودگاه گذاشته، اسماعیل عظیمی بوده. +بله درسته حاج آقا. _این آقای اسماعیل عظیمی، از قبلتر سابقه ی اقدامات علیه امنیت ملی داشته؟ +نه حاجی جان. این آدم مال این حرفا نیست. یه گاگولی هست که بهش پیشنهاد دادن و پول کلان ریختن جلوش پشماش فر خورد رفت سمت این کار. دیدم حاجی داره نگام میکنه. گفتم: +چیزی شده حاجی؟ حالت خوب نیست؟ میخوای تموم کنیم جلسه رو بریم بهداری!؟ اصلا میخوای بگم تیم پزشکیتون بیاد؟ حاج کاظم نگاهی بهم انداخت گفت: _ جدیدا یه جوری شدی. این چه طرز حرف زدنه ! پشماش فررر خورد چیه دیگه؟!!! +شرمنده حاجی. از دهنم در رفت. اخمی کرد گفت: _خب ادامه گزارشت و بده. +چشم! عارضم خدمت حضرتعالی، بچه ها پلاک اون ماشینی رو که اسماعیل عظیمی برای ملک جاسم مهیا کرده بود بررسی کردند. تقلبی نبوده. اما هنوز مشخص نشده که صاحب خودرو چه نسبتی با اسماعیل عظیمی و منوچهر پرونده ما داره. _مگه میشه؟ +فعلا که شده. _خب راه حلش از نظر تو ! +صاحب خودرو و خانوادش خارج از کشور هستن. احتمال میدم..... صحبت‌ها به اینجا که رسید، تلفن دفتر حاجی زنگ خورد. بلند شد رفت سمت میز کارش. گوشی و گرفت شروع کرد به حرف زدن. حاجی خیلی آروم حرف میزد. منم گوشام و تیز کرده بودم ببینم چی میگه... اونایی که شنیده بودم و تاالان یادم مونده براتون مینویسم.. گفت: «بله چشم ، میرم ، میام و باهم میریم ، حتما بهش میگم. چشم حاج آقا. میگم مسلح نیان که یه وقت شبهه برانگیز نشه! حتما...نه نه‌. چندتا تیم از حفاظت حضور دارن. حالا رسیدم خدمتتون بیشتر توضیح میدم.» بعد از اینکه قطع کرد.. بهم گفت: _رییس بود. باید فوری برم پیشش. داریم میریم جایی برای یه جلسه بسیار مهم. ببخشید عاکف جان. ادامه جلسه رو میزاریم برای همین امروز عصر، البته اگر برگشتم. +نه خواهش میکنم. منم تقریبا دو/سوم گزارشاتم و دادم. _عاکف... +جانم آقا. _ مطمئنم این کار تو بدجور سر و صدا میکنه. جوری سر و صدا میکنه که اونوریا رو به لرزه میندازه و آبروشون میره. ریسک بالایی داری در این سن میکنی. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است، وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat