eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ حکم صادر گشت... 🔴رهبر انقلاب: امکان حضور نیروهای مومن انقلابی در فراهم شود 🔹رهبر انقلاب: نیروهای مؤمن و انقلابی که مجموعه عظیمی از مردم را در برمی گیرند، باید در همه جا و در مقابل تعرضها حمایت شوند و امکان حضور آنها در مراکز حساس فراهم شود، چرا که آنها همان کسانی هستند که در قضیه ٩ دی ٨٨ و یا در قضایای سال ٩٦ با آن حرکت عظیم وارد میدان شدند و دشمنان را ناکام گذاشتند 🔹بنده به رؤسای جمهور در چند دوره گفته ام که برای پیشرفت کارتان از نیروهای وفادار به انقلاب استفاده کنید، زیرا آنها هستند که در هنگام خطر برای کمک به نظام به صحنه می آیند 🔹اتحاد نیروهای انقلاب نیز بسیار مهم است و اختلاف سلایق افراد با یکدیگر نباید به مخالفت و معارضه منجر شود ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 رهبر انقلاب اسلامی در پیامی به ‌مناسبت هفته دفاع مقدس و روز تجلیل از شهیدان و ایثارگران: 👈 نام شهید بر فراز کوی‌ها و برزنها موهبتی است که باید ادامه یابد 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی به ‌مناسبت هفته دفاع مقدس و روز تجلیل از شهیدان و ایثارگران، تأکید کردند: نام شهید و عنوان شهادت بر فراز کویها و برزنها افتخار و موهبتی برای کشور است که باید ادامه یابد. 📝 متن این پیام که همزمان با مراسم غبار روبی، عطرافشانی و گلباران مزار شهیدان در سراسر کشور از سوی حجت‌الاسلام والمسلمین شهیدی محلاتی نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران قرائت شد، به این شرح است: 🔻بسمه تعالی یاد و نام شهیدان مایه‌ی سربلندی ملت و نشانه‌ی راه به سوی پیروزی است. فداکاری شجاعانه‌ی آنان است که عظمت ملتها و عمق مبانی فرهنگی و تمدنی آنان را به اثبات میرساند. همه وظیفه داریم نامهای نورانی شهیدان را تکریم کنیم و عظمت جایگاه آنان را در یادها ماندگار سازیم. افتخاری است برای کویها و برزنها که نام شهید و عنوان شهادت بر فراز آنها بدرخشد. این موهبت هم‌اکنون در سراسر کشور وجود دارد و باید ادامه یابد. سلام خدا و اولیائش بر شهیدان عزیز. سیّدعلی خامنه‌ای ۳ مهر ۱۳۹۸ 💻 @Khamenei_ir
پاسخ فرمانده کل ارتش به تهدید وزیر خارجه عربستان امیر سرلشکر موسوی: 🔹اگر کسی به آب و خاک این کشور نگاه چپ کند با راهبرد ۱۰ بر ۱ مواجه خواهند شد. 🔹در مورد عربستان سعودی و تهدیدات آن‌ها، ما پاسخی برای یک کشور شکست‌خورده نداریم. 🔹آنها پاسخ و سیلی‌های محکم خود را سال‌های قبل از ما گرفتند. ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش به همسرم فکر میکردم. به اتفاقات داخل ستا
شب ساعت 10 بود دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایل شخصیم.. جواب دادم: +سلام.. جانم حاجی. _سلام جوان. خوبی؟ +شکر. _کجایی؟ +سرکارم.. اما اداره نیستم! _میتونی حرف بزنی؟ +قطع کنید خودم بهتون زنگ میزنم. بلند شدم از اتاقم زدم بیرون رفتم پشت بوم خونه امن شماره حاج کاظم و گرفتم زنگ زدم بهش... وقتی جواب داد گفتم: +سلام مجدد... جانم حاجی.. چیکارم داشتی؟ _بهتری؟ نفسی کشیدم و گفتم: +ههههعیییی.. بگذریم. _همچنان نمیخوای بهم بگی. +همچنان نمیخوام بهت بگم. _باشه. اصرار نمیکنم. خواستم بگم امشب بهزاد و خانوادش اینجا بودن. چقدر جای تو با فاطمه خالی بود.. چندبار حتی صحبتتون شد. نمیدونم چرا تا اسم خانومم می اومد به هم می‌ریختم. گفتم: +ممنونم حاجی. نظر لطف شماست. ببخشید تورو خدا نتونستیم بیایم. _تاریخ عقد و مشخص کردیم امشب.. البته قرار هست چندماهی محرم باشن تا رفت و آمد کنن و همدیگرو بیشتر بشناسن، اونوقت اگر مشکلی نبود، بعد از محرم و صفر عقد رسمی کنند. + ان شاءالله خوشبخت بشن. _این هفته میخوایم بهزاد و خانوادش و به طور رسمی دعوت کنیم شام بیان خونمون. قرار هست حاج آقای محمدی که نفسش حق هست بین این دوتا جوون صیغه محرمیت جاری کنه ! دلم میخواد تو و فاطمه زهرا خانوم حضور داشته باشید. درسته داداشای فاطمه هستن، اما من یه پسرم شهید شده، میخوام حداقل جای برادر شهید دختر منو، همچنین جای خالی پدر بهزاد رو تو پر کنی! آروم گفتم: +چشم حاج آقا.. هرچی دستور بدید من مطیعم. نوکر شما و خانوادتونم هستم. _فدای پسرم بشم. مزاحمت نمیشم.. برو به کارت برس.. یاعلی. +چشم. یاعلی. قطع کردم رفتم پایین کلتم و گرفتم وسیله هام و جمع کردم از خونه امن زدم بیرون. توی مسیر از یه داروخانه شبانه روزی داروهای خانومم و گرفتم رفتم سمت منزل. وقتی رسیدم جلوی در پارکینگ اصلا دلم نمیخواست برم بالا و همسرم و در اون وضعیت ببینم، چون داشت روز به روز ضعیف تر میشد. اما باید میرفتم. با آسانسور رفتم بالا.. وقتی رسیدم جلوی درب واحدمون سوره قل هوالله احد رو به توصیه استاد اخلاقم سه مرتبه خوندم تا بلا از خونه و اهل خونه دور بشه..  کلید و انداختم در و باز کردم وارد خونه شدم دیدم فاطمه با خواهرش مهدیس نشستن.. سلام علیکی کردم و رفتم کنار خانومم نشستم باهاش شوخی کردم سر به سرش گذاشتم تا حالش بهتر بشه. از طرفی وقتی با خواهرش مهدیس بحث میکردم و سر به سرش میزاشتم فاطمه میخندید و خوشش می اومد. اونشب مهدیس رفت زودتر خوابید.. با فاطمه نشسته بودیم داشتیم تلویزیون میدیدم سر صحبت و باز کردم بهش گفتم: +فاطمه جان.. این یکسال اخیر به سرت ضربه شدید خورده؟ کمی فکر کرد.. نمیتونست زیاد صحبت کنه چون بی حال بود. گفت: _آره.. سر همون جریان ربایش من توسط عطا و دوستانش.. «رجوع شود به » ! فاطمه ادامه داد گفت: _اون پسره با اون زنه هردوتاشون به سرم چندبار ضربه زدند. یکبار هم اون پسره محکم هولم داد سرم خورد به دیوار !! بعدش چشام سیاهی رفت افتادم !! وقتی اینارو گفت اعصابم به هم ریخت و پر از خشم و نفرت شدم از عطای نامرد... فاطمه گفت: _چیزی شده محسن جان !! +نه عزیزم.. خواستم بدونم دلیل سردردهای تو یه وقت اون نباشه! _محسن! دکتر چی گفته بود؟ وقتی این و گفت دست و پام شل شد. یادحرفای دکتر افتادم که میگفت همسرت نهایتش تا چندماه دیگه زنده می مونه. چون لخته های خون داره مغزش و پرمیکنه و جمجمش ترک داره وَ از همه بدتر درگیر یک توده هم شده سرش. همه ی اینا داخل سر یه زن جوان که سنش به 28 هم نمیرسید جمع شده بود ! خودم و کنترل کردم.. گفتم: +چیز خاصی نگفت.. داروهایی هم که از داروخانه گرفتم گفتن برای درمان میگرن های عصبی هست. بعد برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم: +راستی بهزاد و مریم رفتند گروه خون. همه چیز ردیف شده. خوشحال شد گفت: _وای جدی؟؟ چقدر خووووب. +آره... تو هم کم زحمت نکشیدی برای رسیدن این دوتا به هم! راستی فردا شب چندشنبه هست؟ _پنجشنبه! +عه. جدی؟ حاجی دعوتمون کرده برای فرداشب خونشون.. گفت آخر هفته بیاید بافاطمه خونمون. بهزاد وخانوادش هم دعوتن.. برای اینکه پسر_دختر همدیگرو بیشتر بشناسن و بیرون میرن محرم باشن، میخوان صیغه محرمیت بینشون جاری کنن تا اگر ان شاءالله مشکلی نبود، چند ماه دیگه عقد بشن.. برای بعد از محرم و صفر میشه. _ای جانم... عزیزم... مریم چقدر الآن خوشحاله. داروهای فاطمه رو دادم بهش خورد بعدش رفت خوابید. منم نشستم به آینده فکر کردم.. باورش برام سخت بود.. یه قرآن گرفتم تا برای سلامتی امام زمان قرآن بخونم که سلامتی همسرم و بهش برگردونه. همینطور که داشتم قرآن میخوندم از فرط خستگی و دو روز فشار کاری و استرس زندگی و... خوابم برد.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت شب ساعت 10 بود دیدم حاج کاظم زنگ زد به م
وقتی صبح برای نماز بیدار شدم اول به همسرم رسیدم و داروها رو بهش دادم خورد و بعدش خوابید. خیالم که جمع شد، وضو گرفتم نمازم و خوندم رفتم سمت 4412. ساعت شش و نیم صبح بود که رسیدم 4412.. با همکارا سلام و احوال پرسی کردم بعدش رفتم طبقه سوم داخل دفترکارم دیدم عاصف روی مبل خوابیده... وقتی احساس کرد یکی وارد اتاق شده فورا بلند شد.. سلام علیکی کردیم و نشستم پشت میزم. به عاصف گفتم: +اگر خسته ای بگیر بخواب.. برقارو خاموش میکنم استراحت کن.. من توی تاریکی هم میتونم به کارام برسم. _نه.. دوساعت خوابیدم بسه. عاصف رفت دست و صورتش و شست اومد...گفتم: +منوچهر با اون برهان بسیط افغانی رو مجددا بازجویی کردی؟ _عاکف جان، اینا چیزی برای گفتن ندارن. همه حرفاشون تکراریه.. تا الان 10 نوبت اینارو بازجویی کردیم. بگیریم پروندشون و تکمیل کنیم بفرستیمشون دادگاه. جاسوس که نیستن..کارشون قاچاق هست. +گزارش بازجویی رو نوشتی؟ _همه رو نوشتم.. دیشب رفتم سراغ هردوتاشون. واقعا دیگه چیزی برای گفتن ندارن. همون حرفای همیشگی رو زدن و هرکدوم تا الان حدود 20 ساعت بازجویی شدن یعنی طی 10 مرحله هر بار به مدت 2 ساعت. +باشه. میگم همین امروز بیان اسماعیل عظیمی و برهان بسیط و منوچهر و از 4412 ببرنشون. با اداره رایزنی کردم برهان و بگیریم زیر پرو بال خودمون تا برامون سمت پایگاه های آمریکا در افغانستان جاسوسی کنه! البته باید قبلش دونفری رو قرار بدیم تا عقیدش و عوش کنن و باورهای دینیش و زیاد کنند، اونوقت میتونیم ازش استفاده کنیم. این آدم با اینکه دوره های چریکی ندیده ولی یه پا چریک و منطقه شناسه. داشتم همینطور برای عاصف صحبت میکردم و توضیح میدادم چیکار باید کنیم که گوشی کاریم زنگ خورد... جواب دادم: +سلام. بفرمایید! _سلام آقا عاکف. مهدی هستم. مسئول دفتر حاج آقا هادی. +درخدمتم. بفرمایید. _حاج آقا هادی گفتند بهتون خبر بدم تا یکساعت دیگه برای یه جلسه مهم با خودشون باشید اداره. +باشه. میام.. یاعلی. تماس که قطع شد از عاصف خداحافظی کردم رفتم سمت اداره. یک ساعت بعد دفتر مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم. +سلام حاج آقا. _سلام بفرما بشین. رفتم نشستم، اما باهام حرف نمیزد.. داشت کاراش و میرسید. منم سرم پایین بود و داشتم به اتفاقات روز قبل که حاج هادی اون رفتارو کرد فکر میکردم. به همسرم فکر میکردم، به اینکه الان حاج هادی چی میخواد بگه فکر میکردم. آماده هر نوع موشکی از سمت مدیر بودم تا بزنه من و بِچِزونه. چون حاج کاظم هم در این جمع نبود برای همین هادی بی ملاحظه تر از دیروز میتونست باهام رفتار کنه. سرفه ای کرد و یه لیوان آبمیوه خورد بعد بلند شد از پشت میزش اومد پشت سرم ایستاد. دوتا زد روی شونه هام بعد اومد روبروم نشست. توی دلم گفتم «عاکف آماده شو که میخواد تورو ببنده به دری بری.» وقتی نشست روبروم گفت: _چطوری بچه ننه. چیزی نگفتم و اهمیت ندادم. سرم و انداختم پایین، با گوشه لبم لبخند تلخی زدم. اما حاج هادی مگه ول کن بود؟ نه!! همچنان مشغول کنایه زدن بود. گفت: _نمیشنوی؟ +درخدمتم حاج آقا. میشنوم. _پس جواب بده ! دیروز چت بود؟ +مهم نیست. موضوع شخصی بود. یکساعت قبل به من گفتن بیام اینجا برای جلسه با شما. اگر امری دارید درخدمتم. _پس نمیگی دیروز چت بود. عیبی نداره. آوردمت اینجا بهت بگم ممنون از گزارش دیشبت. ضمنا، طبق این خبر جدید برنامت برای دکتر عزتی چیه؟ +میخواد بره کربلا.. این نسترن بدجور مخ دکتر و زده.. به نظرم بزاریم کاراشون و انجام بدن، ما هم طبق برنامه پیش میریم. پیش بینی ما این بود به جای دیگه میرن، وَ کربلا رفتنشون دور از انتظار بود ! _خودت میتونی کنترل کنی؟ +بله... نمیزارم اتفاقی بیفته که باعث شکست بشه. _ بسیارعالی. ببین عاکف خان، در مسائل اطلاعاتی_امنیتی باید نیروی مقابل رو واقع بینانه ارزیابی کنیم. اینا رو میگم چون طرح شما خطرات خودش و داره. +بله. درسته ! _ به هر حال حاج کاظم آقا با رییس تشکیلات لابی کردند و با طرحت موافقت شد. اما بنده همچنان دست به عصا دارم میرم جلو ! ببین برادرم، اینطور نیست که حریف پخمه باشه. طرف مقابل هم شگردهای خودش رو برای ضربه زدن به ما داره ! اما خب، طبیعتا هرچه قوی باشه، ما به حول و قوه الهی میتونیم شکستش بدیم. همونطور که تا حالا این کارو کردیم. +بله، قطعا همینطوره ! _من میخوام این ماموریت و شما تمام و کمال انجام بدید. اتفاقات اخیر رو هم فعلا نادیده میگیرم، اما به وقتش باید رسیدگی بشه. چون نامه رو دادم به حفاظت، برای همین نمیشه دوباره پس گرفت.. من همینطور که سرم پایین بود، اون خندید و بازم با کنایه گفت: _امیدوارم که مثل دیروز به گریه نیفتی! آروم سرم و آوردم بالا، چشمای خستم رو ریز کردم، نگاهی بهش انداختم، گفتم: +امر دیگه ای دارید؟ _نه، میتونی بری.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_وپنجاه_و_هشت وقتی صبح برای نماز بیدار شدم اول به همسر
خداحافظی کردم و از دفترش اومدم بیرون رفتم سمت دفتر خودم. در فکر این بودم که یه جا باید به حاج هادی بفهمونم انقدر چرت و پرت نگه ! اون یه جا کجا میتونست باشه فقط خدا میدونست. نزدیک اتاقم بودم که بهزاد و دیدم خیلی خوشحاله. وقتی دیدمش روبوسی کردیم و بهش تبریک گفتم. چون در راهروی اداره گفتگو دونفره و چندنفره ممنوع بود باهم رفتیم اتاق من... وارد که شدیم بهزاد گفت: _آقا عاکف، شما برای مهمونی منزل حاج کاظم با خانومتون تشریف میارید دیگه؟ درسته؟ +ببینم خدا چی میخواد. فعلا که درگیر کار هستم. تو امشب اینجا شیفتی! درسته؟ سرش و از شرم آورد پایین گفت: _ آقا عاکف شرمندتونم..دلم میخواست بمونم اما دنبالتون بودم ببینم اگر میشه یه امشب و بزارید... حرفش و قطع کردم دستم و بردم زیر چونش، سرش و دادم بالا گفتم: +بهزاد جان، نگران هیچچی نباش. تو شرمنده هیچ کسی نیستی، چه برسه بخوای شرمنده من باشی. سوالمم برای این بود که میخواستم بگم اگر امشب شیفتی، برو برگه مرخصیت و پر کن بیار تا امضا بزنم بری سراغ کارات.. یا خودم جات و پر میکنم یا یکی از بچه ها رو میکارم سر جات. _حاجی خیلی آقایی. خدا خیرت بده. راستش امشب من شیفتم. ولی اگر ممکنه یه حالی بهمون بدید. + برو برگت و بیار خودم سه روز برات مینویسم امضا میکنم برو پی عشق و زندگیت. ضمنا، توی کارتابل پرسنلی هم خودت ثبت کن. چون ممکنه من یادم بره. _چشم دیدم برگش و از جیبش در آورد داد بهم. خندم گرفت. گفتم: +آماده داشتیا کلک. بهزاد خوشحال شد و خندید... گفت: _حاجی دلم برای خندتون تنگ شده بود. این دو هفته خیییلی کم دیدمتون، وقتی هم که خونه امن 4412  شما رو میدیدم ناراحت بودید. همینطور که مشغول زدن امضای برگه مرخصی برای بهزاد بودم داشتم به حرفاش گوش می دادم. گفتم: +چیزی نیست. دعام کن.. یه خرده گرفتاریم زیاد شده. _چشم. من که همیشه دعاگوی شما و همسرتون که برام خواهری کرد هستم. مادرمم همیشه دعاتون میکنه. لبخندی زدم گفتم: +خدا پدرت و رحمت کنه. بیا عزیزم. اینم برگه مرخصیت. برو با خیال راحت از زندگیت لذت ببر و سه روز این سمتی نیا. همدیگر و بغل کردیم و از دفتر خارج شد.. رفتم پای تخته تموم داشته هام و تا اینجای کار بابت پرونده دکتر عزتی بررسی کردم. اون روز بعد از جلسه با حاج هادی که خلاصش رو براتون نوشتم، دیگه برنگشتم 4412. موندم اداره کارام و رسیدم. یکی از برنامه هایی که باید هر دو هفته انجام میدادم، بخصوص ما که عملیاتی بودیم، اونم حضور در سالن تیراندازی  وَ تست های ورزشی بود که تا الآن بهش اشاره نکردم. غروب ساعت 6 بود که داخل سالن تیر اندازی اداره مشغول تمرین بودم... نیم ساعتی از تیراندازی کردنم به سمت سیبل و هدف میگذشت که دیدم یه دستی از پشت میزنه روی شونه م. برنگشتم به سمت صاحب اون دست، چون یه گلوله مونده بود، ترجیح دادم شلیک کنم... یه گلوله رو شلیک کردم، بعدش سلاح رو چک کردم، خشاب و در آوردم، کلت و گذاشتم روی میز، عینک و از چشمم، وَ هدفون مخصوص تیراندازی رو از گوشم گرفتم گذاشتم روی میز. برگشتم نگاه کردم دیدم مسئول آموزش هست... گفت: _چرا دستت میلرزه.. قبلا 100 میزدی.. الان 70 میزنی.. حالت خوبه؟ تب و لرز داری؟ گفتم: +نه چیزی نیست.. یه کم با این اسلحه راحت نیستم. _از تو بعیده این حرفا آقا عاکف. دکمه رو زد سیبل و آورد نزدیک میز... گفت: _نگاه کن کجا میزدی؟ باور کن یه چیزیت شده.. تو که همیشه 100 میزدی این 70 زدنت عجیبه. +چی بگم والله. _با این اوضاع اصلا به صلاح نیست وسط عملیات درگیری مسلحانه داشته باشی.. بخصوص جای شلوغ. حتما حواست باشه چی گفتم برادر من! ببین دلیلش چیه، بعد بگیر حلش کن. بیا گوشیتم بگیر داره چپ و راست زنگ میخوره. جا گذاشتی روی میز من! انقدر حواسم پرت بود که موبایلم و جاگذاشته بودم... یه اتفاق کاملا خطرناک بود که ممکن بود با اون گوشی کاری، هر سوءاستفاده ای توسط یک نفوذی بشه! گوشی رو ازش گرفتم دیدم شماره عاصف هست. جواب دادم: +جانم عاصف. _عاکف جان کجایی؟ من دهنم سرویس شد انقدربهت زنگ زدم. الان نیم ساعته دارم میگیرمت. الانم اومدم اداره اما نیستی !! +سالن تیراندازی هستم. بیا اینجا ! _میتونی بیای کنار پارکینگ شماره 3 ؟ کار واجبی دارم. رفتم داخل حیاط اداره عاصف و دیدم... گفتم: +سلام. چیشده؟ _سلام حاجی. خبر مهمی دارم اونم اینکه امروز در 2 مرحله از بانک دبی به مبلغ دویست میلون تومان به حساب همسر عزتی واریز شد. +همسر دکتر عزتی؟ چرا اون؟ _طرف خیلی زرنگه. شماره حساب شخصیش و نداده که یه وقت برای خودش داستان نشه. +زود تصمیم نگیر. شاید یه معامله شخصی باشه ! نمیشه به این زودی گفت کار سرویس حریف هست ! _طرف جاسوس هست. افشین پروندش روز به روز داره خراب تر میشه. +الان اومدی اینارو به من یاد بدی؟ _نه. یه خبر بد برات دارم.
⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️ 🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹 🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ 🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ 🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹 🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ 🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ 🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹 🌹یاصاحب الزمان...🌹 🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸 @kheymegahevelayat
گویا دوباره یه عده از بچه انقلابی های ساده، گول دو صفحه متنی رو که برای روحانی با ادبیات انقلابی نوشته بودن و اونم تو صحن علنی سازمان ملل خوند، خوردن! این دو صفحه، فقط یه کاغذ کادوی خوشگل و مورد علاقه شماست که کشیده روی بسته ای که ازش متنفرید! دوباره گرفتار نشید! پی نوشت : دوست عزیز، برادر خام اندیش انقلابی، این هشتگ را جدی بگیر. باطل با لباس حق همیشه به میدان می آید. ✅ @kheymegahevelayat
✅ خانم ها و آقایان عزیز، از شما دعوت می شود در عضو شوید. خیمه گاه ولایت صفحه ای کاملا مستقل و خودجوش می باشد که با بیش از هشت سال سابقه کاری در فضای مجازی، در حوزه های مختلف سیاسی و امنیتی و تحلیلی و افشاگری علیه سیاست بازان و ضدانقلاب، فعالیت میکند. ✍️ منتشر شده ها در خیمه گاه ولایت تا کنون بدین شرح است: 1️⃣ خاطرات سردار شهید حاج حسین همدانی در سوریه، و جنگ با داعش در کنار حاج قاسم سلیمانی و جلسات با سیدحسن نصرالله. 2️⃣ ناگفته های یک مقام اطلاعاتی که حدود سی سال در وزارت اطلاعات بود. 3️⃣ مستند داستانی امنیتی عاکف (سری اول) 4️⃣ ناگفته های پرونده عبدالمالک ریگی از زبان مسئول پرونده او در وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران. 5️⃣ افشاگری درمورد پشت پرده مسائل هسته ای. 6️⃣ توضیحات یک اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی سپاه. 7️⃣ افشای ماهیت منافقان و جاسوس ها و ضدانقلاب در ایران و اپوزیسیون و ضدانقلاب خارج نشین. 8️⃣ مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم «منتشر شده» و سری سوم در حال حاضر هرشب ساعت 22 منتشر می‌شود. 9️⃣ هشدارهای امنیتی و اخبار مهم روز از ایران و سراسر جهان. 🔟 رصد و تحلیل اخبارهای مهم امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🔰 نکته ای بسیار مهم: مطالب صفحه خیمه گاه ولایت در اینستاگرام و کانال های خیمه گاه ولایت در تلگرام و سروش و ایتا کاملا متفاوت است، وَ به این شکل نیست که هر‌مطلبی در اینستاگرام یا در تلگرام منتشر می شود ، در ایتا و ‌سروش هم منتشر شود. پس برای اینکه از مطالب ما در بخش های مختلف استفاده کنید در آدرس های زیر عضو شوید: ☫ ما ادعا نداریم که بهترینیم اما مدعی متفاوت ترین کانال خبری تحلیلی در حوزه سیاست و تحلیل مسائل اطلاعات ملی و جهانی هستیم. 👈 اینجا خــــــــ قرمزـــــط سیاسے معنایے ندارد چون به اکثر سیاستمداران سیاست باز در ایران و هرجای این عالم در هر رده و پست و مقام حاکمیتی و حکومتی ارادتی نداریم و فقط ارادتمند و فدایی امام خمینی و انقلاب و امام خامنه ای و شهدا هستیم. ✅ اینجا از انقلاب و دردِ مستضعفین و پا برهنگان و مظلومان جهان میگوید نه از سیاست بازی های کثیف بعضی سیاسیون معلوم الحال 👈(کانال در ایتا و سروش ) ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ خیمه گاه ولایت در تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat ✅ خیمه گاه ولایت در اینستاگرام 👇 🌐 https://www.instagram.com/kheymegahevelayat/ ✅ خیمه گاه ولایت در توییتر 👇 ✅ https://twitter.com/kh_Velayat
✅ #دکترداریوش_سجادی ژورنالیست ساکن آمریکا در صفحه شخصی خود نوشت: 🔷 گاوسالاری! #تتلو از طرفداراش خواسته ۱۲میلیون کامنت زیر پست اینستاگرامش بگذارند و تاکنون کامنت‌هایش به ۱۷میلیون رسیده! 🔷 بقول #علی_شریعتی: اگر جوان شیعه و تحصیل کرده امروز هوس‌ها و هوس بازی‌های بلتیس فاحشه‌ای از یونان را در زیباترین اشعارش به فارسی می‌یابد اما #نهج_البلاعه علی را نمی‌یابد، دلیل این تناقص «نشناختن» است! 🔷 بقول #سلمان_هراتی: بگذار گریه کنم! برای دنیایی که زیست‌شناسان رُمانتیکش سوگوار انقراض نسل دایناسورند! دنیایی که در حمایت از نوع خویش، گاو شده است! #داریوش_سجادی ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_وپنجاه_و_نه خداحافظی کردم و از دفترش اومدم بیرون رفتم
وقتی عاصف گفت یه خبر بد برات دارم، بهش گفتم: +چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ _امروز دکترافشین عزتی با نسترن دیدار داشته و قرار شده چندروز برای تفریح برن کیش. از ادارشون هم یک هفته مرخصی گرفته. +عاصف حواستون باشه این زنه خیلی خطرناکه. احساس می‌کنم فراتر از این داره کار میکنه. _میدونم. حواسم هست. +کیش رفتن پیشنهاد کی بوده؟ _ نسترن. +عزتی داره بدجور بازی میخوره. _یعنی نمیدونه داره چه غلطی میکنه؟ +نمیخوام فعلا درموردش چیزی بگم. به زودی همه چیز مشخص میشه. نفسای آخر این پرونده هست. حرف دیگه ای یا کار دیگه ای هم داری؟ _نه، فقط خواستم گزارش بدم. اینارو هم نوشتم آوردم ببرم بدم دفتر حاج هادی. +بده امضا بزنم یه دفعه ببر. ضمنا، 4412 زیاد این روزها کار خاصی نداریم.. طاها اونجا داره خاک میخوره.. بهش بگو بیاد سه روز به جای بهزاد شیفت بمونه. چون داره متاهل میشه فرستادمش مرخصی. _به به. مبارک باشه. بعد خندید گفت‌: _میگم عاکف، بهزاد و دختر حاجی رو بفرستیم کیش هم تفریح کنن، هم کار رهگیری عزتی رو انجام بدن. + به جای گفتن این خزعبلات ازدواج کن. چهار روز با یکی نامزد بودی همه چیزو بهم زدی رفتی ! ما خوشحال بودیم که تو داری سر و سامون میگیری و آدم میشی اما... !!! _داداش مجردی خیلی خوبه! +حرف مفت نزن!! برگه گزارشارو که امضا زدم دادم بهش گفتم: +بیا اینم امضا زدم بگیر. _تو چرا انقدر بی حوصله ای این روزا !! به زور میخندی ! به زور حرف میزنی !؟ چیزی شده خدایی نکرده؟ قدیما بیشتر با ما میپریدی؟ +کاری نداری؟ _باشه جواب نده، اما یادت باشه. چیزی نگفتم ازش جدا شدم رفتم سمت دفترم، اونم رفت دنبال کارهای دیگه. وقتی وارد دفتر شدم، دیدم گوشی شخصیم داره زنگ میخوره. گوشی رو از کشو آوردم بیرون دیدم شماره خانومم هست. فورا جواب دادم: +سلام. جانم. امر کن فاطمه جان. _سلام.. خوبی. خسته نباشی. اداره ای؟ +بلی. _امشب چیکار کنیم؟ +دوست داری بریم؟ _من آره.. اما تو چی؟ میتونی بیای؟ مشکلی نداری؟ +نه مشکلی ندارم. کارام و رسیدم.. میام دنبالت باهم میریم. _تو دیگه نمیخواد با این ترافیکی که هست این همه راه و بیای دنبالمون. من و مهدیس با ماشین من میریم خونه عمو کاظم. تو هم از اونطرف خودت و برسون. ضمنا، مادرت دعوت هست اما نمیاد. رفته خونه خواهرت حسنا چون خواهرزادت مریض شده. +ان شاء الله خیره... میگم فاطمه، حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ _آره عزیزم خوبم.. خیالت جمع. داروهامم خوردم. +خاطرم جمع باشه؟ _ خاطرت جمعِ جمع باشه! +بسیار عالی.. پس تا دو ساعت دیگه توی مهمونی میبینمت.. کاری نداری؟ _محسن؟ +جانم ؟ _تو چرا انقدر ناراحتی؟ محل کارت اتفاقی افتاده؟ +نه فدات شم. چیزی نشده.. یه کم خسته ام فقط.. این روزا کارم زیاد شده. _باشه. پس مواظب خودت باش. هر سه ساعت خوردن یه لیوان عرقیات کاسنی و آویشن هم فراموش نشه. +چشم. قطع کردم. سرم و تکیه دادم به صندلی با خودم گفتم «ببین عاکف کارت به کجا رسیده که باید به دوستانت و همکارانت و مقامات بالاتر بگی چیزیم نیست، به فاطمه بایدبگی چیزیم نیست کارم زیاده. به همه باید یه چیزی بگی تا از جواب درست دادن طفره بری. نه راه پس داری نه راه پیش. شدی اون آدمی که به در و دیوار میزنه فرار کنه تا کسی ندونه دردش چیه! بعد یاد 3 بیت شعری افتادم که امام حسین شب عاشورا، شب آخر عمر شریفش زمزمه کرده بود. ماجرای اون شعر این بود که امام سجاد فرمودند در شب عاشورا داخل خيمه نشسته بودم. عمه ام زينب عليهاالسلام  کنارم بود و از من پرستاري ميكرد. در همين موقع پدرم توی خميه ی مخصوصش بود وَ غلام آزاد شده ی ابوذر غفاری هم درهمونجا مشغول اصلاح و تميز كردن شمشير پدرم امام حسین بود. پدرم شعری رو خوندن: يا دَهر اُفِ لَكَ مِن خَليل كَم لَكَ بِالاِشراقِ وَالأَصيل من صاحب أو طالب قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل و انما الأمر الي الجليل و كل حي سالك سبيل اي روزگار! اف باد بر توباد از دوستي، (كه تو بد دوستي هستي)؛ چه بسيار هستند كه هنگام طلوع و غروب آفتاب. از ياران يا خواهان حق را كشته اي، (يعني چه بسياري از ياران خود را كشته اي)؛ و روزگار به عوض و بدل قانع نمي شود. بازگشت همه ي كارها به سوي خداوند جليل است؛ و هر موجود زنده اي راه مرگ و آخرت را طي خواهد نمود. زیر لب این و خوندم با خودم گفتم: « ای روزگار اف بر تو که پدرم و ازم گرفتی. بهترین رفیقام و ازم گرفتی و شهید شدند. حالا داری همسرم و ازم میگیری...» بلند شدم وسیله هام و جمع کردم تا آماده بشم برم، گوشی شخصیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم حاج کاظم پیامک داده: «عاصفم با خودت بیار. چون در جریان این ازدواج هست بیارش تا همه باهم باشیم و خوش بگذره.» رفتم پارکینگ اداره زنگ زدم به عاصف. گفتم: +کجایی؟ _کارم تموم شد، میخوام برم سمت پراید سفید.