eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.6هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
243 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهارم به حاجی گفتم: +حاج کاظم من این یه کارو ازت میخوام
گفتم: +سلام عاصف. خوبی؟ _سلاااام ! به به، ببین کی زنگ زده. مخلص داداش! +دیشب عجب جک هایی میفرستادی برام.. دمت گرم. روحم شاد شد. _به به. روح امواتتم شاد. +بسه دیگه.. مزه نریز. آدم با بزرگتر از خودش وَ مافوق خودش درست صحبت میکنه. _ خب عاکف جان تو که میدونی من باهات شوخی میکنم، پس الکی جو نده. بعدشم خوشحالم که کلا در حال پیشرفتی توی کارو زندگیت. ولی حضرت عباسی حالا که رفتی معاونت فلان یه کم ما رو تحویل بگیر. هر از گاهی بیا اینجا یه چای بخوریم باهم. اصلا از وقتی که تو رفتی از اینجا، همه چیز سوت و کوره. من که لب به غذا نمیزنم. +آره، تو که راست میگی.. خیلی لاغر شدی بعد از منتقل شدنم به ضدجاسوسی! فقط نمیدونم چرا ماشاءالله روز به روز گردتر میشی، فقط مواظب باش منفجر نشی یه وقت. _ده کیلو کم کردم خداییش.. مادرم برام غصه میخوره. +باشه قبول.. یه خبر خوش برات دارم. _چی هست؟ +به وقتش میای پیش خودم مجددا دهان مبارکت آسفالت میشه. _مگه کارمند شهرداری شدی و رفتی توی کار آسفالت؟ +خوشمره شدی عزیزم. _شیرینی های مسئولیت جدید تورو خوردم اینطور خوشمزه شدم.. راستی ، اول صحبتت گفتی مافوق؟ نفهمیدم !! چیزی شده؟ خبری هست ان شاءالله؟ +امروز منتقل میشی سمت من دیگه. عاصف خوشحال شد گفت: _پس موافقت کردن؟ +آره الحمدلله. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و میکردم. _باشه ما درخدمیتم. +پس میبینمت. یاعلی. خداحافظی کردم و بعدش رفتم سر مطالعه و بررسی یه سری پرونده ها. پس از بررسی پرونده ها نشست های تخصصی با معاونت های برون مرزی و کارشناسان زبده اطلاعاتی رو طبق برنامه ای که بهم واگذار شده بود در دستور کار قرار دادم. ساعت حدود 12 بود که حاج کاظم شخصا زنگ زد بهم گفت: « دو تا نیروی تازه نفست دارن میان سمتت. تحویلشون بگیر. » چنددقیقه بعد عاصف و بهزاد اومدن دفتر. منم دیگه جلسم تموم شده بود. یه موکت انداختم و نمازمون و با بهزاد و عاصف خوندیم. بعد از نماز با بهزاد و عاصف رفتیم بیرون اداره به دعوت من غذا خوردیم برگشتیم. چون غذای اون روز اداره چیزی بود که من دوست داشتم، ولی آشپزای اداره، حال به هم زن تر از دفعات قبل درستش کردن. بگذریم. ناهار که تموم شد، برگشتیم اداره و رفتیم دفتر. با عاصف و بهزاد یه جلسه مفصل اولیه گذاشتم که چیزی حدود 4 ساعت و نیم طول کشید تا حرفامون و بزنیم که بیشتر از قبل با هم دیگه مَچ بشیم. اون ها حرف زدن و من شنیدم ، من هم نظراتم رو در این واحد جدید و مسائلی که باید رعایت میشد گفتم و اونا شنیدن. روزها و هفته ها طی شد تا اینکه چشم به هم زدم دیدم 2 ماه و نیم از مسئولیت جدیدم گذشته. انقدر کار روی سرم ریخته بود که نمی فهمیدم ثانیه ها چطوری میگذره. طی اون مدت یک سری عملیات ها و اتفاقات امنیتی اتفاق افتاد که فعلا قرار نیست درموردش براتون بگم. مثل تمام روزهای عادی و کاری، خیلی دقیق تیم های عملیاتی و اطلاعاتیمون داشتن روی پرونده ها و موارد مورد نظر کار میکردن و من هم به امور معاونت ضدنفود ( ضدجاسوسی ) وَ ضدتروریسم مسلط شده بودم. یه مدت عاصف و برای ماموریتی فرستادم سمت مرز ایران و افغانستان که متاسفانه در یکی از عملیات ها شدیدا مجروح میشه. چندوقتی گذشت و زیر نظر یک تیم پزشکی تحت درمان قرار گرفت که خداروشکر خوب شد. یه روز که تموم کارام و انجام داده بودم و تا شب مونده بودم اداره، تصمیم گرفتم برای همسرم وقت بزارم و باهم بریم بیرون کمی بگردیم. چون در اون چندماهی که مسئولیت معاونت رو بهم واگذار کرده بودن، نتونسته بودم به خوبی براش وقت بزارم. برای همین اون شب تصمیم گرفتم زودتر برم خونه. موبایل شخصیم و از کشوی میز کارم آوردم بیرون باطریش و جا زدم سیم کارت و گذاشتم درونش گوشی رو روشن کردم زنگ زدم بهش. نکته امنیتی: دلیل این کارم این بود که گوشی شخصیم اندروید بود و علیرغم اینکه حفاظت چک کرده بود و مشکل امنیتی نداشت، اما برای اینکه گاهی داخل اداره و در دفتر کارم می آوردم خاموش میکردم و باطری و سیم کارت و در می آوردم از درون گوشی تا همه ی اصول امنیتی رو رعایت کنم. این کار و زمانی انجام میدادم که گوشی اندروید شخصیم و دم در اداره تحویل نمیدادم... بگذریم. زنگ زدم به همسرم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: ✍️ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
هر دفعه ای هم که برمیگشت بهم نگاه میکرد، فورا روش و بر میگردوند و سرعت قدم هاش بیشتر می‌شد. اون خانوم از جلوی چشمام محو شد. در همون حین چشمم خورد به یک جوان تنومندی که موتور داشته و انگار داشته از زمین شالیزاری برمی‌گشته. وقتی نزدیک شد، بهش با دست اشاره زدم سرعتش، و کم کنه و بياد سمت من. سرعتش و کم کرد و دور زد اومد سمتم... گفتم: +چطوری مشتی؟ باهمون لهجه شیرین شمالی گفت: _ممنون. بفرما. چیکار داری؟ +میتونی زنگ بزنی اورژانس بیاد؟ از روی پله ها افتادم و کمرم و پای سمت راستم آسیب دیده... فکر کنم پام شکسته. فوری موتورش و خاموش کرد، جک زد پیاده شد اومد کنارم... وقتی رسید به من، نیم خیز شد و دست زد به پای سمت راستم... خدا میدونه چنان ناله ای زدم که همین الآنشم دارم تایپ میکنم وقتی یادش می افتم مغزم تیر میکشه. وقتی داد کشیدم، بهش گفتم: «آیییییی مشتی، چه خبرته؟ چیکار داری میکنی؟ نمیبینی درد دارم؟ بهت گفتم پام شکسته که این قدر درد دارم.» با اورژانس تماس گرفت! حدود 20 دقیقه بعد یه آمبولانس اومد و من و منتقل کردند به یکی از بیمارستان های اطراف اون منطقه. علیرغم اینکه در ناحیه کمر احساس درد داشتم، ولی احساس میکردم دردش شدید نیست، اما امان از درد پای سمت راستم... امانم و بریده بود... دکتر اومد بالای سرم... من و بردند از پای سمت راستم عکس گرفتند و جوابش این شد که از بالای مچ پا، تا زیر کاسه ی زانوی سمت راست سه قسمت شکستگی داره و زیر کاسه ی زانو شکستگی بیشتری داره... اونجا بود فهمیدم برای چی انقدر دردم شدید بود.  القصه، همون روز پای من و گچ گرفتند و بهم چندتا مسکن زدند، کمی استراحت کردم بعدش برگشتم سمت ویلا. قرار شد وقتی گچ پای من و باز کردند، اگر همچنان مشکل داشتم، باید میرفتم اتاق عمل زیر تیغ جراحی. بگذریم... وقتی رسیدم ویلا، لنگان لنگان و به زر به زور خودم و رسوندم به داخل خونه... حدود 20 دقیقه کشید تا برم داخل خونه. چون نمیتونستم راه برم. وقتی رسیدم توی خونه، از درد شدید مجبور شدم سه تا ژلوفن و باهم بخورم تا کمی دردم کمتر بشه، اما تاثیر چندانی نداشت... یادم اومد گوشیم و خاموش کرده بودم.. روشن کردم.. رمز و زدم، چندثانیه ای که گذشت دیدم سیل تماس های از دست رفته و پیامک ها روی گوشیم داره خود نمایی میکنه. از همه بیشتر مادرم زنگ زده بود. فورا باهاش تماس گرفتم...وقتی جواب داد، فورا با صدایی که احساس کردم بغض آلود هست...گفت: _محسسسن... مادر... کجایی؟ +سلام حاج خانوم... چرا صدات اینطوره!؟ _چی شده پسرم؟ +یعنی چی که چیشده؟ واضح حرف بزن مادر من... _پاهات چرا شکست؟ وقتی اینطور گفت فهمیدم که خبر این اتفاق، زودتر از برگشتن من به ویلا، به تهران رسیده. گفتم: +کی بهت خبر داده؟ _بی بی کلثوم! تا گفت بی بی کلثوم، ذهنم رفت سمت اون دختره... اعصابم به هم ریخت... میدونستم مادر من به کسی نگفته که من کجا هستم! اما اینبار شک کردم!! خیلی مودبانه ولی با دلی پر از آشوب به مادرم گفتم: +برای چی آمار من و دادی به بی بی کلثوم که من اومدم شمال؟ _بخدا من نگفتم! من هیچ وقت از رفت و آمدهای تو، وَ اینکه کجا هستی و کجا نیستی به کسی چیزی نمیگم. حتی به برادرت و خواهرات. +پس چطور فهمیدی؟ _بی بی کلثوم زنگ زده! ظاهرا یه دختره که مستاجر خونه ش هست، بهش گفته و بی بی هم زنگ زد گفت پسرت محسن اینجاست و پاش شکسته. +عجب! _من میام شمال!!! همین امروز !!! +نه!! اصلا حرفشم نزن. من حالم خوبه. بزار فقط تنها باشم. من تیر خوردم چیزیم نشد! حالا این که فقط یه شکستگی ساده هست. _محسن جان... +مادر من! شلوغش نکن. نیازی هم نیست به میترا و صائب و حسنا چیزی بگی! من حالم خوبه، اگر بخوای همین الان بلند میشم برات میرقصم فیلم قررر دادنم و واست میفرستم! خندید گفت: _من دلم هزار راه میره. +به خاک فاطمه حالم خوبه. یه کم درد ساده دارم که با مُسکن و یه سری داروها بر طرف میشه. _پس چیزی خواستی به بی بی بگو تا به بچه هاش یا به مستاجرش بگه برات انجام بدن. +چشم، خیالت جمع. نیازی هم به اونا ندارم! با مادرم خداحافظی کردم. از بیمارستان که داشتم می اومدم، به راننده آژانس پول دادم تا برام از داروخانه چندتا دگزا بگیره. بخاطر شرایط کاریم، دوره های خود درمانی در صورت نیاز رو دیده بودم. آمپول و آماده کردم و دگزا به خودم تزریق کردم. کم کم دردم آروم شد، خوابیدم. یک روز پس از اتفاقات و... ساعت 12ظهر بود، زنگ خونه به صدا در اومد. لنگان لنگان رفتم سمت آیفون، نگاه به صفحه کردم دیدم همون دختره هست. توی دلم یه جلل الخالق گفتم و چندثانیه ای رو به صورتش خیره شدم. توی چشماش یه مهربونی خاصی میدیدم اما خریت محض بود آدمی مثل من بخواد به کسی اطمینان کنه و گول یه چشم مهربون و بخوره. با اینکه فقط دوبار دیده بودمش، اما نمیدونم چرا حس عجیبی نسبت ب این آدم داشتم که نه منفی بود، نه مثبت.
خیمه‌گاه ولایت
#شیوه_امام_علی_در_امور_امنیتی #قسمت_چهارم 🔷اشراف اطلاعاتي امیرالمومنین و نیروهای امنیتی او بر اوض
انواع تجسس و اشراف اطلاعاتی تجسس، اقسام گوناگوني دارد: 🔹تجسس در كار افراد جامعه 🔹تجسس در كار مخالفان 🔹تجسس دربارهي دشمنان 🔹تجسس در امور سياسي 🔹تجسس در امور نظامي 🔹تجسس براي احراز شرایط الزم یك كارمند و یك مسئول 🔹تجسس در كار مسئولان و كارگزاران نظامي و كشوري البته بررسي موارد استفاده حضرت از اطلاعات درباره كارگزاران نياز به مقاله‌اي مستقل دارد كه نشان دهنده دقت و اهتمام اميرالمؤمنين در این امر است. اگرچه حكم اوليه اسلام، نهي از تجسس است، اما با توجه به قاعده " تعارض اهم و مهم " در مسائل مهمتر و در مواردي، ممنوعيت آن برداشته ميشود. در ادامه، و در بررسي جوانب خطير براي كشف توطئه‌ها، در دو گفتار ارائه خواهد شد. گفتار اول: مخالفان داخلي و افراد مشكوک گفتار دوم: دشمنان خارجي 🔷گفتار اول: اشراف اطلاعاتي براي كشف توطئه‌های داخلي لزوم اشراف اطلاعاتي بر برنامه هاي دشمنان، امر مورد اختلافی نيست و از آیات و روایات می‌توان لزوم آن را مطرح كرد. اما قبل از آن، سخن از اشراف اطلاعاتي و جاسوسي درباره مخالفان داخلي و توطئه‌های آنان است. منظور از مخالفان، كساني هستند كه در جمع مردم قرار دارند ولي با حكومت و نظام اسلامی مخالف هستند. 🌐 آیا ميتوان درباره اینان - كه به ظاهر مؤمن و عضو جامعه اسلامي هستند نيز كسب اطلاعات كرد؟ آیا حكومت اسلامی می‌تواند از مخالفان خود تجسس به عمل آورد و درباره آنها تحقيقات پنهاني داشته باشد؟ هميشه در ميان ملت‌ها، گروه‌هایی وجود دارند كه به دلائل مختلف با اكثریت مردم، كه حكومتي را برگزیده و تشكيل داده‌اند، مخالف هستند. گاهي مخالفت آنان نفاق گونه است؛ زماني نيز به سبب یك مشكل اجتماعي، در جمع مخالفان قرار ميگيرند كه در فرصت خاص نيز، چه بسا خواسته‌ها و ایرادهاي آنان به گونه‌ای باشد كه مخالفت زبانی‌شان به مخالفت عملی بدل ميشود و دست به شمشير و اسلحه ميبرند و یا حتي با دشمنان كشور ارتباط برقرار نموده و براي جامعه مشكل ایجاد ميكنند. اميرالمؤمنين عليه السلام براي آگاهي از موقعيت مخالفان و تلاش‌های آنان در موارد حساس، نيروهاي امنيتی‌ای را تعيين ميكرد. ایشان دستور ميداد تا نيروي اطلاعاتی خاصي را در رصد كارگزارانشان بگمارند. مردم نيز اطلاعاتی را كه درباره‌ی فعاليت كارگزاران داشتند، به حضرت گزارش ميدادند. بدین‌ترتيب آن حضرت اشراف كاملي بر توطئه‌هاي مخالفان در داخل قلمرو خود داشت. در شب‌های آینده به نمونه‌هایی از این موارد اشاره ميكنيم. 🔰 ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال‌های ( ) که در پایین درج شده است می باشد.⛔️ ♻️ تلگرام 🔰 https://t.me/+TTDEwsMDDrWGaJdJ ♻️ ایتا 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff ♻️ سروش 🔰 http://sapp.ir/kheymegahevelayat ♻️ توییتر 🔰 https://twitter.com/kh_Velayat