خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سوم +گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و همون اول ازتون خواس
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهارم
به حاجی گفتم:
+حاج کاظم من این یه کارو ازت میخوام. من کسی رو غیر عاصف درون ذهنم ندارم، حقیقتش هم اینه اصلا به غیر اون به کسی فکر نکردم. من با عاصف هماهنگم. ضمنا جدای این مسائل ، ما سال ها در پرونده های مختلف داخلی و بین المللی باهم دیگه کار کردیم. روحیاتمون به هم نزدیکه. فکرامون و هوشمون باهم نزدیکه. داشتم امروز پروندش و میدیدم، نوشته بود از هفت سال گذشته تاکنون حدود سیصد و شصت و چهارتا عملیات و ماموریت های موفق داشته. این کم چیزی نیست. خیلی ها از عاصف ده سال بزرگتر هستن و بشتر از اون داخل این سیستم بودن، وَ هنوز هم هستن، اما نصف عاصف موفقیت ندارن. پس کمک کن بیاد برای من بشه. حضورش برای من دلگرمیه، اونم در این واحد حساس.
_باشه. بزار ببینم چی میشه. الان دارم میرم دفتر حاج آقا. حتما این مسئله رو خدمتشون مطرح میکنم. چندساعت قبل که بودم دفترشون چنددقیقه ای صحبت تو شد و پیگیرت بود. اما بازم تاکید میکنم عاکف جان، بهت قول نمیدم در این شرایط کنونی. ولی مثل همیشه از پیشنهاداتت تمام و کمال حمایت میکنم، وَ همچنین در جلسه ی با ریاست که تا چنددقیقه دیگه برگزار میشه این موضوع رو جهت اقدامات لازم عنوان میکنم.
+به نظرت قبول میکنه؟
_ باز گیر دادیا. میگم نمیدونم.. فعلا نمیتونم نظری بدم.. اما بعید میدونم قبول نکنه. با روحیاتی که ازش سراغ دارم ،وَ اینکه پروندت و مطالعه کرده کامل، فکر میکنم 70 درصد این قضیه رو میپذیره. هادی هم که با منف ردیفش میکنم. از طرفی چون که عاصف هم رزومه پر و پیمونی داره دستم باز هست که بتونم روی این موضوع مانور بدم. اینطور دست من برای گفتگو بازتره. اما خب همین پر و پیمون بودن ممکنه کار و به جایی برسونه که رییس بگه عاصف نمیتونه بره ضدجاسوسی، باید بمونه همون جایی که هست تا جای عاکف و پر کنه. اینم ممکنه.
+امیدوارم شیش بیارم، اونم در حد تیم ملی..خب! آقا اجازه میدید من برم؟ البته اگر کاری ندارید بامن.
_نه پسرم.. کاری ندارم، برو خدا به همرات.
حاجی بلند شد اثر انگشت زد در باز شد رفتم بیرون از دفترش، بعدشم مستقیم رفتم سمت دفتر خودم. بلافاصله با تیم های عملیاتی واحد ضدجاسوسی هماهنگ کردم و یه جلسه تشکیل دادم. اون عصری که پس از معارفه برگشتم اداره، تا ساعت 9 شب در جلسه بودم. چیزی حدود 5 ساعت. فقط موقع نماز مغرب رفتیم حسینیه ی اداره به امامت یکی از روحانیون محترم نماز جماعت خوندیم بعدش فوری برگشتیم بالای داخل اتاقم برای ادامه کار. در اون جلسه خیلی از مسائل و طرح ها بررسی شد. از اینکه چیکار باید کنیم و چیکار نباید کنیم و از بایدها و نبایدها و...
پنج روز اول معارفه به طور مستمر با قسمت های مختلفی که زیرمجموعه ضدجاسوسی و ضد تروریسم میشدن جلسه میگذاشتم و کارها رو پیگیری میکردم.
یه روز صبح که خاطرم هست سه شنبه بود رفتم اداره، بعد از اینکه وارد ساختمون شدم دیدم حاج کاظم داره سوار آسانسور میشه. فوری صداش زدم و از حفاظتم جدا شدم رفتم به سمتش. سوار آسانسور شدیم که بریم بالا، باهاش درمورد مراحل جابجایی عاصف و بهزاد صحبت کردم که گفت:
« امروز معرفی میشن به واحد ضدجاسوسی و میتونی ازشون استفاده کنی، ان شاءالله تا ساعت 10 میان اونجا بهت دست میدن. »
درب آسانسور باز شد، از حاجی جدا شدم. خوشحال بودم بابت اون خبر، چون وقتی میتونستم یه تیم قوی تشکیل بدم، پیروی خودمم در پرونده ها بیشتر میشد و درصد شکست و اشتباه هم کمتر! رفتم سمت دفترم اثرانگشت زدم درب اتاق باز شد وارد شدم مستقیم رفتم پشت میزم تا شروع به کار کنم. همون اول کار چندتا کار مهم داشتم که انجامشون دادم. زنگ زدم به موبایل عاصف اما جواب نداد. زنگ زدم اتاقش که تلفن رو برداشت.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهارم
یک روز صبح وقتی که از ورزش و تمرینات صبحگاهی بر میگشتم، وقتی نزدیک ویلا یا همون محل اسکانم شدم، چشمم خورد به یک خانومی که روبروی ویلا بود و داشت میرفت داخل خونه ی پیر زنی بود که صاحبش مادر یکی از شهدای اون منطقه بود.
من اون خانواده رو خوب میشناختم... صاحب اون خونه که پیر زن و مادر شهید بود، از دوستان چندسال اخیر مادرم بود و همچنان هست.
داخل اون خونه فقط همین مادر شهید زندگی میکرد، وَ تا جایی که اطلاع داشتم بچه هاش همه ساکن شهر بودند. تیپ اون خانوم جوان هم اصلا با پوشش محلی اون منطقه سِنخییَت نداشت. با خودم گفتم شاید یکی از نوه های دختری یا پسری حاج خانوم هست.
القصه، فقط یک لحظه دیدم و دیگه توجه نکردم.. نمیدونم چرا چندلحظه ذهنم درگیر شد. همین و بس.
وارد خونه شدم و دوش گرفتم و بعدش اومدم مشغول مطالعه شدم.. دو ساعتی از ورودم به منزل گذشته بود که مشغول آماده کردن دم نوش برای خودم بودم؛ و در همین حین، آیفون به صدا اومد.
حیاط این ویلا حدود 100 متر بود و درب اون هم طوری بود که میشد از دور بیرون و دید.
رفتم پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره بیرون و چک کردم.. برگشتم سمت آیفون تصویری...
دیدم همون خانوم هست که یه لحظه جلوی خونه اون مادر شهید دیدمش.
دکمه آیفون و نزدم. چون نمیشناختمش... رفتم سمت پله ها و داشتم میرفتم پایین که یه لحظه سرم گیج رفت و با کمر خوردم به تیزی سر پله...
درد وحشتناکی رو بر روی کمرم و پای سمت راستم حس کردم... داشتم از درد به خودم میپیچیدم که صدای درب خونه و زنگ آیفون همچنان به گوشم میرسید.
به هر زر و زوری بود خودم و از پله ها رسوندم تا حیاط و پشت در.
در و که باز کردم، خواستم سلام کنم که یه هویی زیر پام خالی شد و نزدیک بود بیفتم روی زمین، اما به زور خودم و جمع کردم. دیدم اون خانوم جوان داره با با یک حالت عجیبی بهم نگاه میکنه.
نمیدونستم چی بگم... درد شدیدی روی مچ پای سمت راست و کمرم احساس میکردم...
بزارید دلیل سرگیجه م و بگم...
برگردیم به سال 86...
سال 86 در یک ماموریتی بسیار مهم در یکی از کشورهای غرب آسیا «منطقه خاورمیانه» بنده مدتی توسط یکی از سرویس های امنیتی بازداشت شدم و قرار شد با یکی از افسران امنیتی اون کشور که در بازداشت سازمان ما بود، تبادل بشم.
در طول اون زمانی که در اختیار سرویس بیگانه بودم، در بازجویی ها شکنجه فیزیکی و روحی شدیدی بر روی من انجام شد. یکی از دلایل سرگیجه های مفرط من همین ماجرا بود که البته با فوت همسرم اون مشکل تشدید شد و از لحاظ روحی آسیب بیشتری دیدم.
اون خانوم غریبه همچنان داشت بهم نگاه میکرد.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته وَ آیا این شروع یک اتفاق پر رمز و راز با این خانوم بود یا نه! اصلا حضورش دم در ویلا، برام معنایی نداشت!
نمیدونم شما تصورتون تا اینجا چیه. اما بگذارید بریم جلوتر تا اتفاقات مهم زندگیم و براتون بگم...
دیدم اون خانوم، یه چیزی رو گذاشت کنار و خم شد و نشست روبروم با دستپاچگی گفت: «ببخشید چیزی شده؟»
از درد داشتم به خودم میپیچیدم... اما در اون بین محو چشماش شدم... خیره شدم به چشم های اون خانوم غریبه ی نا آشنا؛ یا بهتره بگم مهمون ناخونده ی سرزده!!!
اون خانوم هم با چشم های عنابی تیره ش بهم خیره شده بود... یادمه وقتی نشست نزدیکم و گفت «چیشده؟»، به چشماش خیره شدم، بعدش چشام و تیز کردم و مارک عینکش و چک کردم.
عینکی داشت که در اصطلاح عُرف بهش میگن تلسکوپی، اما مارک عینک و چک کردم شَنِل «chanel» بوده و یه عینکی هم که زنجیر داشته و دور گردنش بوده با مارک رِد رز «red rose» بود.
حالا اینارو با اون درد چطور فهمیدم، بماند!
گفتم:
+موبایل همراتونه؟
_بله.. به کی باید زنگ بزنم؟ بگید شماره ش و !
+اول بهم بگو شما کی هستی؟ برای چی اومدی اینجا؟ اصلا چی میخوای از اینجا؟
آب دهنش و قورت داد و هراسون گفت:
_من مستاجر اون خونه روبرویی هستم.
با درد و عصبانیت گفتم:
+چی میخوای اینجا؟
با صدای لرزان گفت:
_حاج خانوم آش دادند گفتند بیارم برای شما...
با این حرفاش دردم یادم رفت و این سوالات اومد در ذهنم!!!
«مستاجر همسایه روبرویی؟! آش؟! اصلا به تو چه که اومدی جلوی ویلا؟! تو کی هستی و چی میخوای؟! حاج خانوم چطور فهمید من اینجام که آش فرستاده؟! من همیشه بیرون کلاه سرم میزارم و خیلی اتفاقی پیش بیاد صورتم وَ حتی دستهای من و کسی ببینه چون بنا بر یکسری ملاحظات امنیتی و آموزش هایی که دیدیم، دستم و توی جیبم میزارم یا اگر دستم و توی جیبم نگذارم، حتما دستکش دستم میکنم!!»
نگاهی غضب آلود بهش انداختم. خودش و جمع و جور کرد! کاسه آش و گذاشت همونجا روی زمین و بلند شد رفت. اما نگاهم و ازش برنداشتم. این خانوم تا خونه بی بی کلثوم که همون پیرزن معروف و مادر شهید هست برسه، دو سه باری یادمه برگشت و به من نگاه کرد.
خیمهگاه ولایت
#شیوه_امام_علی_در_امور_امنیتی #قسمت_سوم تعاريف و كليات اطلاعات «#اطلاعات» جمع اطلاع و به معني آگ
#شیوه_امام_علی_در_امور_امنیتی
#قسمت_چهارم
🔷اشراف اطلاعاتي امیرالمومنین و نیروهای امنیتی او بر اوضاع زمان
واژه "اشراف" كلمهای عربي به معني اطلاع از بالا است؛ اطلاع هم به معنی اشراف بر كاری گفته میشود. حضرت در نامهای به مقدمهی سپاه خود، بعد از توصيه به گماردن عيون و جاسوس، بيان ميكند كه جايگاه خود را در مكانی قرار دهيد كه بر دشمن اشراف داشته باشيد.
از اين رو ميتوان اشراف اطلاعاتی را آگاهی كامل به مسائل و موضوعات دانست. به همين جهت در اشراف اطلاعاتی بايد از نقاط ضعف و قوت سوژه آگاه بود و اگر قرار بر عمليات باشد، لازم است تهديدهاي احتمالي را شناخت و ارزيابي دقيقي از دشمن داشت.
منظور ما از اشراف اطلاعاتي، آگاهي اميرالمؤمنين از حركات نيروهای مسئول، مخالفان و دشمنان و تعيين نيروي اطلاعاتي براي شناخت حركات دشمن و اوضاع منطقهاي است كه دشمن در آن قرار دارد.
«تجسس و عين در کلام مولا و ادبیات مولای متقیان علی علیه السلام»
"تجسس" اصطلاحي است كه در فقه، اخلاق، سياست و امور نظامي كاربرد داشته و امروزه نيز در امور علمي، اقتصادي و حتي فرهنگي كاربرد دارد.
اين واژه از كلمهی "جسس" گرفته شده است كه در لغت به معني لمس چيزي با دست است. تجسس، لمس و درك لطيف و ابتكاري خبر است: «تعرُّف الخبر بتلطّف.» برخي آن را پيگيري خبر دانستهاند كه از باطن، اصل اخبار را جستجو مينمايند؛
سپس براي نگاه با چشم، به استعارت گرفته شده است. به كسي كه تجسس ميكند، جاسوس گويند. او پيگيري و جستوجوگر اخبار است. با توجه به معني لغوي آن، يعني خبر و گزارشها را بهطور مستقيم نقل ميكند كه گويا آن را «با دست خود لمس نموده است»؛ يا با چشم بهطور مستقيم ديده است.
اینکار جاسوسي است كه چنين تعريف شده: «اخبار و اطلاعات سرّي كسي يا مؤسسهای يا كشوري را بهطور مخفيانه گردآوري كردن بهطرف مقابل يا به افراد ذينفع رساندن.» در عربي به آن "استخبارات" گويند. در فارسي "جاسوس" و "خبرچين" گفته ميشود. اين كلمه در اصل، واژهای نظامي بوده كه معناي عامتري پيدا كرده است.
در كلمات اميرالمؤمنين، بهجاي جاسوس، واژهي "عين" بهكار رفته است. عين بهمعنی جاسوس است. عين و جاسوس به کسی گفته ميشود كه به جستجوی اخبار ميپردازد و آنها را گزارش ميدهد. جمع عين، عيون است؛ يعني چشمها. آنان به منزلهی «چشم حاكم» بودند كه آنچه را ميديدند، بدون كم و كاست گزارش ميكردند.
اين واژه در نهجالبلاغه، با تعبير "عيني" در نامهی 33" ،عيونهم" در نامهی 11" ،عيونك" و "عيون" در نامهی 11 و 53 بهكار رفته است. اميرالمؤمنين از كلمهی "جاسوس" استفاده نكرده و همهجا از كلمه "عين" بهره برده است.
🔰 ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانالهای ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد.⛔️
♻️ تلگرام
🔰 https://t.me/+TTDEwsMDDrWGaJdJ
♻️ ایتا
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
♻️ سروش
🔰 http://sapp.ir/kheymegahevelayat
♻️ توییتر
🔰 https://twitter.com/kh_Velayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهارم
بچهها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن.
وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچههای عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز.
توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچهها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه.
خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛
سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن.
یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک.
اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست.
به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.»
به دونفر از بچهها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پلهها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟
_بله حاجی.
+با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه.
فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش میشد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را پشت بکشم تا مهارش کنم.
برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.»
به دختره گفتم:
+رفیقت کجاست.
با گریه و ترس گفت:
_بردنش...
فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد.
همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت:
_ولم کن. بزار برم.
دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحهام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.»
عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آنها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آنها متفرق شوند.
سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.»
دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم.
درب را بستم و به سمت کوچهای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوهام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زبالههای کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم.
خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زدهاند. نشستم روبرویش. گفتم:
+هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه.
سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.»
رفتم روی خط سیدرضی گفتم:
+یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12.
باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی سادهای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی میتوانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد.
دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم:
«دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.»
عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم.