🔵 نتانیاهو در پی حمله حزبالله جلسه امنیتی برگزار میکند
در پی تحولات اخیر و پاسخ حزب الله، نخست وزیر رژیم صهیونیستی نشست با رئیسجمهور هندوراس را لغو و «جلسه امنیتی با فرماندهان نظامی و اطلاعاتی» برگزار میکند.
👤 ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گلهی رهبر انقلاب در دیدار اخیر مداحان: امروز دشمنان به زوایای زندگی من و شما با دقت نگاه میکنند تا نقطه ضعفی پیدا کنند.
#حسن_رعیت_اخلالگردرنظام_اقتصادی #میرکاظمی #محمودکریمی #محمدرضاطاهری
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#پوسترجدید
امشب قسمت 92 و 93 و 94 #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم از #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا_و_تلگرام_و_سروش منتشر میشود.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_یک سیدرضا گفت: _حله حاجی. دریافت شد. فقط از کدوم ک
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_دو
بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم، هردوتا مسلح شدیم و عاصف جلوتر از من حرکت کرد رفت. منم گوشت و گرفتم دستم، خیلی عادی پشت سر عاصف قدم زدم رفتم.
قرار شد با مجوز قضایی که داشتیم از آپارتمانی که در کنار خونه مورد نظر بود اقدام کنیم.
خیلی عادی از جلوی دوربین های اون خونه عبور کردیم و رفتیم سمت آپارتمان. وقتی نزدیک آپارتمان شدیم، با عاصف رفتیم بین چندتا کاج نشستیم تا یه وقت کسی ما رو نبینه. گوشیم و در آوردم نورش و کم کردم زنگ زدم به جلال که از بچه های خودمون در بخش ضدجاسوسی بود..برای از این جا به بعد با جلال هماهنگ بودیم... گفتم:
«جلال جان وقتشه.. با شاهین میتونید بیاید کارتون و انجام بدید. ما آماده ایم.»
حدود سی ثانیه بعد دیدم جلال و شاهین که نزدیک ما در همون خیابون بودن، هر کدوم با موتوری جداگانه اومدن جلوی آپارتمان پارک کردند.
پیاده شدن مستقیما رفتند سمت درب آپارتمان، زنگ خونه مدیر ساختمون و که از قبل شناسایی شده بود زدن. بهش گفتند باید برای کاری بیاد پایین.. وقتی اومد پایین یه نسخه از مجوز قضایی رو که برای ورود به آپارتمان بود بهش نشون دادن.
یادمه مدیر ساختمون که مردی حدودا 60 ساله بود اون لحظه هنگ کرد. البته حق داشت، چون وقتی ساعت حدود 4 صبح به یکی بگی بیا بیرون و مجوز قضایی برای ورود به آپارتمان و بهش نشون بدی بایدم بترسه.
بچه ها مدیر ساختمون و منتقلش کردن داخل ماشین سیدرضا تا یه وقت تابلو نشه و نره به کسی خبر نده افرادی ناشناس که معلوم نیست از کدوم سیستم امنیتی هستند با مجوز قضایی اومدن داخل آپارتمان.
بعد از نشون دادن مجوز قضایی بلافاصله من و عاصف بدون فوت وقت و بدون سر و صدا رفتیم سمت پشت بوم آپارتمان.
یادمه ساعت حدود چهار و نیم صبح شده بود. وقتی رسیدیم بالای پشت بوم صدای اذان بلند شد. یه نسیم خنکی به صورتم خورد و همونجا نشستیم. یه نفسی تازه کردیم. خیس عرق شده بودم. تپش قلبم رفته بود بالا. بین اون گیر و دار مجددا معدم شروع کرد به درد گرفتن و داشت کلافم میکرد. همینطور که نشسته بودم و داشتم قرصم و از جیبم میاوردم بیرون تا بخورم معدم آروم بشه، شاهین اومد روی خطم:
_آقاعاکف.. میتونید صحبت کنید؟
+بگو شاهین.
_مدیر ساختمون درخواست دارن برن منزلشون.
+عیبی نداره باهاش صحبت کنید تا اگر اجازه میده خودتونم باهاش برید بالا. البته اگر این وقت صبح مزاحم خانوم و بچه های این بنده خدا نیستید که قطعا هستید. حتما تو یا جلال یه کدومتون در کنارش باشید تا یک وقت گاف نده، یا زنگ نزنه به کسی و کار مارو خراب نکنه.
_چشم.
چون اذان داده بود به عاصف گفتم:
+وضو داری؟
_نه.
+من دارم. پس نمازم و میخونم، تو هم تیمم کن. چون کارمون مشخص نیست چقدر طول بکشه. همینجا نماز صبح و میخونیم بعدش مرحله اصلی رو شروع میکنیم.
_باشه حاجی.
همین که تصمیم گرفتم بلند بشم قبله رو تشخیص بدم نمازم و روی پشت بوم اون آپارتمان بخونم، یه چیزی به ذهنم رسید. اونم اینکه شاید اعضای اون ساختمون راضی نباشند. چون ما فقط مجوز قضایی ورود به ساختمون و برای ماموریتمون داشتیم، اما برای نماز خوندن هیچ کسی چنین اجازه ای به ما نداده بود و در صلاحیت کسی نبود که چنین مجوزی بهمون بده... تصمیم گرفتم برم روی خط شاهین:
+شاهین جان کجایی؟
_جلال مونده پایین، منم اومدم بالا مزاحم جناب کاووسی مدیر ساختمون شدم تا شما کاراتون تموم بشه.
+یه رضایت بگیر ببین اجازه میدن بعنوان مدیر ساختمون ما نمازمون و همین بالا بخونیم؟
_چشم.
سی ثانیه بعد گفت:
_آقا عاکف تایید شد. التماس دعا.
+اجابت دعا. یاعلی.
چفیه رو از کمرم که زیر لباسم بسته بودم باز کردم گذاشتم روی زمین به جای سجاده. تربت پاک و مطهر و اصل که از مقتل سیدالشهداء در کربلا بود از جیبم در آوردم گذاشتمش روی سجاده. عاصف حواسش به راه پله ها بود تا یه وقت کسی بالا نیاد. شروع کردم به اقامه نماز.
دورکعت نماز صبح میخوانم، به نیت قربة الی الله... الله اکبر.
«اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان العین الرجیم.. بسم الله الرحمن الرحیم... الحمدلله رب العالمین...الرحمن الرحیم...مالک یوم الدین...ایاک نعبد و ایاک نستعین...»
«چقدر این یه تیکه رو دوست داشتم... ایاک نعبد و ایاک نستعین.. تنها از تو یاری می جویم و تو را میپرستم.»
چقدر اون نماز صبح برام لذت بخش بود. بخصوص موقع دعا و سجده. بخصوص اونجایی که گردن کج کردم گفتم یاحی و یا قیوم یا من لا اله الا انت. بخصوص سجده آخر نمازم که دلم راضی نمیشد سر بلند کنم. مگه میشد دل بکَنی از خدایی که از رگ گردن بهت نزدیکتره. مگه میشه دل بکنی از خدایی که امام زمانت شبانه روز درحال تسبیح و ستایش اون ذات مقدس هست. روی سجده آخر گیر کردم.
هی پشت هم میگفتم؛ سبحان ربی الاعلی و بحمده. شاید حدود بیست بار گفتم. چون مستحبه زیاد تکرار کنی ذکر رکوع و سجود رو.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_دو بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم، هردوتا مسلح ش
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_سه
دائم ذکر یونسیه رو در سجده آخر میگفتم چون دلم برای تنها معبودم غش و ضعف میرفت. « لا اله الا انت ، سبحانک. انی کنت من الظالمین. » « الهی، هب لی کمال الانقطاع الیک... مَولایَ یا مَولای... اَنتَ القوی وَ اَنَا الضعیف وَ هل یَرحَم الضعیف الاالقوی؟ و...»
تشهد و صلوات و سلام و ... لحظاتی هم توسل بابت این عملیات.
یک ربعی نمازم طول کشید. عاصف هم تَیَمُم کرد و نمازش و خوند، کمی هم دعا کرد. بهش اشاره زدم آماده بشه.
بلند شدم رفتم لبه ی پشت بوم ایستادم، به حیاط خونه بغلی که فائزه ملکی وَ اون مرد ناشناس داخل اون مستقر بودن نگاه کردم و موقعیت سگ ها رو بررسی کردم که نشسته بودن.
گوشت و از داخل پلاستیک آوردم بیرون، به عاصف گفتم:
+اون سگی که کنار اون در ورودی هست برای تو. این سگ سمت چپی کنار دیوار هم برای من. فقط تورو خدا قشنگ بنداز بیفته جلوشون. بخوای دور تر بندازی اینا سر و صدا میکنن اونوقت داستان میشه.
_عاکف، این دوتا سگ بفهمن داخل این گوشتی که براشون میندازیم صابون فرو کردی یا به تنش چیزی مالیدی... اگر نخورن چی؟
+نترس، یه محلول آوردم که الآن میزنم به تن گوشت.. داخل ماشین نزدم چون بوی اون مارو از پا مینداخت..
از جیبم دوتا ماسک در آوردم یکی رو دادم به عاصف.. یکی رو هم خودم زدم جلوی بینیم. شیشه اون محلول آبکی که داخل پلاستیک بود گرفتم درش و باز کردم پاشیدم روی اون دو تیکه گوشت بزرگ که هرکدومش سهم یکی از سگ ها بود... به عاصف گفتم:
+این محلول انقدر قوی هست که حتی اگر این دوتا سگ گوشتارو نخورن، بعد از پنج شش دقیقه بیهوششون میکنه. اگر هم بخورن که دیگه کلا خفشون میکنه. چون صابون نفسشون و بند میاره.
گوشتی که سهم سگ مورد نظر من بود گرفتم، یه بسم الله گفتم انداختم پایین روی خاک باغچه! دلیلشم این بود که اگر از اون ارتفاع روی کف حیاط مینداختم صدای بدی میکرد و سوژه ها باخبر میشدن. وقتی انداختم روی خاک باغچه، کمی سگ بهش نگاه کرد و یه کم دورش چرخید، اما از شانس بد من گوشت و نخورد.
چند دقیقه صبر کردم اما بازم گوشت و نخورد.. بعد از لحظاتی دیدم اومد سمت گوشت و پوزش و برد نزدیکش تا بو کنه.
بعد از دقایقی دیدم سگ بی حال شد و افتاد...به عاصف گفتم:
+نوبت توئه. گوشت و بنداز برای اون یکی سگ.
عاصف جوری گوشت و انداخت که خورد به صورت حیوون. از حرکت عاصف خندم گرفت. نگاش کردم دیدم خودش خندش گرفته. سگ یه کمی دور گوشت چرخید، بعدش بو کرد و بهش زبون زد.
چون هوا تاریک بود و جایی هم که سگ ها بودن تاحدودی تاریک بود، ما زیاد دید نداشتیم، اما میشد تشخیص داد که خوردن یا نخوردن. انقدر هم که میدیدیم بخاطر نور ماه بود و چراغی که دور و بر خونه روشن بود.
اینم بگم که فائزه ملکی و اون مردناشناس آدم های زرنگی بودن. چون سگهارو داخل فضای تاریک گذاشته بودن تا به روشنایی اشراف داشته باشن، اما کسی که داخل نور و روشنایی هست نتونه داخل تاریکی رو ببینه که چه خبر هست.
ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم.
سگی که عاصف عبدالزهرا براش گوشت ریخت کم کم بی حال شد و افتاد بیهوش شد. فورا بیسیم زدم به سیدرضا...
+سیدرضا؟
_جانم؟
+وضعیت؟
_همه چیز عادیه.
+داریم میایم پایین، میریم سمت لونه کفتارها. حواست بهمون باشه.
بعد از ارتباط با سیدرضا بیسیم زدم به بچه های خونه امن 4412 که از قبل با اداره برق هماهنگ بودن. بیسیم زدم به میثم:
+میثم میثم/ عاکف
_بفرما حاجی.
+حالا وقتشه. 30 ثانیه فرصت داری ارتباط بگیری با عامل ما در اداره برق.. بعد از 30 ثانیه خودت تا 100 شمارش میکنی و میگی برق 500 متری اطراف ما رو قطع کنن. تمام.
بیسیم و خاموش کردم. فوری با عاصف رفتیم پایین.. یک دقیقه بعد داخل پارکینگ بودیم. اومدیم بیرون دیدم چراغ معابر، وَ همچنین برق تموم خونه های اون خیابون و کوچه و... قطع شده. به عاصف گفتم فوری بزن بریم. هدف ما از قطع برق اون خیابون و منطقه این بود دوربین های اون خونه رو از کار بندازیم. تنها راهش همین بود. یادمه سه دقیقه زمان برد درب حیاط خونه ی جاسوسارو باز کنیم.
در و باز کردم خیلی آروم رفتیم داخل حیاط. اسلحم و در آوردم. عاصف هم کلتش و در آورد. رفتیم یه گوشه ای داخل تاریکی نشستیم. به سگا نگاه کردم که افتاده بودن روی زمین. آروم دست بردم به سمتشون پوزه بندی که روی زمین بود گرفتم و بستم روی صورتشون که یه وقت اگر کارمون طول کشید و به هوش اومدن دست و پاگیر من و عاصف نشن. هرچند یکی از سگ ها به دلیل اینکه گوشت و لیس زده بود وَ سم به بدنش اثر کرده بود مُرد.
بعد از اینکه این مرحله رو درست انجام دادیم، چشمم افتاد به یک دری که انگار زیر زمین خونه بود.. ترجیح دادم اول برم اون جا رو کنترل کنم... من رفتم، عاصف هم پشت سرم اومد... اسلحم و نشونه گرفتم به سمت درب زیر زمین...
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود_و_سه دائم ذکر یونسیه رو در سجده آخر میگفتم چون دلم ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_چهار
به عاصف گفتم: «در و بازش کن.»
چراغ قوه رو از جیبم آوردم بیرون، در که باز شد نور انداختم به داخل زیر زمین یا همون انباری مورد نظر.. خوب نگاه کردم.
وقتی دیدم همه چیز امن هست رفتم داخل. همه چیز عادی جلوه میکرد. عاصف دم در انباری ایستاده بود تا همه چیزو کنترل کنه. با صدای بسیار آرام بهش گفتم: « چیز خاصی نیست. بریم بالا ! »
داشتیم بر میگشتیم بیرون که بریم جاهای دیگه رو کنترل کنیم تا یه دوربین ریز بین گل های داخل حیاط کار بزاریم که چهره اون مرد ناشناس رو شناسایی کنیم، اما داخل همون زیر زمین یک قفسه ی کتاب چوبی نظر من و به خودش جلب کرد. آروم به عاصف گفتم: «نرو بیرون. بمون بزار ببینم این قفسه کتابا چیه.»
رفتم سمت قفسه، دیدم یه سری کتاب ها و مجلات ایرانی و خارجی، به همراه ماهنامه و... روی قفسه چیده شده. اما مگه دل من آروم میشد؟ نه، چون فضولیم گل کرد.
کتاب ها رو یکی یکی آوردم پایین. آروم چندتا زدم به چوب پشت قفسه. احساس کردم توخالیه. برای همین شک من و بیشتر کرد. نور چراغ قوه رو زدم به قسمت پایه ها و بخصوص پایه های پشت قفسه... به همه جا نگاه کردم.
وقتی دقت کردم دیدم انگار یه چیزی روی زمین کشیده شده و خاک ها رو کمی جمع کرده وَ زمین صاف شده. به عاصف که حواسش به بیرون بود تا کسی نیاد، آروم گفتم:
« پیست. عاصف. »
عاصف عبدالزهرا سرش و به معنای «چیه» تکان داد.
بهش اشاره زدم در و ببینده بیاد پایین. وقتی اومد دستم و به نشانه « هیس » آوردم جلوی بینیم و با انگشتم بهش اشاره زدم که پایین و ببینه، یعنی همون جایی که یه چیزی به روی خاک ها کشیده شده بود.
عاصف که روی زمین و نگاه کرد، سرش و آورد بالا اخم کرد، چندثانیه ای کوتاه به فکر فرو رفت. با سرم به عاصف اشاره زدم که «پشت قفسه!!» ممکنه خبرایی باشه.
تصمیم گرفتیم قفسه کتاب و به شکلی که صداش در نیاد خیلی آروم و میلیمتری جابجا کنیم و حرکت بدیم تا ببینیم پشتش چه خبره !!
چنددقیقه زمان برد تا قفسه رو آروم بزنیم کنار. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، هی با آستین کاپشن بهاریم پاکش میکردم. وقتی قفسه رو کامل زدیم کنار، دیدم یه درب آلومینیومی پشتش داره که شبیه درب حمام های بعضی از منازل هست.
خیلی آروم در و بازش کردم بعد چراغ قوه زدم داخل و دیدم شبیه یه تونل هست. وقتی نور انداختم به اون فضای شبیه تونل با یه نگاه بررسی کردم دیدم عرضش چیزی حدود یک و نیم متر میشه. ارتفاعِ زمین تا سقفش هم حدود 2 متر.
نور چراغ قوه رو بیشتر کردم و داخل اون تونل زیر زمینی رو نگاه کردم که چشمم خورد به یک مسیر پیچ دار !
من رفتم داخل، عاصف هم پشت سرم اومد!
خیلی تاریک بود. متاسفانه در اون لحظات نفس گیر باطری چراغ قوه خالی شد. یعنی جوری اعصابم ریخت به هم که حد نداشت. گاهی وسط عملیات اتفاقاتی می افتاد که آدم می موند چیکار کنه، دقیقا متل همین اتفاق که باطری چراغ قوه م تموم شده بود !! از قضا عاصف هم این یه قلم و نداشت. مجبور شدم گوشیم و در آوردم چراغش و روشن کردم..
کمی با عاصف رفتیم جلو. وقتی رسیدیم نزدیک اون پیچ تونل که نظرم و جلب کرده بود، یه هویی صدای پا شنیدم. خیال کردم صدای پای عاصف هست. راستش چون ما آموزش هایی دیده بودیم، وَ کتونی ما هم جوری بود که اصلا صدای پاهامون رو کسی نمیشنید، خواستم برگردم به عاصف بگم «چته؟ آروم تر گام بردار !»
اما بعد از اینکه صدای اون پا که به روی خاک کشیده شد به گوشم خورد دیگه نفهمیدم چه اتفاقی پیش اومد... فقط یه هویی یک ضربه محکم و وحشتناکی رو به روی فرق سرم احساس کردم و افتادم روی زمین.
شدت ضربه ای که به سرم خورد به حدی محکم بود که وقتی افتادم روی زمین، چندثانیه بعدش رو فقط یادمه. خاطرم هست پشت سرم یکی داد می زد آآآآآیییی کور شدددددددم..
بعد از اینکه خوردم زمین خیال کردم سرم خورده به جایی، اما...
دیگه نفهمیدم چیشد و بیهوش شدم...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ امام خمینی ره
🏴از همين گريه ها مى ترسند
←↓امام حسين با عده كم همه چيزش را فداى اسلام كرد؛ مقابل يك امپراتورى بزرگ ايستاد و «نه» گفت؛ هر روز بايد در هر جا اين «نه» محفوظ بماند.
▫️و اين مجالسى كه هست مجالسى است كه دنبال همين است كه اين «نه» را محفوظ بدارد. بچه ها و جوانهاى ما خيال نكنند كه مسئله، مسئله «ملتِ گريه» است!
▪️اين را ديگران القا كردند به شماها كه بگوييد «ملتِ گريه»! آنها از همين گريه
ها میترسند، براى اينكه گريه اى است كه گريه بر مظلوم است؛ فرياد مقابل ظالم است.
📚صحیفه امام؛ ج10؛ ص215 | قم؛ 30 مهر 1358
✅ @kheymegahevelayat
امشب قسمت 101 و 102 و 103 #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم از #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا_و_تلگرام_و_سروش منتشر میشود.
✅ @kheymegahevelayat
✅ همکاریهای عبری، غربی و عربی با هدف تضعیف نظام اقتصادی ایران
📡 به گزارش #رصدخانه_امنیتی_برون_مرزی_خیمه_گاه_ولایت #اندیشکده_صهیونیستی_بگین_سادات در تحلیل روابط «عربی» «عبری» بر مبنای معامله قرن آورده است که همکاری بین آمریکا، رژیم صهیونیستی و شورای همکاری خلیج فارس در راستای اقدامات مقابلهای با جمهوری اسلامی ایران شامل چند محور زیر است:
1️⃣ منزوی و محکوم کردن ایران در مجامع بینالمللی
2️⃣ همکاریهای اطلاعاتی و امنیتی
3️⃣ ردیابی،پیگیری و همکاریهای اقتصادی با هدف تضعیف نظام اقتصادی ایران
4️⃣ فعالیتهای رژیم صهیونیستی در سوریه به منظور تضعیف ایران
💻 #عاکف_سلیمانی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⬅️ لحظه به لحظه با اخبار و مطالب سیاسی و امنیتی در کانال #خیمه_گاه_ولایت
💻 «خیمه گاه ولایت کانال رسمی عاکف سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ صهیونیستها به دنبال «ایجاد کمپین اطلاعاتی_سایبری» برای مقابله با #نیروی_قدس_سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
🔷 #میشل_هرزوگ ژنرال بازنشسته و مقام سابق #وزارت_دفاع_رژیم_صهیونیستی در گفتگو با #مرکز_تحقیقات_رژیم_صهیونیستی_انگلستان در پاسخ به این سؤال که چگونه باید با #نیروی_قدس_سپاه مقابله کرد، بیان کرده است:
1️⃣ ایجاد یک کمپین اطلاعاتی- سایبری که تنها متمرکز بر فعالیت نظامی نباشد یعنی کمپین عملیاتی که متشکل از فعالیتهای دیپلماتیک، نظامی، اقتصادی و سایبری است. این عملیات میتواند در دو سطح محرمانه و آشکار طراحی و اجرا شود.
2️⃣ همچنین در کنار این کار باید کمپینهای اطلاعاتی [با هدف تخدیر، وارونهسازی و تحریک] تقویت شده و اقدام به انجام مأموریت کنند.
3️⃣ برای ایجاد این کمپین به نظر میرسد متحدین عربی آمریکا در منطقه تمایل شدیدی در عملیاتی کردن آن دارند.
#عاکف_سلیمانی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat