لبتشنه خوابیدند پای حوض گلدانها
شاید تو برگشتی و برگشتند بارانها
شاید تو برگشتی و شهریور خنکتر شد
دنیا کمی آرام شد، خوابید طوفانها
شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید
پر کرد ذهنِ خانه را تبریکِ مهمانها
آن وقت دورِ سفره میگویند و میخندند
بشقابها، چنگال و قاشقها، نمکدانها
آن وقت عطرِ چای لاهیجان و لیموترش
آن وقت رفت و آمدِ شیرین قندانها
تو نیستی و استکانها نیز خاموشاند
ای کاش بودی تا تمام روز فنجانها...
#پانتهآ_صفایی
من بیگمان کنارِ تو خوشبخت میشدم
اما نشد؛ نشد که من و تو... خدا نخواست
#پانتهآ_صفایی
از هرچه دارم چشم میپوشم، اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند
#پانتهآ_صفایی
بادها هر ابر را از آسمانم میبرند
پشتِ پایش ابر پربارانتری میآورند
جنگلی خالی پساز یک ماه آتش سوزیام
خاطرات سبز من حالا فقط خاکسترند
بیتو مثل برّهای در باتلاق افتادهام
هرچه سعیم بیشتر، امّیدهایم کمترند
تو کجا؟ رام کدام آهوی صحرایی شدی؟
ببرِ مغرورِ من! آیا زخمهایت بهترند؟
من کسی دیگر سراغم را نمیگیرد، مگر
قاصدکها گاهگاه از آسمانم بگذرند
#پانتهآ_صفایی
از هرچه دارم چشم میپوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند
#پانتهآ_صفایی
چون واگنی فرسوده در راهآهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟
دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آنطور که دیوارههای معدنی خالی
چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر
جنگیدهام در مرزهای میهنی خالی
حالا که سر چرخاندهام در باد میبینم
پشت سرم شهری است از هر روشنی خالی
گنجایشِ این جامها اندازهٔ هم نیست
من استکانم شد به لب تر کردنی خالی
آن باغبانم که پس از یک عمر جانکندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی
📙 روزهای آخر آبان
✏️ #پانتهآ_صفایی
من بیگمان کنارِ تو خوشبخت میشدم
اما نشد؛ نشد که من و تو... خدا نخواست
#پانتهآ_صفایی
بازیچهٔ خود ساختی موی سیاهم را
بُردی به هرجا خواستی با خود نگاهم را
در شهر خود من بایزید کوچکی بودم
از من گرفتی خانهام را، خانقاهم را
بیآشیانم کردی ای طوفان بیهنگام!
انداختی تنها درخت تکیهگاهم را
حالا در این باران کجا باید بخوابانم
گنجشکهای زخمی بیسرپناهم را؟
من مطمئن بودم تو در خورجین خود داری
هر آنچه امکان دارد از دنیا بخواهم را
اما تو هم برداشتی ای باد پاییزی!
مثل تمام همسفرهایم، کلاهم را
حالا کجا؟ حالا کجا باید بخوابانم
گنجشکها... گنجشکهای بیگناهم را
📘 روزهای آخر آبان
✏️ #پانتهآ_صفایی
زمان:
حجم:
488.6K
بازیچهٔ خود ساختی موی سیاهم را
بُردی به هرجا خواستی با خود نگاهم را
#پانتهآ_صفایی
#خوانش_دهنوی
با نخلها دوباره چه میگویی
در چاهها دوباره چه میخوانی
دنیا چقدر بعدِ تو در حسرت
بنشیند و تو دست نجنبانی
مثل عقاب زخمی از این جنگل
پر میکشی ولی سرشان گرم است
روباهها به وسوسهٔ خرگوش
خرگوشها به خواب زمستانی
سر زیر برف کرده زمین امّا
سرما سیاه کرده درختان را
وقتش رسیده پشت زمستان را
با یک دعای ندبه بلرزانی
این کاسهها اگرچه پر از شیر است
شرمنده است کوفه، ولی دیر است
دیگر امیر چشم و دلش سیر است
از کاسههای آخر مهمانی
مردان عیش و سورچرانی را
زنهای بُردهای یمانی را
تو کشته میشوی که جهانی را
در پای میز محکمه بنشانی!
#پانتهآ_صفایی
حسود نیستم امّا تحمّلش سخت است
که دستهای تو در دست دیگری باشد
#پانتهآ_صفایی
تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگوبوی تو آغشتهاند شببوها
شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانهٔ من ریخت موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابهلای شببوها
و ساقهها همه از برگها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها_
تو مثل باد شدی؛ گردباد... و میپیچید
صدای خندۀ خلخالها، النگوها
و دستهای تو تالاب انزلی شد و... بعد،
رها شدند در آرامش تنت قوها
شبیه لنج رها روی ماسههایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو جاشوها
تو نیستی و دلم چکّهچکّه خون شده است
مکیدهاند مرا قطرهقطره زالوها
«فروغ» نیستم و بیتو خستهام کرده است
«جدال روز و شب فرشها و جاروها»
شنیدهام که به جنگل قدم گذاشتهای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...
#پانتهآ_صفایی