آه، فرزند!
مادری پیر و پریشان احوال
عمر او بود فزون از پنجاه
زن بی شوهر و از حاصل عمر
یک پسر داشت شرور و خودخواه
روز و شب در پی اوباشی خویش
بیخبر از شرف و عزت و جاه
دیده بود او به برِ مادر خویش
یک گره بستهٔ زر، گاه به گاه
شبی آمد که ستاند آن زر
بکند صرف عملهای تباه
مادر از دادن زر کرد ابا
گفت: رو، رو که گناه است، گناه
این ذخیره است مرا ای فرزند
بهر دامادیات انشاءالله
حمله آورد پسر تا گیرد
آن گره بستهٔ زر خواه مخواه
مادر از جور پسر شیون کرد
بود از چاره چو دستش کوتاه
پسر افشرد گلوی مادر
سخت چندانکه رخش گشت سیاه
نیمهجان پیکر مادر بگرفت
بر سر دوش و بیفتاد به راه
برد در چاه عمیقی افکند
کز جنایت نشود کس آگاه
شد سرازیر پس از واقعه او
تا کند در تهِ آن چاه، نگاه
از تهِ چاه، بگوشش آمد
نالهٔ زار و حزینی ناگاه
آخرین گفتهٔ مادر این بود:
آه، فرزند! نیفتی در چاه
#یحیی_دولتآبادی
@arayehha