eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
852 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
🌱﷽ تا کسی رُخ نَنماید نَبرد دِل ز کسی دلبر ما دل ما برد و به ما رخ ننمود. . . . 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید حامد جوانی در سجاده نمـاز تان ، برای دل زنگار گرفتہ مان دعـا ڪنیـــــد... شاید نگاهتـان عایدمان شد و شهادت مهمانمان ڪردند... هنگام اول وقت حاضر شو شاید آخرین دیدارت در زمین با خدا باشد .... به یاد نماز شهدا ... دعا در لحظات ملڪوتی اذان و راز و نیاز ... حاج آقا نماز مثل شیر مادر اذان مغرب به افق اهواز 20:42 ________________ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخش 13 که نوشته روش یا حسین و پایینش کلنا عباسکی یا زینب از خواب پریدم دیگه مطمئن شدم هرچه بشه عباس سوریه میره! با خودم گفتم پس بزار برای رفتنش کار خیری کرده باشم مامان رو راضی کنم! مثل همیشه اومد برای نماز صبح بیدارم کنه که دید بیدارم! _بیداری! اره بیدار شدم دیگه چیزی نگفت خواست بره که صداش زدم عباس _بله! +باشه کمکت میکنم مامان راضی بشه بری سوریه ولی شرط دارم!! _بسم الله حتی برای این هم شرط میزاری دختر +خندیدم گفتم بشین خب تا بگم _جانم بگو +مامان راضی میشه ان شاءالله ولی قول بده رفتی اونجا خودت رو سپر نکنی بعد برام جسدت رو بیارن نه خودت دارم میگم هااا _نه فایده نداره من قول دادم مواظب خودم باشم درست اما مرگ دسته خداست بعدشم شهادت برای بار هزارم میگم برای بنده های خوب خداست. ما از این سعادت جامانده هستیم! +باشه حالا از من گفتن بود! _چشم خواهر چشم گیر داده به شهادت ما!! +حالا بریم نماز مامان با من! ;-) _باشه فعلا زینب: نماز که خوندیم کمی خوابیدم بعد برای صبحانه بیدار شدم رفتم با کلی شیرین زبونی گفتم مامان *جانم زینب بگو چی تو سرته این همه شیرین زبونی کردی!؟ + :-\ قربونت برم راستی عباس میره سوریه!؟ یعنی میزاریش بره!؟ *نمی دونم این موضوع رو هم ببند! +نه خب مامان گناه داره! *زینب مادر گفتم در مورد این موضوع حرف زدن قدقنه بسه دیگه زینب:دیگه سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی من باز هم باید تلاش میکردم با خودم گفتم خدا جون ببین دارم فقط بخاطر تو دارم میکنم هاااا ریای خالصانه کردم :-) چند روز گذشت و من هروز همین جور اصرار پشت اصرار ولی مامان اصلا قبول نمی کرد نشسته بودم تو اتاقم که عباس اومد _سلام +سلام داداش _زینب گروهی که از طرف سپاه قرار بود اعزام بشن سوریه امروز اعزام شدن و من جاموندم دیگه چاره ایی نیست من تو لشکر فاطمیون ثبت نام کردم!! +یا امام حسین این دیگه کدوم لشکره!؟ _لشکر فاطمیون برای افغانی ها هست حالا بگذریم بعد از کلی صحبت یک هفته میشه که مامان رضایت نداده عباس بره سوریه! یروز مامان رفته بود بهشت زهرا برای زیارت امواتمون وقتی برگشت خیلی پریشون بود فقط سراغ عباس رو می گرفت هی میگفت به عباس زنگ بزن باهاش کار دارم هرچی هم پرسیدم چی شده جواب نمیداد! حاج خانوم:داشتم از بهشت زهرا بیرون می اومدم با همسر و دختر دوست عباس روبرو شدم رفتم سلام و احوال پرسی کردم و خودم رو معرفی کردم حنانه رو به من کرد گفت: +شما مادر عمو عباس هستین!؟ _اره مادر قربون شکل ماهت +می دونستی خدا ازت ناراحت میشه قبول نمیکنی عباس بره سوریه نگا کن بابای من رفت سوریه فدای بی بی زینب شد خدا بهترین جارو نصیبش کرد چیزی بهتر از این وجود داره که خدا به کسی بده نزارید عمو عباس بره سوریه حرم بی بی میره که حاج خانوم:موندم این دختر چطور این همه چیز رو می دونه! دیگه نمی دونستم جواب این دختر رو چی بدم از خودم خجالت کشیدم دعوت حضرت زینب رو برگردوندم همون لحضه دلم رو سپردم به خدا و قبول کردم عباس بره سوریه چیزی بهش نگفتم فقط بوسش کردم و ازشون جدا شدم اومدم خونه فقط دنبال عباس که بهش بگم من رضایت دادم بری سوریه! منتظر عباس بودم که بیاد در باز شد عباس اومد داخل سلام گرمی کرد ،عباس واقعا پسر. خدایی بود بخاطر اینکه رضایت ندادم بره سوریه اصلا رفتارش عوض نشد خیلی برام احترام قاعله بهش گفتم: +عباس مادر بیا اینجا کارت دارم! _جانم مادر اومدم +بشین پسرم عباس جان مادر من رضایت میدم بری سوریه اما شرط داره!!؟ _شرطش چیه مادر!؟ +رفتی اونجا مواظب خودت باشی دوم برگشتی برات زن پیدا میکنم لبخندی زد و گفت _چشم مادرم درمورد دومی فکر میکنم +مادرم عباس قربانت بشم پسرم 24 سالته دیگه چقد میخوای بدون زن بمونی! _باشه مادر چشم ان شاءالله برگشتم قسمت شد چشم +خوبه ان شاءالله حالا بگو بیینم کی میری کی برمیگردی چقد سوریه می مونی!؟ _ان شاءالله اخر این هفته برگشتم با خدا ان شاءالله سه ماه می مونم! +چقد زیاد به خدا سپردمت دستش رو بوس کردم گفتم _ممنونم +کاری نکردم فقط رفتی حرم بگو. بی بی منو ببخشه زیارت نیابتی هم انجام بده _ان شاءالله چشم!
بخش 13 خدمت شما التمـاس دعا 🌹 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک بار بنده خواستم برای اولین بار طلب حلالیت کنم! اول از هم کلاسی شروع کردم برای یکی یکی فرستادم یک پیامی نوشتم و یکی پشت سر دومی کپی میکردم می فرستادم باور کنید یک لحضه زد به سرم مسبب این کار شهید مرتضی عبداللهی بود عجیب بنده رو با حرفاش متحول کرد انگار خودش بهم میگفت اول طلب حلالیت کن از همه! تا به اونچیزی که میخوای برسی! من جرئت پیدا کردم و برای همه فرستادم راستش حالم دگرگون شد تو هر پیامی که مینوشتم همینجور گریه میکردم سخته آدم حس کنه! یکلحضه الان بمیری! البته صحبت از مرگ نبود بنده خواستم برای تزکیه نفس این کارو کرده باشم جالب اینجاست که بازخورد دوستان و هم کلاسی ها خیلی جالب بود اینجور که میگفتن انسان فقط وقتی که خواست بمیره طلب حلالیت میکنه!! 👇👇👇بازخورد بعضی ها این بود دوستان ❗️