eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
872 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
83 فایل
🌱﷽ تا کسی رُخ نَنماید نَبرد دِل ز کسی دلبر ما دل ما برد و به ما رخ ننمود. . . . 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌿 قسمت۶۷ از هانیه جدا شدم رفتم سمت پایگاه دانشگاه کسی نبود جز خانم هدایتی هنوز کسی نیومده بود! داشت پوشه ها رو مرتب می کرد +سلام، بقیه نیومدن! یجوری بعد اون ماجرا حرف میزد انگاری ناراحت بود _سلام، اره فقط اقای سجادی سادات مرخصی گر فتن ظاهرا خانواشون دارن از کربلا میان دوروز مرخصی گرفته شمارو گذاشته بجاش +اها بسلامتی ان شاءالله الان که کلاس دارم بعد کلاس میام کاری هارو انجام میدم فعلا! _بسلامت از پایگاه اومدم بیرون! رفتم داخل کلاس می دونستم الان منو ببینن شوکه میشن دقیقا همه درمورد من تو کلاس صحبت میکردن! ولی من توجهی نکردم رفتم کنار هانیه نشستم! استاد وارد کلاس شد برای حضور و غیاب به اسم من رسید یکمی مکث کرد و گفت: خانم رادمهر اون جلسه غایب بودی چرا!؟ +ببخشید استاد مریض بودم _اها بعدن باهاتون کار دارم بمونید ! +چشم شروع کرد به درس دادن دستم خشک شد از بس نوشتم! استاد میگفت و من می نوشتم! از خوش شانسی من درس قبلی رو هم مرور کرد استاد:خب بچه ها خسته نباشید میتونید برید خانم رادمهر شما همراه من بیاین دفتر! +چشم هانیه:راضیه ازت چی میخواد؟ _نمیدونم بزار برم ببینم تورو برو استراحت کن من میام بیرون بعدن دنبالت +باشه کیفم برداشتم رفتم پیش میز استاد +کارم داشتین استاد؟ _بله دخترم +درخدمتم _اون هفته رفته بودم شلمچه نائب زیاره بودم +ممنون از شما خب؟ _نمی دونم ولی یکی کمی خاک بهم داد از اونجا گفت به یک دختر خانمی به اسم راضیه بده نمیدونم خودمم توش موندم ایشون شمارو از کجا میشناسه هرچقد هم دنبالش گشتم پیداش نکردم! +من؟! _اره شما دقیقا گفتن راضیه همونی که مادرمون به زندگیش نظر کرد این خاک رو بهش بدید لطفا از چهره من چیزی بهش نگید +مطمئن استاد؟ _اره دخترم نشونیت رو داد بهم راضیه: دیگه نمی دونستم چی باید بگم فقط تو خودم موندم! کی بود؟ _خودمم شوکه شدم از اونجایی که من تا الان ندیدمش ولی گفت اهل همین دیارم دیار عشق! +میشه خاک رو بدین؟! _اره حتما از کیفش یک تیکه پارچه سفید در اورد که توش خاک بود بهم داد +ممنون استاد _کاری نکردم! نمیدونم کی بود ولی خوش به سعادتت یوقت ازشون جدا نشی! فکنم شهید بود نمیدونم! التماس دعا یاعلی +ممنون یاعلی مبهوت از کلاس درس اومدم بیرون رفتم پیش هانیه +چی شد چیکارت داشت مشروط شدی؟ راضیه خو حرف بزن دیگه دختر!!! _نه مشروط نشدم! +پس چی؟! مجبور شدم ماجرا رو بهش گفتم حال هانیه رو دیدم بدتر از خودم منقلب شد به شهدا اعتقاد داشت ولی نه تا این حد اشکاش جاری شد!
:💞🌿 قسمت۶۹ مستقیم رفتم خونه حال خوشی نداشتم یک ساعتی زیر خورشید بودم تو بهشت زهرا خدا خدا میکردم از بینیم خون نیاد! زنگ خونه رو.زدم یوسف:عه راضیه خانم سلام +بسم الله یوسف کی اومدی؟ سلام _نیم ساعتی میشه +درو باز کن خو مردم از گرما _چشم بیا تو بفرما راضیه:رفتم داخل حال و حوصله نداشتم سلامی کردم و رفتم داخل اتاق یوسف متوجه حال بدم شد چیزی نگفت لباسم رودر اوردم ساعت 12:30 بود یک ساعت تا اذان مانده! از اتاقم اومدم بیرون رفتم پیش یوسف +یوسف _بله +نگفتن اقا سید رو کی میارن؟! _فردا همشون میان فقط سید بیمارستان بستریه! +باشه ممنون ازش جدا شدم گوشیم رو گرفتم زنگ زدم به نفیسه خانم چندتا بوق خورد و جواب داد +الوو سلام _سلام خاله خوبی؟ از صداش معلوم بود ناخوش احواله +سلام دخترم شکر خدا _عمو سید چطوره؟ *+بهترن بخیر گذشت! بعد کلی صحبت قطع کردم! روز دوم: خانواده اقا سید برگشتن مامان گفت هم ملاقات اقا سید میریم هم میریم خونشون قرار بود شب بریم ملاقتش صبح رفتم دانشگاه طبق معمول رفتم پایگاه اینبار اقای سجادی بود زودی کارام انجام دادم! خواستم برم بیرون. صدازد +خانم رادمهر! روم برگردوندم با تعجب کجا به این زودی کار داریم! _ببخشید کارام رو انجام دادم می خوام برم! کلاس دارم +استاد شمس نیومدن کلاس کنسل بیایید کمک پرونده هارو درست کنم ببرم بسیج _چشم برگشتم داخل اتاق پرونده هارو بردم میخواستم برم داخل اتاقم مرتب کنم صدا زد +کجا خواهر؟؟ _اجازه بدید برم داخل اتاقم انجام بدم بهتره! +بفرمایید اینجا پرونده ها مشترکه کار باید مشترک انجام بشه! _عجب! چشم ، با خودم حرف میزدم این چشه!؟ نشستم پرونده هارو مرتب کردم گفت: +راستی ناگفته نماند باید اعلامیه بزنیم سفر مشهد کنسل شد! _چرا؟ +مسئول اینکار منم فعلا حال پدر بنده رو میدونید! خودم باید تا یک مدتی کارای خونه رو انجام بدم _اها بسلامتی ان شاءالله خب من کارام تمام شد خسته نباشید +بسلامت ممنون از شما _وظیفه بود! از دانشگاه اومدم بیرون بابا بهم زنگ زد پیش در دانشگاه منتظریم می خوایم بریم عیادت سید +بابا جان تازه دانشگاه تموم کردم با این وضع برم بیمارستان؟ _پس چیکار کنم دخترم! +شما برید من یک روز دیگه با یوسف میرم! _مطئنی؟ +اره پدر جان بسلامت سلام برسونید! راضیه:_ یک تاکسی گرفتم رفتم خونه کسی نبود نشستم لباسام رو عوض کردم هنوز خیلی مونده بود تا اذان ظهر! عین هویج میچرخیدم تو خونه یهو صدای زنگ در به صدا در اومد رفتم نزدیک دیدم......
💞🌿 قسمت۷۰ دیدم یوسفه با صورت داغون +سلام _سلام درو بازکن +بسم الله یوسف این چه وضعیه؟ _راضیه جان درو باز کن اول لا اله الا الله +باشه بیا تو رفتم تو حیاط بالا چشمش کبود شده از لبش هم خون میاد +یا امام حسین این چیه چی شده؟ _اروم باش چیزی نیست +یوسف چی چیزی نیست صورتت داغونه راضیه: رفت کنار شیر لوله پیش حوض صورتش رو بشوره از درد صورتش جمع شد بدون اینکه چیزی بگه از جلو رفت داخل خونه! مستقیم رفت حموم منم نشستم تو اتاقش تا زخمش رو با پدادین درست کنم و چسب زخم بزنم! از حموم اومد بیرون تا منو دید +راضیه اصلا اینا لازم حالم خوبه _ساکت بیا بشین بزار پدادین بزنم +راضیه _بیا بشین وگرنه نه من نه تو هااا +باشه بیا بفرما! راضیه: خب من انجام میدم کارم رو.شما تعریف کن شروع کردم اول با پنبه به زخم زیرش لبش پدادین زدم _اخخخخخخ چی رو بگم؟ اخخ راضیه جان اروم تر! +چشم ، تعریف کن چی شده!؟ _چیزی نشده که +باز برگشت سر موضوع اول! بگو دیگه اذیت نکن! درد داری؟ _یکم! +بمیرم نگا با صورت ماهت چیکار کردی!تعریف کن زود! _داشتم از پایگاه می اومدم بیرون اخخخ راضیه خانم میگم اروم دیگه.... +چشم ببخشید ادامه بده _وارد یک کوچه شدم موتور سپاه اونجا بود البته پارکینگ بود اونجا رفتم جلو سوار شدم دیدم از کوچکه بغلی صدای جیغ میاد! اخخخخ ممنو +بفرما چسب زدم خوب میشه _ممنون +خب... _میگم صدای جیغ بودم دوباره پیدا شدم رفتم اونطرف کوچه دیدم یک پسری داشت دختر مردم رو اذیت می کرد این دختر بنده خدا کوچیک بود 13 14سال رفتم جلو بهش گفتم:چیکارش داری ولش کن؟ دختر هم التماس میکردم عمو نجاتم بده! ولم نکن! به این پسره گفتم. بیا برو شر درست نکن تا زنگ نزدم به پلیس خلاصه زنگ زدم اومدم جواب بدم یک چک محکم نثارم کرد افتادم بعد هم پلیس اومد و..... +خاک تو سرم اگر میکشتت چی؟ _میزنمت هااا لوس بیا برو به درست برس منم بخوابم خستمه +چشم-شب میریم دیگه بیمارستان عیادت؟ :_اگر زنده بودم چشم قربان امره دیگه ایی نیست؟ +خیر اتاق چراغ رو خاموش کردم اومدم از اتاقش بیرون خدایا عین هویج ویییی چرا چیزی نیست من خودم رو سرگرم کنم ! هی تو چکنم چکنم موندم تا اذان ظهر گفت یوسف رو بیدار کردم رفتم پیشش +یوسففف _بله +میای برا اولین بار جماعت؟ خیره شد تو صورتم دست به محاسنش کشید گفت:برای چی ایستادی بیا دیگه! خواستم برم تو بغل با خنده گفت:نکن جان من صورتم داغون میای داغون ترش میکنی +وااا دلتم نخواد ایستادم پشت سرش شروع کرد:الله اکبر نماز که تموم شد من پشت سرش بودم من تسبیح به دست یوسف هنوز تو سجده بود! بعد ازش تشکر کردم تا سفره نهار رو چیدم مامان و بابا رسیدن!
💞🌿 قسمت۷۱ نشستیم کنار هم نهار خوردیم! یوسف:راضیه +جانم _جانت سلامت، امشب بعد اذان میام دنبالت!! اماده باش بریم عیادت! +چشم سرم زیر بود و داشتم نهار میخوردم احساس کردم دارن یچیز هایی میگن ! ترجیح دادم واکنشی نشون ندم بعد نهار ظرف هارو شستم! و داشتم میرفتم سمت اتاق! بابا صدام کرد! +راضیه ؟ _جانم بابا! +بیا بشین اینجا دخترم باهات کار دارم _وقتی اینو گفت احساس کردم بدنم سرد شد گفتم لابد باز این پسره برگشته مزاحم! وای خدا آروم نشستم کنارش! لبخندی زد گفت:نترس بابا خیره _ان شاء الله بفرمایید! احساس کردم یک لحظه جو سنگین شد فقط من و بابا بودیم :-) بابا نفسی کشید و گفت:من نمی خوام بزور کارات رو انجام بدی زندگی خودته و خودت براش تصمیم می گیری من بهت اعتماد دارم و میدونم بهترین هارو انتخاب میکنی! +ممنون بابا _تو دیگه بزرگ شدی و خانومی شدی برای خودت داری دانشگاه میخونی ان شاءالله بعدش اگر خدا خواست شاغل هم میشی ! اما خودت میدونی سنت پیامبره و دختر براش خواستگار میاد و میره! تو تنها دختری منی و من دوست دارم تو زندگیت چیزی بجز خوشبختی نبینی! از موضوع دور نشیم من بهت میگم شما بشین فکر کن هر چی تو بگی! عمه ات زهرا تو رو برای محمد حسین خواستگاری کرد!، +تا اینو گفتم اب شدم رفتم زیر زمین دیگه نفس نمی تونستم بکشم! احساس کردم دیگه دارم خفه میشم همینطور سرم پایین بود بابا گفت:عجله نکن دخترم فکرات رو بکن هیچ اصراری نیست بدون اینکه چیزی در این مورد بگم +با اجازه من برم اتاقم درس دارم _بسلامت دخترم راضیه: از مامان دلگیر شدم اینو باید خودش میگفت نه بابا! ابروم رفت! نشستم رو زمین اتاق همینجور به دیوار خیره شدم یهو به خودم اومدم نیم ساعت گذشته با خودم گفتم:خاک تو سرت راضیه بلند شو خودت رو جمع کن چرا عین خنگا شدی،!! بلند شدم خودم رو تو اتاق با یک چیزی مشغول کردم! گوشیم زنگ خورد! به صفحه گوشی نگاه کردم هانیه بود +سلام _سلام راضیه +چی شده هانیه چرا صدات اینطوریه!؟ _راضیه بابام +بابات چی شد هانیه ؟ _بابام مرد +یا حسین فقط صدای گریه هاش می اومد _تازه از بیمارستان زنگ زدن بابام راضیه ترخدا بگو دارم خواب میبینم +کجایی خونه ایی!؟ _اره +دارم میام پیشت! آروم باش عزیزم گوشی قطع کردم لباسام رو پوشیدم یوسف هم منو رسوند خونه اش زنگ درو زدم! چند بار زدم به هانیه زنگ زدم کسی جواب نداد دوباره زنگ درو زدم یک پیر مردی درو باز کرد باغ بان خونه اشون بود به سرعت رفتم داخل صدای گریه فقط می اومد دلم تیکه تیکه شد تقریبا فامیل هاشون اومده بودن! چشمم دنبال هانیه بود سلامی کردم سراغ هانیه رو گرفتم گفتن درو رو خودش قفل کرده قبول نمیکنه کسی بره پیشش رفتم طبقه بالا سکوت بود رفتم سمت اتاقش درو زدم با صدای بلند گفتم:ولم کنید دیگه اروم گفتم:هانیه منم عزیزن راضیه درو باز کن سکوت کرد یهو در باز شد تو چشام خیره شد! تو همون سکوت محکم بغلم کرد! فقط گریه میکرد میگفت:راضیه بابام رفت من دیگه کسی رو ندارم مامانم هم منو چند سال پیش مرد و تنهام گذاشت! من دیگه تنها شدم ! +جانم اروم باشه چیزی دیگه نمی تونستم بهش بگم بجز این فقط محکم تو بغلم بود _راضیه +جانم _من دیگه کسی رو ندارم! +این چه حرفیه هانیه من پیشت هستم! دیگه عیادت هم نتونستم برم تا ساعت12شب پیشش بودم اخرش هم خوابش برد و رفتم خونه امون یوسف اومد دنبالم! خیلی خسته ام بود روحیه ام داغون شده بود بخاطر هانیه! زنگ زدم به خاله نفیسه صبح ساعت هفت که عیادت هنوز وقت هست گفت نه پس فردا مرخصش میکنن میتونی بیای خونه کلی عذر خواهی کردم بخاطر دیروز لباسام رو.پوشیدم رفتم پیش هانیه تشییع پدرش بود!
💞🌿 قسمت۷۲ رسیدم خونشون خواب بود! نشستم کنارش صبحونه براش اوردم بیدار شد بدون اینکه چیزی بگه رفت صورتش رو شست و برگشت نشست رو تخت! دوباره بلند شد کمد رو باز کرد لباس سیاه در اورد! +کجا!؟ _میخوام لباس سیاه بپوشم برم سرد خونه! +هانیه این چه کاریه !؟ اصلا قبول نمیکنن جان من بیا یکم بشین _اصلا برای چی اومدی اینجا!؟ من بهت گفتم بیا!؟ چرا دخالت میکنی؟ برو من دیگه بهت نیاز ندارم تو هیچ کاری نمی تونی برام بکنی! +باشه اروم باش بغلش کردم صدای گریه اش اومد نشوندمش پیشم موهاش رو نوازش کردم! یکم آروم شد! _دلم براش تنگ شده راضیه دیروز خواستم برم ببینمش همون لحظه بیمارستان زنگ زد گفت مرد ، نمیدونم چرا خدا منو از بچگی تو سختی و عذاب گذاشته! وقتی مامانم رو از دست دادم دلم شکست الان بابام رفتم خودم رو هم باختم کاش منم برم پیششون! +خدا نکنه عزیزم اروم باش هیچی نگو راضیه:حدود ساعت15 ظهر بود الان دو ساعته نشسته رو قبر باباش قبول نمیکنه بلند بشع فقط گریه میکنه هر کاری میکنم ساکت نمیشه! هوا هم گرم بود زیر خورشید فقط دعا دعا میکردم خون از ببینیم نیاد بیرون! وگرنه این بار تا یک ماه بیمارستان بستری میشم! بوسیدمش گفتم :بریم هانیه جان!؟ عزیزم بسه دیگه خودت رو اینقدر اذیت نکن ان شاءالله غم اخرت باشع عزیز دلم بزور بلندش کردم یوسف بیرون منتظرمون بود این بنده خدا هم شده تاکسی من میاره میبره دست هانیه رو گرفتم از بهشت زهرا اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم! بردمش خونه اشون بنده خدا همسر پدرش انقدر خانم خوبی بود ! بهشت زهرا همش تو بغل هانیه بود! رو کردم به هانیه بهش گفتم:میخوای چیزی برات بخرم بخوری!؟ با چشماش اشاره کرد گفت :نه! +اخه هانیه جان _راضیه لطفا چیزی نمی خوام رسوندمش خونه تشکر کرد رفت تو اتاقش درو بست مطمئن بودم الان میشینه باز گریه میکنه منم بیشتر از این نمی تو نستم پیشش بمونم از خونه اشون رفتم بیرون سوار ماشین شدم! یوسف هم خیلی خسته انگار خوابش می اومد! متوجه خستگیه من شد سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشام رو بستم! یوسف:راضیه امشب خونه عمه زهرا دعوتیم! تو همون حالت چشم بسته گفتم: من نمیام خستمه شما برید خوش بگذره! یهو ماشین ایستاد رو کردم بهش گفتم:چرا وایسادی؟ _جان من به خودت تو اینه نگاه کن! +چرا؟ _میگم نگاه کن! خودم رو نگاه کردم +اوخ نه خدااا دستمال بده! _بیا سرت رو بگیر بالا تا برسیم بیمارستان +یوسف جان من بخدا نیازی نیست _میگم سرت رو بگیر بالا ای بابا بگیر بالا چیزی نگو! تا رسیدم بیمارستان پیدا شدم یوسف دستم رو گرفت تا نیفتم طبق معمول سرگیجه گرفتم! دکتر گفت : گویا دلت میخواد مهمان ما باشی راضیه خانم! دخترم مگه نگفتم نرو زیر خورشید! براش ماجرا رو تعریف کردم گفت:امشب رو اینجا هستی! سرم برات نوشتم برو رو تخت بخواب رو کرد به داداشم گفت:پرونده تشکیل بده براش یک تخت هم پیدا کنید باید بستری بشی ازمایش خون باید ازت بگیرن! حدود نیم ساعت سرم تو دستم بود! بعدش رفتم ازمایش خون دادم! یوسف: بلند شو بریم خونه! _مگه نگفت بستری؟ +چیه دلت میخواد بمونی؟، باشه عیبی نداره الان بهش میگم _نه نه بریم عزیزم من چیزی نگفتم! بریم خونه :-) +شوخی میکرد سرکاری بود ،اما مواظب باش جدی اینجور دوباره بشه وضعیتت خطر ناک میشه! _باشه دیگه تکرار نمیشه! رسیدم خونه مستقیم گرفتم خوابیدم! از بس خسته بودم با لباس های مجلس سوگواری خوابم برد!
💞🌿 قسمت۷۳ با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم! بزور خودم رو از تخت بلند کردم یوسف یک یهو با لیوان اب سرد ریخت رو صورتم یکلحضه شکه شدم! گفتم:یوووووووسفف! چرا اخه با خنده گفت: خو ثواب کردم برا نماز بیدارت کردم خودم رو به حالت قهر زدم بدون اینکه چیزی بهش بگم از پیشش رد شد! وضو گرفتم ! داشتم نماز میخوندم رفتم تو سجده بعد سلام دیدم نشسته بود کنارم! یعنی خدا رحم کرد سکته نکردم :-) سلام رو که تمام کردم بلند شدم چیزی بهش نگفتم! فهمید ازش کارش ناراحت شدم! چادرم رو تا کردم گذاشتم اونطرف کتابم رو گرفتم مشغول شدم بخوندن :-) +نکن میدونم نمی خونی! _یوسف! +بله فرمانده؟ _برای چی الان عین گربه نشستی مقابلم!؟ +دست شما درد نکنه من گربه ام؟ حیف امدم بهت بگم نمیری کهف شهدا هیج دیگه فعلا یاعلی... _صبر کن کهف شهدا کجاست!؟ +نه دیگه!! _جان من یوسف کهف الشهدا کجاست!؟ +بلند شو بپوش بهت میگم! _چشم :-) لباسام رو پوشیدم با تاکسی سوار شدیم رفتیم تا الان نرفتم ولی از اسمش معلومه ارامش میده کهفی از آرامش و حس خوب معنوی! رو کردم به یوسف گفتم: تا الان رفتی؟ _تا دلت بخواد! +پس چرا منو نبردی نامرد! _دیگه... +باشه برای شما دارم........ خلاصه تا کسی مارو رسوند پیاده شدم چیزی نیست شبیه کهف باشه یوسف کرایه رو حساب کرد! رو کرد به من گفت:حاج خانم بالا اونجا! بریم! +عه جدی! یک دقیقه ایی رسیدیم به کهف از خوش شانسی ما خلوت بود! اصلا کسی نبود! رفتم داخل کفشام رو در اوردم!، فقط من بودم و شهدای گمنام! چقد اینجا ارومه! دلم هری شکست اینجا چقد آرامش داره یوسف رفت اون طرف زیارت نامه شهدا میخوند من نشستم پیش قبر شهدا! خیره شدم به قبر مزارشون ! زدم زیر گریه اشکام اروم سرازیر میشد :-) اومدم پیششون کمکم کنن حتی نتونستم درست حسابی درمورد مسئله خواستگاری فکر کنم! مرگ پدر هانیه بیمارستان، سخته! تو دلم شروع کردم به دردل! کمک کنید گنگم! چیکار کنم! من هنوز میخوام درس بخونم! واقعا خیلی افکارم پریشان هست! چیکار کنم میترسم! تو خیال و حرف های خودم بودم! یک ساعتی میشه نشستیم یوسف صدام کرد بریم خونه عمه مامان بابا منتظرن! +یوسف من نمیام! _چرا؟ +نمیام یوسف واقعا خجالت میکشم! _میخوای زنگ بزنم بگم نمیایم میخوایم بریم هیئت!؟ +باور کن دعات میکنم نجاتم بده _باشه خوووو!! صبر کن لبخندی زد گفت:بیا بریم غمت نباشه تا یوسف رو داری! +اجازه هست ذوق کنم؟ _نهههههه بیا بریم دیگه.... باز یک تاکسی گرفتیم رفتیم هیئت مامان که به شدت از این کارم عصبی شد! گفت:ابروی من پیش عمت بردی الان میگه این چشه دخترت! برای همین یوسف راضیم کرد ، اخر هیئت بریم سر بزنیم! اخر هم بعد هیئت رفتیم خونه عمه زهرا! زنگ ایفون رو زدیم! شوهر عمه اومد باز کرد سرم پایین بود سلام کردم ! رفتم داخل عمه که معلوم بود ازم ناراحت ولی من لبخند زد و یجورایی سلام گرم کردم! مامان هم که چپ چپ نگاهم کرد وای امشب احساس میکنم تحقیر شدم! رقیه هم بیشتر از همیشه تحویل میگرفت! انگار بین دوتا سنگ داشتم خفه میشدم شام که خورده بودن! داشتن میوه میخوردن! بعدش رفتم پیش رقیه تو اتاقش دقیقا خنگ شده بودم هواسم نبود هی اینطرف و اون انطرف را نگاه میکردم! یهو رقیه زد بهم گفت:.....
💞🌿 قسمت۷۴ دختر چته!؟ _هاا هیچی خستمه از صبح بیدار بودم! +اهااا راضیه: یهو گوشی رقیه زنگ خورد!! نگاه کردم به صفحه گوشی برگشت لبخند زد تو صورتم _چیه؟ +محمد حسین زنگ زد! _خب!؟ +واا سنگدل ، برم جواب بدم راضیه:زدم تو سرم ،خدایا من هنوز هیچ جوابی ندادم اینا میبرن و می دوزن خدایا کمکم کن دارم دیوانه میشم! دوباره برگشت رقیه پیشم یجوری بود! _چیزی شده اتفاقی افتاده؟ +محمد حسین میخواد بره مأموریت! 60 روزه اووووف فقط این هفته فرصت داره راضیه جان من بله رو بگو بیایم خواستگاری خوووو ! _موفق باشن ان شاءالله +این چه جوابیه؟ _رقیه میزنم تو سرت هااا ، +باشه جمعه میبینمت! _لا اله الا الله روز بعدش به مامان گفتم بهشون بگو تشریف بیارن! قرار بود فردا شب بیان! امروز هم رفتم پیش هانیه حالش همون بود فقط گریه میکرد! فقط دعا میکردم آروم بشه! به اصرار خاله اش که تو بحرین زندگی میکرد بهش گفته :چند ماه بیا بحرین حال و هوات عوض بشه همینطور که میدونم خاله اش شیعه بودن وخیلی خیلی مؤمن! منم کلی اصرار کردم بره بلاخره راضیش کردم بره دوماهیی بحرین استراحت کنه اینجور بهتر می تونست آروم بشه! همون روز هم بدرقه اش کردم از فرودگاه محکم بغلم کرد هییی میگفت ببخشید از این به بعد تنها میری دانشگاه من بهش میگفتم مواظب خودت باش خودش هم میگفت مواظب خودت باش! هر طوری شده سوار هواپیما شد و رفت! خیالم از بابت هانیه راحت شد مطئنم بره اونجا حالش بهتر میشه! برگشتم خونه فردا شب هم مراسم انچه که مادر گفت: بعد شام میان! باید میرفتم دانشگاه به.ساعت نگاه کردم11 شده دیگه وقت هم نمیکنم عصر می خوام برم بازار زنگ زدم پایگاه گفتم:نمی تونم بیام یهو یاد عیادت سید افتادم نرفتم چقد کار دارم من!!! آه خدایا کمکم کن! به پیشنهاد یوسف اول میریم عیادت سید خونه زود.... بعد مستقیم بازار با نفیسه خانم هماهنگ کردم گفت:تشریف بیارید نماز ظهر که خوندم بدون نهارخوابم برد ساعت 15 از خواب بیدار شدم اماده شدم یک لیوان چای خوردم مستقیم رفتیم خونه سید! پیاده شدیم خونه قشنگی داشتن باغچه خوشکل پر گل ! وارد شدیم دخترش زینب و زهرا و نفیسه خانم با خوشحالی اومدن به خوش امد گویی! اقا سید توهال رو یک تخت خوابیده بود! نفیسه خانم خواست بیدارش گفتم نه بیدار نکنید بزارید استراحت کنن! یوسف هم رفیق نیمه راه منو گذاشت خونه اینا و رفت! کسی نبود اقای سجادی هم نبود گویا :-) زهرا برام شربت اورد! همه نگاهم میکردن رو خودم خندم گرفت بعد چند دقیقه اقا سید بیدار شد متوجه حضور من نشد گفت:زینب جان بابا دخترم یک لیوان اب بیار برام زینب بلند شد رفت سلام کردم یهو هواسش اومد سمت صدا گفت:آخ سلام دخترم خوش اومدی بشین خونه خودته دخترم خوش اومدی بعد کلی احوال پرسی باز همچی برگشت به حالت سکوت! یک هو در حیاط باز شد یکی صدا زد:عزیز عزیز کجایی عزیز جان من این قرص هارو خریدم برای بابا زهرا جان بیا بگیر ابجی کار دارم بیرون! زهرا رفت سمتش کمیل: بابا بیدار شد؟ +اره _خب پس برم داخل ببینمش با عجله اومد توهال بنده خدا منو دید سرجاش خشک شد! سرش رو انداخت پایین گفت:سلام خوش امدین +سلام ممنون رفت نزدیک سید دستش رو بوسید و مرخص شد! یهو پاش گیر کرد به عروسک زینب! +زینب جان عروسکات رو جمع کن ابجی نزدیک بود بیفتم! _باشه خب شماهم نزدیک بود عروسک منو له کنی خنده اش گرفت با خنده از خونه اومد بیرون! بعدد چند دقیقه منم مرخص شدم
💞🌿 قسمت۷۵ هرچه اسرار کرد بمون شام گفتم نه باید برم کار دارم بعد کلی تشکر! سید صدام کرد گفت:راضیه دختر نموندی برات تعریف کنم اشاره کرد به زهرا یعنی برو بیار! زهرا هم رفت تو اتاق یک جعبه اورد داد به من! با تعجب نگاه کردم گفتم:این چیه!؟ _سید لبخندی زد گفت:چفیه یک همرزم من بود شهید شد چفیه اش رو قبل شهادت گفت:اگر شهید شدم بده به یکی! بگو از طرف یک شهیدی! +،واقعا خیلی ممنونم ولی این برازنده ی شماست من اینو قبول نمیکنم! _نه دخترم! هدیه یک شهید برای تو! از اینا زیاد دارم خییلی هم با ارزشن برام ولی گفت به یکی بده! تا کمیل ندیده برای خودته دخترم +واقعا خیلی ممنونم هردفعه شرمنده ام میکنید! _این چه حرفیه تو مثل دختر منی +خیلی ممنونم از خونه اشون اومدم بیرون سوار ماشین شدم! جعبه رو گذاشتم پشت! یوسف با شوخی گفت:کیکه!؟ چشم غره ایی بهش رفتم گفتم:شما رانندگی کن منو. برسون بازار پیش مامان :-) _اگر کیکه برای من برش بده بزار یخچال من دوست دارم! +یوسف با خنده گفت:باشه باشه ببخشید! منو رسوند بازار کنار مامان +راضیه ابجی _جانم +جانت سلامت، این جعبه رو چیکار کنم!؟ _بزارش تو اتاقم! میری خونه دیگه؟ _اره باشه فعلا یاعلی +علی یارت مامان هم عین چرخ فلک از این طرف به اون طرف.سرم دیگه گیج رفت! اخرش گفتم:مامان بیا بریم همون پیراهن ابیه رو میپوشم کافیه! مامان چپ چپ نگاهم کرد گفت:مطمئنی!؟ بعد نگی چرا! فلان بهمان هاا _نه قربونت برم بریم یه ساق دست و یک روسری بگیریم برگردیم بخدا سر درد گرفتم مادر ! +باشه بریم! اخرش یک تاکسی گرفتیم دقیقا با اذان رسیدیم خونه منم وسایل رو گذاشتم اتاق لباس عوض کردم رفتم نماز! بعد نماز نشستم! اتاقم مرتب کردم پس فردا هم امتحان داشتم نشستم شروع کردم به خوندن! به ساعت نگاه کردم هشته! درسام هم تموم شد! چقد از اوقات فراغت بدم میاد ادم بلاتکلیف می مونه چی بگه عههه چشمم افتاد جعبه ایی که سید بهم داد جرئت نداشتم نزدیکش بشم! نمی تونم نزدیک بشم هیی به خودم تلقین کن راضیه بازش کن! نفیسه: +زهرا جان کمیل رو صدا کن بیاد شام! اقا سید عزیز بفرما شام زهرا:کمیل؟ درو باز کنم!؟ _اره ابجی بفرما زهرا: درو باز کرد نشسته بود جلو قبله ساکت چی شده؟ _میخواد چی بشه؟ ادامه دارد...... .......
💞🌿 قسمت۷۶ پس اینطور شدی!؟ یک لبخند ریزی زد گفت +چطور شدم!؟ _پکررررر +نع پکر تو فاز من نیست! زدم زیر خندم گفتم: فاز ماز میکنی خان دادش هردومون زدیم زیر خنده گفت: خودت میدونی من از این چیزا سر در نمیارم از جاش بلند شد باهم رفتیم سر سفره نشستیم مامان داشت نگاه میکرد گفت:شما دوتا چی بهم میگفت یک ساعت پچ پچ میکردین!؟ زهرا:هیچی کمیل:نه ابجی جان هیچی که دروغه داشت میگفت چرا پکری گفتم من تو این فازا نیستم!! همه زدیم زیر خنده!! زینب با شیرین زبونی گفت:کمیل عروسکم رو له کردی جدیدیش رو برام بگیر من نمیدونم! باز همه زدیم زیر خنده زینب:نخندین من جدی گفتم بابا نگا ببینیش رو فرو کرد تو وزنت چقد داداش له کردیش با خنده بهش گفتم:بجا عروسک یچیز دیگه میگیرم برات قبول!؟ +به شرط اینکه با ارزشت تر از این باشه _لا اله الا الله چه گیری افتادم چشم باشه +خب پس بزار لباسم رو بپوشم بریم دیگه... _کجا زینب خانوم +خودت تازه گفتی برات میخرم الان بریم بخریم هنوز هم هوا سفیده نگاه کن مامان:زینب جان سفید چیه میگن هنوز هوا تاریک نشده نه سفید عزیزم بعد برو مامان بیرون نگاه کن هوا تاریکه دخترم بازار الان میبدن!! کمیل:باشه میبرمت! شامت رو بخور بعد برو یپوش بریم! +جدی میگی!؟ _ اع من کی دروغ گفتم!؟ +هیچ وقت... زینب بلند شد لباساش رو بپوشه! مامان:کمیل +جانم عزیز مامان:حالت خوبه پسرم!؟ _اره مادر مگه چمه!؟ مامان:این وقت شب کی میره بازار _مگه چیز های باارزش فقط تو بازارن!؟ مامان: نه ولی دخترا هرچی دوست دارن فقط بازار پیدا میشه!! _نه!حالا بعدن میبینید! کمیل:لباسام رو پوشیدم ماشین روشن کردم! دیدم زینب با چادر سیاهش اومد هنوز هفت هشت سالشه ولی میدونه چادر خیلی دوست برای همین می پوشه! سوار شد گفت: بریم! لبخند زدم گفتم:چه خوشکل شدی صبر کن چادرت رو درست کنم! خب دیگه بریم! تو راه هیی میگفت کمیل کجا منو میبری!؟ _نه نمیگم حالا صبر کن خب +کمیل _جانم +میدونی بخاطر تو اینبار چادر سر نکردم!؟ _چطور؟ +اخه... راضیه بهم گفته چادر هدیه از حضرت زهرا س هست پس وقت سر میکنیم یعنی مادر به ما لیاقت سر کردن ارثیه اش رو داده! یعنی حضرت زهرا دوستم داره _کدوم راضیه؟ راضیه کیه!؟ همکلاسیته!؟ +نه همکلاسی نههه داداش راضیه همون که عصری اومد خونمون راضیه کربلا خب _خانم رادمهر!؟ +اها همون راضیه جونم! کمیل منو میبری پیشش!؟ +نه زشته شبه دوم برم چی بگم بچه نیستی بگم زینب گریه میکرد راضیه رو میخواد _الان یعنیییی من گریه کنم میبری؟ _نه +چرا؟ _چون بچه نیستی!! خانوم خانما بیا رسیدیم نگاه کردم به زینب از تعجب دست گذاشت رو گونه هاش گفت:کمیل ویییییییییی نهههه باورم نمیشه پیاده شدیم دستم رو گرفت هیی میکشید +زینب صبر کن ابجی ماشین قفل کنم عزیز صبر کن
💞🌿 قسمت۷۷ اوردمش مزار شهدا نمی دونست اسمش چیه ولی هروقت میدید حالم خوبع میگفت: رفتی پیش گلات؟ همیشه وفتی میرفتم بهش زهرا س بهش میگم رفتم پیش گلام انقدر خوش بو هستن و......... برای همین همیشه بهوونه میکرد منو ببر! امشب که اوردمش! شب بود و چراغ های بهشت زهرا روشن بودن مثل فانوس همه جا روشن روشن بود بوی خیلی خوبی از بهشت زهرا می اومد! وارد مزار شهدا شدیم! راضیه: خسته شدم دیگه بخوابم اصلا خوابم نمیاد یهو یوسف گفت بیا بریم بهشت زهرا س حوصلم سر رفته بیا بریم پیش شهدا حالمون خوب شه منم که پایه بلند شدم پوشیدم رفتیم یک ساعتی میشه نشستیم پیش مزار شهید هادی ذوالفقاری البته یادبودیش یوسف هم از کار زنگ زدن نیم ساعت میشه رفته گفت دوساعت دیگه برمیگردم!! منم موندم مزار شهدا از این مزار به اون مزار شلوغ نبود اما زائر میرفت و می‌اومد! صدای ارومممممم نشسته بودم سکوت بود زیارت عاشورا میخوندم یک هو صدای خیلی قشنگه اومد از سمت شهدای گمنام! قران میخوند سوره نور نگاه کردم دیدم یک اقا پسری با دختر کوچولوی چادری نشستن بهم پشت دادن! دختر با بطری اب سنگ ها رو میشست چقد با انرژی! زینب:داداش نگا یاد بود شهید محمد هادی ذوالفقاری هست کاش راضیه بود نکنه این دختره راضیه هست؟ _زینب خانوم ابجی جان زشته پشتت رو نگاه نکن عزیزم، چه گیری دادی امشب به این راضیه خانوم! +کمیل؟ _جانم؟ +تو.بخون خب تا بخونی من این شکلات رو بدم به اون خانومه! باااشه؟ _عجب،دختر باهوش باشع برو جای دوری نری هاا زینب زود باش شکلات رو بده سلام کن بیا!! +چشممم ممنون _خواهش میکنم زینب بدو بدو رفت پیش دختره منم ادامه دادم به خوندنم!! راضیه: نشسته بودم زیارت عاشورا میخوندم یکی از پشت دست گذاشت رو شونم گفت:سلام خانوم رو کردم بهش نگاهش کردم +سلام... عه زینب خانم خودتی چطوری عزیز دلم _وای راضیه جونم خودتی؟ +اره قربونت برم خودممم، _وای گفتم به داداشم خودتی لج کرد باهام منم بازیش دادم گفتم بهش شکلات بدم برگردم +شیطون! خوبی گلم _اره خوبم شما خوبی؟ +الحمدلله بابا سید چطورن مامان نفیسه زهرا؟ _خوبن، اینجا چیکار میکنی؟ +اومدم زیارت ، تو اینجا چیکار میکنی؟ با شیطونی گفت بیا در گوشت بگم! کمیل منو اوردن پیش گلاشش و اروم میخندید _اومدی زیارت گلای داداشت +ارههه وای باورم نمیشه اورده گفت بجای عروسک میارمت اینجا... نمی دونم اخه عروسکم رو له کرد! یکی از پشت اومد گفت:زینب خانوم زشته مزاحم خانومه نشیم بیا بریم جای خودمون ببخشید خواهر اذیتتون کرد.. زینب:چرا ایطور میکنی کمیل راضیه جونمه نبردی منو خونشون خودش اومد.... رو کرد به راضیه گفت: منو نمیاره خونتون میگه... کمیل: سلام علیکم خانم رادمهر وقت بخیر باش باش میبرمت بسه ادامه نده زینب خانوم زشته مگه بابا نگفت زیاد حرف نزنیم خوب نیست!! زینب:داداش جونممم مهم بود راضیه:سلام ممنون از شما نه بزاریدش اذیت نمیکنه!! کمیل:زینب خانم قرار بود شکلات رو بدی بیای!! راضیه:از جام بلند شدم ! گفتم:از این به بعد خواستن بیارینشون!! ادامه دارد........
💞🌿 قسمت۷۹ محمد حسین:تو اوج سکوت بودم بقیه هم حرف میزدن ولی جو برام سنگین بود! نمیدونم شاید چون استرس دارم! سرم پایین بود پدر راضیه: اقا محمد حسین چطوری پسرم؟ _ممنون الحمد لله +کار چطوره؟ _خوبه شکر خدا یک لبخند ارومی زدم دوباره سرم رو آوردم پایین ، منتظر راضیه بودم لابد اون بنده خدا هم استرس گرفتتش! توسل کردم به حضرت زینب س تا کمی اروم بگیرم یک صلوات فرستادم کم کم احساس میکردم یکم استرسم کمتر شد! صدای زن دایی در اومد:راضیه جان دخترم چای بیار! نا خود آگاه لبخند روی لبم نشست! راضیه: دخیل بستم بهت مادر س کمکم کن چادرم رو مرتب کردم و سینی گرفتم رفتم بیرون اشپزخونه سرم پایین عمه یک لبخند از ته دل زد گفت:الهی قربون صورتت ماهت از خجالت اب شدم. چایی رو به همه تقدیم کردیم آخرین نفر هم به محمد حسین +بفرمایید _دست شما درد نکنه! یکلحضه چشم تو چشم سریع رفتم سینی رو گذاشتم رو میز بعد نشستم کنار مامان! بحث مهریه اومد اینکه ما فامیل هستیم و بابا گفت راضیه تنها دختر منه هرچی خودش میگه، گردنم شکست همش پایین بود! بعد از کلی صحبت گفتن بلند شن باهم حرف بزنن بازهم استرس گرفتم! بابا رو کرد بهم گفت:راضیه جان همراهیش کن اتاقت! +چشم بلند شدم محمد حسین هم بلند شد اومد پشت سرم سرم پایین بود گفتم:بفرمایید +اول شما بفرمایید لطفا رفتم داخل اتاق من رو تخت نشستم ایشون رو صندلی میزنم سرم پایین بود تمام چیز هایی که باید میگفتم از سرم پرید! یکلحضه سکوت شد! محمد حسین:نمیخواین شروع کنید!؟ _شما بفرمایید لبخند ریزی زد گفت :چشم صدای نفس عمیقش شنیده شد! خب من محمد حسین هستم 25سالمه فارغ التحصیل دانشگاه شهید چمران در سپاه مشغول به کار هستم چند سالی هست!! از کارم شروع میکنم: مأمور امنیتی سپاه هستم یعنی در ماه احتمال 80 درصد بهم مأموریت میخوره حالا20 روزه به بالا هرکسی هم با این شرایط نمیتونه سازگار باشه! خط قرمز ولایت فقیه هست! اقا بگه جهاد کن میرم هرچی اقا بگه! من یک خانم میخوام که همسنگر من باشه تا اخر ان شاءالله! تا شهادت اگر خدا لیاقتش رو نصیب ما کرد راضیه:خودش میگفت و من میشنیدم! یهو سرش رو گرفت بالا گفت:شما حرفی ندارین؟ +چرا منتظرم شما تموم کنید _بفرمایید! +با تمام حرف های شما موافقم! فقط اون ماموریت های. در ماه چند بار هست؟ _یک یا دو بار! +اها خودمم صحبت هام رو کردم! مشکلی نداشت تو تمام حرف های که به زبون می اورد اسم شهادت باید توش بوده باشه برام عجیب بود بحث خونه اومد گفتم:یک خونه کوچک ساده خوبه بنده طرف دار تجملات نیستم! درمورد حقوقشون حرف زد گفتم:من ادم نیستم که وابسته پول باشم حتی اگر کفاف زندگی نده میدونم که خدا کمک میکنه! بعد کلی صحبت بلند شدیم! رفتیم تو هال! از این سوال به شدت متنفرم (چی شد راضی هستین؟) که بله عمه زهرا گفت:ان شاء الله که راضیه جون جوابشون مثبت باشه! عمه جوری که تا جواب مثبت رو نمی شنید اروم نمیگرفت لبخند اروم و ریزی زدم به علامت اره!
قسمت۷۸ 💞🌿 کمیل:ممنون ما دیگه بریم ببخشید مزاحم شدیم _خواهش میکنم زینب رو بوس کردم و رفتن سر جاشون اونطرف!! کمیل: دست زینب رو اوردم گفتم:دیگه نمیارمت پیش گلام! +چرا؟ _این یک راز بود در مورد گلام تو گفتی پس راز داری خوبی نیستی! بعد بهم گفتی شکلات رو میدم سلام میکنم و برمیگردم!! +خب راضیه بود ،چطور بهش شکلات بدم و برگردم زشت نیست؟ _باشه حالا از حرفش خندم گرفت!! خب من قرانم رو می خونم شما برو سنگ مزار اخرین شهید گمنام رو بشور!! به حالت قهر گفت:چشم فهمیدم قهر کرد باید از دلش در می اوردم! رفت شست اومد بالا سرم سرش اون طرف کرده بود گفت:بریم!؟ +خسته شدی؟ _بچه نیستم که خسته بشم! +پس اینم می دونی که فقط بچه ها قهر میکنن نه؟ _نه!! از کاراش خندم میگرفت! +،خب باشع ببخشید قهر نکن اشتباه از من بود من عذر میخوام زینب جان بخشیدی!؟ ببخش دیگه! _باشه بخشیدم! کمیل! +جانم؟ _قول میدی همیشه پیشم بمونی!؟ +مگه کجا میخوام برم؟ _اخه مثل اینا گل رفتار میکنی میترسم بعد توهم گل بشی؟ +پس الان من گل نیستم!؟ _نه خب منظورم اینکه انسانی! +پس اینا چین؟ _ایناااا!!! فرشته هستن! +اهاا، _قول بده +باشه قول، _حالا برم با راضیه خداحافظی کنم تا بریم!؟ +از دست تو باشه باهم میریم! رفتیم خداحافظی بعد سوار ماشین شدیم راضیه: یوسف هم اومد دنبالم باهم رفتیم خونه!! کمیل: +زینب چیز خوردنی نمیخوای برات بگیرم!!؟ _نه ! خوابم میاد!! +خب پس بخواب وقتی رسیدیم بیدارت میکنم! _باشه وقتی رسیدیم زینب خواب بود بیدارش نکردم بلندش کردم گذاشتمش رو تختش!! راضیه: نمی دونم چرا این استرس امروز افتاده بجونم از اول صبح رفتم دانشگاه مامانم هی زنگ میزنه بیا خونه امشب مراسم خواستگاریته تو دانشگاهی ، مجبور شدم بعد کلاس ها نرم پایگاه زودی رفتم خونه! این خستگی از تنم نمیره امروز تو اتاق نشسته بودم مامان اومد تو گفت: واسه امشب چی میپوشی!؟ +مادر گلم یک مراسم ساده هست چرا پیچیده اش میکنی اون پیراهن رو میپوشم ! _باشه، خوبه من برم نهار درست کنم! +باشع منم بخوابم بیدارم نکن مامان _ساعت سه بیدارت میکنم! +چشم ممنون! گرفتم خوابیدم، انقدر خوابیدم تا خستگی این چند روز از تنم پرید! صورتم رو شستم! رفتم سمت اینه لباسام رو اماده کردم برای مراسم امشب! خدایا چرا من احساس عجیبی غیر طبیعی دارم! بعضی ها استرس میگیرن!! ولی من حس عجیبی دارم! ترسیده بودم نفس عمیقی کشیدم بعد ساعاتی: برای اخرین روسریم رو جلو ایینه درست کردم، چادرم رو سرم کردم و رفتم آشپزخونه از تو پنجره به کوچه خیره شدم که ماشین خونه عمه ایستاد رسیدن! همه پیاده شدن !محمد حسین یک پیراهن طوسی که تااخرین دکمه اش بسته بود با یک شلوار کرمی سرش پایین بود و یک سبد گل دستش بود! زنگ در به صدا در اومد تپش قلب شدید گرفتم! این احساس منو داشت دیونه میکرد یوسف و بابا و مامان رفتن حیاط درو باز کردن و شروع کردن به سلام و احوال پرسی رقیه ، عمه ، شوهر عمه و محمد حسین فقط امده بودن! پرده پنجره رو کشیدم نشستم رو صندلی! دو باره نفس عمیق کشیدم صداشون داشت واضح تر میشد وارد خونه شدم منم اروم رفتم سلام کردم شوهر عمه، عمه ، رقیه. و در آخر محمد حسین سرش پایین بود اروم سلام کرد سبد گل را داد +سلام، ممنون _خواهش میکنم! برگشتم دوباره اشپزخونه استرسم بیشتر شد! بقیه رفتن رو مبلا نشستن منم داشتم استکان های چای رو داخل سینی میچیدم! ادامه دارد.....