فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد حاج قاسم
خداحافظ رفیق✨🕊
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【#کلیپ_تصویری🎥】
👌خـــدا تـــو رو دوســ💓ــت داره❗️
❎ تـــو سرتو انداختی پایین🚶🏻
📛 دنبالِ دلت رفتی...😔
💔دلت شکسته از گناه؟؟____________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
✿خداوند نماز را بر انسان واجب ساخت؛
تااوازخداوند غافل نگردد♡
وهیچ گاه خود رادر هیاهوی دنیاتنها نبیند♥️
#نمازاولوقټ📿
#التماسدعاےفرج✨
اذان مغرب به افق اهواز
20:03
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
#رمان_دلبسته_ی_مادر💓💫
#قسمت۳۷💓
خیلی ازخودم ناراحت شدم بخاطر گم شدن تسبیح واقعا ناراحت شد :-) داشتیم برمیگشتیم سمت تهران دیگه حال و حوصله کسی رو ندارم بخاطر کاری که کردم
_راضیه چیزی شده از دیشب تا الان حالت زیادی خوب نبود!؟
+وای یوسف نپرس هست تسبیحی که بهم دادی شب اومد محمد حسین ازم بگیره گشتم نبود ! انگار غیبش زد!
_آخ راضیه گمش کردی تسبیح هدیه حضرت آقا بود!
+خاک توسرم!،جدی میگی!؟
_اره
+وای الان من چیکار کنم ای خدااا وای چیکار کردم
دلم میخواست بشینم گریه کنم! حتی نمیشه تسبیحه دیگه ایی خرید بهش داد! یکلحضه یاد تربت شهید گمنام افتادم!
با اینکه خیلی این مهر رو دوست داشتم ولی حقم بود باید بجای تسبیح. اینو بدم بهش !
محمد حسین:
رقیه برای چی رفتی بجای راضیه هدیه رو گرفتی!؟
+راضیه گفت!
_چیو!؟
+ای وای داداش گفت دوست ندارم همه به من توجه میکنن! خودت برو منم زود هدیه رو بردم و برگشتم!
_کار خیلی خوبی کرد با خنده گفتم: الان تو چه فرقی باهاش داری!
+محمد حسین میزاری کتابم رو بخونم یانه!؟
_باشه ببخشید بخون!
معلوم بود خیلی دختره ساده ایی شده خیلی فرق میکرد با راضیه قبلی! الان شد یکی از دخترای حضرت زهرا س!
ناراحت بودم بخاطر تسبیح تنها یاد گاری که دوران نوجوانی از حضرت اقا بردم! خیلی برام با ارزش بود!
یک نفسی کشیدم و سکوت کردم!
رقیه:
_محمد حسین!؟
+بله!؟
_تسبیحت کو!؟
+قصه اش مفصله
_اها بعدن برام تعریف کن!
+خیلی کنجکاوی ها رقیه خانوم اصلا کنجکاویت قانون طبیعیه فیزیک رو بهم میزنه!!
_وااا!
راضیه: بعد از برگشتن از سفر راهیان نور
سه روز میگذره من ازشرمندگی اقامحمدحسین نیومدم بیرون! این چند روز اعصابم داغون.بود چجوری من مهر شهید گمنام رو بهش بدم! خدایا یک راهی جلو پام بزار بعد این ابرو ریزی! که کردم :-)
خواستم تو برگه بنویسم با تربت ماجرای مهر رو بگم بعد گفتم نه این کار مزخرفه!
مغزم دیگه نمی کشید!
نشسته بودم تو اتاق که گوشی زنگ خورد نفیسه بود گوشی رو برداشتم!
این بار دوربین رو قبر شهید هادی ذوالفقاری بود رفته بودن وادی السلام تا نگاهم افتاد بهش گفتم:خودت این سفر رو جور کردی خودت هم این خرابکاری رو جمع و جور کن
یهو یاد همون لحضه ایی خودم وارد وادی السلام شدم افتادم!
چقد خوب بود کاش دوباره تکرار بشه!
_سلام خاله نفیسه خوبی!؟
+سلام عزیزم خوبی راضیه!؟ ممنون شکر خدا
_منم خوبم شکرخدا، چخبر چعجب امدین نجف!؟
+اره امروز اقا سید مرخصی داشت با بچه ها آمدیم برای زیارت نجف
_اها چقد خوب سلام برسونید!
+سلامت باشی، چی شد برگشتی از شلمچه!؟
_اره سه روز پیش برگشتم!
+خوش گذشت خوب بود!؟
_ببین خاله بزار اینجوری بگم!
خوش گذشت+حال معنوی+ابروریزی+هدیه چادر= سفر عجیب غریب
+اووو چی شد یروز زنگ میزنم تعریف کن! برام دعا کردی دیگه؟
_مگه میشه فراموشت کنم خاله!؟
+عزیزمی خوب دیگه راضیه من برم دیگه فعلاا التماس دعا
_بسلامت خاله همچنین خدانهگدار
+یاعلی
گوشی از بی حوصلگی انداختم اون طرف اتاق به اتاق نگاهی انداختم جای عکس شهید هادی ذوالفقاری اونجا خالیه کلافه بلند شدم
گفتم:یووووسف
،یوسف
از اتاق اومدم بیرون که برم.........
#رمان_دلبسته_ی_مادر💓💫
#قسمت۳۸💓
مامان: چی شده راضیه!؟
+یوسف کو مامان ؟
_اتاقش
+باشه ممنون
رفتم سمت اتاقش درو زدم گفت:بفرما
همونجا پیش در گفتم:سلام ، یوسف جان پس عکس شهید هادی ذوالفقاری چی شد قولش رو بهم دادی!
_اخ ببخشید دیروز اوردم فراموش کردم بهت بدم، کمد رو باز کن ببر مواظب باش نشکنه!
+یوسف جان عکس کاغذیه چیش بشکنه!
_راضیه جااااان قاب شده اوردم خدمت شما بیا ببرش درس دارم!
+عه راست میگی ممنون باش الان میبرمش
کمد رو باز کردم! یک عکس نسبتا متوسط اما خیلی قشنگ قابش خیلی خوشکل بود
+ممنون یوسف
_خواهش میکنم
از اتاقش دور شدم رفتم سمت اتاقم که یوسف صدام زد
_راضیه آبجی بیا
برگشتم سمت اتاقش
+جانم؟!
یکم مکث کرد گفت:
_امشب میخوام برم هیئت میای!؟
+هیئت!؟
_اره دیگه هیئت هر شب جمعه برای امام حسین ع مراسم داره! میای!؟
+ خبرت میکنم نمی دونم! ولی مامان گفت: می خوان برن خونه بی بی امشب همه اونجا جمع میشن!
_خب اره ولی بچه هاشون امشب میان هیئت!
+یعنی رقیه اینا میان!؟
_اره دیگه
+باشه میام ساعت چند باید اماده بشم!؟
_بعد اذان مغرب باید اماده باشی!
+چشم!،
از اتاقش دور شدم رفتم داخل اتاقم عکس شهید هادی ذوالفقاری رو زدم به دیوار اتاق خیلی خوشکلتر شد! از فردا شنبه هم رفتن بیرون قدقنه مشاورم برام برنامه ریخت باید بشینم برای کنکور بخونم!
با خودم گفتم: امشب بهترین فرصته ازشون معذرت خواهی کنم و مهر شهید گمنام رو بهش بدم!
بعد اذان مغرب روسریه سیاه رو لبنانی بستم!
چادر سرم کردم رفتم تو حیاط منتظر یوسف!
داداش دیر میشه هااا!؟
_اومدم
تاکسی هم رسید
سوار تاکسی شدیم و حرکت کردیم سمت هیئت اولین بار تو عمرم میخواستم برم هیئت از نگاه مردم میترسیدم بعضی از دختر خاله هام هم اونجا بودن میترسیدم، منو ببین به چشم دیگه ایی نگاه کنن!
خلاصه رسیدیم هیئت و پیاده شدیم !
بنده خدا رقیه پیش در ورودی خانم ها منتظرم بود تا باهم بریم داخل!
_نگران نباش منتظرت موندم با هم بریم تو می دونستم خجالت میکشی!
+خیلی ممنونم واقعا رقیه جون
_بیا بریم تو که کمی هم کمک کنیم
+چشم
با توسل به حضرت زهرا و یک بسم الله وارد حسینیه شدم!