eitaa logo
|خُذنےْمَعكٰ|
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
4هزار ویدیو
114 فایل
﷽؛🌱 |تاآخرین نفس تورا عاشقانه دوست خواهم داشت| . #جهاد_تبیین🇵🇸/🇮🇷 #معنوی #رسانه #مهدویت #صاحبنا . . کپی با ذکر #صلوات حلال ( بجز رمان راضی نیستم) «وقف امام زمان عج»📍 خادم خاکِ پای آقا: @khadeem12w خادم تبادل : @khademl36
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊💓 ۳۱📿 صدای گریه های بچه ها بلند شد! حاج حسین یکتا:دلتون هوای مادر کرد نه!؟ دلتون شهادت خواست!؟ بچہ ها دۅ دۅٺـا چہارٺاۍ خدا با دۅ دۅٺـا چہارٺاۍ ما فرق داره یہ گنـاه ٺرڪ میشہ همہ چے بہ پآٺ ریخٺہ میشہ یہ جا حۅاسٺ پرٺ میشہ،صـد ساݪ راهٺ دۅر میشہ‼️ بچہ ها بگردید یہ پیدآ ڪنید؛ یه دوسٺ پیدا ڪنید ڪه وسط میدون مینِ گناه، دستمون رو بگیره. و کی بهتر از شهدا!؟ بخدا دست شهدا رو بگیری شهید میشید هاا!؟ اصلا از شهدا هم جلو میزنید! بچه‌ها! به خدا از شهدا جلو میزنید، اگه رعایت کنید که دلِ امام زمان علیه‌السلام 💔 نَلَرزه! یوقت نمیرید هاا!!! توکل به خدا، توسل به اهل‌بیت علیهم‌السلام، توجه به دو لبِ سیدعلی؛ والسلام. هیچ خبری دیگه تو عالَم نیست! همه دنیا رو گشتیم، خبری نیست. و سلام علیکم و رحمت الله و برکاته راضیه: همین جور خیلی قشنگ تموم شد میکروفن رو برداشتن! رفتم پیش یوسف گفتم اجازه میدن چند دقیقه مزاحمش بشم _کیو؟! +حاج اقا یکتا! رو دیگه _صبر کن اینجا بپرسم! رفت پرسید برگشت سمتم _برو ولی کسی متوجه نشه! +چشم خیلی ممنون خودکار و یک دفتر کوچیک همراهم بود! دلم میخواست یکچیزی برام بنویسه یادگاری از بچه ها دور شد با دونفری داشتن میرفتن سمت ماشین خواست سوار بشه صداش زدم +حاج آقا! سرش رو برگردوند +میشه یکلحضه وقتتون رو بگیرم برگشت سمتم گفت: بفرمایید دخترم! یچیزی داخل این دفتر برام بنویسید که خیلی بدردم بخوره! یکلحضه مکث کرد بعد گفت: _چشم ان شاءالله دفتر و خودکارم رو برد نوشت دفتر رو بست و گفت:الان نخون هروقت برگشتی بخون ! ان شاءالله حضرت زهرا س پشت و پناهت التماس دعا _خیلی ممنونم چشم ان شاءالله خداحافظ +یاعلی سوار ماشین شد و رفت! به اسمون نگاه کردم غروب بود و هوا سرد! گفتن تا ساعت 8:25 بشینید رو خاک های شلمچه یا یک نگاهی بندازید ولی دور نشید! خوشحال شدم این فرصت رو به ما دادن! کنار کاناله ابی رو.خاک شلمچه نشستم همه اونطرف بودن ! کفش هام رو در اوردم نشستم رو خاک های شلمچه ! با خودم تکرار میکردم حالا فهمیدم تو بین الحرمین چرا اونا برای شهادت زجه میزدن حالا میفهمم چرا اقا سید نجف اینقدر واسه شهادتش گریه میکرد پس معنی شهادته اینه! یا معنی و تفسیر دیگه ایی داره کلمه می اومد رو زبونم ای شهدا تفحصم کنید! صدای اذان پیچید قرار شد بعد نماز دوباره بیایم اینجا!! بشینیم! بلند شدم رفتیم برای وضو و نماز بعد از اینکه نماز تموم.شد هوا تاریک شد با دوتا از دخترا رفتیم بیرون بقیه نشستن برای شام ما سه میل به غذا نداشتیم! یک گروه دیگه اومده بودن از تبریز همشون اونجا اقا بودن خانوم نبود یک حاج اقایی داشت روایت خیلی قشنگی رو تعریف میکرد کمی نزدیک تر شدیم و نشستیم کنارشون!
💓🕊 ۳۲📿 حاج اقا :بچه ها تو جنگ یک رزمنده ایی بود که ارتباط خیلی خیلی خاصی با حضرت زهرا س داشت شبا وقتی همه میخوابیدن این میرفت بیرون پشت سنگر ها تکیه میداد می نشست حرف میزد! یک شب کنجکاو شدم بدونم کجا داره میره! اروم آروم پشت سرش رفتم! صدای گریه اش میومد بچه ها گریه هاااا! دیدین بچه کوچیک چجور با مادرش حرف میزنه وقتی یچیزی میخواد این همونجوری بود رفتم کمی جلوتر نشستم جوری نشستم که متوجه حضور من نشه! میشنیدم به حضرت زهرا میگفت: مادر جان اخرش ما لیاقت این مهمانی هرشب رو پیدا میکنیم با بچه های گمنامت!؟ منم سادات هستم مادر از شما! مادر میگم حالا اخرش ما شهید میشیم!؟ مادر یوقت منو ارزو به دل نزاری! من با ارزوی شهادت اومدم! هرشب قرار ملاقات میزاری با من! با افتخار میام پیش شما! من دلم میخواد پیش شما باشم تو اون مادری که برای بچه ها میکنید! داشت حرف میزد بعد یهو جواب میداد انگار حضرت زهرا داشت باهاش حرف میزد هییعی بهش میگفت چشم من نوکرتم نگاهش کردم اشکاش رو پاک کرد بلند شد گفت: ممنونم مادر امشب هم برام مادری کردی! منم بلند شدم به سرعت رفتم داخل سنگر که نفهمه شبش عذاب وجدان گرفتم! شاید قبول نکنه! صبح روز بعد داشت اماده میشد برای اینکه بره جبهه! دستم رو گذاشتم رو شونه اش گفتم: فلانی اجازه میدی چند لحضه وقتت رو بگیرم بلند شد با لبخند گفت : چشم دستش رو گرفتم بهش گفتم ببخشید! با تعجب نگاهم کرد گفت:چرا؟ براش ماجرا رو تعریف کردم سکوت کرد بعد سرم رو گرفت بالا و گفت: سرت رو بگیر بابا برادر حلال حلال ولی قول بده تا شهید نشدم به کسی نگو! نشست گفت: من با خودم حرف نمیزدم مادر حضرت زهرا س بود صداش رو میشنیدم! من از سن بچه گی مادر نداشتم! اونم برام هرشب مادری میکرد! خب دیگه من باید برم التماس دعا یا زهرا منو بوسید و رفت! غروب گفتن همه ی اونا شهید شدن و یکی مفقود الاثر نیست همون لحضه گفتم این بچه شهید شد مادر خریدش اونم گمنام بالاخره نجواهاش با حضرت زهرا س جواب داد! حالا حرف حساب من اینه بچه ها مادر خیلی دوست بشینیم باهاش دردل کنیم به حضرت زهرا س اعتماد کن! هرچی بگردی بهتر ازشون پیدا نمیکنی راضیه: صورتم رو با چادر پوشونده بودم!! به چشام اجازه باریدن دادم دخترا ازم جدا شدن فقط من موندم که روی خاک شلمچه نشسته بودم یکی از پشت اومد دستش رو گذاشت روی شونم نگاه کردم دیدم......
♥️🕊 ۳۳♥️🕊 نگاهش کردم یوسف بود! +کجایی تو راضیه!؟ _اینجا شام میل نداشتم اومدم بیرون +اها نفس عمیقی کشید و نشست کنارم +برام تعریف کن! _باشه بعداز اون شبی که از خونه فرار کردم با اونا رفتیم عراق پدر این پسره خیلی پولدار بود برای همین پول سفر عراق رو خوده پسره بود! رفتیم خوش گذرونی همه ی جای عراق رو گشتیم یه جایی مانع زده بودن خطر ناک بود دشمن اونجا حالا همه جا رو گشتیم موند کربلا! ایام فاطمیه بود اونجا حال و هواش یچیز دیگست ما تو اون شب جشن دعوت بودیم مختلط کسی هم حالیش نمیشد شهادته مادره گناهه این کار رسیدیم جشن دخترا وارد اتاق جشن شد جو گیر شدن کشف حجاب کردن الا من احساس خوبی نداشتم اتاق من تو هتل افتاده بود روبری گنبد حضرت عباس س احساس عجیبی داشتم گنگ بود! اونشب همه وارد اتاق جشن شدن بعد از چند دقیقه اومدم بیرون هوا بخورم بی اختیار از مکان جشن دور میشدم ! نمی دونم چجوری رسیدم دم در بین الحرمین! دلم شکست چون چادر نداشتم پیش در ورودی نشستم! خوابم برد! تو خواب شهید های ذوالفقاری دیدم بهم نشونه میداد............. ماجرا رو کامل براش تعریف کردم و این شد قصه ی ما الوعده وفا اقا یوسف یوسف به کسی اینارو نگو! دیدم بدون اینکه جوابی بده دست به صورتش کشید و بلند شد رفت _یوسف، یوسف،یوسف. چته داریم حرف میزنیم چرا رفتی!؟ جوابی نداد منم دیگه سکوت کردم! با ساعت نگاه کردم 10 شده بود دوباره همه ی مارو جمع کردن بردن حسینیه اون شب اصلا خوابم نبرد تو فکر این بودم!، شهید هادی ذوالفقاری چرا گفت آدرس خواسته ات شلمچه! مادر چادرت رو اونجا گذاشته! حدود ساعت11 بود به یوسف پیام دادم گفت من بیدارم کنار این حسینیه سنگر درست کرده بودن داخلش نماز میخونن! بلند شدم رفتم چادر سرم کردم اومدم بیرون پیش یوسف _سلام +سلام بیداری که!؟ _خوابم نمیاد، یوسف اونا چیه!؟ +کو!؟ _اونا دیگه +اها اونا، فردا ظاهرا مسابقه هست بین مسافرا یک چادر اوردن اول زیارتش دادن حرم بی بی زینب هرکی بهترین دل نوشته رو بنویسه از خواهرا فقط یک نفر این چادر بهش تعلق میگیره! برادران هم براشون چفیه از یکی از خانواده شهدا اوردن! _جالبه!، میگم یوسف میشه تو اون سنگر ها نماز خوند! +اره میشه داخلش بطری اب هست میتونی وضو بگیری! _ممنون پس من برم داخل یکی از اینا! +باشه التماس دعا، فقط زود بخواب فردا میخوان مارو ببرن طلائیه فکنم پس فردا برمیگردم! _اها چشم حتما، یوسف! +بله؟ _ازم ناراحتی!؟ +برای؟ _اخه برات تعریف کردم ماجرا بلند شدی رفتی صدات کردم جواب نمیدادی! +نه ولی منو یاد یچیزی انداختی! نگران نباش _اها چشم!
♥️🕊 ۳۴ راضیه:از یوسف جدا شدم رفتم داخل سنگر ها! دورکعت نماز خوندم! به نیت نفیسه خانوم کمی تکیه دادم! هزارتا فکر می اومد جلو چشام اخرش گفتم تا خودت رو دیونه نکردی بیا برو بگیر بخواب راضیه! صبح روز بعد حرکت کردیم سمت طلائیه! قبل از رفتن رفتم برای زیارت شهدای گمنام آخرین جمله ایی که گفتم: تروخدا منم پیش حضرت زهرا س یاد کنید! توراه سوار اتوبوس شده بودیم گفتن که دل نوشته بنویسید بهترین دلنوشته بهش هدیه تعلق میگیره! هدیه خواهران چادر و برادان چفیه خانواده شهدا بهم یک برگه دو خودکار دادن! بایک بسم الله الرحمن الرحیم شروع کردم نوشتم راضیه رادمهر بسم رب فاطمه الزهراء سید نساء العالمین زبانم بند است چیزی از شهدا و کرمشان بگویم ولی شهید هادی زیبا به من گفت اینگونه با شهدا دردل کن! حالا من میگویم ای شهدا منم دلبسته ی مادرتان حضرت زهرا س ی شهید گمنام با شما تکلیم میکنم میدانم طنین سلامم را میشنوی امشب انس گرفته ام میان خضوع سپید غبار این بیابان این منم دلبسته ی مادر که عزلت گزیده ام میان ضمیر دنیایی ناچیز سرشارم ز طعم تشنج در این روزهای راکد غمگین شفاعتم کنید ای مردان خـــــــــدا... دگر بار دلم گرفته است بغض بیداد میکند اخرش نوشتم یازهرا برگه رو تا کردم و دادم به یوسف بهشون بده! با اینکه خیلی با نشاط و سرحال بودم ولی خوابم می اومد! برای همین چشام رو بستم! هادی اومد بخوابم! بهش گفتم صبر کن اینبار دیگه نمیشه جایی بری ازت سوال دارم چرا هی ناپدید میشی!؟ به من پشت داده بود گفت: بفرما می شنوم! مگه نگفتی آدرس خواسته ات رو شلمچه پیدا میکنی!؟ کوش من شلمچه رفتم! گفت: خواستی بدونی شهادت یعنی چی فهمیدی شهادت چیه فقط یک چیز موند اونم چادر صبر کن به دستت میرسه! من باید برم اخرش گفت: طلائیه!«هادی» عاشقت است روا باشد که مجنونش بخوانی! مثل همیشه از خواب پریدم! رسیده بودیم طلائیه همه داشتن پیاده میشدن منم بلند شدم رفتم کوله ام رو برداشتم نگاه کردم با خودم گفتم:،اینجا چذا اینقدر شبیه صحرا هست ادم یاد زمین کربلا میفته! همه دعا میکردن بارون نباره اگر بباره راه رفتن رو زمینش غیر ممکنه! پس طلائیه اینجاست! یاد حضرت ابوالفضل افتادم یک سلامی به سقای حسین دادم! رفتیم جلو تر در ورودی تابلو زده بودن موقعیت حضرت اباالفضل العباس با خودم گفتم چه جالب منم به ارباب سلام دادم! پایینش نوشته بود استان مقدس شهدای مظلوم طلائیه خوش آمدید! وارد شدیم جالب بود یک سیم خاردار هایی بودن! بهشون سربند گره خورده اونطرفش کانال آب جو قشنگی داشت اصلا جون میداد بنشینی پیش این کانال اب زیارت عاشورا بخونی!
💓💫 ۳۷💓 خیلی ازخودم ناراحت شدم بخاطر گم شدن تسبیح واقعا ناراحت شد :-) داشتیم برمیگشتیم سمت تهران دیگه حال و حوصله کسی رو ندارم بخاطر کاری که کردم _راضیه چیزی شده از دیشب تا الان حالت زیادی خوب نبود!؟ +وای یوسف نپرس هست تسبیحی که بهم دادی شب اومد محمد حسین ازم بگیره گشتم نبود ! انگار غیبش زد! _آخ راضیه گمش کردی تسبیح هدیه حضرت آقا بود! +خاک توسرم!،جدی میگی!؟ _اره +وای الان من چیکار کنم ای خدااا وای چیکار کردم دلم میخواست بشینم گریه کنم! حتی نمیشه تسبیحه دیگه ایی خرید بهش داد! یکلحضه یاد تربت شهید گمنام افتادم! با اینکه خیلی این مهر رو دوست داشتم ولی حقم بود باید بجای تسبیح. اینو بدم بهش ! محمد حسین: رقیه برای چی رفتی بجای راضیه هدیه رو گرفتی!؟ +راضیه گفت! _چیو!؟ +ای وای داداش گفت دوست ندارم همه به من توجه میکنن! خودت برو منم زود هدیه رو بردم و برگشتم! _کار خیلی خوبی کرد با خنده گفتم: الان تو چه فرقی باهاش داری! +محمد حسین میزاری کتابم رو بخونم یانه!؟ _باشه ببخشید بخون! معلوم بود خیلی دختره ساده ایی شده خیلی فرق میکرد با راضیه قبلی! الان شد یکی از دخترای حضرت زهرا س! ناراحت بودم بخاطر تسبیح تنها یاد گاری که دوران نوجوانی از حضرت اقا بردم! خیلی برام با ارزش بود! یک نفسی کشیدم و سکوت کردم! رقیه: _محمد حسین!؟ +بله!؟ _تسبیحت کو!؟ +قصه اش مفصله _اها بعدن برام تعریف کن! +خیلی کنجکاوی ها رقیه خانوم اصلا کنجکاویت قانون طبیعیه فیزیک رو بهم میزنه!! _وااا! راضیه: بعد از برگشتن از سفر راهیان نور سه روز میگذره من ازشرمندگی اقامحمدحسین نیومدم بیرون! این چند روز اعصابم داغون.بود چجوری من مهر شهید گمنام رو بهش بدم! خدایا یک راهی جلو پام بزار بعد این ابرو ریزی! که کردم :-) خواستم تو برگه بنویسم با تربت ماجرای مهر رو بگم بعد گفتم نه این کار مزخرفه! مغزم دیگه نمی کشید! نشسته بودم تو اتاق که گوشی زنگ خورد نفیسه بود گوشی رو برداشتم! این بار دوربین رو قبر شهید هادی ذوالفقاری بود رفته بودن وادی السلام تا نگاهم افتاد بهش گفتم:خودت این سفر رو جور کردی خودت هم این خرابکاری رو جمع و جور کن یهو یاد همون لحضه ایی خودم وارد وادی السلام شدم افتادم! چقد خوب بود کاش دوباره تکرار بشه! _سلام خاله نفیسه خوبی!؟ +سلام عزیزم خوبی راضیه!؟ ممنون شکر خدا _منم خوبم شکرخدا، چخبر چعجب امدین نجف!؟ +اره امروز اقا سید مرخصی داشت با بچه ها آمدیم برای زیارت نجف _اها چقد خوب سلام برسونید! +سلامت باشی، چی شد برگشتی از شلمچه!؟ _اره سه روز پیش برگشتم! +خوش گذشت خوب بود!؟ _ببین خاله بزار اینجوری بگم! خوش گذشت+حال معنوی+ابروریزی+هدیه چادر= سفر عجیب غریب +اووو چی شد یروز زنگ میزنم تعریف کن! برام دعا کردی دیگه؟ _مگه میشه فراموشت کنم خاله!؟ +عزیزمی خوب دیگه راضیه من برم دیگه فعلاا التماس دعا _بسلامت خاله همچنین خدانهگدار +یاعلی گوشی از بی حوصلگی انداختم اون طرف اتاق به اتاق نگاهی انداختم جای عکس شهید هادی ذوالفقاری اونجا خالیه کلافه بلند شدم گفتم:یووووسف ،یوسف از اتاق اومدم بیرون که برم.........
💓💫 ۳۸💓 مامان: چی شده راضیه!؟ +یوسف کو مامان ؟ _اتاقش +باشه ممنون رفتم سمت اتاقش درو زدم گفت:بفرما همونجا پیش در گفتم:سلام ، یوسف جان پس عکس شهید هادی ذوالفقاری چی شد قولش رو بهم دادی! _اخ ببخشید دیروز اوردم فراموش کردم بهت بدم، کمد رو باز کن ببر مواظب باش نشکنه! +یوسف جان عکس کاغذیه چیش بشکنه! _راضیه جااااان قاب شده اوردم خدمت شما بیا ببرش درس دارم! +عه راست میگی ممنون باش الان میبرمش کمد رو باز کردم! یک عکس نسبتا متوسط اما خیلی قشنگ قابش خیلی خوشکل بود +ممنون یوسف _خواهش میکنم از اتاقش دور شدم رفتم سمت اتاقم که یوسف صدام زد _راضیه آبجی بیا برگشتم سمت اتاقش +جانم؟! یکم مکث کرد گفت: _امشب میخوام برم هیئت میای!؟ +هیئت!؟ _اره دیگه هیئت هر شب جمعه برای امام حسین ع مراسم داره! میای!؟ + خبرت میکنم نمی دونم! ولی مامان گفت: می خوان برن خونه بی بی امشب همه اونجا جمع میشن! _خب اره ولی بچه هاشون امشب میان هیئت! +یعنی رقیه اینا میان!؟ _اره دیگه +باشه میام ساعت چند باید اماده بشم!؟ _بعد اذان مغرب باید اماده باشی! +چشم!، از اتاقش دور شدم رفتم داخل اتاقم عکس شهید هادی ذوالفقاری رو زدم به دیوار اتاق خیلی خوشکلتر شد! از فردا شنبه هم رفتن بیرون قدقنه مشاورم برام برنامه ریخت باید بشینم برای کنکور بخونم! با خودم گفتم: امشب بهترین فرصته ازشون معذرت خواهی کنم و مهر شهید گمنام رو بهش بدم! بعد اذان مغرب روسریه سیاه رو لبنانی بستم! چادر سرم کردم رفتم تو حیاط منتظر یوسف! داداش دیر میشه هااا!؟ _اومدم تاکسی هم رسید سوار تاکسی شدیم و حرکت کردیم سمت هیئت اولین بار تو عمرم میخواستم برم هیئت از نگاه مردم میترسیدم بعضی از دختر خاله هام هم اونجا بودن میترسیدم، منو ببین به چشم دیگه ایی نگاه کنن! خلاصه رسیدیم هیئت و پیاده شدیم ! بنده خدا رقیه پیش در ورودی خانم ها منتظرم بود تا باهم بریم داخل! _نگران نباش منتظرت موندم با هم بریم تو می دونستم خجالت میکشی! +خیلی ممنونم واقعا رقیه جون _بیا بریم تو که کمی هم کمک کنیم +چشم با توسل به حضرت زهرا و یک بسم الله وارد حسینیه شدم!
۳۹🌚 🌝💞 هرکی تو حسینیه مشغول یکاری بود یکی جارو میزد یکی حسینیه رو خوش بو میکرد یکی داشت استکان های چای رو اماده میکرد، یکی چای رو آماده میکرد!، فقط من غریبه بودم بیمشون اولین باره پام رو میزارم حسینیه رقیه با صدای بلند سلام کرد همه نگاها به من دوخته شد ! رقیه دستم رو محکم گرفت: با لبخند گفت ای بابا خواهرا چتونه انگار اولین بار مهمون می بینید البته ایشون مهمون نیستن! از این به بعد خادم هستن ان شاءالله! با لبخند نگاهشون میکردم دختر خاله هام اومدن سمتم سلام گرمی دادن از اومدن و تغییرم تعجب کردن! ولی به رو نیوردن ! بعد از اینکه به همه سلام کردم رفتم اونطرف حسینیه نشستم! همینجوری نشسته بودم مسئول خواهرا خانوم ربیعی اومد سمتم _چرا نشستی راضیه خانوم بیا بلند شو یک نیتی بکن ،برو باهاشون استکان هارو بچین! +چشم بلند شدم رفتم پیششون! هرکی یچیزی میگفت +اومدم کمک کنم کاری هست بگین تا انجام بدم!؟ _اره عزیزم، خانوم هدفمند لطفا اون سینی رو بده خانوم رادمهر کیک ها رو توش بچینه! بیا اینجا بشین عزیزم چرا خجالت میکشی حالا عادت میکنی ان شاءالله! سینی رو آورد داد به من ، منم شروع کردم به چیدن کیک ها همینطور که میچیدم باهم صحبت میکردیم خوشم اومد از جوشون اینجا بوی گناه نمیده فقط یاد خدا و اهل بیتش! _آقای رادمهر چیتون میشه!؟ +برادرم هستن! _اولین باره میبینمت چرا نمیای !؟ خواستم بگم چون راضیه نبودم چون دلبسته ی مادر نبودم! +کربلا بودم! _خوش به سعادتت زیارت قبول! +ممنون ان شاءالله روزی شما! _دانشگاه میخونی!؟ +فعلا کنکوریم! ببخشید اون خانوم کیه خیلی مهربون بعد جذبه خاصی داره میشناسینش!؟ _اها ایشون رو میگی! خانوم ذوالفقاریه قصه اش مفصله! +تعریف میکنی!؟ _ببین این میشه یکی از فامیل های شهید هادی ذوالفقاری ! فردا میره چند شبی خدمتش بودیم از طرف موسسه دعوتش کردن اتفاقا چند هفته پیش خواهر شهید رو هم اوردن! تا اینو گفت جا خوردم! هرجا میرم یادی از هادی هست! نگاهش کردم مثل بقیه خواهرا شاید هم بیشتر خادمی میکرد! دوست داشتم بشینم باهاش حرف بزنم ولی نمیخواستم مزاحم بشم! برای همین سکوت کردم! مراسم شروع شد! وحسینیه شلوغ اصلا فکر نمی کردم اینجوری استقبال بشه از این مراسم بعدش که فکر کردم دیدم عاشقان سید الشهداء خیلی بیشتر از اون چیزی هستن که فکر میکردم! منم مثل بقیه خواهرا یه گوشه حسینیه نشستم و به سخنرانی گوش میدادم! سخنرانی که تموم شد یک مداحی اومد که بخونه! صدای قشنگ و آرومی داشت ولی اونچیزی که میخوند قشنگتر بود !
۴۰🌜💞 🌚✨ صدای قشنگ و آرومی داشت ولی اونچیزی که میخوند قشنگتر بود ! اول از یک شعر شروع کرد بعد مداحی خوند عمریست رهین منت زهرائیم مشهور شده به عزت زهرائیم مُردیم اگر به قبر ما بنویسید ماپیر غلام حضرت زهرائیم شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم! ای حسین جان من! شروع کرد به خوندن مداحی: هرکس یه شب جمعه بین الحرمین باشه باید همه عمرش هم دلتنگ حسین باشه لطفت میمونه یادم 📯📯🌘🌘📯📯🎷🎷📯📯 تو شلوغیا راهمو وا کردی نزدیک تو ایستادم آقا جونم حسین بوسه به ضریح دادم 🎷🎷📯📯 توام ایستادی ما رو نگاه کردی پایین پات افتادم آقا جونم حسین هرشب اگه میخونم شب جمعه ی کرببلاتو برم چون اون شبو دوست دارم آقا جونم حسین 📯📯 از وقتی که برگشتم یه نفس توی حال هوای حرم دلتنگ علمدارم آقا جونم حسین لبیک اباعبدالله خیلی قشنگ خوند این جمله خیلی منو تحت تأثیر قرار داد:لطفت میمونه یادم! بعد از تموم شدن مراسم و پخش چای و کیک حسینیه رو مرتب کردیم و هرکی رفت خونه اش به یوسف زنگ زدم که ! برگردیم خونه گفت: محمد حسین مارو با ماشینش میرسونه! یکلحضه یادم رفت مهر شهید گمنام به یوسف گفتم بیرون حسینیه بیا که مهر شهید گمنام رو بده بهش ! رفتم بیرون هوا هم سرد بود! چادرم رو کشیدم جلو!، ایستادم منتظر یوسف بنده خدا هم زود اومد مهر شهید گمنام رو داخل یک پارچه سبز بسته بود _سلام خسته نباشی +سلام ممنون ، بیا یوسف اینو بهش بده ماجرای مهر رو هم بهش بگو از طرف من خیلی معذرت خواهی کن! اینم ارزشمنده! _باشه فعلا برم، یکار کوچیک مونده انجام بدم برمی گردیم خونه +باشه، بسلامت رفتم داخل حسینیه! یوسف: محمد حسین داخل اتاق سیستم بود داشت وسایل رو مرتب میکرد تنها هم بود درو زدم و رفتم پیشش! _سلام خسته نباشی +سلام ممنون جانم یوسف کاری داشتی!؟ _اره، تسبیحت که گم شد ! بیا بجاش مهر شهید گمنام راضیه هم خیلی معذرت خواهی کرد! محمد حسین: شکه شده بودم مهر شهید گمنام! +مهر شهید گمنام!؟ _اره وقتی راضیه کربلت بود مادر شهید گمنام و............ در مقابل حرفش سکوت کردم +بیا ببرش این خیلی با ارزشه منکه چیزی درقبال تسبیح نخواستم برش گردون به خواهرت محاله قبولش کنم! حتما قسمت نبود گم شد دیگه! _محمد حسین قبول نمی کنه بیا ببرش بجای اون راضیه باز بهم میگه برشگردون +اصلا _محمد حسین شدم وسط شما پیام رسان بابا ببرش دیگه +پیام رسان چیه!!!!!! گفتم نمیخوام! به یک شرط باهاش دو رکعت نماز میخونم پسش میدم تمام! به خواهرت بگو حلالش کردم از اول هم ازشون. ناراحت نشدم فقط اجازه بده من دورکعت نماز باهاش بخونم پسش میدم! _باشه من برم . از محمد حسین جدا شدم رفتم اونطرف وسایل رو.جمع و.جور کردم! محمد حسین: داشتم اتاق رو مرتب میکردم دوباره چشمم افتاد به مهر شهید گمنام! رفتم سمت مهر با یک پارچه سبز بسته بودش! پارچه رو باز کردم یک مهر با حجم متوسط وسطش اسم خدا بود دوروش اسم اهل بیت از محمد ص تا حسن ع مهر شهید گمنام! خوش به سعادتش مهر شهید گمنام نصیبش شد! گوشیم زنگ خورد رقیه بود گفت: کی میریم منم زود مرتب کردم چراغ اتاق رو خاموش کردم و رفتم بیرون صدای یوسف زدم گفت:، خواهرش و رقیه بیرون منتظرن! سوار ماشین شدم روشنش کردم رفتم دم در ورودی خواهران! ادامه دارد......
❤️ : دلبسته ی مادر❤️ رمان زهرایی ، مدافعان چادر❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ مهرت اجازه داد که مادرت بخوانمت🌹 نویسنده : سلام مهمانان امام زمان الحمدلله قسمت های جدید رمان در حال نوشتن هست ❤️ و در تاریخ 1401/1/1 ادامه رمان در کانال هرشب به صورت دو قسمت در کانال بارگذاری میشود❤️ ____ التماس دعا یا زهرا در صورتی که قسمت های قبلی را فراموش کرده اید یا نخوانید کلمه را با شماره قسمت رمان سرچ برای مثال : ۱**
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ سلام بر عطر چادر خاکی مادرم زهرا❤️ سلام بر مادر مهربان ❤️ سلام بر مادرم زهرا س❤️ ❤️ پی نوشت: السلام علیکی یا فاطمه الزهراء یا بنت الرسول 🌹 توفیق و عنایت مادر زهرا س توانستم در این مدت 71 قسمت را رمان بنویسم که مطمئنم اگر عنایت مادر نبود نمیشد🌹 قول داده بودم رمان را در تاریخ 1401/1/1 در کانال بار گذاری کنم اما..... بنا به دلایلی زمان بارگذاری را به 1400/8/30 تغییر دادم یعنی آبان همین ماه سی ام🌹 اگر زنده بودم ان شاءالله شروع از قسمت 60 ❤️🌹 در کانال می زارم هر شب رأس ساعت 21🌹 دو بخش🌹 کسانی که قسمت های 1تا 59 را نخواندند لطفا کلمه سرچ به ترتیب قسمت های قبل برای شما در میان🌹 در ضمن: قسمت های ادامه و چه قبل خیلی ریز از انها واقعی است در ادامه ممکنه که داشته باشیم خاطرات ریز در رمان🌹 اما رمان کاملا تخیلی و مرتبط به زندگی هیچ بنده خدایی نیست🌹 التماس دعای فرج یازهرا🌹 @khodaaa112 ____ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
بسم الله الرحمن الرحیم ره منزل ليلۍ ڪه خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است ڪه مجنون باشی 📚 ؟ تابستان سال ۱۳۸۶بود . در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اينكه مسجد، جزيرهاي در ميان درياست! امام جماعت پيرمردي نوراني با عمامهاي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟ جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدي. من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم. سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخالق فرمودند: دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخالق ميدانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخالق و عرفان عملي اين‌‌ها هستند. تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوهاي بر تنش بود. خوب به عكس خيره شدم. كام ًال او را شناختم. من چهره او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي!! سلاٰم‌بر‌ابراهیٓم۱ صـ۹ـفحھ 🍃ࢪفیق‌شہیدم‌ابراهیم‌هادے🍃