eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
795 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله تربیتی خورشید بی نشان
💢سفر به آینده تاریخ ۳۱💢 #داستان_مهدوی #قسمت_سی_و_یکم پیش به سوی کوفه آیا تاکنون نام "سیدحَسَنی" ر
💢سفر به آینده تاریخ ۳۲💢 سفیانى توبه مى کند❗️ در این مدتى که امام در کوفه بودند هفتاد هزار نفر به لشکر او پیوسته اند. هدف اصلى امام برقرارى عدالت و امنیت است و براى همین امام تصمیم مى گیرد تا به جنگ سفیانى برود. این خبر به سفیانى مى رسد. سفیانى به فکر فرو مى رود. او به یاد سیصد هزار نفرى مى افتد که در سرزمین «بَیْدا» به دل زمین فرو رفتند. او مى ترسد که خودش هم به چنین سرنوشتى دچار شود.😰 اکنون، سفیانى تصمیم مى گیرد توبه کند و جان خویش را نجات دهد.🤔 به راستى آیا امام توبه او را مى پذیرد؟ نگاه کن ❗️این سفیانى است که از لشکر خود جدا شده و تنهاىِ تنها به سوى امام مى آید. چون او تنها آمده و سلاحى همراه خود ندارد، یاران به او اجازه مى دهند تا نزدیک شود. سفیانى نزد امام مى رود و با او گفتگو مى کند. من بى صبرانه منتظر مى مانم ببینم نتیجه چه مى شود، آیا امام او را مى پذیرد.🤔 هیچ کس فراموش نمى کند که سفیانى جنایت هاى زیادى کرده است و هزاران نفر از شیعیان را به شهادت رسانده است.😔 آیا درست مى بینم ؟این سفیانى است که با امام بیعت مى کند❗️🤝 امام توبه سفیانى را پذیرفته است. جان به فداى تو اى امامِ مهربانى ها❤️ تو آن قدر مهربانى که سفیانى را که قاتلِ هزاران نفر است را نیز مى بخشى❗️☺️ پس چرا عدّه اى به دروغ مرا از شمشیر تو ترسانده اند؟ براى چه من این سخنان دروغ را باور کرده ام؟ چرا؟😓 اکنون سفیانى که با امام بیعت کرده است🤝 به سوى لشکر خود باز مى گردد. وقتى سفیانى به لشکر خود مى رسد، سربازانش به او مى گویند: ـ جناب فرمانده❗️سرانجام کار شما چه شد؟ ـ من تسلیم شدم و با امام بیعت کردم. ـ چه کار اشتباهى کردید و ذلّت را براى خود خریدید. ـ منظور شما چیست؟ ـ شما فرمانده لشکرى بزرگ بودید و ما همه گوش به فرمان تو بودیم; امّا اکنون سربازى بیش نیستى که باید از فرمانده خود اطاعت کنى❗️ آرى سربازان سفیانى از نقطه ضعف او باخبرند و مى دانند که او تشنه قدرت است. آنها این گونه با احساسات او بازى مى کنند😠 سفیانى ساعتى به فکر فرو مى رود و متأسفانه، سخنان آنان کار خودش را مى کند و سرانجام سفیانى را از تصمیم خود پشیمان مى کند.😕 او اکنون بیعت خود را با امام مى شکند و تصمیم مى گیرد تا به شهر کوفه یورش ببرد و با امام بجنگد.😞 🔚 ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ✅ را در ایتا دنبال نمایید👇: @khorshidebineshan
را عرض پوزش این قسمت جا افتاده بود که امروز تقدیم میشود👆👆👆
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمـت_هفتاد_نه صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش.... زینب سادات آن روز پژمرده بود.کلافه در خانه می چرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود. دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش بادهای نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟ و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود. شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد.... خانه شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد. حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان میدهد نباشد! رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد! ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد. ⏪ ... 📝 @khorshidebineshan🍒 ⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ احسان آمد.غمگین و شکسته آمد. با شانه های افتاده آمد. دیگر باور داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود. زینب سادات هیچ گاه زینبش نمی شد. همسرش، آرام جانش نمی شد. گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند. تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه ای که، خانه امیدش بود، می آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر حس بدبختی داشت. دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت. برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام آن شیطنت های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد! زینب سادات در سکوت بود. غم چشم هایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بی میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت زده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست. هوا سرد بود اما زینب سادات ُگر گرفته بود. حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: امشب خیلی ناراحت هستید. اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟ زینب سادات کمی فکر کرد: شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون هستم. حمید: پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست. ⏪ ... 📝 @khorshidebineshan🍒 ⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 📗 📙📗 📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگی میگفت: پدرم، ارزشمندترین هدیه را به من داد او مرا باور داشت اولین منبع اعتماد به نفس هر انسان اینست که پدر ومادر او را باور داشته باشند. اگر می خواهید فرزند موفقی داشته باشید این اولین گامست 👈 واردشو join @khorshidebineshan
ما والدین متاسفانه فراموش می کنیم که فرزند ما موجودی است که امروز هم وجود دارد.... و فقط نگرانیم که فرزنمان در آینده چه سرنوشتی پیدا می کند. 👇 join @khorshidebineshan
نوجوان درست به اندازه یک نوزاد نیاز به مراقبت عشق، توجه، همدلی و همراهی دارد. با اين تفاوت که نوزاد صبورانه این توجه را جذب می کند و نوجوان لجوجانه اين توجه را پس می زند، اما واقعیت اين است كه به عشق ما بزرگسالان نیاز دارد. این مسووليت ما بزرگسالان است که عشق بیشتری به نوجوانان خود نثار کنيم. @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 [ مَآ أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ۖ وَمَآ أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ گاهے یادت میرہ خوبیا از طرف منہ و بدیا از خودت بهت مے رسہ نہ از سمت من... ] سورہ نساء | آیہ ۷۹ @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 چگونه بفهمیم فرزندمان به سن بلوغ رسیده؟ چرا برخی پسرها دخترانه رفتار می کنند و قصد تغییر جنسیت دارند؟ 🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻 📚:حکیم خیراندیش 🍏 @khorshidebineshan 🌿