eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
796 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ایجاد شخصیت با مسئولیت 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌پریسا ایرانی ساکن کانادا: بعد از تعرفه های آمریکا تخم مرغ دونه ای یه دلار شده این تخم مرغ رو دیگه میشه املت کرد باید نشست روش تبدیل به مرغش کرد حاجی کجا داری زندگی میکنی لیست خریدم به لیست آرزوهام تبدیل شده 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین که امروز ساعت ۶ صبح وقتی دیدیم برف اومده مجبور نبودیم بریم جلوی خونه رو پارو کنیم، تا یه وقت جریمه نشیم، منت خدای را عزوجل که تو آلمان زندگی نمی‌کنیم 😁 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودباوری فرزندان.پارت دوم.اندام.دکتر عزیزی.mp3
3.75M
🔻خودباوری فرزندان دکتر_سعید_عزیزی 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭┅🍃🌺🌸🌺🍃┅╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بالاخره چاره تحریم چیه؟ «حرف منطقی جواب ندارد» 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت چهل و یکم ▫️در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مقاومت می‌گفت و ترجیع‌بند تمام حرف‌هایش، حمایت‌های ایران بود. ▪️انگار بنا بود به جبران اینهمه سال غصه و حسرت، پروردگار چشمم را روشن کند که نورالهدی می‌گفت پس از مراسم کرمان، برای زیارت به مشهد و قم می‌رویم و این نخستین بار بود که می‌خواستم زائر امام رضا(علیه‌السلام) و حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) باشم که از شوق پر در آورده بودم. ▪️ساعتی بعد از اذان ظهر به کرمان رسیدیم و دیدم به عشق حاج قاسم، گلزار شهدای شهر محشر شده است. ▫️در دو سوی خیابان اصلی گلزار شهدا، شبیه جادۀ اربعین موکب‌های متعددی برپا شده بود؛ نغمۀ مداحی‌های پرشوری که در فضا می‌پیچید، حال و هوایی تماشایی به پا کرده و من و نورالهدی هم‌قدم با زائرین به سوی مزار حاج قاسم می‌رفتیم. ▪️دلم پیش ابومهدی مانده بود و نورالهدی با شیرین‌زبانی برایم توضیح می‌داد: «ابومهدی وادی‌السلام نجف دفن شده، برگشتیم ان‌شاءالله یه روز با هم میریم!» ▫️سپس با نگاهش میان جمعیت چرخی زد و با خنده پیش‌بینی کرد: «تو این شلوغی می‌ترسم نتونیم بریم سر مزار حاج قاسم!» ▪️تعداد زائرین در مسیر گلزار هر لحظه بیشتر می‌شد و از زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودکان خردسال همه حاضر بودند. ▫️موکبی که در چند قدمی‌مان بود به سوی مردم آب تعارف می‌کرد و تا خواستم یک بطری آب از دست خادم موکب بگیرم، صدای وحشتناکی تنم را لرزاند و جیغم در گلو شکست. ▪️انگار آسمان بر زمین افتاده باشد، جایی را نمی‌دیدم جز دود و خاکی که چشمانم را پُر کرده بود و در میان هیاهوی وحشت‌زدۀ مردم، جیغ‌های پی‌درپی نورالهدی را می‌شنیدم: «کجایی آمال؟» ▫️مردم وحشتزده به هر سو می‌دویدند، ضجه‌های "یاحسین" و "یازهرا" قلبم را آب می‌کرد و نورالهدی را دیدم که به سمت انتهای خیابان می‌دود. ▪️چشمانم با پریشانی در فضا می‌چرخید و تازه می‌دیدم تنها چند متر جلوتر از ما قیامت شده است. ▫️زمین همچنان از خاک و دود می‌جوشید و نورالهدی درست به سمت محل انفجار می‌دوید. ▪️نمی‌فهمیدم چه می‌کند و بی‌اختیار جیغ می‌زدم تا برگردد که پیکرهای پاره‌پاره و غرق خون، نفسم را گرفت. ▫️نورالهدی می‌خواست خودش را به مجروحین برساند که درست در مسیر زائران و مقابل یکی از موکب‌ها، انفجاری وحشتناک همه‌چیز را از هم متلاشی کرده بود. ▪️پرستار بودم و با این حال تا آن لحظه اینهمه خون و جراحت و بدن تکه‌تکه یکجا ندیده بودم که رمق از قدم‌هایم رفت و میان خیابان و بین مردمی که وحشت‌زده به هر سو می‌دویدند، مات و متحیر ماندم. ▫️نورالهدی مثل اینکه تازه من را دیده باشد، با فریاد فرمان می‌داد: «بدو آمال! بیا اینجا!» و من از وحشت جرأت جم خوردن نداشتم. ▪️من و نورالهدی هر دو پرستار بودیم و باید کاری می‌کردیم اما نه تنها به دست و پایم که حتی نایی به نگاهم نمانده بود و از ترس به خودم می‌لرزیدم. ▫️چند نیروی اورژانس ایران به سمت محل حادثه می‌دویدند و شنیدم نورالهدی وحشتزده صدایم می‌زند:«آمال بدو به این بچه برس!» ▪️زنی چندقدم آن طرف‌تر در حاشیه خیابان پای درختی افتاده بود؛صورتش روی زمین بود،چادرش دورش پیچیده و دختربچه‌ای کوچک کنارش نشسته وبدن کوچکش ازترس رعشه گرفته بود. ▫️با لب و دندان لرزان مدام مادرش را صدامی‌زد وبه‌گمانم زن ازهوش رفته بودکه تکانی نمی‌خورد. ▪️حجم خاک مانده درهوا و ضجه ونالۀ مردم،تمام توانم راگرفته وبایدبه داد این مادر و کودک می‌رسیدم که به هزار جان کندن،خودم را بالای سرشان رساندم. ▫️صورت گردوگندمگون دختربچه،غرق اشک بودوبمیرم که یک لحظه رعشۀ دست وپایش آرام نمی‌گرفت،لب ودندانش ازترس به هم می‌خورد و با زبانی که به لکنت افتاده بود،مادرش راصدا می‌زد. ▪️ردّخون از زیرچادر زن جاری بود،هردو دستم را زیرِتنش انداختم وبه هر زحمتی بود او را روی زمین برگردانم. ▫️چشمانش بسته بود،صورت ظریفش به سفیدی می‌زدواحساس کردم نفس نمی‌کشد. ▪️نگاه ناامید دخترک معصوم به مادرش بودومن می‌ترسیدم ازدست رفته باشدکه سراسیمه نبضش را گرفتم،اما انگارجریان خون در رگ‌هایش متوقف شده بود. ▫️صورتم رانزدیک صورتش بردم تادلم به جریان تنفسش خوش باشداماهیچ حرارتی حس نمی‌شد. ▪️سرم رانزدیک بدنش بردم به امیداینکه تپش قلبش رابشنوم وهمان لحظه دیدم قفسۀ سینه وپهلویش ازترکش‌های انفجارشکافته و او انگارهمان لحظۀ اول به شهادت رسیده بودکه به خوابی عمیق فرو رفته ودخترش چشم‌انتظارپاسخی همچنان صدایش می‌زد. ▫️نورالهدی تلاش می‌کردخونریزی پای بانویی راکمترکندومن مانده بودم با این مادرشهیدوکودک وحشتزده‌اش چه کنم که بی‌اختیاردخترک رادرآغوشم کشیدم.. 📖 ادامه دارد.. ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇 ╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮ @khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سلام مهربونا حالتون چطوره؟ ببخشید بابت تاخیر های این چند وقت یه سوال دارم ازتون هر عزیزی دوست داره جواب برای ادمین بفرسته بعدش میخوام درمورد یه موضوعی صحبت کنم و نظرتون بپرسم🥲 مامانای دوست داشتنی و دخترای قشنگ کدوماتون درصد طلایی از درآمد و پس انداز هاتون کنار میزارید اصلا میدونید بحث درصد طلایی چیه یانه منتظر جوابهاتون هستم برای ادمین بفرستید🥰 @mahdavi255
سلام درصد طلایی یه پس اندازی برای باقیات وصالحات و هم برای هر دو دنیامون خوبه که نه عالی برامون